8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
14.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاگینه ماست قاشقی
خاگینه ماست
خاگینه قاشقی
مواد لازم
تخم مرغ دو عدد
ماست شیرین سفت ۲ ق غ سرپر
نمک ۱ پینچ
آرد(آرد قنادی استفاده کردم)
۳ ق غذاخوری کاملا سرپر
بکینگ پودر ۲ ق چ
زعفران کمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️دکترجلیلی بعد از انتخاب آقای رئیسی در جواب خواسته مردم برای مطالبه برای معاون اولی دولت سید: اگر دولت اسلامی شکل بگیرد، من افتخار میکنم رفتگر اون دولت اسلامی باشم
🔹بله فرق میکنه کی رییس جمهور بشهکسی که هدفش خدمت باشه یا کسی که هدفش قدرت باشه
15.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلیپ ساپرکین خیییییییییلی حق گفت خدایی .
بعضیا این توقع رو از جمهوری اسلامی دارند😂.
خدایا این درخت دلار کجاست آخر ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحبتهای عجیب مدیرعامل نامی نو
مدیرعامل ساندویچ نامی نو است. همان که در رمضان امسال تعدادی ساندویچ برای مراسم استادیوم آزادی تحویل سازمان تبلیغات داد و بعد مورد هجوم گله براندازان قرار گرفت.
سه بار به نام مولا علی قسم می خورد که همه زندگی اش را برای وطنش می دهد و بعد گریه اش می گیرد. وطن پرستی این طوری زیباست و این چنینی ولایت مولا علی دست انسانها را میگیرد.
پروانه های وصال
#راز_پیراهن قسمت پانزدهم: با جیغ بعدی زری ، حلما سراسیمه از اتاق بیرون آمد و درب پشت سرش محکم بسته
#راز_پیراهن
قسمت شانزدهم:
سومین زنگ صدای متعجب وحید پشت گوشی پیچید : سلام خانم خانما ، فکر کردم کلا همه چی را بهم زدین و تمااام ، چی شده یاد ما کردین؟ افتخار دادین؟
حلما همانطور صداش میلرزید گفت :چی میگی تو؟ تو همه چیز را بهم زدی و الاااان....ناگهان انگار یه چیزی یادش افتاده باشه با استرس گفت : حالا اینا را ولش کن ، وقت این چیزا نیست...
فک کنم جون ژینوس در خطره؟!
وحید که تعجب از صداش میبارید گفت : چی؟؟جون ژینوس در خطره؟ مگه کجاست؟
حلما با عجله گفت : ما خونه یه رمال هستیم...
وحید پرید وسط حرف حلما و گفت : بالاخره این دخترهٔ بیچاره را همراه خودت وارد این محافل کثیف کردی؟ تو ...تو خجالت...
حلما با عصبانیت حرف وحید را قطع کرد و گفت :حرف الکی نزن ، من این جاها را بلد نبودم ، ژینوس منو با زری آشنا کرد و الانم....وای وحید الان تو اتاق با زری تنهان ،زری مثل یه گرگ زخمی شده بود ، باورت میشه...باورت میشه با یه خنجر به من حمله کرد که بیام از اتاق بیرون و بعدم دید من مقاومت میکنم ژینوس را گرو برداشت ،گردن ژینوس را زخمی کرد وخون گردن را لیس زد...
وحید با عجله پرید وسط حرف حلما و گفت : الان دقیقا کجایین؟
تو سریع از اون خونه لعنتی بیا بیرون ، آدرسش هم فکر کنم بلد باشم ، من فوری خودم را میرسونم اونجا...
حلما آه بلندی کشید و گفت در قفله.....من نمی تونم بیام...که صدای بوق آزاد تو گوشی بلند شد.
حلما به پشتی صندلی تکیه داد و همانطور که خیره به میز روبه رویش بود به حرفهای وحید فکر می کرد...
ادامه دارد...
📝ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
پروانه های وصال
#راز_پیراهن قسمت شانزدهم: سومین زنگ صدای متعجب وحید پشت گوشی پیچید : سلام خانم خانما ، فکر کردم کلا
#راز_پیراهن
قسمت هفدهم:
حلما حرفهای وحید در مغزش اکو میشد: بالاخره اونو کشوندی.....این یعنی وحید از خیلی چیزا خبر داره!!! اما ژینوس پای منو اینجا باز کرد...
وای وحید گفته بود آدرس اینجا را داره؟!!!! یعنی چه؟!! وحید که اهل رمال و رمال بازی نیست...اصلا هم اهل تعقیب و گریز نیست...یعنی چه؟؟
هر چه که حلما بیشتر فکر میکرد ، گیج تر میشد ....یعنی چه؟؟
در هنین حین صدای ضعیفی از داخل اتاق بلند شد.
حلما با عجله خود را به درب اتاق رساند، گوشش را به در چسپوند اما هر چه تلاش کرد ، هیچی از صداهای نامفهوم و آهسته داخل اتاق دستگیرش نشد.
دقایق به کندی میگذشت و همه جا را سکوت فرا گرفته بود ، گهگاهی صدای قدم های آرام حلما سکوت فضا را میشکست.
حلما از گذر زمان چیزی نمی فهمید ،وقتی به خود آمد که اول چند بار زنگ ساختمان را زدند و بعد هم محکم بر در سالن میکوبیدند. انگار درب اصلی پله ها را یکی از همسایه ها باز کرده بود.
