eitaa logo
پرتو اشراق
845 دنبال‌کننده
26.8هزار عکس
15.4هزار ویدیو
63 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
😐 تقدیر و تشکر به خاطر هیچ...! 🔺یکی برجام رو با آن افتضاح پیش برد که آمریکا بدون ضرر و زیان زد زیرش! 🔺یکی انرژی هسته ای رو بتن ریخت! 🔺یکی با دور زدن قوه قضاییه نسخه تلگرام رو در بستر هاتگرام و تلگرام طلایی راه انداخت و...! حالا اگه برا مردم کار میکردن و این کرور کرور، مشکلات رو نداشتیم، حتما مملکت رو بنام میزدن! 🌐 @partoweshraq
🛫 بعد از رفتن همسر حسین فریدون از کشور به مقصد لندن، امروز همسر بیژن زنگنه هم کشور را به مقصد لندن ترک کرد! 😐 #به_کجا_چنین_شتابان!! 🌐 @partoweshraq
🔺 مسئولین ما «حرف» می‌زنند اما دیگران «عمل» می‌کنند؛ 😐 روسیه و چین حذف #دلار از چرخه مبادلات اقتصادی‌شان را کلید زدند!! 🌐 @partoweshraq #جنگ_اقتصادی #دولت_حرف
🔺وقتی دلار ۳هزارتومانی میشه ۱۳۰۰۰هزارتومان حقوق ۸۰۰ هزارتومنی هم باید بشه ۴ میلیون تومان ! + آقایان مسئول لطفا تا دیر نشده فکری به حال مردم کنید. 🌐 @partoweshraq
😐😂 رقابت عجیبی بین وزرای کابینه جهت کاندیداتوری در #انتخابات_۱۴۰۰ وجود دارد؛ 😡 ای کاش درصدی از این رقابت، برای خدمت به مردم در همین دولت #روحانی وجود داشت، دولت بعدی پیشکِش!!! 🌐 @partoweshraq #علوی #قاضی_زاده #جهرمی
🌷 عجب ‌مهموناي تهران امروز داشت خيابوناي شهر رو رنگي کردند... 🔺عجب سيلي محكمي خوردن غربزده های شهرداری و اعضاي شوراي شهر تهران..!!!!!!! 🌐 @partoweshraq #شهدا_متشكريم 🇮🇷
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و بیست و هشتم 👨🏻نفس عمیقی کشید و تا خواست جوابی بدهد، بیشتر به اضطراب افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم، نگران حالش پرسیدم: 🏻بابا طوریش شده؟ 👨🏻که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد و پاسخ داد: - بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون خونه تو و مجید مزاحمش بودین که شما هم رفتین و الان داره با عروسش کیف دنیا رو می‌کنه! 👁 سپس به چشمانم دقیق شد و با کینه‌ای که از نوریه به دلش مانده بود، سؤال کرد: ❓خبر داری بابا سند خونه رو به اسم نوریه زده؟ 🏻 از شنیدن این خبر سرم از درد تیر کشید و تا خواستم حرفی بزنم، مجید با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و می‌خواست بحث را عوض کند که از عبدالله پرسید: 🏻چی کار می‌کنی؟ ما رو نمی‌بینی، خوش میگذره؟ 💭 ولی ذهن من از حماقتی که پدرم مرتکب شده بود، تا مرز جنون پیش رفته بود که با عصبانیت به میان حرف مجید آمدم: ⁉ یعنی چی عبدالله؟!!! یعنی اون خونه رو دو دستی تقدیم نوریه کرد؟!!! 🏻که مجید به سمتم چرخید و با مهربانی تذکر داد: - الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ دوباره که داری حرص می‌خوری! 👁 و در برابر نگاه بی‌تابم که به خاطر سرمایه خانوادگی‌مان به تپش افتاده بود، با حالتی منطقی ادامه داد: ☝🏻مگه قبلاً غیر از این بود؟ قبلش هم همه زندگی بابا مال اون دختره بود. حالا فقط رسمی شد. 👨🏻 و عبدالله هم پشتش را گرفت: - راست میگه الهه جان! از روزی که بابا با این جماعت شریک شد، همه زندگی‌اش رو باخت! تو این یکسال در عوض بار خرمای اون همه نخلستون بهش چی دادن؟ فقط یه وعده سر خرمن که مثلاً دارن براش تو دوحه برج می‌سازن! حتی همون ماشینی هم که بهش دادن، هیچ سند و مدرکی نداره که واقعاً به اسم بابا باشه! فقط یه ماشین خفن دادن دستش که دلش خوش باشه! 💓 ولی دل من قرار نمی‌گرفت که انگار وارث همه غمخواری‌های مادرم برای پدر شده بودم که دوباره سؤال کردم: ⁉ یعنی شماها هیچ مخالفتی نکردین؟ ابراهیم و محمد هیچ کاری نکردن؟ 👨🏻 مجید از اینکه دست بردار نبودم، نگاه ناراحتش را به زمین دوخته و هیچ نمی‌گفت که عبدالله با حالتی عصبی خندید و پاسخ خوش‌خیالی‌ام را به جمله تلخی داد: - دلت خوشه الهه! یه جوری از بابا ترسیدن که جرأت ندارن نفس بکشن! به خصوص بعد از اینکه بابا تو رو از خونه بیرون کرد، شدن غلام حلقه به گوش بابا. چون می‌دونن اگه یک کلمه اعتراض کنن، از کار بیکار میشن. محمد می‌گفت الان فقط از سهم خونه محروم شدیم، ولی اگه حرفی بزنیم، از سهم نخلستون‌ها هم محروم میشیم. آخه بابا تهدید کرده که اگه حرفی بزنن، از ارث محرومشون می‌کنه! ابراهیم فقط دعا می‌کنه که بابا سند نخلستون‌ها رو به اسم نوریه نزنه! 🏻 باورم نمی‌شد که خانه بزرگ و قدیمی‌مان به همین سادگی به تاراج این جماعت نامسلمان رفته و خواستم باز اعتراض کنم که مجید مستقیم نگاهم کرد و با لحنی مردانه توبیخم کرد: ⁉ الهه! یادت رفت دکتر بهت چی گفت؟!!! چرا به خودت رحم نمی‌کنی؟!!! به من و تو چه ربطی داره که بابا داره چی کار می‌کنه؟ بذار هر کاری دلش می‌خواد بکنه! تو چرا حرص می‌خوری؟ 