✨﷽
⚜ ذکر صالحین ⚜
🌷 #یڪ_داستان_یڪ_پند
❄️✨در ســــــال قــــــحطی، در مســــــجدی
واعظی روی منبر بود و میگفت: کسی که بخواهد صدقه بدهد هفتاد شیطان به دستش میچسبند و نمیگذارند، صدقه بدهد.
🌸✨مؤمنــــــــی پای منبـــر این ســـــــخنان
را شنید با تعجّب به رفقایش گفت: صدقه دادن که این چیزها را ندارد، اینک من مقداری گندم در خانه دارم، میروم و برای فقرا به مسجد خواهم آورد و از جایش حرکت کرد.
❄️✨وقتــــــــــــی که به خــانه رسیـــــــــــد
و زنش از قصدش آگاه شد. شروع به سرزنش او کرد که در این سالِ قحطی، رعایتِ زن و فرزند و خودت را نمیکنی؟ شاید قحطی طولانی شد، آن وقت ما از گرسنگی بمیریم و…
🌸✨خلاصه به قــدری او را وســــــوسه کرد
که آن مرد مؤمن دست خالی به مسجد نزد رفقا برگشت. از او پرسیدند چه شد؟ هفتاد شیطانی که به دستت چسبیدند، را دیدی؟ پاسخ داد: من شیطانها را ندیدم لکن مــادر شیطان را دیدم که نگذاشت.
❄️✨در روایتـی از حضرت علــے(علیهالسلام)
آمده است زمان انفاق هفتاد هزار شیطان انسان را وسوسه و التماس میکنند که چیزی نبخشد.
انسان میخواهد در برابر شیاطین مقاومت کند
اما شیطان به زبان زن یا رفیق و… مصلحت بینـی میکند و نمیگـذارد. 🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
#داستان_واقعی ازنویسنده گیلانی زهرا اسعو دوست ✍رمان #فنجانی_چای_باخدا #قسمت۱۲۷ شهادت تسلیت نداشت،
☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
#داستان_واقعی ازنویسنده گیلانی زهرااسعد دوست
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت۱۲۸
نمیدانم چند ساعت را از بودن کنارِ جسمِ بی جانِ حسام محروم ماندم، اما وقتی چشم باز کردم. شب بود و تاریکی و سکوت..
رویِ همان تختی که حسام لقمه های نان و پنیر درست میکرد و چای هایش را به طعم خدا شیرین میکرد..
چشم چراخاندم، انگار گوشه ی اتاق به نماز ایستاده بود و الله اکبر میگفت..
این اتاق پر بود از بودنهایش.. از خنده هایش.. از عاشقانه هایِ مذهبی اش..
ته دلم خالی شد.. دیگر نداشتمش..
لبخند روی لبهایم نشست، خوب بود که چیزی به انتهایم نمانده بود و باز دیدم همان اخمهایش را وقتی که از کاسه ی کوچک عمرم میگفتم..
روی تخت نشستم که چشمم در آن تاریکی محض، به برادر همیشه نگران و خوابیده رویِ زمینِ اتاقم افتاد..
آرام به سمتِ میزِ گوشه ی اتاقم رفتم. باید عکسهایش را میدیدم. قلبم تپش نداشت..
گوشی را از رویش برداشتم و یک به یک یادگاری هایمان را چک کردم. از اولین روز عقدمان تا آن شبِ اربعین..
چمدانِ چسبیده به دیوار را باز کردمو موبایل خونی و پیچیده در نایلونِ حسام را درآوردم.
خاموش بود. به شارژ زدمو روشن اش کردم. دوست داشتم گالریش را چک کنم. حتما پر بود از عکسهایِ دو نفره مان..
باز کردم.. خالی از عکسهایِ دو نفره و مملو از عکسهای مذهبی و شهدا..
دلم گرفت.. او از اول هم برایِ من بود..
فایل فیلمهایش را باز کردم و یک نگاهی کلی انداختم..
حدسش سخت نبود . مداحی.. روضه.. تصویر از حرم تا الی آخر..
قصد خروج از فایلِ کلیپ ها را داشتم که ناگهان فیلمی توجه ام را جلب کرد.. حس خوبی نداشتم..
هنذفری را داخل گوشهایم گذاشتم تا با صدایش دانیال را بیدار نکنم.
فیلم پخش شد و نفسم قطع..
حسام بود.. لحظاتِ آخر، قبل از شهادت..
تکانهایِ شدید ونامرتب گوشی نشان میداد که به سختی آن را در دستش گرفته. گاهی صورتش در کادر بود، گاهی نه.. اما خس خس صدا و کلماتِ تکه تکه اش در میانِ همهمه ی ناجوانمردانه ی گلوله ها، به خوبی شنیده میشد (سلام سارایِ من..
ببخش که دیشب ناراحتت کردم.. به خدا، از دهنم پرید.. و اِلا هیچی نمیگفتم..
الان محاصرمون کردن.. بقیه بچه ها پریدن.. اما من هنوز دارم دست و پا میزنم..
خشابامون خالی و دیگه هیچ گلوله ایی نمونده..ولی الاناست که بچه ها برسن..
بانو! میدونم گوشیمو به امید دیدن عکسامون زیرو رو میکنی.. نگرد، هیچی توش نیست..
آخه ما مذهبی ها عکس ناموسمونو تو گوشیمون نگه نمیداریم.. موبایله دیگه، یه وقت دیدی گم شد..
اما یه سی دی تو کشویِ اتاقمه که پر از عکسای خودمونه، کلید کِشو دست مامانه..)
باسرفه ایی شدید خندید وکلماتش باز تن به تن، تکه تکه شدند (یه سی دی هم هست، پر از عکسایِ حجله ایی.. واسه بعد ازشهادت..
راستی دیشب برات، یه فایل صوتی قرآن خووندم و ضبط کردم.. تو همین گوشیه..
هر وقت دلت گرفت، گوش کن. البته اگه این موبایل سالم به دستت برسه..
انگشتری که دستمه، مالِ تو.. حتما پشت نگینشو بخوون..
سارا جان، هوای مامانو خیلی داشته باش.. اون بعد از من، فقط تو رو داره..
راستی چادر خیلی بهت میاد نازنینم..)
در صدا و چشمانش دیگر نایی نبود ( منتظرت، میمو نم..)
گوشی از دستش افتاد. نیمی از صورتش که نقش زمین شده بود در کادر مشخص بود..
لبهایش میخندید و میان هیاهویِ تیر اندازی و فریادهایِ مختلفِ، صدایِ اشهد خوانی حسام، به طور ناواضح به گوش میرسید..
نمیدانم چقدر از هجوم صداها و چشمانِ آرام گرفته ی سید امیرمهدی من گذشت که شارژِ گوشی اش تموم و خاموش شد.
بی صدا گریستم. و تیغه ی کف دستم را به دندان گرفتم..
کاش دنیا برایِ یک دقیقه هم که شده میایستاد..
به سراغ ساک رفتمو انگشترش رابیرون کشیدم.
خوابیده در خونِ مردِ زندگیم بود. به آشپزخانه بردمو شستم اش.
انگشتر را برگرداندم.. اسم من را پشتش کنده بود.
مانند همان انگشترِ نگین سبزی که اسم خودش را بر آن کنده و به دستانم هدیه داده بود..
آن شب تا خودِ صبح تلاوتِ ضبط شده ی قرآنش را گوش دادم به عرش تماشایش کردم.
آن شب گذشت..
روز بعد مراسم تشییع پیکرش بود و با ساق و چادری که به من هدیه کرده بود، سیاه پوشِ نبودنش شدم..
دوستانش اتومبیلی که پیکرش را حمل میکرد مانند ماشینِ عروس گل کاری کردند و کاغذی بزرگ با این جمله که " دامادیت مبارک سید" روی آن چسباندند.
چند ماهی از آن روزها میگذر و من هنوز زنده ام.. انگار دیگر سرطان هم سراغم را نمیگیرد..
روزهایم میگذرد بدونِ حسام..
#ادامه_دارد.... 🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
✨إِنْ تُقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضًا
🍃حَسَنًا يُضَاعِفْهُ لَكُمْ وَيَغْفِرْ
✨لَكُمْ وَاللَّهُ شَكُورٌ حَلِيمٌ ﴿۱۷﴾
✨اگر خدا را وامى نيكو دهيد
🍃آن را براى شما دو چندان
✨مى گرداند و بر شما مى بخشايد
🍃و خداست كه سپاس پذير بردبار است (۱۷)
📚سوره مبارکه التغابن
✍آیه ۱۷ 🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعری زیبا از مولانا 🌸
🌸 عاقبت خاك شود حسن جمال من و تو،
🌾 خوب و بد مي گذرد واي به حال من و تو،
🌸 قرعه امروز به نام من و فردا دگري،
🌾 مي خورد تير اجل بر پر و بال من و تو،
🌸 مال دنيا نشود سد ره مرگ كسي،
🌾 گيرم كه كل جهان باشد از آن من و تو....،
🌸 هر مرد شتربان اویس قرنی نیست،
🌾 هر شیشه ی گلرنگ عقیق یمنی نیست،
🌸 هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد،
🌾 هر احمد و محمود رسول مدنی نیست،
🌸 بر مرده دلان پند مده خویش میازار،
🌾 زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست،
🌸 جایی که برادر به برادر نکند رحم،
🌾 بیگانه برای تو برادر شدنی نیست...!
