✨ﻣﻨﺎﺟﺎﺕ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ از ﺩﮐﺘﺮ ﭼﻤﺮﺍﻥ:
ﺧﺪﺍﯾﺎ ...
ﺍﺯ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﺖ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻫﺖ ...
ﺍﻣﺎ ﺷﮑﺎﯾﺘﻢ ﺭﺍ ﭘﺲ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ...
ﻣﻦ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ...
ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺪﯼ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﯼ ﺗﺎ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ
ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﺖ ...
ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﮐﻨﺎﺭﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ ...
ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ ...
ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩﯼ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ...
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ ...
ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ...
ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ؛ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﺏ ﻣﻦ.
💕💕💕
•| #حیرانی |•
در نگاهت،
همہۍمهربانےهاست...
قاصدۍڪہ زندگےراخبرمےدهد
و در سڪوتت همہۍصداها...
___________❤️🍃___________
#احمد_شاملو 🌙
+هرباربادیدناینعڪسازخودممیپرسم یعنےآقاچےخوندن
اینجورتبسمڪردن؟
✅افراد مضطرب معمولا بسیار بیشتر از دیگران راه می روند. علت این مساله آن است که اضطراب موجب فعال شدن قسمتی در سمت راست مغز می شود که باعث ایجاد تمایل برای راه رفتن مداوم بسمت جلو می گردد..
💕💕💕
•| #نوش_دارو |•
هر زمان منمشڪلےداشتم ،
یڪدور تسبیح صلوات مےفرستم
و ثواب آن رانثارچهاردهمعصوممےڪنم،
سپس مشڪلم بہ آسانے حلمیشود
__________☔️🌿___________
#مرحوم_آیت_الله_اراکی 🌙
💕💕💕
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_هفتاد_و_یکم یاد دیروز افتادم و جمله ی او به حاج کمیل.حالا تازه داشت
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_دوم
به طرف در دویدم قبل از اینکه به در برسم میلاد بازومو گرفت و پرسید: کجا؟؟؟؟ شما یک بدهکاری کوچیک به ما داری..
من بی توجه به او با تمام توان التماس نسیم رو صدا زدم:نسیمممممممم بابات به عزات بشینه نسیمممممم.نسیم منو از دست این گرگها نجاتم بده…نسیممم بچم….نسیمممم زنگ بزن پلیس..تو روخدا زنگ بزن
ولی نسیم رفت و میلاد در رو قفل کرد.
از همون کنار در چیزی بلغور کرد ولی اینقدر صدای ضبط زیاد بود که هیچی نمیشنیدم.حمید خواست نزدیکم شه که میلاد دستش رو گرفت و فکر کنم گفت:فعلا نه!
من دیگه امیدی نداشتم!عقب عقب میرفتم وتمام سلولهام خدا رو صدا میزد.زیر لب با بچم حرف میزدم:نترس مامان نترس.یادت باشه ما تو آغوش خداییم.پس فقط تماشا کن و نترس!
گرچه اینها رو به بچم میگفتم ولی دروغ چرا؟ صدای شومی در درونم میگفت خبری از اون آغوش نیست! دل نبند..تو دیگه تموم شدی.دیگه برام مهم نبود که حاج کمیل منو ببینه درموردم چه فکری میکنه! اگر بلایی سرم میومد دیگه زندگی معنی ای نداشت..در ده سال غفلت و تاریکی عفتم رو حفظ کردم حالا اگر بی عفت میشدم میمردم.چه با حاج کمیل چه بی او!!
خوردم به یک دیوار کوتاه.اوپن آشپزخونه بود! دویدم و از روی جا قاشقی روی ظرفشویی چاقو برداشتم. میلاد کنار اوپن ایستاد!
نگاهی به سراپای من انداخت و گفت: خیلی دلم میخواست بازم ببینمت! ببینم چه ریختی شدی!اونروزها فک میکردم از من پولدارتری.تریپم بهت نمیخوره! وقتی نسیم گفت هیچی نداشتی تعجب کردم.ایول واقعا بهت.چه خوب ادا بچه مایه دارها رو در میاوردی.اون موقعها زبون داشتی یکی اینقدر!! طنازی و دلربایی میکردی.حالمو خراب میکردی.الان دیدنت با این سرو شکل یک کم واسم عجیبه!!واقعا توبه کردی یا از ترس گذشته ت پناه بردی به ازدواج؟!