👌و نگذاشت جوابی بدهم و با عصبانیت رو به عبدالله کرد: 🏻اومدی اینجا که اعصاب خواهرت رو خورد کنی؟!!! نمی‌بینی چه وضعیتی داری؟!!! اینهمه از دست بابا عذاب کشیده، بس نیس؟!!! بازم می‌خوای زجرش بدی؟!!! 👨🏻 عبدالله مات و متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش خشم بی‌سابقه، از لرزش قلب عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله می‌کشد که نگاهی به من کرد و می‌خواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: 🏻 اگه قراره بیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، تو هم رو همه! 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و بیست و نهم 👨🏻 عبدالله مات و متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش خشم بی‌سابقه، از لرزش قلب عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله می‌کشد که نگاهی به من کرد و می‌خواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: ☝🏻اگه قراره بیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، تو هم رو همه! 🚪🛋 سپس بلند شد و به دلداری دل بی‌قرارم، کنار کاناپه روی زمین نشست. 👁 نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش می‌سوخت که بی‌خبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد: 🏻الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر حوریه آروم باش! ⚡باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدن‌های دخترم را درون بدنم احساس می‌کردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بی‌تاب شده و با بی‌قراری پَر پَر می‌زد. 🏻از شدت سر درد چشمانم سیاهی می‌رفت که پلک‌هایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایم‌تر رو به عبدالله کرد: 🏻امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی مراقب باشه. می‌گفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. می‌گفت نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی نگو که بیشتر اذیت شه. 🏻 نمی‌خواستم برادرم بیش از این چوب دل‌نگرانی‌های همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با لبخندی بی‌رنگ خیال مجید را راحت کردم: - من حالم خوبه! آرومم! 👨🏻 و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروش مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مِهری برادرانه عذر خواست: - ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمی‌گفتم! 🏻 و مجید هنوز آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با ناراحتی داد: - از این به بعد هر خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه آروم باشه! 🏻از اینکه اینهمه برادرم سرزنش می‌شد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی‌های مجید، دلش را شاد کنم که با خوش‌زبانی پرسیدم: ❓چیزی شده که گفتی گرفتاری؟ 👨🏻و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته پاسخ داد: - نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم... 👌و مجید حسابی حالش را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد: 👨🏻ولی فکر کنم مزاحم شدم، و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که مجید دستش را گرفت و اینبار با مهربانی همیشگی‌اش تعارف کرد: 🏻 کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات تنگ شده! 👨🏻ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته‌اش، پاسخ تعارف گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی نجیبانه عذرخواهی کرد: 🏻 ببخشید! نمی‌خواستم باهات اینجوری حرف بزنم... سپس خندید و در برابر سکوت سنگین عبدالله، حرف عجیبی زد: ☝🏻من که هیچ وقت برادر نداشتم. تهران که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا داداشم تویی! 👨🏻🏻و با همین جمله غرق احساس، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن مجید انداخت و او هم احساس قلبی‌اش را ابراز کرد: 👨🏻 منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم! 🏻و خدا می‌داند در پس ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹پدرجان اگرچه فراق شما برایم سخت و جانگداز است اما سرافرازی و افتخاری که شما و همرزمان شهیدت برای دیار و سرزمین مان ایران به ارمغان آورده اید، همیشه وجودمان را روشن از پرتو حضورتان خواهد ساخت. 🌷شهید محمد تقی سالخورده 🌐 @partoweshraq
⚜ #نکات_ناب_استاد_انصاریان 🌹اوج عبودیت و عرفان سیدالشهدا (ع) در آخرین سجده ایشان در قتله‌گاه است که فرمودند: 🔅خدایا! راضی به رضای تو هستم و در برابر قضای تو صبر می‌کنم. 🌐 @partoweshraq #حـلقـہ_عشـاق #تکیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا