eitaa logo
پرتو اشراق
815 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
17.4هزار ویدیو
74 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و نود و نهم 👌لبخندی لبریز متانت نشانم داد و احساسم را تأیید کرد: 🏻خُب مراسم دعا معمولاً حال خوبی داره! 👨🏻ولی هنوز هم باورش نمی‌شد با آنهمه شور و شوقی که به سُنی کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی شیرین دل به شیدایی شیعیان سپرده باشم که با لحنی لبریز تعجب ادامه داد: ☝🏻من موندم! تو هر کاری می‌کردی که مجید سُنی شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه پیش رفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بی‌خیال شدی؟ انگار اصلاً برات مهم نیس! 👨🏻و می‌خواست همچنان موضع منصفانه‌اش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد: - البته من از اول هم با اون همه تلاش تو برای سُنی کردن مجید مخالف بودم! می‌گفتم خُب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی می‌خوام بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟ ⏳و این تغییر چندان هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و سه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که می‌دیدم در مسلمانی‌اش هیچ نقصی وجود ندارد! 🌳🏣🌴 که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانه‌ای بود که مرکز تبلیغ تشیع بود و می‌دیدم که در همه شور و شعارهای مذهبی‌شان، تنها نام خدا و پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از ریسمان محکم محبت آل محمد (علیهم‌السلام) به عرش مغفرت الهی می‌رسند! که حالا می‌دانستم تفرقه بین مسلمانان، به دشمنان فرصت می‌دهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین شیعه و سُنی، حیوان درنده‌ای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه کاسه سر کشیده و به رژیم صهیونیستی فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد! که حالا می‌فهمیدم همان پافشاری من بر کشاندن مجید به سمت مذهب اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید همسرم برای طلاق برداشتم، به برادر بی‌حیای نوریه و پدر بی‌غیرتم مجال عرض اندام داد تا پس از لگدمال کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دل‌های عاشق ما بود که زندگی‌ام را از چنگ فتنه‌انگیزی‌های نوریه نجات داد! 🏻پس حالا من الهه یکسال پیش نبودم که از روی آرامشی مؤمنانه لبخندی زدم و با لحنی لبریز یقین پاسخ دادم: - عبدالله! من تو این مدت خیلی چیزها یاد گرفتم! 🕰 و ساعتی طول کشید تا همه این حقایق را برای برادرم شرح دهم و می‌دیدم نگاهش به پای استحکام اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمی‌گوید که هر آنچه می‌گفتم عین حقیقت بود. 👌هر چند خودم هم در این راه هنوز کودک نوپایی بودم که به سختی قدم از قدم بر می‌داشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرِ شوق آمده و به روش شیعیان با خدا عشق بازی می‌کردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل اینکه از توصیف شب‌های قدرم به ورطه اشتیاق افتاده باشد، سؤال کرد: 👨🏻 حالا فردا شب هم میری؟ 💓 و شوق شرکت در مراسم احیاء شب ٢٣ آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمی‌شناختم! 🏻می‌دانستم شب ٢٣ با عظمت‌ ترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات عالم معین می‌شود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم: ✋🏻 «ان شاء الله!» و نمی‌دانم چه حکمتی در کار بود که از صبح ٢٢ ماه مبارک رمضان، در بستر بیماری افتادم. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصدم 🛌 ساعت از هفت بعدازظهر می‌گذشت و من به قدری تب و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی نمی‌توانستم از کسی کمک بخواهم و باز همه خیالم پیش مراسم امشب بود و فقط دعا می‌کردم حالم کمی بهتر شود تا احیاء شب بیست‌وسوم از دستم نرود. 👌نمی‌دانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این سرماخوردگی از کجا به جانم افتاده است، شاید دیروز که خیس آب و عرق مقابل فن‌کوئل نشسته بودم، سرما خورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. 🛌 هر چه بود، تمام استخوان‌هایم از درد فریاد می‌کشید و بدنم در میان تب می‌سوخت. گاهی به قدری لرز می‌کردم که زیر پتو مچاله می‌شدم و پس از چند دقیقه در میان آتش تب، گُر می‌گرفتم. 🚪آبریزش بینی‌ام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای عطسه‌هایم پُر شده بود. 🌙 خوشحال بودم که امشب مامان خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف روزه‌داری این روزهای طولانی هم به ناخوشی‌ام اضافه شده و حتی نمی‌توانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم می‌لرزیدم که صدای اذان مغرب بلند شد. 🛌 هر چه می‌کردم نمی‌توانستم مهیای نماز شوم و می‌دانستم که تا دقایقی دیگر مجید هم به خانه باز می‌گردد و ناراحت بودم که حتی برای افطار هم چیزی مهیا نکرده‌ام. 🏻 شاید از شدت ضعف و تب، در حالتی شبیه خواب و بی‌هوشی بودم که صدای دلواپس مجید، چشمان خمارم را کمی باز کرد. 🛌 پای تختم روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال خرابم نشسته بود. 🏻به رویش لبخندی زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی مضطرب سؤال کرد: 🏻 چی شده الهه؟ حالت خوب نیس؟ 🛌 با دستمالی که به دستم بود، آب بینی‌ام را گرفتم و با صدایی که از شدت گلو درد به سختی بالا می‌آمد، پاسخ دادم: - نمی دونم، انگار سرما خوردم... ✋🏻با کف دستش پیشانی‌ام را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: 🏻 داری از تب می‌سوزی! 🚪و دیگر منتظر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با عجله از اتاق بیرون رفت. 🏻نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند که دیدم با چادرم به اتاق بازگشت. 🛌 با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هر چه اصرار می‌کردم که نمی‌خواهم بروم، دست بردار نبود و همانطور که چادرم را به سرم می‌انداخت، با خشمی عاشقانه توبیخم می‌کرد: ⁉ چرا به من یه زنگ نزدی؟ خُب به مامان خدیجه خبر می‌دادی! لااقل روزه‌ات رو می‌خوردی! 🏻و نمی‌توانستم سرِ پا بایستم که با دست چپش دور کمرم را گرفته و یاری‌ام می‌کرد تا بدن سُست و سنگینم را به سمت در بکشانم. 🌳🏣🌴 از در خانه که خارج شدیم، از همان روی ایوان صدا بلند کرد: 🏻 حاج خانم! 👁 از لحن مضطرّ صدایش، مامان خدیجه با عجله در خانه‌شان را باز کرد و چشمش که به من افتاد، بیشتر هول کرد. 🏻 مجید دیگر فرصت نداد چیزی بپرسد و خودش با دستپاچگی توضیح داد: - حاج خانم! الهه حالش خوب نیس. ما میریم دکتر. 👣 مامان خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و حرارت بدنم متوجه حالم شد که بی‌آنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. 🏻🏻 مجید کمکم کرد تا از پله‌های کوتاه ایوان پایین بروم که صدای مامان خدیجه آمد: 👤 بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید! 🚗 ظاهراً امشب آسید احمد ماشین را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. 🏻🏻 مجید سوئیچ را گرفت و به هر زحمتی بود مرا از حیاط بیرون بُرد و سوار ماشین کرد. 🚗 با دست راستش فرمان را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده می‌کرد. 💉 نمی‌دانم چقدر طول کشید تا به درمانگاه رسیدیم. به تشخیص پزشک، آمپولی تزریق کردم و پاکتی از قرص و کپسول برایم تجویز کرد تا این سرماخوردگی بی‌ موقع کمی فروکش کند. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و یکم 🍰مجید در راه برگشت، برایم شیر و کیک گرفت تا روزه‌ام را باز کنم و من از شدت تب و گلو درد اشتهایی به خوردن نداشتم و آنقدر اصرار کرد تا بلاخره مقداری شیر نوشیدم. 👌می‌دانستم خودش هم افطار نکرده و دیگر توانی برایم نمانده بود تا وقتی به خانه رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان خدیجه به هوای بیماری‌ام، خوراک خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و روی تختم دراز نکشیده بودم که برایمان شام آورد. 🍜 در یک سینی، دو بشقاب شیر برنج و مقداری نان و خرما آورده بود و اجازه نداد مجید کمکش کند که خودش سفره انداخت و با مهربانی رو به من کرد: ☝🏻مادرجون! وقت نبود برات سوپ درست کنم. حالا این شیر برنج رو بخور، گلوت نرم شه... و با حالتی مادرانه رو به مجید کرد: ❓چی شد پسرم؟ دکتر چی گفت؟ 🏻 و مجید هنوز نگران حالم بود که نگاهی به صورتم کرد و رو به مامان خدیجه پاسخ داد: - گفت سرما خورده، خدا رو شکر آنفولانزا نیس! یه آمپول زدن، یه سری هم دارو داد. 👤مامان خدیجه به صحبت های مجید با دقت گوش می‌کرد تا ببیند باید چه تجویزی برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبت نصیحتم کرد: - مادرجون! خوب استراحت کن تا ان‌شاء‌الله زودتر خوب شی! فکر نکنم فردا هم بتونی روزه بگیری. 🏻که مجید با قاطعیت تأکید کرد: 💊 نه حاج خانم! دکتر هم گفت باید آنتی‌بیوتیک‌ها رو سرِ ساعت بخوره. فردا نمی‌تونه روزه بگیره. 🚪مامان خدیجه چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه خودشان رفت تا من و مجید راحت باشیم. 🍜 مجید بشقاب شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش غذایم را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از اینهمه مهربانی‌اش قدردانی کردم: 🛌 ممنونم مجید! خودم می‌خورم! 👁 و می‌دیدم رنگ از صورتش پریده که با دلواپسی عاشقانه‌ای ادامه دادم: 🏻خودتم بخور! ضعف کردی! 🍜 خم شد و همچنانکه بشقاب دیگر شیر برنج را از روی سفره بر می‌داشت، با مهربانی بی‌نظیری پاسخ داد: 🏻الهه جان! من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی! من از این حال و روز تو ضعف کردم! 🏻از شیرین زبانی‌اش لذت بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به رویش خندیدم. 🍜 هنوز تمام بدنم درد می‌کرد، آبریزش بینی‌ام بند نیامده بود و به امید اندکی بهبودی مشغول خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خدیجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر هنر آشپزی که از سرانگشتان مادرانه‌اش سرچشمه می‌گرفت. 🛏 همانطور که روی تخت نشسته و تکیه‌ام را به دیوار داده بودم، هر قاشق از شیربرنج را با تحمل گلو درد شدید فرو می‌دادم که نگاهم به ساعت افتاد. 🕘 چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز می‌شد که بشقاب را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به مجید کردم: 🏻مجید! یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه، من هنوز نماز هم نخوندم! 🏻و مجید مصمم بود تا امشب مانع رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد: ✋🏻الهه جان! تو که امشب نمی‌تونی بری مسجد! همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا چجوری می‌خوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!! 🏻از تصور اینکه امشب نتوانم به مسجد بروم و از مراسم احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از صورتم پرید که مجید محو چشمانم شد و من زیر لب زمزمه کردم: - مجید! آسید احمد می‌گفت امشب خیلی مهمه! اگه امشب نتونم بیام... 