حمید مشروب به دست پشت سرش ظاهر شد!
_نه داداش!! من که میگم ازدواجش الکیه.لابد میخواسته شوهرشو بتیغه..
وبعد در حالیکه شیشه رو بالا میکشید گفت:
اصلا شاید ازدواجشم دروغ باشه چون تا جاییکه من میدونم این خوشش نمی اومد شبا با کسی باشه.
حرفهای حمید اونقدر رکیک و زشت بود که برای آخر عمرم بسم بود! این اون گذشته ی من بود!! ‘گذشته ای که دنبالم اومده بود و میخواست بهم بفهمونه حتما نباید جسم خودت رو در اختیار کسی قرار بدی تا بهت انگ بخوره همونقدر که فکر هرزه ی مردی رو درگیر خودت کنی انگار که تن فروختی’
دیگه چه فرقی میکرد چه اتفاقی بیفته؟ ؟ چشمهام رو بستم.خدا اینجا توی این خونه نبود.
من از آغوش او سقوط کرده بودم.کی وکجا نمیدونم! ولی اینجا خدا نبود! من بودم و تسبیح الهام و یک بچه ی سه ماهه!!
از همین حالا خودم رو تصور میکردم که زیر چنگال اونها الوده شدم و…
اشکم به پهنای صورتم ریخت.چشمم رو باز کردم.دستی نزدیک صورتم بود.دستهای کثیف حمید بود که قصد داشت صورتم رو نجس کنه.
دوباره در درونم فریاد کسی رو شنیدم که میگفت:خدا اینجاست! مقاومت کن! نزار نا امیدی به اونها فرصت بده.چاقو رو مقابل او گرفتم و با تهدید گفتم:اگر دستت به من بخوره زنده نمیمونی!
آفرین این شد! اگر اونها میفهمیدند که ترسیدم همه چیز تموم میشد اونها دونفر بودند و ما هم دونفر!! حمید و میلاد با هم من و خدا هم باهم..
زور ما خیلی بیشتر از این دونفر بود. حالا حسش میکردم.اینو از صدایی که نمیلرزید و دستی که محکم چاقو رو چسبیده بود حس کردم.
او با دیدن چاقو عقب رفت و با چشم هرزو مستش گفت: اوه اوه چه عصبانی! کاریت ندارم که بابا..میخواستم دلداریت بدم.دلداری که اشکالی نداره خشگل خانوم؟
بعد دستهاشو با حالتی منزجر کننده و چندش اور باز کرد و گفت:بیا در آغوش اسلام..
و غش غش خندید..
عجیب بود که دیگه نمیترسیدم.نمیدونم قرار بود چطوری اینها ناکام بمونند ..شاید مثل سپاه ابرهه خداوند از آسمان بجای سنگ سقف رو نازل میکرد بر سرشون و یا شاید جان اونها رو در همون لحظه میگرفت.
گفتم:برو گمشو از این خونه بیرون .گمشو وگرنه میزنمت..
او با حرکتی سریع یه بشکن زد کنار گوشم:بیا بزن بینم؟! ما چاقو خورده تیم جیگر..ژووووون
عقب تر رفتم و چاقو رو محکم چسبیده بودم حمید به میلاد گفت: داش میلاد فیلم بگیر که میخوام بلوتوث کنم واسه شوهرش!
میلاد گوشیش رو درآورد و مشغول گرفتن فیلم شد.
حمید مثل یک گرگ به کمین نشسته به سمتم اومد .
وحشت به همه ی وجودم رخنه کرد! چقدر احساساتم متغیر بود در این دقایق پایانی! زیر لب زمزمه کردم:خدااا مراقبم باش..بی عفت بشم اون دنیا گله تو پیش خودت میبرم..
از حرفم اشکم در اومد.چاقو رو در هوا چرخوندم!
_بخدا بیای جلو میزنم.
او مست تر از این حرفها بود که چاقو رو درک کنه.
