فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کراکت سیبزمینی😋
مواد لازم🔻
سیب زمینی متوسط :۳ عدد
تخم مرغ: ۱ عدد
خامه :نصف استکان
آرد: نصف استکان
پنیر پیتزا: نصف استکان
فلفل سیاه وقرمز /نمک/پودر سیر/ادویه /زردچوبه: به مقدار لازم
جعفری خرد شده به دلخواه
طرز تهیه🔻
سیب زمینی را آبپز کنید وله کنید و بقیه مواد وادویه ها را بهش اضاف کنید خامه رو کمی گرم کنید تا رقیق بشه وبه مواد اضاف کنید وبا حلیم کوب برقی یا غذا ساز مواد مخلوط کنید تا کاملا چسبنده ونرم بشه استفاده از حلیم کوب یا غذا ساز باعث چسبندگی وا نرفتن مواد میشه حتما باید اجرا بشه
میتونید مواد مثل فیلم تو قیف بریزید وسرخ کنید ویا از مواد مقداری در دست باز کنید ووسطش گوشت چرخ کرده پخته شده یا سوسیس یاپنیر پیتزا و ..بزارید وگرد کنید وسوخاری کنید ویا ساده سرخ کنید
این مواد میتونید توی فر هم بپزید
کمی کره روی کراکت ها بمالید و۱۵ دقیقه در فر گرم با دمای ۱۸۰ درجه قرار دهید .
💝درسهای مهم زندگی💝
۱- چیزی که سرنوشت انسان را می سازد “استعدادهایش” نیست ، “انتخابهایش” است …
٢- برای زیبا زندگی نکردن ، کوتاهی عمر را بهانه نکن ؛ عمر کوتاه نیست ، ما کوتاهی می کنیم
۳- هنگامی که کسی آگاهانه تورا نمی فهمد خودت را برای توجیه او خسته نکن .........…
۴- برآنچه گذشت آنچه شکست آنچه نشد آنچه ریخت حسرت نخور زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد .
۵- تحمل کردن آدمهایی که ادعای منطقی بودن دارند سخت تر از تحمل آدمهای بی منطق است
۶- موانع آن چیزهای وحشتناکی هستند که وقتی چشممان را از روی هدف بر میداریم به نظرمان میرسند.
💕💕💕
پروانه های وصال
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پانزدهم امیرعلی_ تاثیر گذاشتن درست ولی چیزی رو قبول کن ک
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شانزدهم
تقریبا ساعت 1/5 بود که رسیدیم خونه. خونه ما یک طبقه بود با حیاط کوچیکی که من و امیر علی عاشقش بودیم. از حیاط گذشتم و در شیشه ای پذیرایی رو با کلید باز کردم و وارد شدم. سریع رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم. حسابی کلافه بودم . خوابم نمیبرد و حوصلم هم حسابی سر رفته بود. گوشیم رو از تو کیفم برداشتم و روشنش کردم. 11 تا تماس بی پاسخ از عمو. اوه اوه. چیکار داشته بی توجه به ساعت شمارشو گرفتم. با شنیدن صدای سرخوشش فهمیدم خواب نبوده.
عمو_ سلام خانمی. سرت شلوغه ها.
_ سلام ببخشید. عمو کاری داشتی ؟
از سردی لحنم تعجب کرد ولی خوب چیکار باید میکردم دست خودم نبود از بعد از شنیدن قضیه طلاقشون حس بدی دارم نسبت به عمویی که همه اعتقاداتم تحمیل حرفای اون بوده و تمام این 10.11 سال رو بیشتر از خانوادم پیش اون بودم.
عمو_ زنگ زدم بگم من دارم برمیگردم ترکیه . فردا یه مهمونی گرفتم برای خداحافظی با بچه هاحتما حتما بیا چون میخوام اونجا با طناز هم آشنا بشی.
_ چییییییی؟؟؟؟؟ برای چی میخوای بری عمو؟ طناز کیه؟
عمو_ همسر آیندم. اون اینطوری خواسته.
از یه طرف دلم براش تنگ میشد از یه طرف هم فرصت خوبی بود برای اینکه تو این شک و تردید ها به یه نتیجه واحد برسم.
با صدای عمو که پشت تلفن داشت صدام میکرد به خودم اومدم.
عمو_ تانیاااااا
_ بله؟
عمو_ ناراحت نشیا خوب تو هم میتونی چندوقت یه بار بیای بهم سر بزنی دیگه بزرگ شدی ناسلامتی 19 سالته.
_ باشه. عمو مهمونی فردا خانوادگیه ؟
چه سوال مسخره ای. عمو و خانواد؟ محاله
عمو_ نه بابا مثله مهمونیای همیشگی. میدونی که. خودت بودی بیشترشو.
همون پارتی. یه عده دختر و پسر بیکار که پسرا دنبال کیف و حال خودشون و دخترا هم دنبال عشوه و طنازی هستن. از همون اول هم از این مهمونیا خوشم نمیومد و حضورم به اصرار عمو بود.
_ باشه. ولی بعید میدونم بتونم بیام. بهت خبر میدم.
عمو_ نیای دیگه نه من نه تو. من پس فردا صبح پرواز دارم.
_ باشه. فعلا...
عمو_ فدات. بای
تلفن رو قطع کردم . کاش حداقل شقایق و یاسی رو هم دعوت کنه. هرچند اگه خاله اینا بفهمن کجا قراره برن عمرا بزارن . البته منم باید به بهونه دیدن عمو برم. مامان اینا هیچ وقت از این مهمونیا خبر نداشتن.....
نتمو روشن کردم و رفتم تلگرام. اووووووه چقدر پیام. بیخیال پیاما. رفتم تو گروه سه نفریه خودمون. اخ جووون بچه ها آنلاین بودن.
_ سلااااام
یاسی_ سلام و........ معلوم هست دو هفته کجایی تو؟؟؟؟
_ مچکرم نفسم .
یاسی _ بابت؟😒
_ استقبال گرمت
شقایق_ هیچ معلوم هست کجایی تو ؟ خونه رو که جواب نمیدی گوشیتم که همش خاموشه. آنلاینم که نمیشی.
_ اقا منو نخورید.
_ بچه ها شدیدا خوابم میاد باید برم. اومدم بگم فردا ساعت 11. 12 بیاید اینجاااا.
_ بای 👋
منتظر شنیدن فحشاشون نشدم و نت رو خاموش کردم و به محض اینکه گوشی رو گذاشتم کنار خوابم برد.......
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شانزدهم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد.
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفدهم
ساعت 11صبح با صدای گوشی از خواب بیدار شدم. یاسمین بود. حوصله نداشتم رد دادم. میدونستم اگه رد بدم امکان نداره دوباره زنگ بزنه. بلند شدم و سرجام نشستم دوباره یارفتن عمو افتادم هرچند با این کارش یه ذره ازش زده شده بودم ولی هنوز هم دوسش داشتم و نمیتونستم نبودشو تحمل کنم . کاش میتونستم پشیمونش کنم ولی میترسم بگه نه و منم که اصلا طاقت نه شنیدن نداشتم. کاش حداقل دلیلشو میپرسیدم و قانعش میکردم که نره واقعا نمیتونستم دور بشم از کسی که این همه سال مدام پیشش بودم.
با صدای زنگ در به خودم اومدم. دوباره این دوتا زود اومدن مثلا گفتم 11.12 الان تازه ساعت 10 .
بلند شدم و رفتم در رو باز کردم. نمیدونم مامان کجا رفته بود. اول یاسمین پرید بغلم و بعدش هم شقایق. .
.
.
.
.
شقایق_ خوب اعتراف کن چرا گفتی بیایم اینجا.
برعکس دیشب که اصلا عین خیالمم نبود الان بابت رفتن عمو حسابی ناراحت بودم. با فکر کردن به رفتن عمو اشک گونم رو خیس کرد و طبق معمول شونه دختر خاله هام قرارگاه اشکای من شد. هردوشون تعجب کرده بودن یه دفعه یاسمین با صدایی که نگرانی توش موج میزد پرسید : چی شده؟
بین گریه هام فقط گفتم: عمو داره برمیگرده.
