eitaa logo
پروانه های وصال
9.4هزار دنبال‌کننده
33هزار عکس
27.4هزار ویدیو
3.2هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌠☫﷽☫🌠 ❌۵شبهه درباره امام‌رضا در۳دقیقه ۱.چرا ولیعهدی مامون را قبول کرد ۲.دلیل غربت امام‌رضا چیست؟ ۳.چرا امام‌رضا تک فرزند است؟ ۴.چرا ثواب زیارت امام‌رضا از بیشتره؟ ۵.علت اختلاف روایات در مورد میزان ثواب زیارت امام‌رضا چیست؟ ۶.فضایل خاص که هیچ امامی نداره ❤️❤️❤️ 📣مرتضی‌ کهرمی ۱۴۴۶
5.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تنها‌حرمی‌که‌روضه‌خوان‌نداره؛ حرم‌کریمه..💔 حاج حسن عطایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبحانه ی شیک و باکلاس برای متعجب شدن معده😁🙈 مواد لازم : زیتون ۱۰۰ گرم تخم مرغ ۴ عدد نون بولکی ۲ عدد جعفری و پارمزان گوجه خشک رب انار ۱ ق آبلیمو ½ رب ۱ ق ☕️🍞🍳🍎
7.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹ورقه بادمجان گیلانی🍜🥓🌯🍜 محلی ☕️🍞🍳
12.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هات بیکن خونگی🌭 از خوشمزگی این هات داگ هرچی بگم کمه مواد لازم : هات داگ، بیکن سس کچاپ و خردل ترشی هالوپینو کره، پنیر چدار نان هات داگ ادویجات : پاپیرکا، آویشن نمک، فلفل سیاه ‌☕️🍞🍳
8.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دونر کباب ترکیه ای 🤩🥩 مواد لازم : فیله گوساله ۴۰۰ گرم فلفل دلمه ای کوچک ۱ عدد پیاز ۱ عدد و سیب زمینی به دلخواه سیب زمینی جهت پایه سیخ ها یک عدد جهت مزه دار کردن گوشت : سیر ۳ حبه و نمک و فلفل سیاه سویا سس یک قاشق غذاخوری روغن زیتون ۲ ق غذاخوری جهت مزه دار کردن پیاز و فلفل دلمه ای : نمک و پولبیبر و روغن زیتون کباب 🍞🍳🍎
16.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خورشت ترش از غذاهای درباری بهتره🍛 🍞🍳🍎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۲ #قسمت_ششم🎬: در حیاط باز شد و آقا مهدی به استقبال بچه ها رفت. صادق هدی را از بغلش پایین
🎬: مهدی بریده بریده گفت: یه وان یکاد مثل مال تو؟! آااخ محیا.... صادق با تعجب به مهدی نگاه کرد و گفت: چیزی شده پدر؟! مهدی که عرق روی پیشانی اش نشسته بود آب دهنش را قورت داد و سرش را به دوطرف تکان داد و گفت:نه...نه چیزی نشده صادق نفسش را محکم بیرون داد و گفت: من امروز بالاخره این آقای دکتر کیسان محرابی را سرجایش... با شنیدن اسم کیسان انگار نفس های مهدی به شماره افتاده بود و خیره به لبهای صادق شد و گفت: چی گفتی؟! اسمش کیسان هست؟! صادق سری تکان داد و گفت: آره چطور مگه؟! بغضی به گلوی مهدی چنگ انداخته بود احساس می کرد این دکتر را می شناسد پس در جواب نگاه های پر از سوال صادق گفت: مادرت دوست داشت اسم داداشت را کیسان بگذاره... صادق گیج شده بود، سابقه نداشت پدرش درباره محیا مادرش حرف بزند، او از مادرش یک عکس دیده بود و یک قصه شنیده بود... مادرت از دنیا رفته، اما نه قبری از مادر به او نشان داده بودند و نه خاطره ای داشت، تنها یادگارش از مادر فقط و فقط وان یکاد نقره ای بود که در گردن داشت. مهدی خیره به نقطه ای مبهم قطره اشکی گوشهٔ چشمش خودنمایی می کرد که دستان گرم و چروکیدهٔ اقدس خانم دستانش را در برگرفت. اقدس خانم با صدایی لرزان همانطور که گریه می کرد گفت: مهدی جان پسرم! منو ببخش...من ...من خودم گول خوردم..به من گفتن محیا از دست نامزدش فرار کرده، گفتن از عراق اومده و قصد خرابکاری داره، گفتم مخصوصا دام پهن کرده برای پسرت تا پسرت را به کشتن بده، به من گفتن مأمورن دستگیرش کنن و قول دادن اگر باهاشون همکاری کنم همون جا، توی همون خونه طلاقش را میدن...