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❤️🍃
👈از پیری پرسیدم : بهترین چیزی که میشه از دنیا برداشت چیه ؟
کمی فکر کرد و گفت : دست ؛
با تعجب گفتم : چی ؟ دست ؟
👌گفت بله ، اگر از دنیا دست برداریم کار بزرگی انجام دادیم که کوچکترین پاداشش رضوان خداوند است
🔅حضرت رسول (صلی الله علیه وآله):
وقتی خداوند برای بنده ای نیكی خواهد، وی را در كار دین دانا و به دنیا بی اعتنا سازد و عیوب وی را بدو بنمایاند .
📚كنز العمال ، ج 1 ،ص137🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚رعد و برق
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و بر میگشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. وسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده می شد، او میایستاد، به آسمان نگاه میکرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار میشد.
زمانی که مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار میکنی؟ چرا همین طور بین راه می ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی میکنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس میگیرد
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولانا میگه که ؛
اگر همه چیز بهت فشار میاره و تورو به نقطه ای رسوند که نتونی تحمل کنی، به هیچ عنوان رها نکن .
چون که اونجا نقطه ای هست که سرنوشتت عوض میشه .
انَّ مَعَ العُسرِ یُسرا
فَاِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا...🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#سلام_مولا_جانم❤️
🌼اے مهربان من
تو ڪجایی ڪہ این دلم
🌼مجنون روے توسٺ
ڪہ پیدا ڪند تو را
🌼اے یوسف عزیز
چو یعقوب صبح و شام
🌼چشمم بہ ڪوے توسٺ
ڪہ پیدا ڪند تو را
#السلام_علیک_یابقیه_الله
#اللهــم_عجــل_لولیــک_الفــرج🌼
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسيد : مزاحمتان نمیشوم کنار دست شما بنشينم ؟
دختر جوان با صدای بلند گفت : نمیخواهم يک شب را با شما بگذرانم !
تمام دانشجويان در کتابخانه به پسر که بسيار خجالت زده شده بود نگاه کردند !
پس از چند دقيقه دختر به سمت آن پسر رفت و در کنار ميزش به او گفت : من روانشناسی پژوهش میکنم و ميدانم مردها به چه چيزی فکر میکنند، گمان کنم شما را خجالت زده کردم درست است ؟
پسر با صدای بسيار بلند گفت :
200 دلار برای يک شب خيلی زياد است !
و تمام آنانی که در کتابخانه بودند به دختر نگاهی غير عادی کردند !
پسر به گوش دختر زمزمه کرد :
من حقوق میخوانم و ميدانم چطور شخص بي گناهی را گناهکار جلوه بدهم !
ماری تورن🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ #داستان_واقعی ازنویسنده گیلانی زهرااسعد دوست ✍رمان #فنجانی_چای_باخدا #قسمت۱۲
☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️
#داستان_واقعی ازنویسنده زهرا اسعد گیلانی
✍ رمان #فنجانی_چای_باخدا روزهایم میگذرد بدونِ حسام..
#آخرین_قسمت
با پروینی که غذا میپزد و اشک میریزد..
دانیالی که میان خنده هایش، بغض میکند..
مادری که حتی مرگ دامادش، روزه ی سکوتش را افطار نکرد..
و فاطمه خانومی که دل خوش به دیدارِ هروزه ی عروسش، تارهای سفید موهایش را میشمارد..
حسام، سارایِ کافر را از آلمان به ایران کشاند و امیرمهدی شد و به کربلا برد..
حالا من ماندمو گوش دادنهایِ شبانه به قرآنش..
تماشایِ عکسهایِ پر شورش..
عطرِ گلاب و مزار پر فروغش..
اینجا من ماندم و دو انگشتر ..
عروسی، پوشیده در چادر عربی..
و دامادی که چای هایش طعم خدا میداد..
(تنها نشسته ام و به یاد گذشته هااا
دارم برایِ بی کسی ام گریه میکنم..)
تقدیم به شهدایِ مدافع..
پاسداران مرزهای اسلام..
شیردلان خاکهای ایران..
زنانِ سرسپرده ی زینبی..
صلواتی هدیه میکنیم به روحِ سبزشان..
(اللهم صلی علی محمد و آل محمد.)
پایان..
اما تا ظهور ادامه دارد...
☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
🍀اگـر امـروز
مواظب لقمه غذایت نباشی
🍀فردا مجبوری مواظب
🍀 حجاب دخترت
🍀غیرت پسرت
🍀حیای همسرت باشی
🍀زیرا: لُـقـمـه حـرام
🍀شروع کننده همه مصیبت هاست
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