🏻و حسرت از دست دادن احیاء امشب طوری به سینه‌ام چنگ زد که صدایم در گلو خفه شد. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و دوم 👁 چشمانم را به زیر انداختم و نمی‌توانستم بپذیرم امشب به مسجد نروم که از اینهمه کم سعادتی خودم به گریه افتادم. خودم هم می‌دانستم حال خوشی ندارم که از شدت چرک خوابیده در گلویم، به سختی نفس می‌کشیدم و مدام عطسه می‌کردم، ولی شب قدر فقط همین یک شب بود! 🛏 مجید بشقابش را روی سفره گذاشت، خودش را روی تخت بیشتر به سمتم کشید، دستم را گرفت و با لحن گرم و گیرایش صدایم کرد: ❓الهه! داری گریه می‌کنی؟ 🏻 شاید باورش نمی‌شد دختر اهل سنتی که تا همین چند شب پیش، پایش برای شرکت در مراسم احیاء پیش نمی‌رفت، حالا برای جا ماندن از قافله عشاق الهی، اینچنین مظلومانه گریه می‌کند که با صدای مهربانش به پای دلِ شکسته‌ام افتاد: - الهه جان! قربون اشک‌هات بشم! غصه نخور عزیزم! تو خونه با هم احیاء می‌گیریم! 🏻ولی دل من پیِ شور و حال مسجد و مجلس آسید احمد بود که میان گریه بی‌صدایم شکایت کردم: 🏻نه! من می‌خوام برم مسجد... 👌ولی حقیقتاً توانی برای رفتن نداشتم که سرانجام تسلیم مجید شده و به ماندن در خانه رضایت دادم و چقدر جگرم آتش گرفته بود که مدام گریه می‌کردم. 🕰 ده دقیقه‌ای به ساعت ده مانده بود که مامان خدیجه آمد تا حالی از من بپرسد. 👤او هم می‌دانست نمی‌توانم به مسجد بروم که با لحنی جدی رو به مجید کرد: ✋🏻 پسرم! شما برو مسجد، من پیش الهه می‌مونم! 🏻ولی مجید کسی نبود که مرا با این حالم تنها بگذارد، حتی اگر پرستار مهربان و دلسوزی مثل مامان خدیجه بالای سرم باشد که سر به زیر انداخت و با مهربانی نجیبانه‌ای پاسخ داد: - نه حاج خانم! شما بفرمایید! من خودم پیش الهه می‌مونم! 👌و هر چه مامان خدیجه اصرار کرد، نپذیرفت و با دنیایی تشکر و التماس دعا، راهی‌اش کرد تا با خیال راحت به مسجد برود و من چقدر دلم سوخت که از مراسم احیاء جا ماندم. 💊 به گمانم از اثر آمپول و کپسول و شیر برنج گرم مامان خدیجه بود که پس از خواندن نماز، همانجا روی تخت به خواب سبکی فرو رفته و همچنان در حالت بدی بین تب و لرز، دست و پا می‌زدم که صدای زمزمه زیبایی به گوشم رسید. 🛌 چشمان خواب‌آلودم را به سختی از هم گشودم و دیدم مجید کنار تختم روی زمین نشسته و با صدایی آهسته دعا می‌خواند. 📖 حالا پس از چند بار شرکت در مراسم شب قدر شیعیان، کلمات این دعای عارفانه برایم آشنا بود و فهمیدم دعای جوشن کبیر می‌خواند. 🛌 کمی روی تخت جابجا شدم و آهسته صدایش کردم: - مجید... 🏻سرش را بالا آورد و همین که دید بیدار شده‌ام، با سرانگشتانش اشکش را پاک کرد و پرسید: ❓بیدار شدی الهه جان؟ بهتری عزیزم؟ 🛌 کف دستم را روی تشک عصا کردم، به سختی روی تخت نیم‌خیز شدم و همزمان پاسخ دادم: 🏻بهترم... و من همچنان بیتاب شب بیداری امشب بودم که با دل شکستگی اعتراض کردم: ❓چرا بیدارم نکردی با هم احیاء بگیریم؟ 🏻 هنوز هم باورش نمی‌شد یک دختر سُنی برای احیای امشب اینهمه بی‌قراری کند که برای لحظاتی تنها نگاهم کرد و بعد با مهربانی پاسخ داد: - دیدم حالت خوب نیس، گفتم یه کم استراحت کنی! 🛏 و من امشب پیِ استراحت نبودم که رواندازم را کنار زدم و با لحنی درمانده التماسش کردم: 🏻مجید! کمکم می‌کنی وضو بگیرم؟ 👌و تنها خدا می‌داند به چه سختی خودم را از روی تخت بلند کردم و با هر آبی که به دست و صورتم می‌زدم، چقدر لرز می‌کردم و همه را به عشق مناجات با پرودگارم به جان می‌خریدم. 🌀 هنوز سرم منگ بود و نمی‌دانستم باید چه کنم که مجید با دنیایی شور و حال شیعیانه به یاری‌ام آمد. 📿 سجاده‌ام را گشود تا رو به قبله بنشینم و با لحن لبریز محبتش دلداری‌ام داد: 🏻الهه جان! من فقط جوشن کبیر خوندم. اونم به نیت هر دومون خوندم. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و سوم 🚪نمی‌دانستم چه کنم که من دو شب گذشته با نوای گرم و پُر شور آسید احمد وارد حلقه عشقبازی مراسم شب قدر شده و حالا امشب در کنج تنهایی این خانه نشسته و تمام بدنم از درد ناله می‌زد. 📿 مجید کنار سجاده‌ام نشست و شاید می‌خواست پای دلم را در ساحل دریای امشب به آب بزند که با آهنگ دلنشین صدایش آغاز کرد: 🏻الهه جان! ما اعتقاد داریم تو این شب سرنوشت همه معلوم میشه! نه فقط سرنوشت انسان‌ها، بلکه مقدرات همه موجودات عالم امشب مشخص میشه! 🏻 سپس به عشق امام زمان (علیه‌السلام) صورتش میان لبخندی آسمانی درخشید و زمزمه کرد: ✋🏻ما اعتقاد داریم امشب نامه سرنوشت هر کسی به امضای امام زمان (علیه‌السلام) می‌رسه. به قول یه آقایی که می‌گفت امشب امام زمان (علیه‌السلام) با خدا کلی چونه می‌زنه تا خدا بدی‌های ما رو ندید بگیره و به خاطر گل روی امام زمان (علیه‌السلام) هم که شده، ما رو ببخشه! که اگه امشب کسی بخشیده بشه، خدا بهترین مقدرات رو براش می‌نویسه و امام زمان (علیه‌السلام) هم براش امضا می‌کنه... 👌🏻الهه! امشب بیشتر از هر شب دیگه‌ای، می‌تونی حضور امام زمان (علیه‌السلام) رو حس کنی! 🏻و حالا باید باور می‌کردم آنچه مرا در مجلس احیاء مست می‌کند، نه از پیمانه پُر شور و حال آسید احمد که از عطر نفس‌های امام زمان (علیه‌ السلام) است که امشب هم در کنج خلوت این خانه، دلم را هوایی خودش کرده و عطش قلبم را از باران بی‌دریغ حضورش سیراب می‌کرد که بی‌آنکه کسی برایم روضه بخواند، در میان دریای اشک، عاشقانه صدایش می‌زدم که باور کرده بودم او هم اکنون در این عالم حضور دارد و در پسِ پرده غیبت، نغمه ناله‌های مرا می‌شنود و در نهایت لطف، پاسخم را می‌دهد که اگر عنایت او نبود، دل من اینچنین عاشقانه برایش نمی‌تپید! 