🍃قند پارسی/ حکایتی از قابوسنامه
دو درویش در راهی با هم میرفتند. یکی بیپول بود و دیگری پنج دینار داشت. درویش بیپول، بیباک میرفت و به هر جایی که میرسیدند -چه ایمن بود و چه ناامن- به آسودگی میخوابید و به چیزی نمیاندیشید. اما دیگری مدام در بیم و هراس بود که مبادا پنج دینار را از کف بدهد.
بر چاهی رسیدند که جای دزدان و راهزنان بود. اولی بیپروا دست و روی خود را شست و زیر سایهی درختی آرمید. در همین حین متوجه شد که دوستش با خود چه کنم چه کنم میکند!
برخاست و از او پرسید: این چندین چه کنم برای چیست؟
گفت: ای جوانمرد! با من پنج دینار است و اینجا ناامن است و من جرات خفتن ندارم.
مرد گفت: این پنج دینار را به من دِه تا چارهی تو کنم.
پس پنج دینار را از وی گرفت و در چاه انداخت و گفت: رَستی از چه کنم چه کنم!
ایمن بنشین، ایمن بخسب، و ایمن برو که آدم فقیر، دژیست که نمیتوان فتحش کرد.
قابوسنامه
عنصر المعالی
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
🌹سید احمد حسینی متخلص به هاتف از شاعران قرن دوازدهم و دوران زندیه و افشاریه است. وی درنیمهٔ اول قرن دوازدهم هجری در شهر اصفهان متولد شد. اصلیت وی از اردوباد آذربایجان بوده است. وی در زادگاهش به کسب علوم متداول خاصه طب و حکمت پرداخت و با آذر بیگدلی و صباحی بیدگلی و رفیق اصفهانی معاصر و معاشر بود که همگی آنان از شاگردان میر سید علی مشتاق اصفهانی بودهاند. هاتف سرانجام در قم درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد. بعضی از تذکرهها فوتش را در کاشان و مدفنش را در قم میدانند. دیوان او مرکب از قصاید و غزلیات و مقطعات و رباعیات است. ترجیع بند معروف وی که دارای پنج بند و در موضوع وحدت وجود است هاتف رابه حریم استادان بزرگ نزدیک میکند.
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
🌺گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت
گفتم روم از کوی تو گفتا به سلامت
🌱گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق
گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت
🌸هر جا که یکی قامت موزون نگرد دل
چون سایه به پایش فکند رحل اقامت
🌿در خلد اگر پهلوی طوبیم نشانند
دل میکشدم باز به آن جلوهٔ قامت
🌼عمرم همه در هجر تو بگذشت که روزی
در بر کنم از وصل تو تشریف کرامت
☘دامن ز کفم میکشی و میروی امروز
دست من و دامان تو فردای قیامت
🌷امروز بسی پیش تو خوارند و پس از مرگ
بر خاک شهیدان تو خار است علامت
🍀ناصح که رخش دیده کف خویش بریده است
هاتف به چه رو میکندم باز ملامت
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
🍃ریشه ضربالمثل «شاهنامه آخرش خوش است»
در گذشته هرکس شاهنامه می خواند، وقتی به ستایش محمود غزنوی می رسید به گمان خود همت سلطان را در تنظیم شاهنامه تحسین می کرد اما افراد آگاه به او می گفتند تا وقتی که به پایان شاهنامه نرسیدی، درباره رفتار محمود غزنوی قضاوت نکن، زیرا که «شاهنامه آخرش خوش است.» یعنی در آخر شاهنامه است که حقناشناسی محمود به خواننده تفهیم می شود. این جمله بعد ها به ضرب المثل تبدیل شد و عاقلان به هرکس که دست به کار نابخردانه ای بزند و اصرار بر ادامه آن داشته باشد می گویند: «شاهنامه آخرش خوش است.»
«ریشه های تاریخی امثال و حکم»
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
🍃قند پارسی/ حکایتی از مثنوی معنوی
🐫🐀 موش کوچک مهار شتری را در دست گرفته به جلو می کشید و به خود می بالید که این منم که شتر را می کشم. شتر با چالاکی در پی او می رفت. در این اثنا شتر به اندیشه ی غرور آمیز موش پی برد. پیش خود گفت : «فعلا سرخوشی کن تا به موقعش تو را به خودت بشناسم و رسوا گردی.»
همین طور که می رفتند به جوی بزرگی رسیدند. موش که توان گذر از آن رودخانه را نداشت بر جای ایستاد و تکان نخورد.
شتر رو به موش کرد و گفت : «برای چه ایستاده ای ؟! مردانه گام بردار و به جلو برو. آخر تو پیشاهنگ و جلودار منی.»
موش گفت : «این آب خیلی عمیق است. من می ترسم غرق شوم.»
شتر گفت : «ببینم چقدر عمق دارد.» و سپس با سرعت پایش را در آب نهاد و گفت : این که تا زانوی من است. چرا تو می ترسی و ایستاده ای ؟!»
