eitaa logo
پرتو اشراق
846 دنبال‌کننده
26.8هزار عکس
15.4هزار ویدیو
63 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
پرتو اشراق
🏴 {۴} 🌱 خاکستر شدن گیاهان لشکر عمر سعد 🔳 «و قال محمد بن المنذر البغدادي، عن سفيان بن عيينة: حدثتني جدتي أم عيينة: أن حمالا كان يحمل ورسا فهوى قتل الحسين، فصار ورسه رمادا». 🔳 ام عيينه مي‌گويد: 🌱 شخصی در حال حمل گياه ورس بود به ذهنش افتاد كه برای جنگ با حسين او هم شركت كند، پس تمام گياه او تبديل به خاكستر شد! 📚 تهذيب الكمال، المزي، ج ۶، ص ۴۳۵. 📚 تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج ۱۴، ص ۲۳۱. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
4_5857458007234839895.mp3
3.74M
🕥 💠📢💠 ؛ رسـانـہ شیعـہ 🎧 | 🕸 حِیـــوانم آرزوســــت... 🎙حجت الاسلام 🌐 @partoweshraq 📡
🕑 💠🌹💠 👤 گفتم: «آقا! شوهرخواهرم مریض است؛ توی حرم دعایش کنید.» 🌹 پرسید: «چه بیماری‌ای دارد؟» 👤با شرمندگی گفتم: «روانی است.» 🌹گفت: «همۀ ما روانی هستیم؛ اگر نبودیم، گناه نمی‌کردیم...» 📗 به شیوه باران، ص ١٩. 🌐 @partoweshraq
🕓 💠🚻💠 ⚜🚺⚜🚼⚜🚹⚜ ❓اگر به من بگویند زیباترین واژه‌ای که تاکنون یاد گرفتی چیست؟! 💞 می‌گویم: «پذیرش است!» 🔰«پذیرش» یعنی: 💕 پذیرفتن اینکه من کامل نیستم! 💕 پذیرفتن آدم‌ها با تمام نقص‌هایشان! 💕 پذیرفتن شرایط با تمام سختی‌هایش! 💕 پذیرفتن اینکه انتظار از دیگران نداشتن! 💕 پذیرفتن اینکه گاهی من هم اشتباه می‌کنم! 💕 پذیرفتن اینکه خودم مسئول زندگیم هستم! 💕 پذیرفتن اینکه مشکلات هست و باید به مسیر ادامه داد! 💘داشتن پذیرش توی زندگی یعنی، پایان دادن به تمام دعواها و اختلافها... 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
😳 اینها بخشی از عملکرد #آخوندی است!! 🔺 شما اگه براندازم باشی این آدمو تو تیمت راه نمیدی چه برسه بزاری بگه #FATF راه نجاته!! 🌐 @partoweshraq
⛔ دیگر کشورها نمی‌خرند تا ارزان شود!! تحریم لبنیات توسط مردم در آلمان و برزیل 📱تحریم موبابل در آمریکا ⚽ تحریم بلیت فوتبال در اسپانیا 🌐 @partoweshraq
🔺کوتاه درباره ماهیت استعماری و خطرناک #FATF 🌐 @partoweshraq
🇺🇸 ردپای دشمن در بازار سکه و ارز... 🔺سردار ناصر شعبانی، معاون قرارگاه ثارلله: 🎙«در میان اخلالگران بازار سکه و ارز ١٣ نفر دستگیر شده‌اند که چند نفر آنان غیرایرانی هستند که توسط سرویس امارات... 🌐 @partoweshraq
🔺 دقیقا شاهد مثال نفوذ عمیق سپاه به سرزمین های اشغالی است... 🌐 @partoweshraq
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و پنجاه و یکم 🛏 همچنان روی تخت چمباته زده و به انتظار بازگشت مجید، سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم. 🍽 از بعد نهار رفته بود تا شاید بتواند از کسی به اندازه پول پیش خانه قرض کند و این پول هم مقدار کمی نبود که هر کسی به سادگی زیر بار پرداختش برود. 🏻هنوز یک هفته از عمل جراحی‌اش نگذشته و به سختی قدم از قدم بر می‌داشت، ولی نمی‌توانست ماندن در این اتاق را هم تحمل کند که هر روز از صبح تا غروب در خیابان‌ها پرسه می‌زد، بلکه دری به رویمان گشوده شود. 💴 به روی خودش نمی‌آورد که چند میلیون پولش هنوز دست پدر مانده و همین پول می‌تواند فرشته نجات زندگی‌مان باشد و شاید نمی‌خواست به روی من بیاورد که باز شرمنده رفتار ظالمانه پدرم شوم. 🏻به ابراهیم و محمد فکر می‌کردم و می‌دانستم که اگر از حال خواهرشان باخبر شوند، حتماً دستی به یاری‌ام بلند می‌کنند و خبری از کمک‌هایشان نمی‌شد که یقین داشتم عبدالله حرفی به گوششان نرسانده است. 🚪دیگر از هوای گرم و گرفته اتاق کلافه شده بودم که با بشقاب کوچکی خودم را باد می‌زدم تا قدری نفسم جا بیاید. ⏳حالا یک ساعتی می‌شد که برق هم رفته و اتاق در تاریکی دلگیری فرو رفته بود و دیگر صدای آزار دهنده کولر گازی هم نمی‌آمد تا لااقل دلم به خنکای اندکش خوش شود. کولر گازی طوری در پنجره قرار گرفته بود که دورتا دورش یک نوار باریک خالی مانده و تنها روشنایی اتاق، نوری بود که از همین درز کوچک به دورن می‌تابید. 💡برق اضطراری مسافرخانه را هم گاهی وصل می‌کردند و همین که نسیم کم رمقی از کولر گازی بلند می‌شد، به نظرم صاحب مسافرخانه حیف پولش می‌آمد که بلافاصله برق اضطراری را هم قطع می‌کرد تا باز از گرما نفسم در سینه حبس شود. 🌃 حالا این فضای تنگ و تاریک با یک زندان انفرادی تفاوتی نمی‌کرد که نمی‌دانستم چند شب دیگر باید تحملش کنم و کابوس وحشتناک من و مجید هم همین بود که پیش از آنکه پولی به دستمان برسد تا خانه‌ای اجاره کنیم، همین پول‌مان هم به پایان برسد و حتی نتوانیم کرایه همین زندان انفرادی را هم بپردازیم. 🏻یکی دو بار با مجید در مورد کمک خواستن از اقوام حرف زده و هیچ کدام راضی به این کار نبودیم. 🏻من که از اقوام خودم خجالت می‌کشیدم که شاید هنوز از قطع ارتباط من با خانواده‌ام بی‌خبر بودند و اگر دست نیاز به سمت شان دراز می‌کردم، می‌فهمیدند توسط پدر و برادران خودم طرد شده‌ام و بعید می‌دانستم با این وضعیت دیگر برایم قدمی بردارند. 👌🏻مجید هم دلش نمی‌خواست دست به دامن اقوامش در تهران شود که بیش از او من شرمم می‌آمد که آنها بفهمند خانواده‌ام با من و مجید چه کرده‌اند. 🏻در این چند روز چند بار تصمیم گرفته بودم که با ابراهیم و محمد تماس بگیرم و درخواست کنم تا مخفیانه و دور از چشم پدر، میهمان خانه‌شان شویم یا پولی قرض بگیریم، ولی می‌دانستم مجید به این خفت و خواری رضایت نخواهد داد. 🌃 همین دیشب بود که به سرم زد تا به هر زبانی شده دل مجید را نرم کنم و با هم به در خانه خودمان برویم، بلکه پدر دلش به رحم آمده و بار دیگر به خانه راهمان دهد، ولی بلافاصله پشیمان شدم که می‌دانستم حتی اگر مجید راضی شود، دل سنگ پدر و آتش فتنه‌انگیزی نوریه اجازه نمی‌دهد ما دوباره به آن خانه برگردیم. 💔 از اینهمه غریبی و بی‌کسی، دلم شکست و هنوز زخم از دست دادن حوریه التیام نیافته بود که باز کاسه چشمانم از اشک پُر شد و سر به زانوی غم گذاشتم که کسی به در زد. 🚪مجید که کلید داشت و لابد عبدالله بود که طبق عادت این چند روزه به دیدنم آمده بود. 🛏 همچنانکه اشک‌هایم را پاک می‌کردم، از روی تخت پایین آمدم و هنوز کمرم درد می‌کرد که با قدم‌هایی سُست و سنگین به سمت در رفتم. 👨🏻در را که باز کردم، عبدالله بود و پیش از هر حرفی، با دلسوزی اعتراض کرد: ⁉ تو این اتاق خفه نمیشی؟!!! 👨🏻و خواست به سراغ مسئول مسافرخانه برود که مانع شدم و گفتم: 🏻ولش کن، فایده نداره! اگه الانم برق اضطراری رو وصل کنه، دوباره خاموش می‌کنه... 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕕 💠🌷💠 ⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜ 👤 یکی از دوستانش گفت: 🎙من شهادت مرتضی را دیده‌ام و حتی بخشی از اعضای بدن مرتضی را در چفیه‌ای جمع کردم و... 🌷هر کس روایتی از شهادت مرتضی داشت، اما واقعیت آن است که هنوز هیچ یک از آن حرف‌ها من را آرام‌ نکرده. با این‌ حال زیبایی روایت‌ها، خاطرات همزمانش از او بود. 👤یکی دیگر از دوستانش می‌گفت: 🎙دستش که زخمی شد، دستکشی پوشید تا روحیه نیروهایش از دیدن مجروحیت او کم نشود و با همان دست‌ها کارش را ادامه می‌داد! 🌷می‌گفتند بعد از شهادتِ نیروهایش بهم می‌ریخت و همیشه می‌گفت: - «پدر و مادرهای‌شان این بچه‌ها را به من سپرده‌اند. من نمی‌توانم جواب آنها را بدهم!» 🌷مخصوصاً بعد از شهادت «شهید مجید قربان‌ خانی» که تک پسر خانواده بود. 💭 برای منی که هیچگاه حتی در تصوراتم هم به نداشتن «مرتضی» فکر نمی‌کردم، شهادتش بسیار سخت بود. 💚 مرتضی تمام دل‌خوشی و داشته زندگی من بود. اما، اکنون آرامم و راضی. 🌷من از شهادت مرتضی خوشحالم. خوشحالم که حتی اگر نیست، در راه هدف و خاندانی او را داده‌ایم که تمام عالم آرزوی فدایی شدن برای آنها را دارند. قطعاً مرتضی در هر دو دنیا دست ما را خواهد گرفت. 🌷جای مرتضی خالی است، اما من و دخترانم به داشتن «مرتضای شهید» افتخار می‌کنیم. 💞 خیلی به او وابسته بودم. با اینکه اغلب اوقات تنها بودیم و به ناچار کارهایم را خودم انجام می‌دادم، اما این‌ها از وابستگی من به او کم نکرده بود! 🌟 شاید همیشه امید این را داشتم که روزی همه این سختی‌ها تمام می‌شود و ما هم زندگی آرامی خواهیم داشت... ✈ ١٢ روز بعد از رفتنش به شهادت رسید، ٢١ دی ماه! 🎙به روایت همسر شهید. 🌷 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7