برای اینکه کمتر آسیب ببینید
فاصلهها را رعایت کنید ،
چه در رانندگی
و چه در زنـدگی ...!!
💕💕💕
💠 حدیث روز 💠
📿 عملی محبوبتر از هزار ركعت نماز
🔻امام صادق علیهالسلام:
تَسْبيحُ فاطِمَةَ عليهاالسلام فى كُلِّ يَوْمٍ فى دُبُرِ كُلِّ صَلاةٍ اَحَبُّ اِلَىَّ مِنْ صَلاةِ اَلْفِ رَكْعَةٍ فى كُلِّ يَوْمٍ
◽️تسبيحات فاطمه زهرا عليهاالسلام در هر روز پس از هر نماز، نزد من محبوب تر از هزار ركعت نماز در هر روز است.
كافى: ج ۳، ص ۳۴۳، ح ۱۵
💕💕💕
بیكاری و اشتغال
جوانی از بیکاری رفت باغ وحش پرسید: استخدام دارید؟
یارو گفت مدرک چی داری؟
گفت: دیپلم.
یارو گفت: یه کاری برات دارم، حقوقشم خوبه پسره قبول کرد.
یارو گفت: ما اینجا میمون نداریم میتونی تا میمون برامون میاد بری توی پوست میمون و تو قفس نقش میمون بازی كنی.
چند روزی گذشت. یه روز جمعه که شلوغ شده بود، پسره توی قفس پشتک وارو میزد. از میله ها بالا پایین می رفت. جوگیر شد زیادی رفت بالای درخت. از اون طرف افتاد تو قفس شیر.
داد زد کمک.
شیره دستشو گذاشت رو دهنش و گفت: آبرو ریزی نکن من لیسانس دارم.
💕💕💕
پروانه های وصال
#دختر_شینا 12 🌅 صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبالِ ما تا برویم محضر. عاقد ش
#داستان
#دختر_شینا 13
🌹خاطرات شهید حاج ستار ابراهیم هژبر
دویدم توی باغچه🏃🌾🎋
زیر همان درختی 🌴که اولین بار بعد نامزدی👩❤️👩 دیده بودمش
نشستم و گریه 😭کردم
از فردای آن روز مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس دیگری شروع شد.
مراسم رختبران👗👒👚،اصلاح عروس و جهازبران،پدرم🕵 جهیزیه ام راآماده کرده بود..
بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود💼💥
سرویس6نفره چینی خریده بود 2دست رختخواب،فرش،چراغ خوراک پزی چرخ خیاطی ووسایل آشپزخانه....
یکروز فامیل👩👩👧👧👨👨👦👨👧👦 جمع شدندبا شادی😃 جهیزه ام رو بار وانت کردندن به خانه پدر شوهرم بردند.
جهیزیه ام رو در یک اتاق چیدند
آن اتاق شد اتاق منوصمد
شبی🌚 که قرار بود فردایش جشن عروسی🌈
بر گزار شودصمد از پایگاه بر گشت تا نیمه های شب چندبار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد.
فردای آن روز برادرم ایمان سراغم آمد
به تازه گی وانت قرمز رنگی خریده بود.
منو سوار ماشینش کرد
زن برادرم خدیچه کنارم نشست
سرم را پایین انداخته بودم.
اما از زیر چادرو تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند میتونستم بیرون رو ببینم.....
🖊ادامه دارد
نویسنده،#بهناز_ضرابی_زاده
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 13 🌹خاطرات شهید حاج ستار ابراهیم هژبر دویدم توی باغچه🏃🌾🎋 زیر همان درختی 🌴که او
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحاج ستار ابراهیمی هژبر
#قسمت_چهاردهم فصل دوم
💞بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
🌸شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود.
💞مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند.
صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند.
دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.»
ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم.
رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندترازهمه بدوم تازودتربرسم
💞به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید.
وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.»
خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.»
توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم
✍ ادامه دارد...
نویسنده،#بهناز_ضرابی_زاده
پروانه های وصال
#برنامه_ترک_گناه و رسیدن به لذت بندگی قسمت پنجم 🔺🔶🔺✅👇🏼 "امتحانات الهی" ۱ ✅برای ترک گناه رو رسیدن
#برنامه_ترک_گناه
و رسیدن به لذت بندگی
قسمت ششم
🔺🔶🔺✅👇🏼
"امتحانات الهی" 2
✔️شما باید ۲۴ ساعته حواست به این باشه که داری امتحان میشی!
ببخشید بزارید دوباره اسم امتحان رو عوض کنم!😊
شما ۲۴ ساعته دارید "تمرین" داده میشید!
👆🏻🔷✅
هر زمینه ی گناهی که برات پیش میاد، برای امتحانته.
اینطور نیست که خدا "اتفاقی" یه زمینه گناه برات فراهم کنه.
✔️بلکه هر امتحانی کاملا حساب شده و در جهت رشد دادن ماست.
ببینید "امتحان اصلا چیز بدی نیست"
"امتحان بزرگترین لطف خداست به ما"
🌺ما از خداوند متعال ممنونیم که ما رو امتحان میکنه تا بهمون جایزه های میلیاردی بده.☺️
🌺🌺🌺
همه ی اتفاقات ریز و درشت زندگیتو "با عینک امتحان" ببین.
بعد از یه مدت زندگی قشنگی پیدا میکنی.
✔️حواست جمع میشه
✔️به راحتی گناه ها رو شناسایی و ترک میکنی.
✔️پدر نفس اماره رو در میاری
و خیلی از اتفاقات خوب دیگه برات می افته.
👆🏻💝👆🏻
مثلا شوهرت امروز میاد خونه با بداخلاقی یه حرفی بهت میزنه.
قبل از اینکه حرفی بهش بزنی
یکمی فکر کن...
✅یه ارتباطی با خدا بگیر
بگو خدایا قضیش چیه؟؟؟🤔
آهان من صبرم کم هست . تو میخوای با این امتحان صبر منو زیاد کنی.😊
چشم. لبخند میزنم.👌
🌺 خداوند متعال هم میفرماید
آفرین چه بنده ی فهمیده و زرنگی. احسنت.
✅👏
حواسش به زندگیش هست. خوبه.
ملایکه به این بنده ی من
یه سری "تمرین های باکلاس تر و رشد دهنده تر" بدید.
برای نماز شب کمکش کنید تا بیدار بشه
👆🏻💝🌹🌹
اگه بعد یه مدت دیدی دست به آهن میزنی طلا میشه تعجب نکن!😊
اگه علم غیب پیدا کردی لبخند بزن..
🌺سرزمین لذت ها
🥀اگر منتظر رسیدن به رضایت در پایان روز باشی؛ حتما به رضایت خواهی رسید
🌸از خداوند کریم کمک بخواه
🌸از خداوند رحیم یاری بخواه
🌸از خداوند عظیم کمک بگیر
💕💕💕
🥀سعی کن مردم در تو فقط سعادت و خوشبختی سراغ داشته باشند و از تو فقط لبخند ببینند.
💕💕💕
🥀گاهي يك جمله و اندكي تفكر تو را هدايت و زندگيات را متحول ميسازد.
*هیچکس از آخرین خداحافظی باخبر نیست.. باهم مهربان باشیم*ً
💕💕💕
پروانه های وصال
⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜ #اسـتـغـفــار شبــ🌙ــانـہ حضـرت عـلـی عـلیـهالسـلام
⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜
#اسـتـغـفــار شبــ🌙ــانـہ
حضـرت عـلـی عـلیـهالسـلام
💢↶ بـنـــ1⃣2⃣ـــــد ↷💢
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
《اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ
عَلِمْتُهُ مِنْ نَفْسِی أَوْ نَسِیتُهُ
أَوْ ذَکَرْتُهُ أَوْ تَعَمَّدْتُهُ أَوْ أَخْطَأْتُ
فِیمَا لَا أَشُکُّ أَنَّکَ سَائِلِی عَنْهُ
وَ إِنَّ نَفْسِی مُرْتَهَنَةٌ بِهِ لَدَیْکَ
وَ إِنْ کُنْتُ قَدْ نَسِیتُهُ وَ غَفَلْتُ عَنْهُ
فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ》
🦋 بـــار خــدایــا 🦋
از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که
خود از آن خبر دارم
یا فراموش کردهام
یا به یاد میآورم
یا به عمد آن را انجام دادم
یا از روی خطا آوردهام
مواردی که بیشک از من سوال خواهی کرد و نفسم پیش تو در گرو آن است
هر چند آن را فراموش
و از آن غافل شده باشم.
پس بر محمـد و آلش درود فرست🌷
و اینگونه گناهانم را بیامرز
ای بهتـریـن آمـرزنـدگـان✨
◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️
📘 استغفـار هفتـادگـانـه
امیـرالمؤمنین علـی علیـهالسلام💚
✍ تالیـف: سید ضیاءالدین تنکابنی