eitaa logo
پروانه های وصال
8.1هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
23.2هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_دو🎬: با همین ترفندهای ابلیسی که فرعون و حکومت فرعونیان در پ
🎬: فرعون و فرعونیان برای سرکوب و به استضعاف کشیدن بنی اسرائیل هر کاری که از دستشان بر می آمد کردند معنای استضعاف فقط فقر مالی نیست بلکه این واژه تمام فقرها را در برمی گیرد، فقر جمعیتی، فقر فرهنگی، فقر اعتقادی و فقر مالی... حکومت مصر چنان طبق برنامه ابلیس پیش رفت و بنی اسرائیل را به بند کشید که آنها از همه جهت مستضعف شدند. حالا که سالها از به بند کشیدن و اسارت بنی اسرائیل می گذشت، آنها چاره ای نداشتند جز آنکه به دنبال فقیهان قوم باشند و فقیهان بنی اسرائیل برای حفظ جانشان به کوه و دشت و بیابان پناه برده بودند اما به قول معروف جوینده یابنده است. افراد معتقد بنی اسرائیل دور فقیهان جمع شدند و آنها نوید ظهور منجی را به بنی اسرائیل دادند. منجی که در کلام پیامبران پیشین از آن نام برده شده بود و مردم بنی اسرائیل در خفقان شدید و سختی های طاقت فرسایی که حکومت فرعونیان برایشان به وجود آورده بود، فقط با امید و انتظار ظهور منجی روزگار را می گذراندند. جاسوسان فرعون که در همه جا نفوذ داشتند، به طریقی وارد حلقه ای شدند که به فقیهان وصل میشد، آنها هم مژده ظهور منجی را شنیدند. یکی از نفوذی های فرعون، با شنیدن حرفهای فقیه و بزرگ بنی اسرائیل، احساس خطر کرد و با سرعت از جمع آنها جدا شد. جلسه ی سرّی بنی اسرائیل داخل غاری بیرون شهر برگزار شده بود، آن فرد نفوذی ، با شتاب از بالای کوه پایین آمد و سوار بر اسبش شد و با شتاب زیاد به سمت شهر حرکت کرد. فرد نفوذی می خواست خود را هر چه سریعتر به شهر برساند و اخباری را که کسب کرده بود به اطلاع فرعون و کاهنان معبد برساند و از طرفی می خواست مکان گرد همایی بنی اسرائیل را لو دهد تا مأموران حکومتی آنها را محاصره کنند و بر سرشان بریزند و همه را از دم تیغ بگذرانند. اما از غاری که اجتماع بنی اسراییل بود تا شهر، یک شبانه روز راه بود و ان جاسوس با شتاب حرکت می کرد تا سریعتر خود را به قصر برساند. راه به نیمه رسیده بود که به یک باره چاله ای که نمی دانست از کجا و چگونه درست شده، جلوی پای اسب پدیدار شد و اسب ناخواسته یکی از پاهایش درون چاله رفت و تعادلش بهم خورد و سوارش به پشت بر زمین افتاد. ضربه ی سختی بود و سوار دقایقی بیهوش بر زمین افتاد و بالاخره بعد از گذشت زمان کوتاهی چشمانش را گشود و درحالیکه دردی جانکاه در جاتش پیچیده بود، پشت سرش را دستی کشید و گرمی خون را حس کرد. کمی آنطرف تر اسبش در حالیکه لنگ میزد ناله می کرد. مرد جاسوس، زیر لب فحشی داد و به سمت اسب حرکت کرد، او می بایست به طریقی اسب را تیمار کند و به راه بیافتد، خبری که داشت آنقدر مهم بود که نمی بایست تعلل کند. قرار بود بعد از چهارصد سال رنج و سختی بنی اسرائیل، منجی آنها ظهور کند و این خبر برای فرعون بسیار مهم بود. ادامه دارد... 📝به قلم: طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼🌿
🎞🎞🎞🎞🎞 سامری در فیسبوک 🎬: به نام خدا همانا آینده زمین از آن صالحان است و این وعدهٔ خداوند است و وعدهٔ خدا، تخلف ناپذیر است، هر چند که ایادی شیطان دست به دست هم دهند تا ملت ها را از رسیدن به کمال که همان قرب خداوند است باز دارند، اما عاقبت، زمین از آن صالحان است و بقیه الله خیرلکم ان کنتم مومنین... چشمان مرد جوان خیره به بخاری که از پوست سیب زمینی به هوا برمی خواست، بود. مادر با دو دیدهٔ نگران رد نگاه او را دنبال می کرد. مرد جوان به طرف بشقاب دست برد و سیب زمینی داغ را داخل دستش گرفت، مادر نفس راحتی کشید و می خواست لبخند بزند که با حرکت پسرش، لبخند روی لبهایش خشکید پسر با تمام توانی که داشت، سیب داغ را به دیوار روبه رویش زد، تکه های ریز سیب مانند ترکش های نارنجک به اطراف پاشید، پسر از جا بلند شد و همانطور کیف کنار دیوار رنگ و رو رفته را برمی داشت گفت: من دیگه پام را توی این خونه نمیذارم، مُردم از بس که پول های نداشته ام را بین هویر و زبیر بصره خرج کردم، اینهمه راه را میرم و میام که سیب زمینی آب پز بزاری جلوم؟ خوب اینو تو نجف جلو همون دانشگاه خراب شده هم میدن و بعد بدون اینکه نگاهی به چهرهٔ اشک آلود مادر بینوایش بکند،در اتاق را باز کرد و ادامه داد: فقط یاد گرفتین فرت فرت بچه بیارین، خوب رفاهشون هم فراهم کنین، چقدر دلمون به آرزوی همه چیز باشه؟! اینم شده روزگار ما...یه کشور درپیت با یه خانواده درپیت تر....ای خدااااا کی میشه ما هم اون بالا بالاها بگردیم؟! مادر که همیشه از زبان تیز و بلندپروازی پسرش هراس داشت، آه کوتاهی کشید و از جا بلند شد، به طرف طاقچه رفت و می خواست آخرین دینارهای باقی مانده برایش را به پسرش بدهد، وسایل روی طاقچه را جابه جا کرد، اما اثری از دینارها نبود و اگر هم پول را می یافت فایده ای نداشت، چون پسر،همچون همیشه بی خداحافظی رفته بود، رفتنی که شاید دیگر برگشتی نداشت، البته آنطور که پسرش میگفت.. جوان همانطور که در عالم خود غرق بود انگار با خودش هم دعوا داشت، زیر لب می گفت: بفرما آقای همبوشی، دانشجوی مهندسی شهرسازی، اینهم اوضاعی ست که تقدیر برایت رقم زده، اما تو باید تقدیر را به سمتی بکشانی که دوست داری،بله...من بایددددد فکر اساسی کنم، باید کاری کنم که همه به من و اوضاع زندگیم حسادت کنن، دیگه بسه اینهمه فقر و فلاکت و بدبختی، باید به هر طریقی شده پول و پله بدست بیارم، که آدم بی پول توی این دوره، همون بمیره بهتره... پسر آنقدر با خودش حرف زد و نقشه کشید که نفهمید کی رسید به سر جاده، چندین روز بی دلیل از دانشگاه غیبت کرده بود باید خودش را به نجف میرساند و دلیلی برای غیبتش راست و ریست می کرد، ترم آخر دانشگاهش بود، حالا که داشت فارغ التحصیل میشد باید فکری اساسی می کرد، یه فکر خوب، یه کار نون و آب دار که ره صد ساله را یک شبه بپیماید، شاید این کار سخت به نظر بیاد، اما شدنی هست، به شرطی آدم مغزش را به کار بگیره و بفهمه چکار باید کنه... جوان این حرف را زد و با یک حرکت پرید بالای ماشین باری کوچکی که جلویش ترمز کرده بود. ادامه دارد.. براساس واقعیت 📝ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞
پروانه های وصال
🎞🎞🎞🎞🎞 سامری در فیسبوک #قسمت_اول🎬: به نام خدا همانا آینده زمین از آن صالحان است و
سامری در فیسبوک 🎬: ماشین به پیش میرفت و باد سردی که به صورت کشیده او می خورد باعث لرزی در بدنش شد و درِ کیفش را باز کرد و چفیه را بیرون کشید که به دنبالش عقال هم بیرون افتاد، چفیه را دور سرش پیچید به طوریکه فقط چشم های کشیده و مشکی اش از پشت آن پیدا بود و موهای وز وزی اش از کنار گوشش بیرون زد، عقال را از کف ماشین برداشت تا داخل کیفش بگذارد که نگاهش به دینارهایی افتاد که از مادرش کش رفته بود. عقال را روی پول ها انداخت و همانطور لبخندی میزد زیر لب گفت: مادرم ثمینه چقدر ماهی فروخته که اینهمه دینار جمع کرده، وقتی پول دارد و جلوی من سیب زمینی می گذارد، حقش است پول هایش غیب شود. بالاخره ماشین وارد شهر نجف شد، عکس های صدام که بر جای جای شهر آویزان بود انگار با او حرف میزد، جوان آه کوتاهی کشید و همانطور که سرش را تکان میداد رو به عکسی با چشم های دریده گفت: بخور و بتاز، فعلا نوبت توست، اگر من هم مثل تو ابرقدرت ها پشتیبانم بودند، الان بس که خورده بودم، هیکلی به فربهی تو داشتم، اما هنوز من اول راهم و قول میدهم آنقدر تلاش کنم که روزی نامم مثل نام تو، شهرهٔ شهر شود، روز بخور بخور من هم میرسد صدام حسین... ماشین ناگهانی ترمز کرد و مرد جوان همانطور که تلوتلو میخورد به شیشه عقب ماشین برخورد کرد و با فریاد گفت: چه خبرته آقا؟! آهسته تر، می خواستی اینجا بکشیتمون. مرد راننده دستش را از شیشه ماشین بیرون آورد و بی توجه به عصبانیت او گفت: آخر خطه، جلوتر نمیرم کرایه ات را بده و پیاده شو.. مرد جوان همانطور که با یک پرش خود را به بیرون ماشین می انداخت،زیر لب ناسزا نثار راننده می کرد، پیاده شد و دست در جیب شلوار لی آبی رنگش کرد و مقداری اسکناس بیرون آورد و به سمت راننده داد. راننده با تغیّر پولها را گرفت و هنوز می خواست اعتراض کند که کم است، متوجه شد اثری از مسافرش نیست و او در جمعیت پیش رو گم شد. از هر طرف صدایی می آمد، یکی از لباس های آنچنانی اش تعریف می کرد، یکی حلواهای جلویش را تبلیغ می کرد و یکی هم می خواست خرماهای خشکیده جلویش را قالب ملت کند. اما بوی مرغی که در فضا پیچیده بود، اشتهای مرد جوان را قلقلک داد، ناخوداگاه همانطور که دستی به شکم خالی اش می کشید به سمت غذا خوری پیش رویش رفت. تخت چوبی که از شدت استفاده رنگش به مانند رنگ چهره سیاه پسرک کارگر کنارش، شبیه شده بود را انتخاب کرد، تختی که از دید همه پنهان بود، روی ان نشست و با اشاره به پسرک، سفارش یک پرس مرغ و پلو را داد... از بس که گرسنه بود غذا را تند تند می بلعید، اصلا به مزه آن و بوی ساری که میداد توجه نمی کرد، پسرک پادو که این جوان را اولین بار بود میدید با تعجب خوردن او را نگاه می کرد، در همین حین صاحب کارش او را صدا زد و پسرک همانطور که نیشخندی میزد رو به جوان گفت: استخواناش خوردنی نیست به خدا... مرد جوان استخوان ران مرغ را که داخل دهانش بود بیرون آورد و پشت پسرک را نشانه گرفت و پرتاب کرد، استخوان وسط کمر پسرک فرود آمد. پسر به دنبال کارش رفت، مرد جوان اطراف را نگاهی کرد، انگار کسی حواسش به او نبود، پس آهسته و بیصدا از جا بلند شد و در یک چشم بهم زدن از غذا خوری بیرون آمد. صاحب مغازه که مانند عقابی تیز چشم همه جا را می پایید، از پشت ویترین سرش را بیرون آورد، اسکناسی به سمت مشتری پیش رویش داد و یک لحظه احساس کرد یکی از مشتری ها نیست و با فریادی بلند، پسرک را فراخواند و همانطور که خط و نشان برای پسرک بینوا می کشید گفت: برو ببین مشتری اون تخت پشتی هست یانه؟ اگر نباشه کل پول غذاش را تو باید بدی فهمیدددی؟! ادامه دارد.. 📝ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 سخنرانی آقای دکتر رئیس‌جمهور در ابتدای دیدار مسئولان نظام، نمایندگان کشورهای اسلامی با رهبر انقلاب در روز @parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 اعمال مشترک ⏱فقط ۲ روز از ماه رجب باقی مانده. این دو روز را قدر بدانیم و نهایت بهره را ببریم. ✅ خواندن ۱۰۰ مرتبه سوره توحید ✅ دعاهای ماه رجب که در مفاتیح در بخش اعمال رجب آورده شده است ✅ ۴۰۰ مرتبه ذکر: أسْتَغْفِرُ اللَّهَ الَّذِي لا إلَهَ إلّا هو وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَه وَ أتُوبُ إِلَيْه (گفتن آن ثواب صد شهید را دارد) ✅ زیاد استغفار و توبه کردن و ترک گناهان ✅ صدقه دادن @parvaanehaayevesaal
51.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید | فیلم کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار مسئولان نظام و سفرای کشورهای اسلامی. ۱۴۰۳/۱۱/۹ @parvaanehaayevesaal
4_5820989856536335614.mp3
14.86M
بشنوید | صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار مسئولان نظام و سفرای کشورهای اسلامی. ۱۴۰۳/۱۱/۹ @parvaanehaayevesaal