eitaa logo
پروانه های وصال
8.2هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
23.2هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_پنجاه یک ساعتی داخل حرم چرخ زدم .یک روضه خون  گوشه ای از حرم نشسته
حاج کمیل داشت اذان واقامه ومیگفت که نسیم نگام کرد و با لحنی خاص گفت: _چه صدای قشنگی داره شوهرت..!! یه چیزی بگم؟! نگاش کردم. گفت:دیشب بهت حق دادم عاشقش شی! خیلی خشگله شوهرت! ! چه چشمای نازی..چه هیکلی!! شانس آورد آخوند..ببخشید روحانی شد..وگرنه دخترا قورتش میدادن.. ازتعریفش حس بدی بهم دست داد.دل و روده م به هم پیچید. مکبر دستور تکبیره الاحرام داد.. نفس عمیق کشیدم و قامت بستم! بعد از نماز پرسیدم:مادرت چه بیماری ای داره؟ او چشمش پراز اشک شد:سرطان خون!! دکتر گفته این نوع سرطان فقط واسه اعصاب وحرص وجوشه.بمیرم برا مامانم..خیلی حرص منو خورد.کاش قدرش و میدونستم!! اه کشیدم!! _هنوز هست..تا وقتی هست برای جبران دیر نیست!اونی باید حسرت بخوره که دیگه فرصت جبران نداره. _او اشکش رو پاک کرد:میخوام بیارمش خونه خودم..خودم ازش مراقبت میکنم.نوکرشم هستم.یه پرستار خوب واسش میگیرم.دلم نمیخواد وقت رفتن ازم ناراضی باشه. لبخندی به صورتش زدم:آفرین ..این خیلی خوبه.ان شالله همین اتفاق برات زمینه ی خیر بشه. دوباره من من کرد. _میشه شماره تو بهم بدی؟؟! جا خوردم!! نمیتونستم به همین راحتی بهش اعتماد کنم. بهانه آوردم: من فعلن گوشی ندارم.بخاطر امواجش نمیتونم ازش استفاده کنم. پوزخند تلخی زد. _امواجش؟؟؟ لبخندی زورکی زدم:آره دیگه امواجش! ! آخه من باردارم. او با تعجب نگاهی به من وشکمم انداخت و با دهانی باز گفت:عه عه عه..!!! واقعا؟؟؟ چقدر هولی بابا!!! خندیدم. _برای سن من خیلی هم دیره.. او آه کشید و باز با حسرت نگاهم کرد. _خوش بحالت.!! سرو سامون گرفتی! حالا باهاش خوشبختی؟ لبخندی عمیق زدم: آره! اون یک مرد واقعیه.. او با تعجب گفت:ناراحت نشیا..ولی آخه چطور بهت اعتماد کرد؟؟ آخه کدوم آدم مذهبی و طلبه ای میاد یه دختری مثل تو رو بگیره؟! قبل اینکه جوابش رو بدم صدای فاطمه شوک زدمون کرد. _وا؟؟!! مگه رقیه سادات چشه؟! کی از اون بهتر؟! خدای ناکرده بی عفتی نکرده که..یک کم جوونی ونادونی داشت که اونم جدش بهش نظر کرد خوب شد. نسیم بهش سلام کرد. _ببخشید ندیدمتون تو مسجد باشید. فاطمه جواب سلامش رو داد و به من لبخند زد. منم فکر میکردم امشب مسجد نمیاد. فاطمه خطاب به نسیم با صدای آهسته گفت:من اهل گوش واستادن نیستم ولی نسیم جون شما یک کم بلند حرف میزدی ومنم پشت سرتون بودم شنیدم.بهتره اینجا در مورد گذشته حرف نزنید.درست نیست. نسیم لب برچید و با صدای آروم تری گفت: _آخخخخ ببخشید حواسم نبود..تن صدام بلنده.. دوباره بین من وفاطمه نگاهی رد وبدل شد. من اصلا به نسیم خوش بین نبودم.مطمئن بودم فاطمه هم همین حس و داره .. شام خونه ی پدرشوهرم دعوت بودیم.من و مرضیه خانوم مشغول شستن ظرفها بودیم که آقا رضا به آشپزخونه اومد و گفت:سادات خانوم بی زحمت یه سر برید اتاق حاج آقا..کارتون دارن. من دستم رو شستم و بی فوت وقت به اتاق ایشون رفتم. پدرشوهرم بالای اتاق نشسته بود .حاج کمیل تکیه زده بود به پشتی و با حالتی پکر به گل قالی نگاه میکرد. گفتم:جانم حاج آقا؟ با من امری داشتید؟! گفت:درو پشت سرت ببند بابا، بشین اینجا دوکلوم صحبت کنیم. در و بستم و با دلواپسی کنار حاج کمیل نشستم. حاج کمیل عمامه اش رو کنارش گذاشته بود و  انگشتش رو روی اون می رقصوند. حاج مهدوی بی مقدمه گفت: ببین بابا من دلم نمیخواد برات بزرگتری کنم.میدونم اونقدر بزرگ شدی که فرق بین سره رو از ناسره ، و بد و از خوب تشخیص بدی .ولی از اونجا که دلم شور زندگیتونو میزنه لازمه یه چیزهایی رو گوشزد کنم. حاج کمیل نفسش رو بیرون داد.حس کردم معذبه. با تعجب چشم دوختم به صورت حاج مهدوی(پدر) _اختیار دارید حاج آقا! شما بزرگتر ما هستید.من کاری کردم که شما رو آزرده ونگران کرده؟! او تسبیحش رو در مشت بزرگش انداخت و در حالیکه دستش رو روی زانوش گذاشته بود گفت:والا ما که در این مدت ازت جز خوبی و ادب چیزی ندیدیم.از نظر شخصیتی واخلاقی ازت راضی هستیم.فقط دلم میخواد الان که خودمون سه تا تنهاییم یه سری چیزها رو برات یادآوری کنم. حاج کمیل با التماس رو کرد به پدرش: _حاج آقا. … حاج مهدوی با دستش به او دستور سکوت داد. اینطور که پیدا بود من قرار بود حرفهای ناراحت کننده ای بشنوم. دوباره قلب لعنتیم درد گرفت. حاج مهدوی گفت: حرفهایی که میخوام بزنم شاید ناراحتت کنه..شایدم بهت بربخوره ولی من فک میکنم بد نیست گاهی به آدمها بر بخوره تا حواسشونو جمع کنن. حاج کمیل دوباره وسط حرف پدرش پرید. _حاج آقا اجازه بدید یک وقت دیگه.. حاج مهدوی چشم غره ی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت همیشگی گفت: اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون .. ادامه دارد… نویسنده:
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم حاج کمیل داشت اذان واقامه ومیگفت که نسیم نگام کرد و با
حاج مهدوی چشم غره ی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت همیشگی گفت: اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون .. صورتم رو سمت حاج کمیل چرخوندم . او پوست سفیدش از ناراحتی سرخ شده  و گوشهاش قرمز بود حالا انگشتش رو تا ته توی پارچه ی عمامه ش فرو برده بود و با عضلاتی منقبض به گلهای فرش نگاه میکرد. حاج مهدوی شروع کرد به گفتن اون حرفها. .حرفهایی که بهم نشون داد چقدر گذشته ی هر کسی میتونه براش ننگ آفرین باشه! _ببین بابا جان..شما قبلا یه اشتباهاتی کردی که همچین ساده نبوده..البته این جای شکر داره که پشیمون هستی وتوبه کردی.این فرصتیه که خدا به هرکسی نمیده! البته ما هم امانتدار خوبی واسه گذشته ت بودیم. کلی حرف از این ورو اونور به گوشمون رسوندن که ما همه رو با یک تودهنی به صاحاب حرف انکار کردیم..البته منتی هم نیست.شما خواستی خوب شی ما هم گفتیم یا علی..پشتتیم.هر چی باشه آبروی تو آبروی ماست. خودت باید بدونی که کاری که کمیل کرد هرکسی نمیکرد. منی که خودم پدرشم اعتراف میکنم اگه من جاش بودم چنین ریسکی نمیکردم.حالا چه دلایلی پیش خودش داشته خدا میدونه و خودش..وگرنه من یکی نظرمو از قبل بهش گفته بودم. از خجالت در حال آب شدن بودم.پس حاج آقا مخالف وصلت ما بوده. درسته او بیراه نمیگفت ولی حرفهاش قلبم رو به درد میاورد. منتظربودم تا ببینم چی موجب شده که بعد از چندماه این حرفها رو بهم بزنه.. گفت:دیشب که دم مسجد با اون خانوم که خودشو دوستت معرفی کرد دیدمت حقیقتش نگران شدم.قرار نبود شما بعد ازدواج دنبال اون دوست و رفیقای اراذلت باشی کمیل میگفت باهاشون قطع رابطه کردی. خواستم از خودم دفاع کنم که مانع شد و گفت: هنوز حرفم تموم نشده.. از شدت ناراحتی نفسم بالا نمی اومد گفت:ببین من به خودت کاری ندارم.خدا بهت عقل داده شعور داده خودت صلاح کارت رو بهتر میدونی ولی بزار یک اتمام حجت باهات کنم کوچکترین خطری آبروی ما یا حاج کمیل و تهدید کنه من سکوت نمیکنم و خودم اقدام میکنم. قلبم ایستاد..چقدر صریح..چقدر مستقیم! سکوت مرگباری بینمون حکم فرما شد.فقط صدای نفس نفس زدن حاج کمیل می اومد.. حاج مهدوی از جا بلند شد و حرف آخرش رو زد: یه چیز دیگه میگم و حجت تمام!!! ما شما رو از خودمون میدونیم.اگه از خودم نبودی بهت هرگز اینها رو نمیگفتم. ما در این مدت خیلی حرفها شنیدیم.اونم بخاطر اینکه میخواستیم دست یک دختر توبه کار یتیم رو بگیریم و کمکش کنیم خودشو پیدا کنه ..اگه نمک شناس و با انصاف باشی که قطعا هستی باید خیلی حواست رو جمع کنی..همین بابا.. از اتاق بیرون رفت ودر رو بست! حاج کمیل صدای نفسهاش بلند ترشده بود از وقتی پدرش شروع به صحبت کرد سرش بالا نیومده بود. بیشتر از خودم دلم برای او سوخت که با انتخاب من چقدر پیش خونواده ش سرشکسته شده بود. شاید اینها حرف دل خودش هم بود و روش نمیشد بهم بگه. حق با پدرشوهرم بود..هیچ انسان شریف و با اعتباری چنین ریسکی نمیکرد. دلم میخواست کاری کنم.حرفی بزنم تا شاید نفس کشیدنهای حاج کمیل طبیعی تر بشه.ولی من خودم هم حال خوبی نداشتم.بلند شدم ..قبل از اینکه اشکم در بیاد باید از اتاق بیرون میرفتم و به جمع ملحق میشدم.شاید در سکوت وتنهایی حاج کمیل راحت تر نفس بکشه… به خونه برگشتیم. حاج کمیل تنها کلمه ای که از دهانش خارج شده بود خداحافظی از خونوادش بود. میدونستم که از من شرمنده ست. در حالیکه این من بودم که باید احساس شرمندگی میکردم. به محض رسیدن ، قبا و عمامه اش رو درآورد و روی چوب لباسی آویزون کرد و بدون کلامی روی تخت دراز کشید. داخل اتاق نرفتم چادر وروسریم رو در آوردم و روی مبل نشستم. دلم گریه میخواست ولی حال گریه نبود. دیگه از یه جایی به بعد گریه آرومت نمیکنه! روی مبل نشستم و فکر کردم.به همه چیز! به خودم.به حاج کمیل.به گذشته و آدمهای دورو برم. به حرفهای پدرشوهرم که چقدر تیز و برا بود و روحم رو جریحه دار کرده بود. کاش آقام بود..کاش مادر داشتم! اگر اونها بودند شاید با من اینطوری رفتار نمیشد!! تنهایی موجب شد خیلی از حرفهای پدرشوهرم رو بهتر درک کنم.یک جمله ش مدام در ذهنم تکرار میشد! دختر توبه کار یتیم… تسبیح رو از مچم باز کردم و روی سینه م فشردم. انگار الهام کنارم بود.تصورش میکردم که مقابلم روی اون مبل تک نفره نشسته و بهم لبخند میزنه. ومن معنی اون لبخند رو نمیفهمیدم. اینقدر در خیالات خودم محو بودم که نفهمیدم کی تصویر الهام جای خودش رو به تصویر زیبای حاج کمیل داد. او روی همان مبل نشسته بود و دستش رو زیر چانه اش گذاشته بود. اندوه از نگاهش می بارید.این رو در نور کم اتاق هم میشد فهمید. خیلی طول کشید تا سکوت رو شکست. _معذرت میخوام! ادامه دارد… نویسنده:
پیشاپیش روز معلم مبارکتون باشہ مادرای گرامی👏👏👏🌹🌹🌹🌹✋
خدایا.... ازتو مسئلت دارم امان را روزی که شناخته شونده مجرمین برخساره‌ی خود و مأخذه‌شونده به موی جلوی سر وقدمهای خود و از تو مسئلت دارم امان را روزی که کیفر و جزاء نکشد پدری بجای فرزندش و نه فرزندی بجای پدرش کیفربیند هیچ چیزی را همانا وعده‌ی خدا حق است. 💕💕💕
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 شرح دعاهای روزهای ماه مبارک رمضان 🌸 🌸 اللهم قونی فیه علی إقامة أمرک و أذقنی فیه حلاوة ذکرک و أوزعنی فیه لأداء شکرک بکرمک و احفظنی فیه بحفظک و سترک یا أبصر الناظرین 1⃣ اللهم قونی فیه علی إقامة أمرک 🌷 :خدایا 🌷 :قوت بخش،قدرت بخش 🌷 :در آن 🌷 :برای اقامه فرمانت 🔴 در اولین فراز از دعای امروز از خداوند می خواهیم‌که به ما قوه عبادت بدهد تا بتوانیم به خوبی عبادت و امر خدا را اطاعت کنیم.قوه عبادت غیر از قوه جسمانی است.امام سجاد علیه السلام در دعای ۴۴صحیفه سجادیه چنین با خداوند مناجات می فرماید:واعنا علی صیامه:یعنی خدایا ما را برای روزه گرفتن ماه مبارک رمضان یاری فرما.