🕑 💠🌹💠 #بـہـجٺ_خـــوبـان
⚜ #آیت_الله_بهجت(ره):
🎙اگر کسی بفهمد دنیایش، نظیر آخرتش به دست خداست و اوست که مطالب دارَین (دنیا و آخرت) را امضا میکند، خیلی راحت میشود.
🔅در عین اینکه برای تجارت، یکی به غرب میرود و یکی به طرف شرق، ولی همه از یک کیسه استفاده میکنند و همه باید از یک جا امضا شود؛ با این حال، شخص غافل همه را به خود نسبت میدهد!
📚 در محضر بهجت، ج ١، ص ٣٢٨.
🌐 @partoweshraq
🕓 💠🚻💠 #مشاوره_خانواده
👗حتماً قبل از ورود همسر لباسهای جذاب بر تن کنید!
💄آرایش و عطر قابل قبول بزنید!
💚 مرد باید بفهمد که حضورش برای شما مهم است!
💞 اگر مرد متوجه شود که حضورش برای همسرش مهم است و منتظر او بوده است یقینا علاقهاش به همسر بیشتر شده و باعث ابراز محبت از جانب او میگردد.
🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
🎥 #ببینید 🚀 نمایی دیگر از لحظه شلیک ۶ فروند راکت فجر ۵ هدایت شونده به سمت مقر گروهک تروریستی حدکا در
🗞️روزنامه اسرائیلی نوشت، حمله موشکی ایران به دفتر حزب #دموکرات_کردستان در خاک عراق، حاوی پیامی برای #واشنگتن، #ریاض و تلآویو بود.
🚀 ایران با این حمله که در روز روشن انجام شد، نشان داد که هر کاری که بخواهد میتواند نه تنها در عراق بلکه در کل منطقه انجام دهد.
پرتو اشراق
انتخاب کردی! 😂 باید تحمل کنی! 🌐 @partoweshraq
😂 برنامه معیشتی دولت برای عبور از شرایط نابسامان اقتصادی:
۱. فعلا مسکن نخرید
۲. فعلا خودرو نخرید
۳. فعلا موبایل نخرید
۴. فعلا دلار نخرید
۵. فعلا سکه نخرید
۶. فعلا طلا نخرید
۷. فعلا کتاب نخرید
۸. فعلا دارو نخرید
۹. فعلا برنج نخرید
۱۰. فعلا پوشک نخرید
۱۱. فعلا شیر خشک نخرید
۱۲. فعلا همینه که هست رأی دادید اینقدرم بهونه نگیرید، باید تحمل کنید!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و بیست و پنجم
🏻سپس سرش را به سمت دریا چرخاند و مثل اینکه نخواهد خط احساسش را بخوانم، نگاهش را در سیاهی امواج گُم کرد که آهسته صدایش کردم:
🏻مجید! ناراحت شدی؟ دوست نداری اینجوری بحث کنیم؟
👌🏻و درست حرف دلش را زده بودم که دوباره نگاهش را به چشمانم سپرد و با آرامشی عاشقانه پاسخ داد:
🏻الهه جان! نمیخوام خدای نکرده این بحثها باعث شه که یه وقت... راستش میترسم شیرینی زندگیمون کمرنگ شه، آخه ما که با هم مشکلی نداریم. یعنی اصولاً شیعه و سُنی با هم اختلاف خاصی ندارن. همهمون رو به یه قبله نماز میخونیم، همهمون قرآن رو قبول داریم، همهمون به پیامبر (صلی الله علیه و آله) اعتقاد داریم، فقط سرِ یه سری مسائل جزئی اختلاف داریم.
🏻🏻 و همین اختلافات جزئی مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من میخواستم او هم کنار من در این سمت خط کشی باشد که با کلامی غرق محبت تمنا کردم:
🏻خُب من دلم میخواد همین اختلاف کوچولو هم حل شه!... و همانطور که کمرم را کشیده بودم تا قدری دردش قرار بگیرد، با آخرین رمقی که برایم مانده بود، نبرد اعتقادیام را آغاز کردم:
☝🏻بیا از اعتقاد به خلفای اسلام شروع کنیم...
