eitaa logo
پروانه های وصال
7.7هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
20.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#تسلیت_امام_زمانم🏴 خواستم بگویم ایران تسلیت اما دیدم سردار بی ادعای ما حاج قاسم سلیمانی فقط متعلق به ایران نبود همه‌ی مظلومین جهان تسلیت تسلیت امام غریب و مظلومم😭 #آقا_بیا_تو_را_به_خون_شهیدان #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سلام_امام_زمانم سالهاست که هر وقت سردار سلیمانی را میبینم یاد شما و یارانتان در قلبم زنده تر میشود ... مولای من سردار را هم شهید کردند ... پس کی می‌آیید، بمیرم برای مظلومیت و تنهاییت 😭💔 #آقا_بیا_تو_را_به_خون_شهیدان #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
یه روز شاد... یه دل خوش یه لب خندان یه روز پر از احساس ناب دعای امروز و هر روز ما برای شما #پروانه_های_وصالی_ گل سلام دوستان خوبم✋ صبحتون مهدوی🌸  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قاسم سلیمانی ۲۰ اسفند ۱۳۳۵ در روستای کوهستانی و دورافتاده قنات ملک در استان کرمان چشم به جهان گشود. وی در ۱۲ سالگی، پس از پایان تحصیلات دوره ابتدایی، زادگاه خود را ترک کرد و مشغول به کار ساختمان در کرمان شد. با شروع جنگ تحمیلی، وی راهی جبهه شد و کمی بعد، فرمانده بسیجی‌های هم‌ولایتی‌اش شد و سپس لشگری از بسیجی‌ها تشکیل داد که به لشکر ۴۱ ثارالله شهرت یافت. وی در طول دوران دفاع مقدس، با لشگر تحت‌ امر خود در عملیات‌های زیادی از جمله، والفجر ۸، کربلای ۴، کربلای ۵ و تک شلمچه حضور موثر داشت. قاسم سلیمانی اولین بار در آذر 1360 در عملیات مشترک ارتش و سپاه بنام عملیات طریق‌ القدس در غرب سوسنگرد بر اثر انفجار گلوله خمپاره از دست راست و شکم به شدت مصدوم شد. باپایان جنگ، لشگر ۴۱ ثارالله به فرماندهی سردار سلیمانی به کرمان بازگشت و درگیر جنگ با اشراری شد که از مرزهای شرقی کشور هدایت می‌شدند. قاسم سلیمانی پس از دوران دفاع مقدس تا زمانی که به سمت فرماندهی سپاه قدس منصوب شد، با باندهای قاچاق مواد مخدر در نزدیکی مرزهای ایران و افغانستان جنگید. وی در سال ۱۳۷۶، از سوی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، فرماندهی کل قوا، به تهران فراخوانده و مسوولیت سپاه قدس به او سپرده شد. رهبر معظم انقلاب که بهمن ماه 1389 درجهٔ سرلشگری را به سلیمانی اعطا کرد، در تقدیر از عملکرد قاسم سلیمانی از او به عنوان «شهید زنده» نام بردند. سردار حاج قاسم سلیمانی  در اسفند ماه 1397 از سوی فرمانده معظم کل قوا حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای به دریافت نشان ذوالفقار مفتخر شد. نشان ذوالفقار پر افتخار ترین نشان نظامی ایران است که پس از انقلاب برای نخستین بار توسط رهبری به سرلشگر سلیمانی اعطا گردید. ◾️▪️◾️▪️🔹▪️◾️▪️◾️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️زمان تشییع پیکر سپهبد شهید سلیمانی مشخص شد؛ خانواده سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی اعلام کردند: ▪️پیکر مطهر شهید سلیمانی صبح امروز(شنبه ۱۴ دی ماه) در بغداد تشییع می شود و عصر شنبه به میهن عزیزمان منتقل خواهد شد. ▪️صبح یکشنبه(۱۵ دی ماه) نیز پیکر شهید سلیمانی در دانشگاه تهران تشییع خواهد شد و مقام معظم رهبری بر پیکر ایشان نماز می خوانند. ▪️پس از آن پیکر سردار شهید حاج قاسم سلیمانی، به وصیت ایشان، در گلزار شهدای شهر کرمان به خاک سپرده می شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توئیت نجاح محمد علی کارشناس عراقی 🔘 سید عباس موسوی شهید شد و سید حسن نصرالله آمد سید حسین حوثی شهید شد و عبدالملک حوثی آمد و حاج قاسم و ابو مهدی شهید شدند که سختر از آن ها خواهند آمد
امام على عليه السلام: ارزش هر انسان، [ به] چيزى است كه نيك مى داند قيمَةُ كُلِّ امرِىًءما يُحسِنُ حکمت 81 نهج البلاغه
#نهج_البلاغه 🌺امیر المومنین علیه السلام می فرماید : ✨تاج تواضع و فروتنی را بر سر نهید ، و تکبّر و خودپسندی را زیر پا بگذارید . ✨ 📚 #خطبه ۱۹۲ #پروانه_های_وصال @parvaanehaayevesaal💕
💭 عزیز میگه مردها هر قدر هم که بزرگ و باسواد و پول دار بشن، باز هم مثل بچه ها هستند. زود قهر میکنن، زود پشیمون می شن و زود آشتی می کنن. ممکنه جلو زن ها چیزی نگن اما تنها که شدند شروع می کنن به بغض کردن. می گه به همین خاطره که کسی گریه ی مردها رو نمیبینه... عزیز میگه زن ها هر قدر هم که کوچیک باشن اما مادرند، پناه مردها هستند. حتی دختر کوچولوها پناه باباهاشون هستند. 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 اگر نمی‌توانی به کسی امید بدهی نا امیدش نکن! اگر شنونده خوبی هستی رازدار خوبی هم باش! اگر نمی‌توانی زخمی را مرحم کنی، نمک هم نباش! یک کلام! انسان باش . ┄┅═══❁☀❁═══┅┄
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹خاطرات شهیدستلرابراهیمی هژبر #قسمت_چهل_ششم 💞بغض راه گلویم را بسته بودخندیدو ب
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر 💞گفتم: «حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آن ها که نمی فهمند ما کجا می رویم.» نشست وسط اتاق و گفت: «ای داد بی داد. ای داد بی داد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل هایی جلوی چشم ما پرپر می شوند. خیلی هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن ها لباس نو می خرد؟» نشستم روبه رویش و با لج گفتم: «اصلاً من غلط کردم. بچه های من لباس عید نمی خواهند.» گفت: «ناراحت شدی؟!» گفتم: «خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچه هایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم.» عصبانی شد. گفت: «این حرف را نزن. همه ما هر کاری می کنیم، وظیفه مان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون اینکه منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما هم درد خانواده شهداییم.» بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: «من که گفتم قبول. معذرت می خواهم. اشتباه کردم.» بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت. تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم. 💞نه حال و حوصله بچه ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم. کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می آمد و نه پایین می رفت. هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: «دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت.» از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. می ترسیدم قهر کرده و رفته باشد. دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغ ها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. همان موقع، دلم شکست و گفتم: «خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان.» توی دلم غوغایی بود. یک دفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچه ها که بلند شد، فهمیدم صمدم برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم می زد: «قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟!» دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچه ها را بغل کرده. آهسته سلام دادم. خندید و گفت: «سلام به خانمِ خودم. چطوری قدم خانم؟!» به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم 💞اما ته دلم قند آب می شد. گفت: «ببین چی برایتان خریده ام. خدا کند خوشت بیاید.» و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی. رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود. برای بچه ها لباس خریده بود و داشت تنشان می کرد. یک دفعه دیدم بچه ها با لباس های نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباس ها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق. تا مرا دید، گفت: «یک استکان چای که به ما نمی دهی، اقلاً بیا ببین از لباس هایی که برایت خریده ام خوشت می آید؟!» دید به این راحتی به حرف نمی آیم. خندید و گفت: «جان صمد بخند.» خنده ام گرفت. گفت: «حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می شوم و می روم. چند نفری از بچه ها دارند امشب می روند منطقه.» دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس ها را پوشیدم. سلیقه اش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولک دوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه می کردم که یک دفعه سر رسید و گفت: «بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شده ای. چقدر به تو می آید.» ✍ادامه دارد....
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر #قسمت_چهل_وهفتم 💞گفتم: «حالا مگر بچه های شهد
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر 💞خجالت کشیدم و گفتم: «ممنون. می روی بیرون. می خواهم لباسم را عوض کنم.» دستم را گرفت و گفت: «چی! می خواهم لباسم را عوض کنم! نمی شود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو می خندی، عید است.» گفتم: «آخر حیف است این لباس مهمانی است.» خندید و گفت: «من هم مهمانت هستم. یعنی نمی شود برای من این لباس را بپوشی؟!» تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: «بنشین.» بچه ها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم تعجب کرده بودند. صمد همان طور که دستم را گرفته بود گفت: «به خاطر ظهر معذرت می خواهم. من تقصیرکارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. می دانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت می دانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچ کس را توی این دنیا اندازه تو دوست نداشته ام. گاهی فکر می کنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر می کنم، می بینم من با عشق تو به خدا نزدیک تر می شوم. روزی صدهزار مرتبه خدا را شکر می کنم بالاخره نصیبم شدی. چه کنم که جنگ پیش آمد؛ وگرنه خیلی فکرها توی سرم بود. اگر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زن ها و کودکان ما می آورد. 💞اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می دیدی، به من حق می دادی. قدم جان! از من ناراحت نشو. درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی ببین این مردم جنگ زده با چه سختی زندگی می کنند. مگر آن ها خانه و زندگی نداشته اند؟! آن ها هم دلشان می خواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگی شان و درست و حسابی زندگی کنند.» به خودم آمدم. گفتم: «تو راست می گویی. حق با توست. معذرت می خواهم.» نفس راحتی کشید و گفت: «الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد. اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم می خواهد بگویم، درباره خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده. هر بار که می آیم، می گویم این آخرین باری است که تو و بچه ها را می بینم. خدا خودش بهتر می داند شاید دفعه دیگری وجود نداشته باشد. به بچه ها سفارش کرده ام حقوقم را بدهند به تو. به شمس الله و تیمور و ستار هم سفارش های دیگری کرده ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی.» زدم زیر گریه، گفتم: «صمد بس کن. این حرف ها چیه می زنی؟ نمی خواهم بشنوم. بس کن دیگر. 💞با انگشت سبابه اش اشک هایم را پاک کرد و گفت: «گریه نکن. بچه ها ناراحت می شوند. این ها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی.» مکثی کرد و دوباره گفت: «این بار هم که بروم، دل خوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچه ها باش و تحمل کن.» و من تحمل کردم. صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد. یک هفته ای ماند و دوباره رفت. گاهی تلفن می زد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی می آمدند می خواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند. برادرهایش، آقا شمس الله، تیمور و ستار، گاه گاهی می آمدند و خبری از ما می گرفتند. حاج آقایم همیشه بی تابم بود. گاهی تنهایی می آمد و گاهی هم با شینا می آمدند پیشمان. چند روزی می ماندند و می رفتند. بعضی وقت ها هم ما به قایش می رفتیم. اما آنجا که بودم، دلم برای خانه ام پر می زد. فکر می کردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه می گرفتم و مثل مرغ پرکنده ای از این طرف به آن طرف می رفتم. تا بالاخره خودم را به همدان می رساندم. خانه همیشه بوی صمد را می داد. لباس هایش، کفش ها و جانمازش دلگرمم می کرد. به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشی ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود ✍ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷✨دریافت آرامش الهی✨🌷 🌸خدای خوبم شکر که امروز را آغاز میکنیم ‌، در کنار نگاه مهربانت ، در کشاکش لحظه‌های روزگار حضورت مایه ی آرامش است 🌸و برای ما همین بس که دل به تو سپرده‌ایم و میدانیم ما را به جایی میبری که بهترین است برایمان 🌸الهی تحملمان را افزون کن و یاریمان کن؛تا دل‌هایمان را خالی کنیم از هرچه نا شفاف و بدون عشق است 🌸خدای خوبم امروزمان را سراسر مهر و عشق برایمان بساز تا پر شویم از عشق بی پایانت و عشق بیفروزیم در دلهای بندگانت 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرادر سلیمانی درعوض انگشتری که به دخترشهید مدافع حرم تقدیم کرد چه درخواستی کرد؟
پروانه های وصال
‍ ⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜ #اسـتـغـفــار شبــ🌙ــانـہ حضـرت عـلـی عـلیـه‌السـلام
⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜ شبــ🌙ــانـہ حضـرت عـلـی عـلیـه‌السـلام 💢↶ بـنـــ1⃣4⃣ـــــد ↷💢 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 《اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ خَفِیَ عَنْ خَلْقِکَ وَ لَمْ یَعْزُبْ عَنْکَ فَاسْتَقَلْتُکَ مِنْهُ فَأَقَلْتَنِی ثُمَّ عُدْتُ فِیهِ فَسَتَرْتَهُ عَلَیَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ》 🦋 بــار خـدایــا 🦋 از تو آمرزش می‌طلبم برای هر گناهی که از مردم مخفی است، اما از تو پنهان نیست پس از تو خواستم که بگذری و تو گذشتی آنگاه بار دیگر آن را انجام دادم و آن را هم بر من پوشاندی پس بر محمـد و آلش درود فرست🌷 و اینگونه گناهانم را بیامرز ای بهتـریـن آمـرزنـدگـان✨ ◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️ 📘 استغفـار هفتـادگـانـه امیـرالمؤمنین علـی علیـه‌السلام💚 ✍ تالیـف: سید ضیاءالدین تنکابنی
💎 پادشاهی خواب دید که همه دندان های او افتاده است. خوابگذار را فراخواند و تعبیر خواب را جویا شد. خوابگذار گفت: «پادشاه به سلامت باد، همه نزدیکان شما پیش از شما می میرند به گونه ای بعد از شما کسی نمی ماند.» پادشاه ناراحت شد و گفت: «وقتی همه نزدیکان من بمیرند من با که باشم؟ این چه تعبیری است که می گویی؟» و دستور داد او را صد ضربه شلاق بزنند. سپس پادشاه دستور داد خوابگذار دیگری را نزد او بیاورند. خوابگذار دوم گفت: «تعبیر خوابی که پاشاه دیده اند این است که عمر پادشاه درازتر از عمر همه نزدیکان خواهد بود.» پادشاه گفت: «تعبیر همان است اما این بیان با آن بیان خیلی فرق می کند.» و دستور داد صد سکه به او بدهند. ‌‎💕💕💕