8.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نخود فرنگی پلو😎🥬
برنج ٣ پيمانه
نخود فرنگى ١ پيمانه
شويد ١ دسته
روغن نصف استكان
سير نصف بوته
زعفران مقدارى
14.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
( خاگینه ماست قاشقی )😋
تخم مرغ ۲ تا
ماست سفت و شیرین ۲ ق غ
نمک و زعفرون کمی
آرد قنادی ۳ ق غ سرپر
بکینگ پودر ۲
#صبحانه
15.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پلو شوشتری
گوشت چرخ کرده
لوبیا چیتی
پیاز
شوید
نمک،فلفل،زردچوبه
10.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهتر از لازانیا نداریم انصافا😉🙈
مواد لازم برای ۶ نفر:
لازانیا یک بسته ۵۰۰ گرمی
گوشت چرخکرده ۴۰۰ گرم
پیاز دو عدد متوسط
فلفل دلمه ای ۲ عدد متوسط
قارچ ۳۵۰ گرم
ادویه ها شامل فلفل سیاه،زردچوبه،پودر سیر،پاپریکا و نمک به مقدار لازم
رب گوجه فرنگی ۲ قاشق سر پر
اورگانو به مقدار لازم
روغن به مقدار لازم
مواد لازم برای سس بشامل:
۲ قاشق غذاخوری آرد
۲ قاشق غذاخوری کره
۲/۵ لیوان شیر
نمک و فلفل به مقدار لازم
7.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لیموناد برزیلی🍸😀
مواد لازم :
لیمو ۸ عدد
کرم خامهای ½ قوطی
آب ۴ لیوان
کمی یخ
#لیموناد_برزیلی
4.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حجتالاسلام عالی
🔸در بلاهای آخرالزمان به
#امام_زمان پناه بیاورید...
کوتاه و شنیدنی👌
••••﴿﷽﴾••••-🕊⃝⃡
هنوز هم معلمـے ...
درس عشــق مےدهے ...
و درس مــردانگے
"تو" معلمِ هدایتـے
" هادےِ " راهـے ...
ڪلاست ، دلهاے ما
و تڪلیف هر روزمان ، شبیہ " شما " شدن 🌸🍃
#معلم_شهید_ابراهیم_هادے 🕊
#دلتون_روشن_بہ_نگاه_شهدا ✨
#سلام_صبحتون_شهدایی🕊🌷
💌 اگر دنیا با شما نبود، شکر نعمت کنید و به خاطر خدا صبر کنید.
لحظهای از خدا غافل نباشید و ذکر خدا بگوید و امام زمان (عج) را دعا کنید.
دنیا محل گذار است، دل به دنیا نبندید و برای آخرت توشه جمع کنید.
#وصیتنامه
شهید سید رحمان هاشمی🕊🌷
1.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عمل مقدس عمل امام حسین علیه السلام...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🥀🕊
دائـم الوضـو بود!
موقـع اذان خیلیها میرفتنـد وضو بگیرنـد؛
ولی حسـن اذان و اقامـه میگفـت و
نمازش را شـروع میکرد.
میگفت"زمیـن جای جمـع کردن ثـوابه،
حیـف زمین خدا نیسـت که آدم
بدون وضو روش راه بـره..؟!
+شهید #حسن_طهرانیمقدم
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و پنجم: به چراغ های در حال چشمک زدن ، نزدیک و نزدیک تر میشدن
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت چهل و ششم:
زمان می گذشت و میگذشت، سحر که با سوار شدن بر هواپیما، مرغ روحش را به آسمان ایران فرستاده بود، چشمهایش را روی هم آورد..گاهی با تکانی و صدایی از عالم خواب بیرون میشد اما بازهم پلک هایش سنگین بود.
نفهمید چه شد که خوابی سنگین او را ربود و وقتی بیدار شد که مژدهٔ رسیدن به مقصد را به او دادند.
همهٔ مسافران که انگار بزرگترینشان سحر و الی و.. بودند پیاده شدند.
دختر بچه ها، بدون اینکه چمدان یا حتی ساکی کوچک داشته باشند، در یک صف ایستاده بودند.
انگار آفتاب تازه سر زده بود و کاملا مشخص بود ،باز هم در فرودگاهی متروکه به زمین نشسته اند.
گویا سحر و همراهانش فراموش شده ای در این دنیای بی سروته بودند و میبایست در جاهای فراموش شده آمد و شد کنند.
سحر دستهٔ چمدانش را محکم در دست فشرد و با نگاهش به دنبال الی بود و سرانجام او را در کنار دختری چشم عسلی که بیش از پنج سال نداشت، دید.
سحر نزدیک الی شد و متوجه شد الی با دخترک صحبت میکنه.
سحر به بازوی الی زد،الی ناخوداگاه یکه ای خورد و رو به سحر گفت: چی شده؟! بعد دختر را به سحر نشون داد و گفت: این دختر خوشگل چشم عسلی اسمش زهراست..
سحر با تعجب نگاهی به زهرا و نگاهی به الی کرد وگفت: این..این دختر ایرانی هست؟
الی دستی به گونهٔ سرخ و سفید زهرا کشید وگفت: نه این یه دختر فلسطینی هست..
سحر باز با تعجبی در کلامش گفت:مگه تو عربی بلدی؟! چرا تا الان رو نکردی؟
الی خنده ریزی کرد وگفت: عربی که بلد نیستم اما دست و پا شکسته یه چیزایی میفهمم..
سحر نگاهی به زهرا کرد وگفت:ازش بپرس برا چی اینجاست؟! اصلا بچه به این کوچکی چرا باید تنها سفر کنه؟!
الی آه کوتاهی کشید وگفت: خوب معلومه...دزدیدنش...مثل من ...مثل تو..
سحر که انگار سطل آب سری بر سرش ریخته باشند گفت: دزدیدن؟...مثل من و تو؟!
یعنی واقعا فکر میکنی من و تو را دزدیدن؟! آخه ما به چه دردشون میخوریم؟! نابغه ایم؟! مخترعیم؟ کاشفیم؟!چی میگی برا خودت الی؟
تو رو خدا اینقدر دل منو نلرزون..
الی خیره به جمع پیش رویش گفت : اگر ندزدیدن ...اگر ما اسیر اینا نیستیم،این رفتار و حرکات، اینهمه محافظه کاری برای چیه؟؟
سحر با لکنت گفت: خو..خو..معلومه برای اینکه ما غیر قانونی داریم وارد یه جا دیگه میشیم..
الی سری تکون داد و گفت: فکر میکنی براشون کاری داره برای این چند نفر پاس و مدارک جور کنن؟! نه عزیز من ،یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست، اینا ما را برای اهدافی میخوان که به صلاحشون نیست هیچ کس بفهمه ما با لندن وارد شدیم...
سحر مثل همیشه که استرسش میگرفت شروع به جوییدن لب پایینش کرد که در همین حین قطار ماشین های مشکی با شیشه های دودی رسید و میبایست دوباره رهسپار خانه ای مبهم و مرموز شوند.
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