🏝 و هنوز قدمی پیش نرفته بودم، که درد وحشتناکی در دل و کمرم پیچید و نتوانستم حرفم را تمام کنم که نالهام زیر لب، خفه شد.
🏻با هر دو دست کمرم را گرفته و دیگر نمیتوانستم تکانی به خودم بدهم و فقط دهانم از شدت درد باز مانده بود.
🏻 مجید از این تغییر ناگهانیام، وحشتزده به سمتم آمد و میخواست کاری کند و من اجازه نمیدادم دستش به تنم بخورد که تمام بدنم از درد رعشه میکشید.
⚡تا به حال چنین درد سختی را تجربه نکرده و مجید بیشتر از من ترسیده بود و نمیدانست چه کند که سراسیمه دمپاییاش را پوشید تا کمکی بیاورد و هنوز چند قدمی روی ماسهها ندویده بود که طوفان دردم قدری قرار گرفت و با ناله ضعیفم صدایش کردم:
🏻✋🏻مجید! نمیخواد بری. بیا، بهتر شدم... و شاید این تجربه جدیدی بود که باید در اواخر ماه هفتم بارداری تحملش میکردم و تحملش چقدر سخت بود که پیشانیام از شدت درد، خیس عرق شده و نفسم بند آمده بود.
👣 مجید دیگر دمپاییاش را در نیاورد، کنار زیرانداز روی ماسهها مقابلم زانو زد و با نگرانی پرسید:
❓بهتری الهه؟
🏻سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم و مجید که از دیدن این حال خرابم، به وحشت افتاده بود، با خشمی عاشقانه تشر زد:
🏻از بس خودت رو اذیت میکنی! تو رو خدا تا به دنیا اومدن این بچه، به هیچی فکر نکن! به خودت رحم کن الهه!
🏻 با پشت دستم، صورت خیس از عرقم را پاک کردم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم:
- فکر کنم زیاد نشستم، کمرم خشک شد... دست پشت کمرم گرفت و کمکم کرد تا از جا بلند شوم و همین که سرِ پا ایستادم، سرم گیج رفت که با دست دیگرم شانه مجید را گرفتم تا زمین نخورم.
🚕 حال سخت و بدی بود تا بلاخره به خانه رسیدیم و روی تختخواب دراز کشیدم.
🛌 مجید غمزده کنار تختم نشسته و نمیدانست چه کند تا حالم جا بیاید و به هیچ بانویی دسترسی نداشتیم تا برایم تجویزی مادرانه کند و من همانطور که به پهلو دراز کشیده بودم، رو به مجید زمزمه کردم:
🏻ای کاش الان مامانم اینجا بود!
🏻 که در این شرایط سخت و حساس، محتاج حضور مادرم یا حداقل زنی دیگر بودم و در این کنج غربت، مجید همه کسِ من بود.
🛌 دستش را روی تخت پیش آورد، دستم را گرفت و پیش از آنکه به زبان بیاید، گرمای محبتش را از حرارت انگشتانش احساس کردم که با لبخندی غمگین دلداریام داد:
💞 قربونت بشم الهه جان! غصه نخور! ما خدا رو داریم!
🏻🏻 و این هم هنوز از طومار تاوانی بود که باید به بهای عشق مجید به تشیع میدادم و خاطرش به قدری عزیز بود که با این همه سختی باز هم خم به ابرو نیاورم، ولی نمیتوانستم سوز زخم بیوفایی خانوادهام را فراموش کنم و نه تنها از سر درد و کمر درد که از این همه بیکسی، در بستری از غم غربت به خواب رفتم.
🚨🔰 لینک #قسمت_اول برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند:
🔗 eitaa.com/partoweshraq/8
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq