ای نور خدا امام هادی🌹
وی مکتب عشق را منادی
ای در کف تو لوای قرآن🌷
وی مجری آیه های قرآن
در اوج طلوع روشنائی
آیینه ی پاک حق نمائی🌹
#میلاد_امام_هادی (ع) 🌷🌹
#امام_علی_النقی_الهادی
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
داستانی فوق العاده زیبا🌺🍃
دعا🙏
زنی زیبا که صاحب فرزند نمیشد
پیش پیامبر میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه. 🦋
پیامبر وقتی دعا میکند ، وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگوید خدا رحیم است و میرود. 🦋
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است.
زن این بار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر زن را با کودکی در آغوش می بیند.
با تعجب از خدا میپرسد: بارالها، چگونه کودکی دارد او که بدون فرزند خلق شده بود. !
وحی میرسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت، او باور نکرد و مرا رحیم خواند.
رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.🦋
اي کاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...
رحمت خدا ممکن است کمی تأخیر داشته باشد امّا حتمی است.
🍃
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ🔔 #تلنگر
✍امیدوار باش
🌊آب هـرچـند آلوده شـده باشد حتی لجـن هم شده باشد اگر به دریا برگردد صاف و زلال و پاک میشود!! یادت باشـد خـدا دریای رحــمت است و ما چون آب آلوده اگر به آغوش رحــمت او باز گردیم ڪار تمام است و پاک پاک میشویم.
💥به بندگانم بگو من آمرزنده و مهربانم
📚سوره حجر ۴۹
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#احسن_القصص
💎حضرت عیسی (ع) و زن زناکار
♥•٠·
سران قوم و فریسیان زنی را که در حال زنا گرفته بودند، کشان کشان به مقابل جمعیت آوردند
و به عیسی (ع) گفتند: «استاد، ما این زن را به هنگام عمل زنا گرفته ایم.
او مطابق قانون موسی باید سنگسار شود.
ولی نظر شما چیست؟»
آنان می خواستند عیسی (ع) چیزی بگوید تا او را به دام بیاندازند و محکوم کنند. ولی عیسی (ع) سر را پایین انداخت و با انگشت بر روی زمین چیزهایی می نوشت.
سران قوم با اصرار می خواستند که او جواب دهد.
پس عیسی (ع) سر خود را بلند کرد و به ایشان فرمود:
«بسیار خوب؛ آنقدر بر او سنگ بیاندازید تا بمیرد.
ولی سنگ اول را کسی به او بزند که خود تا به حال گناهی نکرده است».
سپس دوباره سر را پایین انداخت و به نوشتن بر روی زمین ادامه داد.
سران قوم از پیر گرفته تا جوان، یکیک بیرون رفتند تا اینکه در مقابل جمعیت
فقط عیسی (ع) ماند و آن زن.
آنگاه عیسی (ع) بار دیگر سر را بلند کرد و به زن گفت:
«آنانی که تو را گرفته بودن کجا رفتند؟ حتی یک نفر هم نماند که تو را محکوم کند؟»
زن گفت: «نه آقا»
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#حدیث_مهدوی
✍امام رضا علیه السلام:
منتظرین گداخته می شوند، همان گونه
که طلا در کوره گداخته می شود، و مانند
طلای ناب از ناخالصی پاک می شوند»
📚الارشاد ص۳۳
〰➿〰➿〰➿〰➿〰➿
🌹 #امام_صادق_علیه_السلام :
إنَّما هَلَكَ النّاسُ مِنِ استِعجالِهِم لِهذَا الأَمرِ، إنَّ اللَّهَ لا يَعجَلُ لِعَجَلَةِ العِبادِ، إنَّ لِهذَا الأَمرِ غايَةً يَنتَهي إلَيها ، فَلَو قَد بَلَغوها لَم يَستَقدِموا ساعَةً ولَم يَستَأخِروا .
🌸 «آنچه مردم را هلاك مىكند، عجلهشان به اين امر است. خداوند به خاطر عجله بندگانش، عجله نمىكند. اين امر، نهايتى دارد كه بايد به آن برسد و اگر به آن برسند، يك لحظه پس و پيش نمىشود».
📚 دانشنامه امام مهدی (ع) بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ ج 5 ص 366
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_ پنجاهم ✍((دعایم کن)) 🥀با شنید
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_پنجاه_و_دوم
✍((من مرد این خانه ام ))
🌾دایی یه خانم، استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه و توی کارها کمک کنه. لگن گذاشتن و برداشتن و کارهای شخصی مادربزرگ.