بعد چند دقیقه صدای بمی از پشت درب بلند شد ، پلیس اینجاست ،لطفا در را باز کنید وگرنه مجبوریم در را بشکنیم.
حلما پشت در رفت و همانطور که صداش میلرزید گفت : کمک....کمک...خواهش میکنم کمک کنید در قفله من اینجا گیر افتادم و دوستم هم توی اون اتاق معلوم نیست تو چه وضعیتی باشه...
چند لحظه بعد درب با صدای بلندی باز شد .
چند تا پلیس مسلح داخل آمدند و پشت سرشون هم وحید وارد ساختمان شد.
وحید خودش را به حلما که رنگش مثل مجسمه سفید شده بود رساند و گفت : حلما تو خوبی؟
حلما سرش را تکون داد و همانطور که در اتاق را نشون میداد گفت :ژینوس....اونجا...
پلیس سریع دست به کار شد و با یه حرکت در اتاق را باز کردند...
حلما با دست چشمهاش را گرفت ، میترسید الان صحنه وحشتناکی ببینه یک دفعه صدایی از داخل اتاق اومد: اینجا که کسی نیست....
ادامه دارد...
📝به قلم ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
پروانه های وصال
#راز_پیراهن قسمت هفدهم: حلما حرفهای وحید در مغزش اکو میشد: بالاخره اونو کشوندی.....این یعنی وحید ا
#راز_پیراهن
قسمت هیجدهم:
حلما همانطور که به سمت اتاق میرفت گفت : نه....امکان نداره....به خداا...به خداا همینجا بودن،زری...زری گردن ژینوس را گرفته بود ، یه پیراهن قرمز رنگ هم روی آرنج دستش بود ،یه خنجر هم تو دستش که گذاشته بود روی گردن ژینوس....
یکی از پلیس ها به سمت پردهٔ ضخیم زرشکی رنگی که سمت راست اتاق بود رفت ، پرده ای که حلما هیچ توجهی به آن نداشت.
پشت پرده دری بود که رو به بالکن باز میشد،از روی بالکن صدای یکی از پلیس ها اومد ، از اینجا رفتن... اینجا به حیاط پله داره...
حلما اوفی کرد و نگاه دقیقی به اتاق کرد،نه از اون زیر انداز و نه صفحه شطرنجی خبری نبود ، ناگهان فکری به خاطرش رسید و شروع به گرفتن شماره ژینوس کرد.
گوشی بوق می خورد ، حلما خوب که توجه کرد متوجه شد ،صدای ریز آهنگ از گوشه اتاق همانجا که ساعتی قبل ژینوس مانند گربه ای ترسیده کز کرده بود می آید.
آره درست میدید، کیف ژینوس اونجا بود، حلما به طرف کیف رفت و همانطور که کیف را برمی داشت با خود فکر می کرد یعنی ژینوس الان کجاست؟
در همین حین ، گرمی نفس های آشنایی را پشت سرش حس کرد.
حلما به پشت سرش برگشت ، وحید که کاملا مشخص بود گیج شده رو به حلما گفت : حلما تو این زن خطرناک ،همین زری را از کجا پیدا کردی؟
حلما با تعجب نگاهی به وحید کرد و گفت : ببینم تو زری را از کجا میشناسی؟! اصلا آدرس اینجا را از کجا آوردی هاااا؟!
بعدم من اصلا زری را نمی شناختم ، اصلا هیچ رمالی را نمیشناسم ، ژینوس منو اینجا آورد...
وحید با تعجبی بیشتر از بالای شانه هاش که یک سروگردن از حلما بلندتر بود نگاهی به این دخترک زیبا انداخت و گفت : ژینوس؟!!! اما ژینوس که می گفت تو اصرار کردی اونو اینجا بیاری....میگفت تو زری را میشناسی...میگفت تو واسطه آشنایی اون بودی و میگفت ژینوس فقط نقش همراه تو را داشته ، اون دفعه قبلی هم که با ژینوس اومدین، من سایه به سایه دنبالتون بودم ، خود ژینوس از روی خیرخواهی خواهرانه که تو رو دوست داشت منو در جریان گذاشت که داری چه کار خطرناکی میکنی وگرنه...
حلما دیگه چیزی از حرفهای وحید نمی فهمید ، فشار رو فشار، استرس رو استرس کم کم چشماش سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمید...
ادامه دارد..
📝ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
پروانه های وصال
#تقویت_عزت_نفس 25 ⭕️ واقعا به این سادگی ها کسی نمیتونه بگه من حسادت ندارم! تقریبا همه آدم ها مقادی
#تقویت_عزت_نفس 26
❇️🔹 تقوا میگه عزیزم نگران نباش. تو چیزی کم نداری که بخوای حسادت کنی. وجود تو خودش یک دنیای با ارزش هست. قیمت تو رو فقط خدا میدونه...😌
خداوند درون تو یک روح بزرگ و زیبا و پر از لطافت قرار داده. تو از کسی چیزی کم نداری که میخوای بهش حسادت کنی
تو اصلا لازم نیست شبیه کسی بشی. تو فقط کافیه که خودت باشی...
💥 تو خودت بهترین نسخه انسان در روی کره زمین هستی... خودت باش...
وقتی آدم نگاهش رو با تقوا تنظیم کنه دیگه لازم نمیبینه که بخواد به کسی حسادت کنه.
میگه من خودم همه چیز دارم چه نیازیه که به کسی حسادت کنم....خدایا ممنونتم.... خدایا شکررررر....😊💕
🔹