#تدبر
💠وَالْأَرْضَ مَدَدْنَاهَا وَأَلْقَيْنَا فِيهَا رَوَاسِيَ
✨وَأَنْبَتْنَا فِيهَا مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ ﴿۷﴾
💠و زمين را گسترديم و در آن لنگرآسا
✨کوه ها فرو افكنديم و در آن از هر گونه
💠جفت دل انگيز رويانيديم (۷)
💠تَبْصِرَةً وَذِكْرَى لِكُلِّ عَبْدٍ مُنِيبٍ ﴿۸﴾
✨تا براى هر بنده توبه كارى
💠بينش افزا و پندآموز باشد (۸)
📚 سوره مبارکه ق
آیات ٧ تا ٨
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#همسرانه
#خانواده_ی_شاد
✴️مهارت رازداری
❌جلویِ بقیه،
حتی باگوشه وکنایه،به راز وعیب همسرتون اشاره نکنید.
👈افشای راز؛
صمیمیت واعتماد میانِ زوج ها
واستحکام خانواده رو نابودمیکنه!
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تربیت_فرزند
به کودکان خودبياموزيم⁉️
قوی باشد،نه گستاخ؛
مهربان باشد،امانه ضعیف؛
شجاع باشد،امانه قلدر؛
فروتن باشد،اما نه کمرو؛به خودمطمئن باشد،اما نه خودبین ..
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣0⃣1⃣ #فصل_یازد
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣1⃣1⃣
#فصل_دوازدهم
ترس به سراغم آمد. درِ خانه همسایه را زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. زن هم می ترسید پا جلو بگذارد. خواهش کردم بچه ها را نگه دارد تا بروم صمد را خبر کنم. زن همسایه بچه ها را گرفت. دویدم سر خیابان. هر چه منتظر تاکسی شدم، دیدم خبری از ماشین نیست. حتی یک ماشین هم از خیابان عبور نمی کرد. آن موقع خیابان هنرستان از خیابان های خلوت و کم رفت و آمد شهر بود. از آنجا تا آرامگاه بوعلی راه زیادی بود. تمام آن مسیر را دویدم. از آرامگاه تا خیابان خواجه رشید و کمیته راهی نبود. اما دیگر نمی توانستم حتی یک قدم بردارم. خستگی این چند روزه و اسباب کشی و شب نخوابی و مریضی معصومه، و از آن طرف علّافی توی بیمارستان توانم را گرفته بود؛ اما باید می رفتم. ناچار شروع کردم به دویدن. وقتی جلوی کمیته رسیدم، دیگر نفسم بالا نمی آمد. به سرباز نگهبانی که جلوی در ایستاده بود، گفتم: «من با آقای ابراهیمی کار دارم. بگویید همسرش جلوی در است.»
سرباز به اتاقک نگهبانی رفت. تلفن را برداشت. شماره گرفت و گفت: «آقای ابراهیمی! خانمتان جلوی در با شما کار دارند.»
صمد آن قدر بلند حرف می زد که من از آنجایی که ایستاده بودم صدایش را می شنیدم.
می گفت: «خانم من؟! اشتباه نمی کنید؟! من الان خانم و بچه ها را رساندم خانه.»
ادامه دارد...✒️
#السلام_حضرٺ_عشق❤️
🌿ڪربَلایـے شـدنِ مـا♡
🌷بہ همین سادگـے اسٺ♡
🌿دَسـٺ بَر سینـہ گذاریـم♡
🌷و بگوییـم ، حُسیـْـن♡
#صبحم_بنام_شما🌞
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله❤️
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬کلیپی چشم نواز از صحن و سرای علمدار کربلا حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام
تقدیم به عاشقان آن حضرت❣
♦️ پیشنهاد ویژه برای دریافت
🍃🌷یا کاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ اِکْشِفْ لى کَرْبى بِحَقِ اَخْیکَ الْحُسَیْنِ (ع)🍃🌷
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#حدیث_روز
🌹امام كاظم عليه السلام:
در دنيا، مانند كسى باش كه در خانه اى ساكن است كه مالک آن نيست و منتظر رفتن است
📚تحف العقول، ص ۳۹۸
〰➿〰➿〰➿
🌹امام رضا علیه السلام:
هر که از پدر و مادرش سپاسگزاری نکند، از خداوند سپاسگزاری نکرده است
📚میزان الحکمه، جلد ۱۳، صفحه ۴۹۱
〰➿〰➿〰➿
🌹امام جواد علیه السلام:
اگر نادان سخن نگويد مردم اختلاف پیدا نمى كنند [توضیح: سخنان ناآگاهانه سبب بسيارى از اختلافات است]
📚كشف الغمّة جلد 3 صفحه 139
〰➿〰➿〰
امام هادی علیه السلام فرمودند:
از نمونه های غرور نسبت به خدا آن است که «بنده»، بر گناه اصرار و پافشاری کند و از «خدا» امید آمرزش داشته باشد.