یه دفعه جیغ شقایق بلند شد _ عههههه حالا گفتم چی شده. خوب نمیره بمیره که . اصلا بهتر بزار بره بلکه ما خانم رو یه بار درست و حسابی ببینیم همش عمو عمو.
_ خب من از همش پیش عمو بودم دلم براش تنگ میشه . میفهمی چی میگی ؟ مثله پدرم میمونه. درسته که طلاق زن عمو باعث شد یکم ازش زده بشم اما نه در حدی که بتونم دوریشو تحمل کنم. دیشب که گفت میخواد بره انقدر خونسردانه برخورد کردم که فکر کنم ناراحت شد.با یه
پروانه های وصال
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_شانزدهم تقریبا ساعت 1/5 بود که رسیدیم خونه. خونه ما یک
لبخند زورکی رو بهش گفتم خوشبختم و بعدش خیلی سریع با همه سلام و احوالپرسی کردم و رفتم تو اتاق. اصلا حوصله نداشتم. بعد از چند دقیقه عمو اومد تو اتاق و دست به سینه دم در وایساد و به منی که رو تخت نشسته بودم خیره شد.
_ چیزی شده؟
عمو_ چرا اومدی اینجا؟ چرا انقدر سرد برخورد کردی با طناز؟ عمو جون عزیزم گفتم که نمیتونم بمونم میرم ولی قول میدم تورو هم ببرم پیش خودم چند وقت دیگه..... _عمو سرم درد میکنه.
هدیه ای که گرفته بودم یه عطر و دفتر خاطرات بود از تو کیفم در اوردم و دادم بهش.
_ قابلی نداره. یادگاری. اگه اجازه بدید من برم دیگه حالم خوب نیس.
واقعا حالم از صحنه هایی که دیده بودم و بوی دود و اون آهنگ سرسام اور بد شده بود. تو خیلی از مهمونیاشون شرکت کرده بودم ولی این یکی زیاده زیاده روی شده بود.
عمو_ دیگه.....
_ عمو خواهش میکنم. حالم خوب نیست.
عمو _ باشه برو. ولی فردا ساعت 9 پرواز دارم حداقل بیا فرودگاه.
بغض کردم ولی حرفی نزدم. وسایلامو برداشتم و رفتم بیرون. یکم بیرون وایسادم هوای آزاد حالمو بهتر کرد
.
.
.
.ساعت تقریبا 10 بود که رسیدم خونه.امیرعلی نگران تو حیاط نشسته بود رو تاب. تا درو باز کردم بلند شد.
امیرعلی_ سلام. کجا بودی آبجی؟ گفتی شب نمیمونی نگران شدم که دیر کردی. گوشیتم که خاموش بود.
_ اخ ببخشید داداشی. مامان اینا خوابن ؟
امیرعلی_ اره. مامان فکر میکرد قراره شب بمونی. حالا بیا بریم تو .
_ راستی امیر بابا بهت گفت عمو داره برمیگرده ؟
امیرعلی_ اره. بیا بریم بخوابیم فردا در موردش حرف میزنیم .
_ ok
.
.
.
.
چشمامو چند بار باز و بسته کردم دلم نمیخواست بیدار بشم. یه دفعه با یاداوری عمو سریع ار جام پریدم و رفتم سراغ ساعت. ای وای ساعت 12/5 بود.....
سریع گوشیمو روشن کردم. 11 تا پیام. 14 تا تماس بی پاسخ. همش از عمو بود . اخرین پیامش: ( تانیا جان. نمیدونم چرا ولی این وقت خیلی سرد شده بودی ولی بدون عمو همیشه دوست داره نامرد حداقل برای خداحافظی میومدی. ما رفتیم دیگه)
ای وای. دیگه فقط اشکام بود که میبارید......
هرچی به عمو زنگ زدم جواب نداد.....
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفدهم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد .
چرا رهبر معظم انقلاب به آینده <خوش بین و امیدوار است
رهبر معظم انقلاب
از زاویه دید خودشان چه می بینند که من از زاویه دید خودم نمی بینم؟🤔
- من آقازاده های <ژنتیک> را می بینم و او خمینی زاده های <ایدئولوژیک> را!