از در که اومدم، دیدم لگن رو کثیف ول کرده گوشه حال و بوش…
خیلی ناراحت شدم، اما هیچی نگفتم. آستینم رو بالا زدم و سریع لگن رو بردم با آب داغ شستم و خشک کردم.
اون خانم رو کشیدم کنار
🌸– اگر موردی بود صدام کنید، خودم می شورمش. فقط لطفا نزاریدش یه گوشه یا پشت گوش بندازید. می دونم برای شما خوشایند نیست ولی به هر حال لطفا مدارا کنید، مادربزرگم اذیت میشه. شما فقط کارهای شخصی رو بکن، تمییز کاری ها و شستن ها رو خودم انجام میدم.
🌾هر چند دایی، انجام تمام کارها رو باهاش طی کرده بود و جزء وظایفش بود و قبول کرده بود این کارها رو انجام بده، اما اونم #انسان بود و طبیعی که خوشش نیاد.
دوباره ملحفه و لباس مادربزرگ باید عوض می شد. دیگه گوشتی به تنش نمونده بود، مثل پر از روی تخت بلندش کردم.
🌸ملحفه رو از زیر مادربزرگ کشید، با حالت خاصی، قیافه اش روی توی هم کشید.
– دلم بهم خورد، چه گندی هم زده.
مادربزرگ چیزی به روی خودش نیاورد، اما من خجالت و شرمندگی رو توی اون چشم ها و چهره بی حال و تکیده اش می دیدم. زنی که یک عمر با عزت و احترام زندگی کرده بود، حالا توی سن ناتوانی
🌾با عصبانیت بهش چشم غره رفتم که متوجه باش چی میگی. اونم که به چشم یه بچه بهم نگاه می کرد، قیافه حق به جانبی به خودش گرفت و با لحن زشتی گفت:
– نترس، تو بچه ای هنوز نمی دونی، ولی توی این شرایط، اینها دیگه هیچی نمی فهمن. این دیگه عقل نداره، اصلا نمی فهمه اطرافش چی می گذره.
به شدت #خشم بهم غلبه کرد، برای اولین بار توی عمرم،کنترلم رو از دست دادم. مادربزرگ رو گذاشتم روی تخت و سرش داد زدم:
🌸– مگه در مورد درخت حرف میزنی که میگی این؟حرف دهنت رو بفهم، اونی که نمی فهمه تویی که با این قد و هیکل، قد اسب، شعور و معرفت نداری که حداقل حرمت شخصی با این سن و حال رو جلوی خودش نگهداری. شعور داشتی می فهمیدی برای مراقبت از یه مریض اینجایی، نه یه آدم سالم. این چیزی رو هم که تو بهش میگی گند، من با افتخار می کشم به چشمم. اگر خودت به این روز بیوفتی چه حسی بهت دست میده که اینطوری بگن؟ اونم جلوی خودت
ایستاد به فحاشی و اهانت، دیگه کارد می زدی خونم در نمی اومد. با همه وجودم داد زدم.
🌾– من مرد این خونه ام، نه اونی که استخدامت کرده. می خوای بهش شکایت کنی؟ برو به هر کی دلت می خواد بگو. حالا هم از خونه من گورت رو گم کن، برو بیرون.....
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_پنجاه_و_سوم
✍(( تاج سر من ))
🌸مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد. وقتی چشمم به چشمش افتاد، خیلی خجالت کشیدم.
– ببخشید جلوی شما صدام رو بالا بردم.
دوباره حالتم جدی شد:
🌾– ولی حقش بود، نفهم و بی عقل هم خودش بود. شما #تاج_سر منی.
بی بی هیچی نگفت، شاید چون دید نوه ۱۵ ساله اش، هنوز هم از اون دعوای جانانه، ملتهب و بهم ریخته است.
رفتم در خونه همسایه مون و ازش خواستم کمک خواستم. کاری نبود که خودم تنهایی بتونم انجام بدم.
🌸خاله، شب اومد و با ندیدن اون خانم، من کل ماجرا رو تعریف کردم. هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد و حق رو به من داد، اما توی #محاسبه_نفس اون شب نوشتم:
🌾– امروز به شدت عصبانی شدم. خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو کنترل کنم. نمی دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم.
اون شب پیش ما موند. هر چند بهم گفت برم استراحت کنم، اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه به خاطر اون بو و شرایط، به اندازه یک اخم ساده یا گفتن کوچک ترین حرفی توی دلش، حرمت مادربزرگ رو بشکنه. حتی اگر دختر مادربزرگ باشه. رفتم توی حمام و ملحفه و لباس ها رو شستم.