موش پاسخ داد : «زانوی من کجا و زانوی تو کجا، این رودخانه برای تو مورچه و برای من اژدها است. اگر آب تا زانوی توست صد گز از سر من می گذرد.»
گفت گستاخی نکن بار دگر
تا نسوزد جسم و جانت زین شرر
موش گفت : «توبه کردم، مرا از این آب عبور بده.»
شتر جواب داد : «بیا روی کوهانم بنشین، من صدها هزار چون تو را می توانم از این جا بگذرانم.»
چون پَیَمبَر نیستی، پس رَو به راه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
غرور به خود راه نده، ابتدا پیروی کن، شاگردی کن، مرید باش، گوش کن تا زبانت باز شود آن گاه زبان گشا و آن هم نخست به صورت پرسش و فروتنانه و در همه حال معنی و باطن موضوع و مطلب را بنگر تا به معرفت حقیقی برسی.
داستان های مثنوی معنوی
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
📚بخشی از کتاب/ مهمترین توانایی که هر کس باید داشته باشد، قوهی تخیل است
📝به نظر من مهمترین توانایی که هر کس باید داشته باشد، قوهی تخیل است، قوهی تخیل سبب میشود که آدم بتواند خودش را جای مردم دیگر بگذارد. در نتیجه، مهربان و دلسوز میشود و احساسات دیگران را درک میکند.
از کتاب بابا لنگ دراز
جین وبستر
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
🍃شاعرانه/ سیل عشق آمد و این بخت گران خواب مرا
کار شد تنگ برین دل، خبر یار کنید
دوستان! بهر خدا، چاره این کار کنید
سیل عشق آمد و این بخت گران خواب مرا
گر خبر نیست ازین واقعه، بیدار کنید
اثری کرد هوا در من و بیمار شدم
به دو چشمش که علاج من بیمار کنید
هیچمان از طرف کعبه چو کاری نگشود
بعد از این روی به میخانه خمار کنید
کافران تا به چنین حسن بتی را بینند
به چه رو روی به سوی بت فرخار کنید؟
در رخش آنچه من ای مدعیان میبینم
گر ببینید شما، همچو نی اقرار کنید
در جمال و رخ او ای مه و مهر ارنگرید
هر دو چون سایه سجودی پس دیوار کنید
می به چشم خوشش آوردهام اقرار مباد
که به سلمان نظر از دیده انکار کنید!
سلمان ساوجی
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
علامه محمد اقبال لاهوری در سال ١٨٧٣ میلادی در شهر سیالکوت ایالت پنجاب هند به دنیا آمد. در لاهور تحصیل کرد و سپس در کمبریج و مونیخ به مطالعه در فلسفه و حقوق پرداخت. سپس به لاهور بازگشت و به وکالت مشغول شد.اقبال معتقد است که روح قرآن با تعلیمات یونانی سازگاری ندارد و بسیاری از گرفتاریها از اعتماد به یونانیها ناشی شده است. تشویق اقبال به بازگشت اسلام به صحنهٔ سیاست و ضدیت با تمدن غرب و رد دستاوردهای فرهنگی و علمی غرب از مسائلی است که مورد توجه و استقبال و گاه مورد انتقاد گروههایی از اندیشمندان است. وی به سال ١٩٣٨ میلادی بدرود حیات گفت.
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
#اقبال_لاهوری
🌹از مشت غبار ما صد ناله برانگیزی
نزدیک تر از جانی با خوی کم آمیزی
🌱در موج صبا پنهان دزدیده بباغ آئی
در بوی گل آمیزی با غنچه در آویزی
🌸مغرب ز تو بیگانه مشرق همه افسانه
وقت است که در عالم نقش دگر انگیزی
☘آنکس که بسر دارد سودای جهانگیری
تسکین جنونش کن با نشتر چنگیزی
🌷من بنده بی قیدم شاید که گریزم باز
این طره پیچان را در گردنم آویزی
🍀جز ناله نمی دانم گویند غزل خوانم
این چیست که چون شبنم بر سینهٔ من ریزی
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
#اقبال_لاهوری
🌷چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان عجم جان من و جان شما
🍀غوطهها زد در ضمیر زندگی اندیشهام
تا به دست آوردهام افکار پنهان شما
🌸مهر و مه دیدم نگاهم برتر از پروین گذشت
ریختم طرح حرم در کافرستان شما
☘تا سنانش تیز تر گردد فرو پیچیدمش
شعلهای آشفته بود اندر بیابان شما
🌺فکر رنگینم کند نذر تهیدستان شرق
پارهٔ لعلی که دارم از بدخشان شما
🌱میرسد مردی که زنجیر غلامان بشکند
دیدهام از روزن دیوار زندان شما
🌼حلقه گرد من زنید ای پیکران آب و گل
آتشی در سینه دارم از نیاکان شما
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
#اقبال_لاهوری
🌱قوت دین از مقام وحدت است
وحدت ار مشهود گردد ملت است
🌺شرق را از خود برد تقلید غرب
باید این اقوام را تنقید غرب
🌱قوت مغرب نه از چنگ و رباب
نی ز رقص دختران بی حجاب
🌼نی ز سحر ساحران لاله روست
نی ز عریان ساق و نی از قطع موست
🌿محکمی او را نه از لادینی است
نی فروغش از خط لاتینی است
🌸قوت افرنگ از علم و فن است
از همین آتش چراغش روشن است
☘علم و فن را ای جوان شوخ و شنگ
مغز میباید نه ملبوس فرنگ
🌷اندرین ره جز نگه مطلوب نیست
این کله یا آن کله مطلوب نیست
🍀فکر چالاکی اگر داری بس است
طبع دراکی اگر داری بس است
💐گرکسی شبها خورد دود چراغ
گیرد از علم و فن و حکمت سراغ
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
#اقبال_لاهوری
❤️ هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرامتر از آهو بیباکتر از شیرم
مولانا
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه روز جمعه
کاسه زرین
نویسنده: محمد حسین کیانپور
راوی: محمدرضا سرشار
🍃داستانک/ توکل به خدا
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند. مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت:"چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی؟"
جواب داد که: "من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا میدهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟"
آن عارف می گوید: "از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم."