- من <بی خیالی> برخی مسئولین را می بینم و او <بی خوابی> قاسم سلیمانی ها را!
- من <اختلاسِ مالیِ خاوری ها> را می بینم و او <اهتمامِ کاریِ حججی ها> را!
- من <لاکچری بازی> آقازاده ها را می بینم و او <جان بازی> آزاده ها را!
- من <سوء مدیریت برخی ها> را می بینم و او <حُسن مدیریت جهادی ها> را!
- من <طلب کاری برخی نسل اولی ها> انقلاب را می بینم و او <مطالبه گری نسل جدید> انقلاب را!
- من <احتکار بعضی اقتصادیون> را می بینم و او <اجتهاد فاطمیون> را!
- من <کمیت دشمنان> را می بینم و او <کیفیت یاران> را!
- من <های و هوی ها> را می بینم و او <سر به تو ها> را!
- من هنوز <زمان پهلوی> را می بینم و او <جامعه مهدوی> را!
@فرزندروح الله
💕💕💕
♡وقتــــی چترتــــ خداستــــ ؛
بگذار ابر سرنوشت هر چقدر میخواهد ببارد ...
↻وقتــــی دلتـــــ با خداستــــ ؛
بگذار هر ڪســــی میخواهد دلتــــ را بشڪند ...
☆وقتــــی توڪلتــــ با خداستــــ ؛
بــــگذار هر چقدر میتوانند با تو بی انصافــی ڪنند ...
♡وقتــــی امیدتـــــ با خداستـــــ ؛
بـــــگذار هر چقدر میخواهند نا امیدتـــــ ڪنند ...
↻وقتـــــی یارتـــــ خداستـــــ ؛
بـــــگذار هر چقدر میتوانند نارفیق باشـــــند ...
بـــــگذار آســـــمان ببارد ؛
☆باڪـــــی نیستـــــ ...
تــــــو با خـــــ❤️ـــــدا بـــــمان ...
چون چــتر خــــدا بزرگترین چـــــتر دنیاستـــــ ...
✨ #الا_بذڪرالله_تطمئن_القلوبـ❣
💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف زدن با خداوند
مانند صحبت کردن
با یک دوست
پشت تلفن است
ممکن است او را
در طرف دیگر نبینیم
اما میدانیم که
دارد گوش میدهد...
کمی تامل....
✨﷽✨
💢دلسوزی ملک الموت برای دو نفر
✍روزی رسول خدا (ص) نشسته بود ، عزرائیل به زیارت آن حضرت آمد ، پیامبر (ص) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسانها هستی ، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی رحم آمد؟
عزرائیل گفت: در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:اولی روزی دریا طوفانی شد و امواج سهمگین دریا یک کشتی را در هم شکست، همه سرنشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت، او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند ، در این میان فرزند پسری از او متولد شد ، من مأمور شدم جان آن زن را قبض کنم ، دلم به حال آن پسر سوخت.
دومی هنگامی که شداد بن عاد ، سالها به ساختن باغ بزرگ و بهشت بی نظیر خود پرداخت ، و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد، و خروارها طلا و گوهرهای دیگر برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل شد وقتی که خواست از آن دیدار کند، همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب بر زمین نهاد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را قبض کنم آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت از این رو که او عمری را به امید دیدار بهشتی که ساخته بود به سر برد، سرانجام هنوز چشمش بر آن نیفتاده بود ، اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رسید و گفت: ای محمد! خدایت سلام میرساند و میفرماید: به عظمت و جلالم سوگند که آن کودک همان شداد بن عاد بود، او را از دریای بی کران به لطف خود گرفتیم ، بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم ،
💥در عین حال کفران نعمت کرد ، و خودبینی و تکبر نمود ، و پرچم مخالفت با ما برافراشت ، سرانجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت ، تا جهانیان بدانند که ما به کافران مهلت میدهیم ولی آنها را رها نمیکنیم
📚جوامع الحکایات ، ترجمه محمد محمدی اشتهاردی ،ص۳۳۰
💕💕💕
✍امیرالمؤمنین حضرت علۍ(؏)
💠چهار چيز برای چهار مقصد ديگر آفريده شده اند :
❶مال برای خرج ڪردن در
احتياجات زندگے نه براۍ نگهدارے
❷ علم برای عمل ڪردن به آن
نه جدال و ڪشمڪش و بحث
❸ انسان برای بندگۍ و اطاعٺ
از خدا نه خوشگذرانۍ و معصيٺ
❹ دنيا برای جمع آورۍ توشه آخرٺ
نه غفلت از آخرٺ و آباد ساختن دنيا
📚 نصايح صفحه۱۷۹
💕💕💕
♥️🖇•
تازمانیکه
همنشینِگناهباشیم☝️🏻•
همنشینِامامِزماننخواهیمبود
#تازمانیکه
گرفتارِنَفسباشیم🌿•
همنَفَسِامامِزماننخواهیمبود
# اللہم عجل الولیڪ الفرج♥️
✨﷽✨
#داستانڪ
✍خدایی که سختی های تو را میبیند، تلاش تو را هم میبیند... بیخیال نشو!
دختر زیبای شاه عباس ، فرار کرده بود و در کوچه و خیابان میگذشت تا شب به حجره یک طلبه پناه برد ... به او گفت از خانواده مهمیست که اگر به او پناه ندهد ، بیچاره اش میکند... آقا محمد باقر هم ناگزیر به او پناه داد... دختر زیبای شاه ، شب در حجره خوابید... اما محمد باقر تا صبح نخوابید و دانه دانه انگشتانش را روی چراغ میسوزاند تا مبادا مغلوب وسوسه هایش شود ... صبح شد ، دختر و طلبه را گرفتند و به دربار بردند... شاه گفت وسوسه نشدی؟ طلبه انگشتان سوخته اش را نشان داد ... شاه از تقوای طلبه خوشش آمد و به دخترش پیشنهاد ازدواج با او را داد و دختر قبول کرد! و محمد باقر استرآبادی، شد محمد باقر میرداماد، استاد ملاصدرا و داماد شاه ایران!
همیشه نهایتِ تلاشتو بکن!!
تا نتیجه ی شیرینشو ببینی
💕💕💕
📖 ✨ کلام وحی ✨
🕋ولا تَقْفُ ما لَیسَ لک به علم اِنَّ السَّمْعَ والْبَصَرَ والفُؤاد کُلُّ اولئکَ کانَ عَنْهُ مَسْئُولا
آنچه را که به آن علم و یقین نداری دنبال مکن، چرا که گوش و چشم و دل، همه این ها مورد باز خواست قرار خواهد گرفت.
📚 {سوره اسراء ، آیه ۳۶}
🔺اگر ما فقط به همین آیه عمل می کردیم بسیاری از مشکلات بوجود نمی آمد
موارد زیر می تواند مصادیق این آیه شریفه باشد🔰
⛔️قضاوتهای عجولانه دربارهٔ افراد
⛔️حرفهای بی مدرک و نظرهای بدون تحقیق
⛔️موضع گیریهای نسنجیده
⛔️گوش دادن و دامن زدن به شایعات
⛔️بردن آبروی مردم بر اساس شنیدهها
⛔️چیزی را بدون عِلم به خدا و دین نسبت دادن
💕💕💕
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج💔
🍃🌸
#شهیدانه🌹
🍀نگاههایتان ...
🍀تسبیح ذکرخداوند بود...
🍀که اینگونه دلنشین مانده است...
🍀صبح دلنشینی میشود با نگاه شما...
#صبحتان_شهدایی
#جانبازشهیدمحمدرضا_تقی_ملک
🔵برکات کرونا
💠افزایش ٢٠درصدی ازدواج
💠چه رسم و رسوماتی داشتیم؟ 😰
💠تاثیر مثبت کرونا روی جهیزیه
💠جهیزیه شرعا وظیفه کیه؟ خیلیا نمیدونن
💠تا کرونا نرفته ازدواج کنید😆