💧من هنوز هم در حقیقت مناجات با اهل بیت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) شک داشتم و همچنان نمی‌توانستم با کسی که هزاران سال پیش از این دنیا رفته و من هرگز او را ندیده‌ام، دردِ دل کنم، اما ارتباط با موعودی که هم اینک در این دنیا حضور دارد، حدیث دیگری بود و نمی توانستم از لذت هم صحبتی اش بگذرم که امشب می‌خواست در پیشگاه پروردگارم برای خوشبختی من وساطت کند! ⁉ اما چرا سال گذشته این امام مهربان به فریادم نرسید و با رفتن مادرم، این طوفان مصیبت بر سر من و زندگی‌ام خراب شد که با چشمانی که پشت پرده اشک به چله نشسته بود، به صورت خیس از اشک مجیدم نگاه کردم و پرسیدم: 🏻خُب چرا پارسال که شب ٢٣ من و تو رفتیم امامزاده و برای شفای مامان اونهمه دعا کردیم، خدا جوابمون رو نداد؟ چرا امام زمان (علیه‌السلام) نخواست که مامان خوب شه؟ چرا مقدر شد که من و تو اینهمه عذاب بکشیم؟ 🏻 که مجید میان گریه، عاشقانه خندید و در اوج پاکبازی پاسخ گلایه‌های مظلومانه‌ام را داد: - نمی‌دونم الهه جان! ما یه چیزی خواستیم، ولی خواست خدا یه چیز دیگه بود! ولی شاید اگه این یه سال من و تو اینهمه عذاب نمی‌کشیدیم، الان تو این خونه کنار هم نبودیم تا با هم احیاء بگیریم! 📖 و حالا که به بهای یکسال رنج و محنت به چنین بهشت دل‌انگیزی رسیده بودیم، دریغم می‌آمد به بهانه ضعف بیماری و دلخوری گذشته، از کنارش بگذرم که با بدنی که از حرارت تب آتش گرفته بود، قرآن به سر گرفته و گوش به زمزمه‌های خالصانه مجید، خدا را به اولیای نازنینش قسم می‌دادم. 🏻مجید می‌دید دستانم می‌لرزد و نمی‌توانم قرآن را روی سرم نگه دارم که با دست چپش قرآن را روی سر خودش گرفته بود و با دست راستش که خیلی هم خم نمی‌شد، قرآن را روی سر من نگه داشته و با چه شور و حالی نجوا می‌کرد: - بِکَ یا اَلله... 🌌 تا امشب پرودگارمان برایمان چه تقدیری رقم بزند، تا سحر به درگاهش ناله زدیم و چشم به امضای زیبای امام زمان (علیه‌السلام)، یک نفس صدایش می‌زدیم که به پیروی از همه فقهای شیعه و بخشی از علمای اهل سنت، به حضورش معتقد شده و به امامتش معترف بودم و او هم برایمان سنگ تمام گذاشت که بی‌هیچ روضه و مجلس و منبری، چشم‌هایمان تا سحر بارید و دست در حلقه وصالش، چه شب قدری شد آن شب قدر!!! 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و چهارم 🌳🏣🌴ظرف‌های صبحانه را شسته و مشغول مرتب کردن آشپزخانه بودم و چه نسیم خوش رایحه‌ای در این صبح دل‌انگیز پاییزی از پنجره آشپزخانه به درون خانه می‌دوید که روحم را تازه می‌کرد. 🗓 حالا تعطیلی این روز جمعه فرصت مغتنمی بود تا ٩ آبان ماه سال ١٣٩٣ را در کنار همسر نازنینم سپری کنم. 🏭 دو ماهی می‌شد که مجید سلامتی دست راستش را بازیافته و دوباره به سرِ کارش در پالایشگاه برگشته بود و با حقوق به نسبت خوبی که دریافت می‌کرد، زندگی‌مان جان تازه‌ای گرفته بود. 👌🏻خیلی به آسید احمد اصرار کردیم تا بابت زندگی در این خانه، اجاره‌ای بدهیم و نمی‌پذیرفت که به قول خودش این خانه هیچگاه اجاره‌ای نبوده و دستِ آخر راضی شد تا هر ماه مجید هر مبلغی که می‌تواند برای کمک به نیازمندانی که از دفتر مسجد قرض می‌گیرند، اختصاص دهد. 💴 حالا پس از شش ماه زندگی شاهانه در این خانه بهشتی، نه تنها هزینه‌ای بابت پول پیش پرداخت نکرده که حتی بهای اجاره را هم به دلخواهِ خودمان صرف امور خیریه می‌کردیم و از همه بهتر، همسایگی با آسید احمد و مامان خدیجه بود که از پدر و مادر مهربانتر بودند و برای من که مدتی می‌شد از همراهی پدر و مادرم محروم شده و برای مجید که از روزهای نخست زندگی لذت حضور پدر و مادر را نچشیده بود، چه نعمت عزیزی بودند که انگار خدا می‌خواست هر چه از دست‌مان رفته بود، برایمان چند برابر جبران کند. 🏻هر چند هنوز پریشانیِ جان من به آرامش نرسیده که پس از چند ماه، همچنان از پدر و ابراهیم بی‌خبر بودیم و نمی‌دانستیم در قطر به چه سرنوشتی دچار شده‌اند و بیچاره لعیا که نمی‌دانست چه کند و از کجا خبری از شوهرش بگیرد. 📺 از آتشی که با آمدن نوریه به جان خانواده‌ام افتاده و هنوز هم دامن گیر پدر و برادرم بود، آهی کشیدم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مجید روبروی تلویزیون روی مبلی نشسته و چشم به مراسم عزاداری امام حسین (علیه‌السلام) دارد. 🏴 ششم محرم از راه رسیده و خانه آسید احمد چه حال و هوایی به خودش گرفته بود که همه حیاط را سیاه پوش کرده و حتی داخل خانه خودشان را هم کتیبه زده بودند، ولی به قدری نجابت به خرج می‌دادند که از این جمع شیعه، هیچکس از من نخواست تا در خانه‌ام پرچمی بزنم و خودم هم تمایلی به این کار نداشتم که فلسفه این عزاداری‌ها همچنان برایم نامشخص بود. 🏻مجید از اول محرم پیراهن سیاه به تن کرده، ولی من هنوز نمی‌توانستم به مناسبت شهادت امام حسین (علیه‌السلام) در چهارده قرن پیش، رخت عزا به تن کنم و به مصیبت از دست دادنش، مثل مجید و بقیه، اشک بریزم که هر چند اهل بیت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) برایم عزیز و محترم بودند، ولی نمی‌توانستم در فراق‌شان گریه کنم که من هرگز ایشان را ندیده بودم تا حالا از دوری‌شان بی‌تابی کنم. 📺 مراسمی که از تلویزیون پخش می‌شد، مربوط به تجمع نوزادان و کودکان شیرخواری بود که همگی به یاد فرزند شیرخوار امام حسین (علیه‌السلام)، پیراهن‌های سبز به تن کرده و در آغوش مادرانشان به ناز نشسته بودند و همین صحنه برای من کافی بود تا داغ دخترم در دلم تازه شده و پرده اشکم دوباره پاره شود. 