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
صبحدم مرغِ چمن با گلِ نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ، بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت!!!
گر طمع داری از آن جامِ مُرَصَّع می لعل
ای بسا دُر که به نوکِ مژهات باید سُفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاکِ درِ میخانه به رخساره نَرُفت
در گلستانِ ارم دوش چو از لطف هوا
زلفِ سنبل به نسیمِ سحری میآشفت
گفتم ای مَسنَدِ جم، جامِ جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولتِ بیدار بِخُفت
سخنِ عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شِنُفت
اشکِ حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوزِ غمِ عشق نیارَست نهفت
#غزل۸۱
حافظ شیرازی
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
پویش حافظ خوانی
🌺دوستان عزیز با توجه به نزدیک شدن شب یلدا، از مخاطبان عزیز کانال ایستگاه پارسی دعوت می شود در پویش حافظ خوانی این کانال شرکت نمایند.
🌹دوستان همراه از غزلیات حافظ در کانال که عمدتا همراه با صوت هم هستند، یک مورد را انتخاب کرده و بخوانید. صوت این خوانش رو به آیدی زیر ارسال کرده و در پویش شب یلدایی🍉 ما شرکت کنید. بهترین خوانش در کانال قرار میگیرد.
👈👈دوستان اگر غزلی غیر از غزلهای موجود در کانال هم قرائت کنند قابل قبول هست.
@Mahdiyaran31360
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم
#حافظ
🍏«شب چلّه» اولین شبی است که در آن مردم فصل پاییز را پشت سر گذاشتهاند و میخواهند با چهر زمستان مواجه شوند. نام «چلّه» یا «چهله»، از «چلّه بزرگ» گرفته شده که مدت آن ۴۰ روز است. از گذشته در خانوادههای ایرانی رسم بر این بوده که در این شب اقسام میوه و تنقلات را تهیه کرده و گردِ هم جمع شوند و از هر دری سخن بگویند و در پایان با آنها وداع کنند، چون فصل میوههای پاییزی مخصوصاً «هندوانه» سر میرسد!
🍉عبارت «شب چلّه» از «شب یلدا» ایرانیتر است، چرا که «یلدا» واژهایست که از زبان سامی برداشته شده. از آنجاییکه امسال این آیین باستانی مشترکاً میان ایران و افغانستان در فهرست میراث فرهنگی یونسکو ثبت جهانی شده، خالی از لطف نیست برخی از رسوم فراموششده را مرور کنیم.
🍉از بین میوههای تابستان و پاییز از دیگر میوهها «هندوانه» ارج و قُرب بیشتری نزد مردم دارد، بهقدری که میگویند: «در شب چلّه حتماً باید هندوانه خورد و پوست آن را روی پشتبام خانه همسایه پرتاب کرد تا اگر استطاعت خرید هندوانه را نداشت، دستکم پوستش را بتراشد و بخورد، مبادا که بینصیب بماند!»
🍎یکی از دیگر کارهایی که مردم گذشته در شب یلدا انجام میدادند، گرفتنِ «فال سوزن» بود. به این صورت که بعد از خوردنِ خوردنیها، گفتنِ گفتنیها و خندیدن به خندیدنیها، یکی از بانوان مسنِ جمع از حفظ شعر میخواند و دختربچهای نیز روی تکّه پارچهای که شستهنشده، سوزن میزند. حاضران مجلس هم میتوانند در دل نیّت کنند و شعر که تمام شد، آن شعر را جواب نیّت خود بدانند.