من نمی دونستم چه ظلمی در حق اون دختر می کنم و بعد خم شد روی دستهای مهدی و می خواست دستهای مهدی را بوسه بزنه که مهدی دستش را عقب کشید و آهسته گفت: نکن این کار را مادر! همه خیره به این مادر و پسر بودند و گیج شده بودند. صادق که قبلش عجله رفتن را داشت گفت: اینجا چه خبره بابا! چی به سر مادرم اومده... اصلا چرا از این دکتره رسیدیم به مادر؟! مهدی که داشت مسائل را توی ذهنش بالا و پایین می کرد گفت: فعلا با این دکتر کاری نداشته باش اما لازمه زیر نظرش بگیری، باید از چیزی مطمئن بشیم! صادق گفت: چرا پدر؟! از چی باید مطمئن بشین؟! تو رو خدا یه چیزی بگین منم بفهمم... مهدی خودش را جلو کشید و سر توی گوش صادق برد و گفت: شاید این دکتر برادرت باشه و با زدن این حرف از جا بلند شد و گفت: من باید آقا عباس را ببینم، همین الان... صادق که باز هم گیج و گیج تر شده بود، از جا بلند شد و گفت: منم میام.. مهدی نگاهی بهش کرد و گفت: نه! تو برو همونجا که قصد داشتی بری... اما هیچ کاری نکن تا خبرت کنم... رؤیا با حالت سوالی به صادق نگاه کرد و صادق شانه ای بالا انداخت و به اقدس خانم اشاره کرد و لب زد و گفت: رؤیا، مادربزرگم را آروم کن... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۲ #قسمت_هفتم🎬: مهدی بریده بریده گفت: یه وان یکاد مثل مال تو؟! آااخ محیا.... صادق با تعجب
🎬: صادق و مهدی همزمان با هم از خانه بیرون آمدند. مهدی به طرف ماشین رفت و گفت: سوار شو اول تو رو میرسونم به فرودگاه بعد خودم میرم خونه مامان بزرگت ببینم آقا عباس خونه هست یا نه؟! صادق در ماشین را باز کرد و هر دو سوار شدند، مهدی سوییچ را چرخاند و صادق که هنوز انگار گیج میزد گفت: بابا! توی خونه چی گفتین؟! من نمی خواستم جلو رؤیا و مامان اقدس چیزی بگم، اولم احساس کردم اشتباهی شنیدم، یعنی واقعا من یه برادر دارم؟! مگه مامان محیا از دنیا نرفته؟! آخه چطور میشه که... صادق اوفی کرد و سرش را به دو طرف تکان داد و زیر لب گفت: دارم دیوونه میشم. مهدی غرق در خاطرات گذشته بود، گذشته ای که کلا از صادق پنهانش کرده بودند و اون نمی دونست مادر اصلیش کیه و اصلا خبر نداشت که محیا چطوری صادق را نجات میده و...و چون این موضوعات برای صادق گفته نشده بود، الان صحبت کردن از محیا براش مشکل بود. صادق نگاهی به پدرش مهدی کرد و گفت: بابا! یه چیزی بگین... مهدی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: ببین صادق، مادرت محیا توی جنگ تحمیلی تو مناطق جنگی پرستار بود، اون زمان که رفت برای کمک باردار بود اما ما نمی دونستیم، بعد متوجه شدیم اسیر شده و بعدش هم کلی تحقیق کردیم، سالها توی عراق پرس و جو کردیم و آخرش معلوم شد کشته شده و ما شنیدیم کشته شده، نه شواهدی دال بر مرگش پیدا کردیم و نه شواهدی برای زندگیش، با توجه به اینکه اگر واقعا زنده بود در این زمانی که ما دیگه با کشور عراق دوست و برادر شدیم می بایست خودش را به ما برسونه و خبری از خودش بده، اما هیچ خبری نشد و ما بنا برا گذاشتیم بر کشته شدنش... صادق که هنوز مبهوت بود گفت: پس...پس این حرفای مامان بزرگ اقدس چی بود؟ چه اتفاقی افتاده که مامان اقدس خودش را مقصر میدونه؟ اون حرفا چی بود که مادر بزرگم میزد، بعدم الان طبق چه دلیلی شما به این دکتره مشکوک شدین که برادر من هست؟ مهدی آب دهنش را قورت داد و همانطور که به سمت فرودگاه می پیچید گفت: داستانش خیلی طولانی هست سر فرصت برات تعریف می کنم، فقط بدون امکان داره دکتر کیسان محرابی داداشت باشه.. صادق دستش را روی داشبرد زد و گفت: یک دلیل بیار تا این مغز من هنگ نکنه بابا، تو رو خدا.... مهدی که حال صادق را میدید گفت: اون گردنبند... و اینکه اسمش کیسان هست چون محیا میدونست من از اسم کیسان خوشم میاد و مادرت محیا یه گردنبند دیگه هم عین مال تو داشت حتما اونو به برادرت میده همانطور که یکی را به تو داد... واژه ها در ذهن صادق پشت سر هم رژه میرفت و آنها به فرودگاه رسیدند. مهدی دستش را روی دست صادق گذاشت و گفت: من باید عباس را ببینم، اون میتونه کمکم کنه تا بفهمیم محیا واقعا زنده مونده یا نه... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