👁 چشمان کشیده مجید هم از اشک پُر شده و نمی‌دانستم به یاد مظلومیت کودک امام حسین (علیه‌السلام) اینچنین دلش آتش گرفته یا او هم مثل من هوای حوریه به سرش زده که دیگر چشم از چشم کودکان برنمی‌دارد. 💓 شاید هم دل‌هایمان در آتش یک حسرت می‌سوخت که اینهمه نوزاد در این مجلس دست و پا می‌زدند و کودک عزیز ما چه راحت از دست‌مان رفت. 🏻نمی‌خواستم خلوت خالصانه مجید را به هم بزنم که با دست مقابل دهانم را گرفته بودم تا مبادا صدای نفس‌های خیسم را بشنود و همچنان بی‌صدا گریه می‌کردم. 📺 مجری مراسم از مادران می‌خواست کودکان‌شان را روی دست بلند کرده و همچنان برایشان عزاداری می‌کرد و اینهمه نوزاد نازنین، در برابر نگاه حسرت زده‌ام چه نازی می‌کردند که مردمک چشمانم غرق اشک شده و نفس‌هایم به شماره افتاده بود. 🏻می‌ترسیدم که دیگر نتوانم مادر شوم، می‌ترسیدم نتوام بار دیگر باردار شوم و بیش از آن می‌ترسیدم که نتوانم بارم را به مقصد رسانده و دوباره کودکم از دستم برود. 🏻 صورت مجید از جای پای اشک‌هایش پُر شده و قلبش به قدری بی‌قراری می‌کرد که دیگر متوجه حال الهه‌اش نبود. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و پنجم 🎤 بانویی در صدر مجلس روی صحنه رفته و می‌خواست همنفس با اینهمه مادر عزادار، عهدی با امام زمان (علیه‌السلام) ببندد تا تمام این کودکان به مقام سربازی حضرتش نائل شوند و چه شور و حالی داشتند این شیعیان که هنوز نمی‌دانستند چقدر تا ظهور امام زمان (علیه‌السلام) فاصله دارند و از امروز جگر گوشه‌های خودشان را نذر یاری مهدی موعود (علیه‌السلام) می‌کردند تا با دست خودشان پاره تنشان را فدای پسر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) کنند. 📺 خانمی که روی صحنه بود، شوری عجیب بر پا کرده و کودک شیر خوار امام حسین (علیه‌السلام) را با عنوانی صدا می‌زد که چهارچوب بدنم را به لرزه افکند: ✋🏻یا مسیح حسین! یا علی‌اصغر ادرکنی... 🏻نمی‌فهمیدم چرا او را به این نام می‌خواند و نمی‌خواستم صفای فضای خانه را به هم بزنم که صدایم در نیامد و همچنان به یاد دخترم، گریه‌های تلخم را در گلو خفه می‌کردم تا مجید را از اعماق احساسش بیرون نکشم. 🎥 دوربین روی صورت تک تک نوزادانی تمرکز می‌کرد که هر کدام یا در خواب نازی فرو رفته و یا از شدت گریه پَر پَر می‌زدند و به یکباره نوزاد زیبایی را نشان داد که پیراهن سبز به تن کرده و سربند «یا حسین» به سرش بسته بودند و با دل من چه کرد که چلچراغ بغضم در هم شکست و آنچنان ضجه زدم که مجید حیرت زده به سمتم چرخید. 👁 تازه می‌دید که چشمان من در دریای اشک دست و پا می‌زند و نفسم از شدت گریه به شماره افتاده که سراسیمه به سمتم آمد. 🏻بالای سرم ایستاده و همچنانکه به سمت صورتم خم شده بود، پریشان حال خرابم التماسم می‌کرد: ❓چیه الهه؟ چی شده عزیزم؟ 💓 و از حرارت داغی که به قلب گریه‌هایم افتاده بود، فهمید دوباره جراحت حوریه سر باز کرده که با هر دو دستش سر و صورت خیس از اشکم را در آغوش کشید و با صدایی غرق محبت دلداری‌ام می‌داد: 🏻 آروم باش الهه جان! قربونت بشم، آروم باش عزیزم! 💓 و دل خودش هم بی‌تاب دخترش شده بود که با نغمه نفس‌های نمناکش، نجوا می‌کرد: 🏻منم دلم براش تنگ شده! منم دلم می‌خواست الان اینجا بود! به خدا دل منم می‌سوزه! 📺 ولی من لحظاتی پیش نوزادی را دیدم که درست شبیه حوریه‌ام بود و هنوز سیمای معصوم و زیبایش در خاطرم مانده بود که میان هق هق گریه ناله زدم: 🏻مجید تو ندیدی، تو حوریه رو ندیدی! همین شکلی بود، همینجوری آروم خوابیده بود! ولی دیگه نفس نمی‌کشید... و دوباره آنچنان غرق ماتم کودک معصومم شده بودم که دیگر مجید هم نمی‌توانست آرامم کند. 🏻با هر دو دست صورتم را گرفته و از اعماق قلب مصیبت زده‌ام ضجه می‌زدم. 🕰 ساعتی به بی‌قراری‌های مادرانه من و غمخواری‌های عاشقانه مجید گذشت تا طوفان غم‌هایم آرام گرفت و دیگر نفسی برایمان نمانده بود که هر دو در سکوتی تلخ و پژمرده روبروی هم کِز کرده و چیزی نمی‌گفتیم و خیال من همچنان پیش «مسیح حسین (علیه‌السلام)!» جا مانده بود که رو به مجید کردم و با صدایی که هنوز بوی غم می‌داد، پرسیدم: ❓مجید چرا به حضرت علی‌اصغر (علیه‌السلام) می‌گفت مسیح حسین (علیه‌السلام)؟» 👁 با سؤال من مثل اینکه از رؤیایی عمیق پریده باشد، نگاهی به صورتم کرد و من باز پرسیدم: ❓مگه حضرت علی‌اصغر (علیه‌السلام) هم مثل حضرت عیسی (علیه‌السلام) تو گهواره حرف زده؟ 🏻و ناخواسته و ندانسته جواب سؤال خودم را داده بودم که اینبار نه از غصه حوریه که به عشق دردانه امام حسین (علیه‌السلام)، شبنم اشک پای چشمانش نَم زد و زیر لب زمزمه کرد: 🏻 تو گهواره حرف نزد، ولی کار بزرگتری انجام داد! اگه معجزه حضرت عیسی (علیه‌السلام) این بود که تو گهواره به زبون اومد تا از پاکی مادرش دفاع کنه، حضرت علی‌اصغر (علیه‌السلام) تو گهواره خون داد تا از مظلومیت پدرش حمایت کنه... و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش در بغضی عاشقانه شکست و نگاهش را به پای عزای امام حسین (علیه‌السلام) به زمین انداخت. 🌷 ماجرای شهادت طفل شیرخوار امام حسین (علیه‌السلام) را قبلاً هم شنیده بودم، ولی هرگز چنین نگاه عارفانه‌ای پیدا نکرده بودم که من هم نه به هوای حوریه که به احترام جانبازی حضرت علی اصغر (علیه‌السلام) دلم شکست و حلقه بی‌رمق اشکم دوباره جان گرفت. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و ششم 👌🏻هر چند نتوانسته بودم مادر شوم، اما به همان هشت ماهی که کودکی را در جانم پرورش داده و طعم تلخ مرگ فرزندم را چشیده بودم، بیش از همه دلم برای مادر حضرت علی اصغر (علیه‌السلام) آتش گرفته بود که می‌دانستم پَر پَر زدن پاره تن یک مادر چه داغی به دلش می‌گذارد و خوش به سعادت حضرت رباب (علیها‌السلام) که این مصیبت سخت و سنگین را در راه خدا صبورانه تحمل کرده بود و شاید همین احساس همدردی‌ام با این بانوی بزرگوار بود که دلم را به دنیایی دیگر بُرد و آهسته مجیدم را صدا زدم: ❓مجید! اگه من خدا رو به حق حضرت علی‌اصغر (علیه‌السلام) قسم بدم، دوباره به من بچه میده؟ یعنی میشه من دوباره مادر بشم؟ ✋🏻که باور کرده بودم خدا بندگان عزیزی دارد که به حرمت ایشان، گره از کار ما می‌گشاید و حالا چشم امیدم به دستان کوچک حضرت علی‌اصغر (علیه‌السلام) بود تا به شفاعت کریمانه‌اش، دامن مرا بار دیگر به قدم‌های کودکی سبز کند! 👁 در برابر لحن معصومانه و تمنای عاجزانه‌ام، نگاهش لرزید و با لحنی لبریز ایمان پاسخ داد: - «ان‌شاءالله...» و من دیگر جرأت نکردم قدمی فراتر بروم که شاید هنوز هم نمی‌توانستم همچون شیعیان، در میدان شفاعت اولیای الهی جانانه یکه تازی کنم که تنها آرزویش از دلم گذشت و دیگر چیزی به زبان نیاوردم. 📲 چیزی به اذان ظهر نمانده و مشغول تهیه نهار بودم که موبایل مجید به صدا در آمد. 🏻از پاسخ سلام و احوالپرسی‌اش فهمیدم عبدالله است و همچنانکه پیاز را در روغن تفت می‌دادم، گوش می‌کشیدم تا ببینم با مجید چه کاری دارد، ولی صدای مجید هر لحظه آهسته‌تر می‌شد و دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که با دلواپسی غذا را رها کرده و از آشپزخانه بیرون آمدم. 🚪مجید کلافه دور اتاق می‌چرخید و با کلماتی کوتاه، پاسخ صحبت‌های طولانی عبدالله را می‌داد که بلاخره خداحافظی کرد و من بلافاصله پرسیدم: ❓چی شده؟ 🏻به سمتم که چرخید، رنگ از صورتش پریده بود و لب‌هایش جرأت تکان خوردن نداشت. 💓 قلبم سخت به تپش افتاد و با صدایی بلند، اوج اضطرابم را نشانش دادم: ❓چی شده مجید؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ 🚪🛋 موبایلش را روی مبل انداخت و می‌خواست خونسردی‌اش را حفظ کند که با لحنی گرفته تکرار کرد: 🏻چیزی نشده... 🛋 در برابر نگاه وحشت‌زده‌ام روی مبل نشست و با صدایی که از شدت ناراحتی خَش افتاده بود، آغاز کرد: 🏻عبدالله بود، گفت یکی از بچه‌های نیرو انتظامی که از زمان سربازی باهاش رفیق بوده، یه خبری از ابراهیم بهش داده... 💔 و تا نام ابراهیم را شنیدم، بند دلم پاره شد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خودش خبر داد: - ابراهیم رو موقع ورود به ایران تو مرز ترکیه گرفتن، مثل اینکه می‌خواسته قاچاقی وارد کشور بشه، الانم بازداشته. عبدالله زنگ زده بود که خبر بده داره میره اونجا، ببینه چه شده. 🚪🛋 دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که روی مبل نشستم و با صدایی که از ترس به لکنت افتاده بود، پرسیدم: ⁉ ابراهیم که رفته بود قطر، ترکیه چی کار می‌کرده؟! 🏻و مجید هم از چیزی خبر نداشت که نفس بلندی کشید و پاسخ داد: - نمی‌دونم. عبدالله هم گیج بود، تازه برای امشب بلیط گرفته بود که بره اونجا ببینه چه خبره... 🏻و هنوز حرفش به آخر نرسیده، با دستپاچگی سؤال کردم: ⁉ حالا چی میشه؟ زندانی‌اش می‌کنن؟! 🏻از روی تأسف سری تکان داد و گفت: - نمی‌دونم الهه جان! بلاخره می‌خواسته غیر قانونی وارد کشور بشه. 👁 و می‌دید رنگ از صورتم پریده و دستانم آشکارا می‌لرزد که مستقیم نگاهم کرد و با حالتی مردانه نهیب زد: ❓آروم باش الهه! چرا انقدر هول کردی؟ چیزی نشده! خدا رو شکر که بلاخره یه خبری ازش شد. حداقل الان می‌دونیم زنده اس و تو کشور خودمونه! 🏻 زبانم بند آمده و نمی‌توانستم چیزی بگویم که از آنچه می‌ترسیدم به سر برادرم آمد؛ به طمع پول و به فریب پدر راهی قطر شد و زندگی‌اش را چه ساده تباه کرد و باز دل نگران لعیا و برادرزاده عزیزم بودم که با پریشانی پرسیدم: ❓لعیا هم خبر داره؟ 🏻و مجید با ناراحتی پاسخ داد: - نه! عبدالله هم خیلی تأکید کرد که لعیا چیزی نفهمه تا تکلیف ابراهیم مشخص شه!! 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و هفتم 🚪گوشه اتاق روی زمین چمباته زده و سرم را به دیوار گذاشته بودم که دیگر کاری جز این از دستم بر نمی‌آمد. ‼نه می‌توانستم عزاداری کنم که داشتن چنین پدری مایه شرمم بود، نه می‌توانستم روی غلیان غمم سرپوش بگذارم که به هر حال پدرم را از دست داده و حالا حقیقتاً یتیم شده بودم!! 🏻مات و مبهوت اخبار هولناکی که از میان دو لب خشک و سفید عبدالله شنیده بودم، از صبح لب به چیزی نزده و حتی قطره اشکی هم نریخته و تنها به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بودم. 🇮🇶✊🏻🇸🇾 در روزگاری که مردم عراق و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خون‌آشام‌های تکفیری قیام کرده و حتی مسلمانانی از ایران و لبنان و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق جنگ با داعش و دیگر گروه‌های تروریستی شده بودند، پدر من به هوای هوس عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه مزدوری برای این حیوانات درنده، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند!!! 🔥 هر چند نه ابراهیم به دستمزد آدمکشی‌اش رسیده و نه پدر بهره‌ای از این عشوه‌گری‌های نوریه بُرده بود؛ ابراهیم اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد نکاح سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر تروریست‌ها قرار می‌داده و وقتی پدر پیرم از اینهمه تن‌فروشی‌اش به ستوه آمده و اعتراض می‌کند، به جرم مخالفت با فتوای مفتی‌های تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یکسر به جهنم رفته است!!! 