🌸نیمه شب بود. دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم. هوا چندان سرد نبود، اما از شدت خستگی زیاد لرز کردم.
🌾خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت. منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم، کنار حال، لوله شدم جلوی بخاری از شدت سرما، فک و دندون هام محکم بهم می خورد. حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره.
۳ ساعت بعد، با صدای #اذان_صبح از خواب بیدار شدم. دیدم خاله، دو تا پتوی دیگه هم روم انداخته تا بالاخره لرزم قطع شده بود.
✍ادامه دارد......
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#خاطرات_شهید
فقط یک #آرزو دارم....!!!
گفت:
«توی دنیا بعد از #شهادت فقط
یک آرزو دارم:
اونم اینکه تیر بخوره به گلوم».
تعجب کردیم.
بعد گفت:
«یک صحنه از عاشورا
همیشه قلبمو آتیش می زنه؛
بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر»
والفجر یک بود که مجروح شد.
یک تیر تو آخرین حد بردش خورده
بود به گلوش.
وقتی می بردنش عقب،
داشت از گلوش خون می آمد.
می گفت:
آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت.
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_عبدالحسین_برونسی🌷
#التماس_شفاعت
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
💠داستان واقعی دختر زیبا و شیخ رجب علی خیاط...
💠خداوند متعال در قرآن می فرماید:
نَبْلُوكُم بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَةً انبیاء/35
شما را از راه آزمايش به بد و نيك خواهيم آزمود.
🌺جناب شیخ رجبعلی خیاط تحول معنوی خود را چنین بازگو نموده است:
در ایام جوانی حدود ۲۳ سالگی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانهای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: رجبعلی! خدا میتواند چندین دفعه تو را امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده، به خاطر خدا صرف نظر کن، سپس به خداوند عرضه داشتم:
🌺خدایا! من این گناه را برای تو ترک میکنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن.
آنگاه دلیرانه، همچون یوسف (ع) در برابر گناه مقاومت میکند و از آلوده شدن به گناه اجتناب میورزد و به سرعت از دام خطر میگریزد، این کف نفس و پرهیز از گناه، موجب بصیرت و بینایی او میگردد، بگونه ای که به گفته برخی دیده برزخی او باز میشود و آن چه را که دیگران نمیدیدند و نمی شنیدند، میبیند و میشنود، به طوری که برخی اسرار برای او کشف میشود.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
May 11
روزی و روزگاری درسرزمینی، زنى بود بسیار حسود، همسایه اى داشت به نام خواجه سلمان كه مردى ثروتمند و بسیار شریف و محترم بود، زن بر خواجه رشك مى برد و مى كوشید كه اندكى از نعمت هاى آن مرد شریف را كم كند و نیك نامى او را از میان ببرد؛ ولى كارى از پیش نمى برد و خواجه به حال خود باقى بود.
عاقبت روزى تصمیم گرفت، كه خواجه را مسموم كند، حلوایى پخت و در آن زهرى بسیار ریخت و صبحگاهان بر سر راه خواجه ایستاد؛ هنگامى كه خواجه از خانه خارج شد، حلوا را در نانى نهاده، نزد خواجه آورد و گفت: خیراتى است.
خواجه، حلوا را بستاند و چون عجله داشت، از آن نخورده به راه افتاد و به سوى مقصدى از شهر خارج شد.
در راه به دو جوان برخورد كه خسته و مانده و گرسنه بودند، خواجه را بر آن دو، شفقت آمد، نان وحلوا را بدیشان داد؛ آن دو آن را با خشنودى فراوان، از خواجه گرفتند و خوردند و فى الحال(در جا) مردند.
خبر به حاكم شهر رسید، و خواجه را دستگیر كرد، هنگامى كه از وى بازجویى شد، خواجه داستان را گفت.
حاكم كسى را به سراغ زن فرستاد، زن را حاضر كردند، چون چشم زن به آن دو جنازه افتاد، شیون و زارى آغاز كرد و فریاد و فغان راه انداخت؛ معلوم شد كه آن دو تن، یكى فرزند او، و دیگرى برادر او بوده است.
خود آن زن هم از شدت تأثر و جزع پس از یكى دو روز مرد.
آرى خودم كردم كه لعنت بر خودم باد.
این حسود بدبخت، گور خود را با دست خود كند و دو جوان رعنایش را فداى حسد خویش كرد؛ تا زنده بود، پیوسته در عذاب بود و سرانجام جان خود را در راه حسد از دست داد و در جهان دیگر به آتش غضب الهى خواهد سوخت....
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