📚موسوعة سیرة اهل البیت (ع)، ج33، ص 212
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#همسرانه
✅ ازهمسرتان تعریف کنید
هر زمان فرصت یافتید، در میان دوستان و آشنایان از همسرتان تعریف کنید و به او ببالید. این کار را، هم در حضور او و هم بدون حضور او انجام دهید.
این کار نه تنها به تقویت عزت نفس همسرتان کمک میکند؛ بلکه بر جایگاه او در چشم دوستان و خویشان هم تأثیر میگذارد.
کاری که میکنید این است که داستانی تعریف کنید که همسرتان قهرمان اول آن است؛
تا جایی که میتوانید از تواناییها و دستاوردهای او تعریف کنید.
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣1⃣1⃣
#فصل_دوازدهم
رفت روی لبه دیوار از آنجا پرید توی حیاط. کمی بعد سرباز در را باز کرد. گفت: «هیچ کس تو نیست. دزدها از پشت بام آمده اند و رفته اند.»
خانه به هم ریخته بود. درست است هنوز اسباب و اثاثیه را نچیده بودیم. اما این طور هم آشفته بازار نبود. لباس هایمان ریخته بود وسط اتاق. رختخواب ها هر کدام یک طرف افتاده بود. ظرف و ظروف مختصری که داشتیم، وسط آشپزخانه پخش و پلا بود. چند تا بشقاب و لیوان شکسته هم کف آشپزخانه افتاده بود.
صمد با نگرانی دنبال چیزی می گشت. صدایم زد و گفت: «قدم! اسلحه، اسلحه ام نیست. بیچاره شدیم.»
اسلحه اش را خودم قایم کرده بودم. می دانستم اگر جای چیزی امن نباشد، جای اسلحه امنِ امن است. رفتم سراغش. حدسم درست بود. اسلحه سر جایش بود. اسلحه را دادم دستش، نفس راحتی کشید. انگار آب از آب تکان نخورده بود. با خونسردی گفت: «فقط پول ها را بردند. عیبی ندارد فدای سر تو و بچه ها.»
با شنیدن این حرف، پاهایم سست شد. نشستم روی زمین. پول ژیانی را که چند هفته پیش فروخته بودیم گذاشته بودم توی قوطی شیرخشک معصومه. قوطی توی کمد بود. دزد قوطی را برده بود. کمی بعد سراغ چند تکه طلایی که داشتم رفتم. طلاها هم نبود.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣1⃣1⃣
#فصل_دوازدهم
صمد مرتب می گفت: «عیبی ندارد. غصه نخور. بهترش را برایت می خرم. یک کم پول و چند تکه طلا که این همه غصه ندارد. اصلِ کار اسلحه بود که شکر خدا سر جایش است.»
کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنها ماندم. بچه ها را از خانه همسایه آورده بودم. هر کاری کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. می ترسیدم توی اتاق و آشپزخانه بروم. فکر می کردم کسی پشت کمد، یخچال یا زیر پله و خرپشته قایم شده است. فرشی انداختم گوشه حیاط و با بچه ها نشستم آنجا. معصومه حالش بد بود؛ اما جرئت رفتن به اتاق را نداشتم.
شب که صمد آمد، ما هنوز توی حیاط بودیم. صمد تعجب کرده بود. گفتم: «می ترسم. دست خودم نیست.»
خانه بدجوری دلم را زده بود. بچه ها را بغل کرد و برد توی اتاق. من هم به پشتوانه او رفتم و چیزی برای شام درست کردم. صمد تا نصف شب بیدار بود و خانه را مرتب می کرد.
گفتم: «بی خودی وسایل را نچین. من اینجابمان نیستم. یا خانه ای دیگر بگیر، یا برمی گردم قایش.»
خندید و گفت: «قدم! بچه شدی، می ترسی؟!»
گفتم: «تو که صبح تا شب نیستی. فردا پس فردا اگر بروی مأموریت، من شب ها چه کار کنم؟!»
ادامه دارد...✒️
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌺
بازم زائر ت نیستم از دور سلام ✋
⚜تو نیاز و ضربان دلمے ، ختم ڪلام
صل الله علیک یا اباعبدالله❤️
#شب_جمعه
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