🚚 ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد اینهمه جنایات وحشتناک بوده، از اردوگاه تکفیری‌ها می‌گریزد و شاید خدا به لعیا و دختر خردسالش رحم کرده بوده که جانش را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هر کس قصد خروج از گروه را می‌کرده، اعدام می‌شده و معجزه‌ای می‌شود که برادر من خودش را به ترکیه رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز بازداشت می‌شود. 💔 لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید شوهرش چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد. 👨🏻 بیچاره عبدالله به چه حالی از این خونه بیرون رفت که حتی توان دلداری دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در خلوتی مردانه، اینهمه درد و مصیبت را فریاد بزند. 🏻حالا من مانده بودم و جان پدرم که چه ساده از دستش رفت و زندگی برادرم که چه راحت فنا شد و اینها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر قناعت ورزی‌های مادرم بود که به چنگ برادران نوریه به تاراج رفت؛ ابراهیم خبر داده بود نوریه تمام پول حاصل از فروش نخلستان‌ها و خانه قدیمی‌مان را برای قتل عام مسلمانان بی‌گناه سوریه، در جیب تروریست‌ها ریخته و خرج ریختن خون مُشتی زن و بچه بی‌دفاع کرده است. 💓 دلم می‌سوخت که پدرم با همه کج خلقی‌ها و خودسری‌هایش، یک مسلمان مقید بود و در هم بستری با زنی شیطان صفت، نه فقط سرمایه سال‌ها زحمت که به همه داشته‌هایش چوب حراج زد و با ننگ مسلمان کُشی از این دنیا رفت! 💓 جگرم آتش می‌گرفت که ابراهیم با همه نیش و کنایه‌های زبان تلخ و دل پُر حرص و طمعش، مرد زندگی بود و در هم کاسه شدن با مزدوران دشمنان اسلام، زندگی و همسر و دخترش را از دست داد و هنوز هم نمی‌دانستم چه سرنوشتی انتظارش را می‌کشد که تازه باید مکافات جنایت‌هایش را پس می‌داد. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و هشتم 🏻با نوای گرم و مهربان مجید سرم را از روی دیوار برداشتم و نگاهش کردم. 🏻او هم از صبح به غمخواری غمهایم کنارم نشسته و به قدری نگران حال خرابم بود که پالایشگاه هم نرفته و تنها با آهنگ دلنشین صدایش، دلداری‌ام می‌داد: ⁉ الهه جان! نمی‌خوای با من حرف بزنی؟ 🏻و من حرفی برای گفتن نداشتم که دوباره سرم را به دیوار گذاشتم و در عوض اشک برای ریختن بسیار داشتم و پلک‌های پژمرده‌ام یاری نمی‌کرد که چشمانم از حجم غم سنگین شده و نَم پس نمی‌داد. 🏻 دستان غریب و غمزده‌ام را با هر دو دستش گرفته بود و می‌دانست دیگر توانی برای دردِ دل کردن ندارم که خودش شروع کرد: - الهه! عزیزم! به خدا توکل کن! آروم باش عزیز دلم! 🏻حالا من هم درست مثل خودش یتیم شده و دیگر پدر و مادری نداشتم که آهی کشیدم و زمزمه کردم: - مجید، بابام... و با همه ظلمی که در حق من و زندگی‌ام کرده و با آواره کردنم، کودکم را کشته بود، ولی باز هم پدرم بود که بغضی غریبانه گلوگیرم شد و در برابر نگاه مهربانش، با صدایی لرزان ناله زدم: - مجید! من همین پارسال مامانم مُرد، حالا بابام... 🔥و ای کاش فقط مرده بود و لااقل دلم را به فاتحه‌ای خوش می‌کردم که می‌دانستم به قعر جهنم سقوط کرده و این طالع نحسش، بیشتر جگرم را آتش می‌زد که باز در مرداب غم فرو رفتم. 💓 حالا باز هم دلم در برابر گردباد شک و تردید به لرزه افتاده بود که اگر در آن شب‌های قدر امامزاده، حاجتم روا شده و مادرم شفا گرفته بود، پای نوریه هرگز به خانه ما باز نمی‌شد و شیرازه زندگی‌مان اینچنین از هم نمی‌پاشید، هر چند بختک نحس وهابیت خیلی پیش‌تر از اینها به جان پدرم افتاده بود که چند ماه قبل از فوت مادر، دستش را به شراکتی شوم با برادران نوریه آلوده کرد. 👁 ای کاش لااقل چشمانم قدری دست و دلبازی می‌کردند تا کمی گریه می‌کردم و جانم قدری سبک می‌شد که نمی‌شد و من در بُهت بلایی که به سر پدر و برادرم آمده بود، تنها به خودم می‌لرزیدم. 🏻مجید پا به پای نفس‌های مصیبت زده‌ام، نفس می‌زد و هر چه می‌توانست از نگاه نگران و لحن لبریز محبت، خرجم می‌کرد، بلکه قفل قلب سنگ و سنگینم شکسته و بند زبانم باز شود و باز نمی‌شد. 🌪انگار قرار نبود طومار غم‌هایم به پایان برسد که تا می‌خواستیم در خنکای لطف و مهربانی آسید احمد و مامان خدیجه، لختی آرام بگیریم باز طوفان مصیبت از سمتی دیگر بر سر زندگی‌مان آوار شد و اینبار چه مصیبت سهمگینی بود که برادرم به عنوان تروریست بازداشت شده و پدرم در غربت اردوگاه تروریست‌های تکفیری، با شلیک مستقیم گلوله به سرش اعدام شده بود، صحنه هولناکی که حتی از تصورش رعشه بر اندامم می‌افتاد. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و نهم ⏳حالا این خلاء پُر از اندوه و حسرت، فرصت خوبی بود تا مرور کنم آنچه در این مدت بر من و خانواده‌ام گذشت که حدود یک سال و نیم پیش، این طایفه وهابی به بهانه شراکتی آنچنانی با پدر پُر حرص و طمعم، رفاقتی شیطانی را آغاز کرده و در این مدت کوتاه کار را به جایی رساندند که پدر و یکی از برادرانم را به وعده متاع دنیا تا سوریه کشانده، جان یکی را گرفتند و بخت با دیگری یار بود که توانست جانش را بردارد و از مهلکه بگریزد که او هم زندگی‌اش متلاشی شد. 🐍 حالا می‌فهمیدم نخلستان و شراکت و وصلت خانوادگی همه بهانه بوده که وهابیت می‌خواهد با این هیبت خوش خط و خال در میان خانواده‌ها نفوذ کرده، اموالشان را برای کمک به تروریست‌ها مصادره کرده و جانشان را به بهای سپر بلای خودشان به مسلخ ببرند، همان کاری که با خانواده من کردند! 