گفت:بزن
ادامه دارد...
نویسنده:#ف_مقیمی
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_هفتاد_و_دوم به طرف در دویدم قبل از اینکه به در برسم میلاد بازومو گر
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_سوم
او با حرکتی سریع یه بشکن زد کنار گوشم:بیا بزن بینم؟! ما چاقو خورده تیم جیگر..ژووووون
عقب تر رفتم و چاقو رو محکم چسبیده بودم حمید به میلاد گفت: داش میلاد فیلم بگیر که میخوام بلوتوث کنم واسه شوهرش!
میلاد بلند گفت:حمید سر به سرش نزار. قرارمون این نبود.
حمید چشم از من برنمیداشت!
گفت:تو میتونی جنتلمن باشی من نه! من هروقت یک بره ی ترسو وخشگل میبینم نمیتونم جلو شکمم رو بگیرم!
میلاد مضطرب بود.
حمید مثل یک گرگ به کمین نشسته به سمتم اومد .
وحشت به همه ی وجودم رخنه کرد! چقدر احساساتم متغیر بود در این دقایق پایانی! زیر لب زمزمه کردم:خدااا مراقبم باش..بی عفت بشم اون دنیا گله تو پیش خودت میبرم..
از حرفم اشکم در اومد.چاقو رو در هوا چرخوندم!
_بخدا بیای جلو میزنم.
او مست تر از این حرفها بود که چاقو رو درک کنه.
گفت:بزن
و دستش رو جلو آورد تا چاقو رو بگیره. باید بهترین تصمیم رو میگرفتم.او زورش از من بیشتر بود.چون هم مرد بود وهم مست! من نمیتونستم بااو درگیرشم چون ممکن بود جنینم آسیبی ببینه .خدا رو بلند صدا زدم..اشکهام مثل سیل عالم خراب کن پایین میریخت دوباره صدا زدم..همون مضطری که چادر سرم انداخت! همون مضطری که سالهاست داره فریاد میزنه:شیعههههههه ی علیییییی! ! و ما کرهستیم.گوشمون رو اونقدر گناه پرکرده که صدای هل من ناصر ینصرنی ش رو نمیشنویم!
چشمم رو بستم و با آخرین توانم فریاد زدم: امااااااام زمااااان به فریااااااادم برس..
ناگهان دستی که چاقو در اون جا داشت بی اختیار به روی بازوم فرو رفت! لحظه ای دستم داغ شد.
وقتی چهره ی وحشت زده ی حمید رو دیدم چاقو رو بیرون آوردم و دوباره به بازوم فرو کردم..
او عقب عقب رفت و رو به میلاد گفت:این دیوونست باباااا…
هیچ دردی احساس نمیکردم! فقط نمیتونستم چشمهام رو ثابت نگه دارم.میلاد رو دیدم که با تشویش و وحشت بازوی حمید رو گرفت و گفت:بریم دیوونه بریم دارن درو میشکنن..
وقتی مطمئن شدم از آشپزخونه بیرون رفتن روی زمین ولو شدم ..صدای موسیقی زیاد بود.ولی نمیدونم چرا توی گوشم همش صدای اذان پخش میشد! اون هم با یک صوت متفاوت!
هنوز بیم اون داشتم اونها سراغم بیان.چشمم رو به زور وا کردم..تنه ای سخت در آغوشم گرفت.از ترس جیغ کشیدم:نههههههههه
صداش آرومم کرد:رقیه جان…رقیه خانوم..سادات گلمممم چرا غرقه به خونی؟؟چرا مثل مادرت دست وبازوت خونیه؟!
آه بخون…بخون حاج کمیل روضه مادرم رو..بخون! میگن امام زمان روضه شونو دوست داره.
لبهای گرم و خیس از اشک چشم حاج کمیل روی صورت سردم میرقصید! چقدر خوب بود که او همیشه تتش گرم بود!من داشتم از شدت سرما میلرزیدم.چشمهام رو به سختی باز کردم و با خنده ی شوق زبان گرفتم.
سعی کردم فک لرزونم رو کنترل کنم.
_حاج کمیل دیدی؟ دیدی گفتم نمیزارم اعتمادت
بهم سلب شه…؟هم..هم…هم…دیدی…هم ..هم..دیدی جدم نذاشت شرمنده شم؟ بخدا…هم هم.نذاشتم یه تار….هم ..هم..یه تارمومو ببینند..نذاشتم
او با چشمهایی خیس از اشک آهسته گریه میکرد.
گفت:الهی قربون اون جدت برم که تو رو به من داد..الهی قربون اون جدت برم که تو الان سالمی..حرف نزن! حرف نزن خانومم..حرف نزن ..
چشمهام جون دیدن نداشت ولی دوست داشتم با آخرین جون کندناش او را سیر تماشا کنم.
او عمامه ش رو روی زمین گذاشت و آهسته سرم رو روی اون قرار داد.چشمم بسته شد.صدای جر خوررن پارچه ای به گوشم رسید.دستهای گرم و لرزنده ی او راحس میکردم که چیزی رو دور بازوم میبنده.وای چه آرامشی!!
صدای موزیک قطع شد.
حالا موسیقی زندگی بخش مردی از جنس نور در گوشم مینواخت!
تاپ تاپ تاپ تاپ..محکم و با صدایی بلند.
سرم دوباره روی قفسه ی سینه ش بود.نفس بکش رقیه! این عطر بهشته! بهشتی که خدا بهت داده.دیدی چقدر خدا قشنگ بغلت کرد و جا دادت تو بهشت؟ حالا دیگه آروم بخواب!! از هیچ چیز نترس! فقط گوش کن به صدای آهنگ زیبای بهشت …تاپ تاپ تاپ تاپ…
اون سمت بهشت کنار یک درخت پربار تاک الهام نشسته و نوزاد منو با لبخند در آغوش گرفته!! نگاهش سمت منه و هرازگاهی چشمهاشو از من میگیره و به نوزادم با عشق و علاقه نگاه میکنه!
پرسیدم:حالش خوبه؟!
چشمهاش رو به نشانه ی تایید بازو بسته کرد و خندید!
کسی دستی روی پیشانیم گذاشت.نگاهش کردم.آقام چه جوون و زیبا شده بود.
گفت: انگور میخوری؟
تشنه م بود!! گفتم:بله آقاجون..دلم انگور میخواد! .او خوشه ی انگور رو دستم داد و با محبت نگاهم کرد.چشم از آقاجانم برنمیداشتم.
پرسیدم:آقاجون چرا شما از اول برام آقا بودی نه بابا؟؟
خندید!!
_اگر آقا نبودم نمیبخشیدمت.
پس آقام منو بخشید!
جواب دیگرش رو خودم پیدا کردم:او قبل از اینکه بابا باشه سید و آقا بود!
ادامه دارد...
نویسنده:#ف_مقیمی
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_هفتاد_و_سوم او با حرکتی سریع یه بشکن زد کنار گوشم:بیا بزن بینم؟! ما
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهارم
صدای پچ پچ های خفیف و پرتعدادی به گوشم میرسید.
_الهی بمیرم براش..خدا میدونه چی کشیده
_من از همون اولش حس خوبی به اون دختر نداشتم.حالا خداروشکر بخیر گذشت. .
_خدا از سرتقصیرات اون دختر نگذره..ببین چطور با این دختر بازی کرد..
چشمهام رو به آرومی باز کردم.دور و برم چقدر شلوغ بود.
خواب بودم یا بیدار؟!
اولین صورتی که مقابلم دیدم فاطمه بود.قبلا هم، این صحنه رو دیده بودم.با چشمهای اشک آلود و نگران نگاهم میکرد.
صورتم رو بوسید و آهسته اشک ریخت..
_تو آخر منو میکشی رقیه ساداات..الهی بمیرم برات که اینقدر مظلومی. .اینقدر اذیت شدی..
اشک خودمم در اومد.
نمیدونم خودش از من جدا شد یا مادرشوهرم او رو از من جدا کرد.
او برعکس فاطمه لبخند زیبایی به لب داشت.پیشونیمو بوسید و پرسید:حالت چطوره دخترم؟
من فقط آهسته اشک میریختم.
هنوز در شوک بودم.
راضیه ومرضیه به نوبت جلو اومدند و بوسم کردند.
راضیه خانوم کنار گوشم زمزمه کرد:دیگه تموم شد عزیزم..از حالا به بعد خودمون مراقبت هستیم..نمیزاریم کسی بهت چپ نگاه کنه..
نکنه واقعا خواب بودم؟! اونها واقعا نگران حال و روزم بودند.؟ شماتتم نکردند؟ شک نکردند.؟
حاج آقا مهدوی..حاج آقا مهدوی چرا اینجا نبود؟ نکنه او قید منو زده بود؟ نکنه دیگه منو به اولادی قبول نداشت؟!
خدایا شکرت! او همینجاست! پشت در نیمه باز اتاق!
منو دید که نگاهش کردم.
لبخندی به لبش نشست و با یک یا الله وارد شد.
تسبیح به دست و نگاه به زیر بالای سرم ایستاد.
با اشک وشرم نگاهش کردم.
در نگاهش چیزهایی بود که من معنیش رو نمیفهمیدم.
ناگهان خم شد و پیشونیم رو بوسید و دستم رو فشرد.
_خداروشکر بابا که سالمی..خدا روشکر..ما رو صدبار کشتی و زنده کردی.
دستش رو محکم فشردم و زیر گوشش گفتم:حاج آقا من واقعا دنبال بردن آبروتون نبودم. .
چندبار آروم پشت دستم زد:میدونم بابا میدونم. شما افتخار مایی! خدا رحمت کنه پدرو مادرت رو!
آه چقدر دلم آروم گرفت!!
حاج کمیل گوشه ای از اتاق ایستاده بود و تسبیح به دست با اندوه نگاهم میکرد و لبخند غمناکی برلب داشت.
اتاق که خلوت از جمعیت شد نزدیکم اومد! عاشق این حیاش بودم! شاید با دیدن نجابت او هیچ کسی فکرش را هم نمیکردکه او چقدر در مهرورزی استاده!
دستم رو گرفت و نگاهم کرد.
آه چه لذتی داره بعد فرار از دنیایی کثیف و وحشتناک که بنده های بد خدا برات ترتیب دادن تو آغوش خدا آروم بگیری ودستت تو دستت بنده ی خوبش باشه!
دلم میخواست فکر کنم همه ی اتفاقها یک کابوس بوده و من فقط در یک تب هیستریک این صحنه های وحشتناک و نفس گیر رو تجربه کرده بودم ولی حقیقت این بود که اون اتفاقها افتاده بود.
حاج کمیل غنچه ی لبخندش شکفت.
من هم با او شکفتم!
انگشتهای مهربان و نرمش رو روی دستم رقصوند! چه عادت قشنگی داشت! این رقص انگشتها رو دوست داشتم!
_سلام علیکم عزیز دلم؟؟حالتون چطوره؟
گلوم خشگ بود.
گفتم:سلام! شما که باشی کنارم دیگه حال و روز معنا نداره حاج کمیل.
دستم رو روی لبهاش گذاشت و بوسید.
چشمهاش برکه ی اشک شد.
_خیلی میخوامت سادات خانوم. .
نفس عمیقی کشیدم! اگه اتفاقی برام میفتاد و نقشه ی نسیم عملی میشد باز هم حاج کمیل میگفت منو میخواد؟!!! اگر آبروم به تاراج میرفت حاج کمیل بوسه به دستم میزد و عاشقونه بهم میخندید؟!
فکر این چیزها آزارم میداد! دیگه بسه آزار..من از دست آقام خوشه ی انگور گرفتم. آقام گفت منو بخشیده.پس دیگه نباید به این اتفاقها فکر کنم. هرچند که سوالات بیشماری ذهنم رو درگیرخودش کرده بود و باید به جواب میرسیدم.
گفتم:باورم نمیشه از اون مهلکه جون سالم به در برده باشم.نمیدونید این چندساعت برمن چی گذشت..
سرش رو به نشانه همدردی تکون داد:میفهمم میفهمم!
گفتم:نمیدونید چه معجزاتی به چشم دیدم!!
دوباره با همان حالت جواب داد:یقین دارم..یقین دارم
اشکم از چشمم جاری شد.
_بچم حالش خوبه؟
گفت:بله..به لطف خدا.
نفس راحتی کشیدم و صورت زیبا و روحانی الهام رو در خواب مجسم کردم که نوزادم در آغوشش غنوده بود.
گفتم:خیلی حرفها دارم براتون حاجی..خیلی اتفاقها افتاد..
او سرش رو با ناراحتی شرمندگی پایین انداخت.
گفت:قصور از من بود! کاش به شما زودتر گفته بودم در اطرافمون چه خبره.خیلی کلنجار رفتم دراین مدت بهتون بگم چه اتفاقی داره می افته ولی وقتی رفتارتون رو اونشب بعد صحبتهای حاج آقا دیدم صلاح ندونستم خبردارتون کنم قصه از چه قراره.از طرفی هنوز مطمئن نبودم این بازیها زیر سر کیه! گفتم خودم میرم تحقیق میکنم، پیگیری میکنم تا شاید چیزی دستگیرم شه اما..
آه بلندی کشید و گفت:به هرحال دیگه همه چیز تموم شد.دیگه کسی برای آزار دادن و آسیب زدن شما وجود نداره.
ادامه دارد...
نویسنده:#ف_مقیمی
✔️ نکات کلیدی و کاربردی #زندگی_موفق در جزء دوازدهم قرآن کریم 👌
👆👆
#سبک_زندگی
پروانه های وصال
#تلنگر آقای من و ای سرورم تویی بزرگ ومنم کوچک و آیا که رحم میکند کوچک را جز بزرگ؟ آقای من ای سرورم
#تلنگر
ای آقای من وای سرورم تویی سلطانملکوجود منم بندهی مورد امتحان وآیا رحم میکند بندهی مورد امتحان را جز سلطانملکوجود؟
ای آقای من وای سرورم تویی رهنما ومنم سرگردان و آیا که رحم میکند سرگردان را جز رهنما؟
ای آقای من وای سرورم تویی آمرزنده ومنم گنهکار وآیا که رحم میکند گنهکار را جز آمرزنده؟
#مناجات_حصرت_علی_ع_درمسجدکوفه10
#ماه_رمضان
#کانال_پروانه_های_وصال
@parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
به رسم هر شب موقع افطار
ای بیقرار یار ، دعای فرج بخوان
با چشم اشکبار ، دعای فرج بخوان
عجّل علی ظهورک و یابن الحسن بگو
پنهان و آشکار دعای فرج بخوان...
🌸🍃اللهم عجل لولیک الفرج..🍃🌸
هدایت شده از پروانه های وصال
animation.gif
2.32M
دیده ای راکه
مطهر شده با اشک سحر
جام وصلی
زسبوی رمضانش دادند
آن دلی را
که عیارش به دعا خالص شد
نیمه شب
وقت مناجات زبانش دادند
در این لحظات ناب التماس دعا 🌹
هدایت شده از پروانه های وصال
animation.gif
4.75M
خدایا
ذکرت، نامت سپریست که
تمام دردهایمان را پس میزند
و تمام نداشتههایمان را پایان
میدهد و تمام داشتههایمان را
اعتبار میبخشد.
پس با نام اعظمت
آغاز میکنیم روزمان را
هدایت شده از پروانه های وصال
animation.gif
553.8K
🌹 @parvaanehaayevesaal💕
دعـای روز سیزدهم
مـاه مبـارک رمضـان 🌺
🔹باسلام خدمت بزرگواران گرامی
طاعاتتان قبول حق.
پیامبر صلی الله علیه وآله
هر که #دعای_مجیر را در شب های 13و 14و 15رمضان بخواند گناهش آمرزیده مىشود،
هر چند به عدد دانههاى باران و برگهاى درختان و ریگهاى بیابان باشد!!
از امشب شروع می شود
من حقیر و هم از یاد نبرید
التماس دعا💐💐💐
🌺یا مجیب الدعوات🌺
🌹دعای شریف مجیر🌹
اين دعا در بین دعاها از جایگاه بلندى برخوردار است و از حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله روایت شده و دعایى است كه جبرئیل براى آن حضرت هنگامى كه در مقام ابراهیم مشغول نماز بودند آورد و كَفْعَمی در «بَلَدُ الأَمین» و «مصباح» این دعا را ذكر نموده، و هر كس این دعا را در «ایام البیض» [روزهای سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم] ماه رمضان بخواند گناهش آمرزیده می شود، هرچند به عدد دانه های باران و برگهای درختان و ریگ های بیابان باشد. و خواندن آن برای شفای بیمار و ادای دین و بی نیازى و توانگرى و رفع غم و اندوه سودمند است.
بسم الله الرحمن الرحيم
سُبْحَانَكَ يَا اللَّهُ تَعَالَيْتَ يَا رَحْمَانُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا رَحِيمُ تَعَالَيْتَ يَا كَرِيمُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا مَلِكُ تَعَالَيْتَ يَا مَالِكُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا قُدُّوسُ تَعَالَيْتَ يَا سَلامُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا مُؤْمِنُ تَعَالَيْتَ يَا مُهَيْمِنُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا عَزِيزُ تَعَالَيْتَ يَا جَبَّارُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا مُتَكَبِّرُ تَعَالَيْتَ يَا مُتَجَبِّرُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ،
سُبْحَانَكَ يَا خَالِقُ تَعَالَيْتَ يَا بَارِئُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا مُصَوِّرُ تَعَالَيْتَ يَا مُقَدِّرُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا هَادِي تَعَالَيْتَ يَا بَاقِي
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا وَهَّابُ تَعَالَيْتَ يَا تَوَّابُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا فَتَّاحُ تَعَالَيْتَ يَا مُرْتَاحُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا سَيِّدِي تَعَالَيْتَ يَا مَوْلايَ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا قَرِيبُ تَعَالَيْتَ يَا رَقِيبُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا مُبْدِئُ تَعَالَيْتَ يَا مُعِيدُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا حَمِيدُ تَعَالَيْتَ يَا مَجِيدُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا قَدِيمُ ، تَعَالَيْتَ يَا عَظِيمُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا غَفُورُ تَعَالَيْتَ يَا شَكُورُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا شَاهِدُ تَعَالَيْتَ يَا شَهِيدُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا حَنَّانُ تَعَالَيْتَ يَا مَنَّانُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا بَاعِثُ تَعَالَيْتَ يَا وَارِثُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا مُحْيِي تَعَالَيْتَ يَا مُمِيتُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا شَفِيقُ تَعَالَيْتَ يَا رَفِيقُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا أَنِيسُ تَعَالَيْتَ يَا مُونِسُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا جَلِيلُ تَعَالَيْتَ يَا جَمِيلُ ،
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا خَبِيرُ تَعَالَيْتَ يَا بَصِيرُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا حَفِيُّ تَعَالَيْتَ يَا مَلِيُّ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا مَعْبُودُ تَعَالَيْتَ يَا مَوْجُودُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا غَفَّارُ تَعَالَيْتَ يَا قَهَّارُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا مَذْكُورُ تَعَالَيْتَ يَا مَشْكُورُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا جَوَادُ تَعَالَيْتَ يَا مَعَاذُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا جَمَالُ تَعَالَيْتَ يَا جَلالُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا سَابِقُ تَعَالَيْتَ يَا رَازِقُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا صَادِقُ تَعَالَيْتَ يَا فَالِقُ،
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا سَمِيعُ تَعَالَيْتَ يَا سَرِيعُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا رَفِيعُ تَعَالَيْتَ يَا بَدِيعُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا فَعَّالُ تَعَالَيْتَ يَا مُتَعَالُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا قَاضِي تَعَالَيْتَ يَا رَاضِي
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا قَاهِرُ تَعَالَيْتَ يَا طَاهِرُ
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا عَالِمُ تَعَالَيْتَ يَا حَاكِمُ،
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
سُبْحَانَكَ يَا دَائِمُ تَعَالَيْتَ يَا قَائِ