در ادامه می فرماید:ما را یاری کن تا بتوانیم اعضای بدن خود را از آلوده شدن به گناه و آنچه مورد پسند تو نیست باز داریم. این نشان دهنده این است که روزه واقعی تنها پرهیز از خوردن و آشامیدن نمی باشد بلکه تمام اعضا و جوارح انسان باید روزه دار باشد. پس از خداوند می خواهیم که ما را در انجام اوامرش نیرو و قوت بخشد و یاریمان کند. این قوت عبادت ربطی به جسم ندارد ممکن است یک پیرمرد ۷۰ساله یک ساعت قبل از اذان صبح از خواب بیدار شود و عبادت کند ولی یک جوان با یک بدن قوی حتی برای نماز نتواند بیدار شود. پس قوه عبادت را از خدا می خواهیم. 2⃣ و أذقنی فیه حلاوة ذکرک 🌷 : و بچشان 🌷 :در آن 🌷 :شیرینی ذکرت 🔴 در فراز دوم این دعا از خدا می خواهیم که شیرینی یاد خودش را به ما بچشاند.در حقیقت مناجات و دعا بسیار لذت بخش است و قلب را به آرامش می رساند برای مثال در دعای کمیل حال فردی را تصور می کند که اکنون وسط جهنم است و دارد مناجات عاشقانه ای با خدا می کند الهی صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک:خدایا عذابت را تحمل کردم پس چگونه فراق و دوری تو را تحمل کنم.دعاهای هر روز هفته بعد از نماز صبح در اول صبح‌خوانده شود شرینی و حلاوت خاصی دارند. 3⃣ و أوزعنی فیه لإداء شکرک بکرمک 🌷 :و مهیا کن 🌷 :در آن 🌷 :برای ادای 🌷 :شکر و سپاست 🌷 :به حق بخششت 🔴 شکر یعنی اینکه نعمت هایی که خداوند به ما داده است را درست و به جا مصرف کنیم؛در مسیر طاعت و بندگی اش استفاده کنیم نه در راه معصیت. شکر چشم این است که حرام نگاه نکند شکر گوش این است که به حرام‌گوش نکند مثل غیبت مثل موسیقی از نوع حرام ، شکر زبان این است که بدگویی نکند ، غیبت نکند. شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر نعمت از کفت بیرون کند 4⃣ و احفظنی فیه بحفظک و سترک 🌷 : و حفظم کن 🌷 :در آن 🌷 :به حفظ خودت 🌷 :و پرده پوشی ات 🔴 هنگامی که انسان به خداوند توکل کند و امور خود را به خداوند بسپارد آنگاه است که خداوند او را از تسلط یافتن شیطان بر او حفظ می کند و هنگامی که انسان از وسوسه های شیطانی محفوظ بماند دیگر گناهی از او سر نخواهد زد و خداوند ستار العیوب است یعنی عیوب انسان ها را که سر چشمه از خطا و گناهان آنان دارد می پوشاند. 5⃣ یا أبصر الناظرین 🌷 :ای بیناترین 🌷 :بینایان 🔴 در این روز از خداوندی که بیناترین بینایان است و بر اعمال ما نظارت دارد می خواهیم که ما را از انجام گناهان و پرده دری گناهان محفوظ دارد. التماس دعا 🙏🙏⚡️⭐️💫 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
تشنه ام شد دم افطار لبم گفت حسین از عطش تاکه شدم زار لبم گفت حسین یادلبهای ترک خورده ی سقا کردم به نیابت ز علمدار لبم گفت حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خـدا جونم ایـن دلِ مضطـر را آرام کـن ... دلـم میخواهد قلبم به اذنِ تو بتپـد مے خواهـم هر گامی که بر میدارم دلـم خوش باشـد.. تو با لبخند نگاهم میکنے
هر سحر یک روضه زیارت نرفته ها سَحرِ چہارم مٰاه است مدَد یا زهـــــرٰا تو بده رزقِ زیـارت به هـــمِه نوڪرها هرشب صداے مادرے مے آید... ته گودال چقدر زجر ڪشیدے پسرم 🌟شبتون حسینی🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شیخ رجبعلی خیاط می گفت : در بیداری سحر و ثلث اخر شب اثار عجیبی است هر چیزی را که از خدا بخواهی از گدایی سحر ها می توان حاصل نمود از گدایی سحرها کوتاهی نکنید که هر چه هست در ان است . عاشق خواب ندارد و جز وصال محبوب چیزی نمی خواهد وقت ملاقات و رسیدن به وصال هنگام سحر است