🌩 ساعتی از اذان مغرب می‌گذشت و مثل اینکه سینه آسمان هم مثل دل من سنگین شده باشد، مدام رعد و برق می‌زد که سرانجام بغضش ترکید و طوری به تب و تاب افتاد که در کمتر از چند دقیقه، زمین بندر را در آب فرو بُرد. 🏻🏻 مجید هم از این هیبت غمزده‌ام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال خرابم، کنارم کِز کرده و او هم دیگر چیزی نمی‌گفت که کسی به درِ خانه زد. 🌳🏣🌴حدس می‌زدم کسی از خانه آسید احمد به دیدارمان آمده و هرچند هنوز از فضاحت پدر و برادرم بی‌خبر بودند، اما من دیگر روی نگاه کردن در صورتشان را نداشتم که نزدیکترین افراد خانواده‌ام به بهای شهوت و لذتی حرام، خون شیعه را مباح دانسته و کمر به قتل برادران مسلمان خود بسته بودند. 🚪🛋 آسید احمد و مامان خدیجه آمده بودند تا به یک شب نشینی صمیمی، میهمان من و مجید باشند. مجید بهتر از من می‌توانست ظاهرش را حفظ کند که دستی به موهایش کشید و برای استقبال از میهمانان از اتاق بیرون رفت و من با همه علاقه‌ای که به این پدر و مادر مهربانم داشتم، نمی‌توانستم از جایم تکانی بخورم که بلاخره پس از چند دقیقه و چند بار نفس عمیق کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. 👌🏻نه می‌توانستم لبخندی نشانشان دهم و نه حتی می‌توانستم به کلامی شیرین، پاسخ احوالپرسی‌شان را بدهم که بلافاصله به بهانه مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم. 👳🏻 صدای آسید احمد را می‌شنیدم که با مجید گرم گرفته و با اینکه دو سه هفته از تاسوعا و عاشورا می‌گذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذای نذری در حیاط خانه تشکر می‌کرد. 🏴 یاد صفای آن روزها به خیر که با همه عدم اطمینانی که به فلسفه گریه و سینه‌زنی برای امام حسین (علیه‌السلام) داشتم، باز چه شور و حال خوشی بود که از صبح تا غروب گوش به نغمه نوحه‌هایی عاشورایی، در رفت و آمد برای تدارک سفره پذیرایی از عزاداران بودم و خبر نداشتم به این زودی به چنین خاک مصیبتی می‌نشینم! 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و دهم ☕☕☕ با سینی چای قدم به اتاق گذاشتم و مجید دید سینی در دستانم می‌لرزد که از جایش پرید و سینی را از من گرفت تا کمتر عذاب بکشم و من در هاله‌ای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان خدیجه صدایم زد: ❓الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟ 👌🏻و ای کاش چیزی نمی‌پرسید و به رویم نمی‌آورد که صورتم بیشتر در سایه ناراحتی پنهان شد و زیر لب جواب دادم: 🏻نه، خوبم! چیزی نیس... و به قدری آهسته گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی شنیده بودند و آسید احمد فهمید نمی‌خواهم حرفی بزنم، که سرِ شوخی را با مجید باز کرد: 👳🏻 حتماً این مجید یه کاری کرده، خانمش از دستش دلخوره! 🏻صورت گرفته مجید به خنده‌ای تصنعی باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با شیرین زبانی ادامه داد: 👳🏻 عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان خدیجه رو اذیت می‌کنم! بلاخره بخشش از بزرگتره! 👌🏻و بعد به آرامی خندید تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمی‌رسید چه بلایی به سرم آمده که حتی نمی‌توانستم در پاسخ خوش‌ زبانی‌های پدرانه‌اش، لبخندی بی‌رنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن میوه از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد: ☝🏻دخترم! ما که غریبه نیستیم، بیا بشین عزیز دلم! 👳🏻 و خواستم در برابر تعارفش حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت: - آره باباجون! ما اومدیم یه نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمی‌خواد زحمت بکشی! 👌🏻ولی خجالت می‌کشیدم از میهمانان عزیزم پذیرایی نکنم که اینبار با قاطعیتی لبریز محبت، اصرار کرد تا بنشینم: 👳🏻 دخترم! بیا بشین، کارت دارم! 👁 نگاه خیره‌ام به چشمان متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من ترسیده بود که آسید احمد بویی از ماجرا بُرده باشد که درست همین امشب به خانه‌مان آمده و انتظارم چندان طولانی نشد که تا سرِ جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد: ☝🏻ببینید بچه‌ها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تو این شش ماهی که شما قدم رو تخم چشم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچه‌های خودم می‌کردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خُب حتماً یه سری کم کاری هایی هم کردم که ان‌شاء‌الله هم خدا ببخشه، هم شما حلالم کنید! ⁉ نمی‌دانستم چه می‌خواهد بگوید که با اینهمه تواضع و فروتنی، اینقدر مقدمه‌چینی می‌کند و فرصت نداد من و مجید زبان به تشکر باز کنیم که با همان نگاه سر به زیر و لحن مهربانش ادامه داد: 👳🏻 خُب پارسال همین موقع پسر و عروسم اینجا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا شما جای عروس و پسرم هستین و می‌خوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم!! 👁 مجید مستقیم نگاهش می‌کرد و مثل من نمی‌دانست خیال مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک همسرش آمد: 🗓 حدود بیست روز تا اربعین مونده، باید کم کم آماده بشیم! 🏻🏻 و من و مجید همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابر اینهمه تحیرِ ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد: 👳🏻 به لطف خدا و کرم امام حسین (علیه‌السلام) ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی اربعین شرکت می‌کنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم کربلا! 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq