eitaa logo
پروانه های وصال
8.1هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
23.1هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
حکیمی را پرسیدند که آدمی کی به کمال پرهیزگاری رسد؟ گفت: آنگاه که هر چه در دل او است بر طبقی نهد و به بازار بگرداند و او از هیچ کَس شرم نداشته باشد. 💕💕💕
روزی بهلول در خیابان به دنبال چیزی میگشت رهگذران گفتند: بهلول بدنبال چه میگردی؟ گفت: به دنبال کلید خانه گفتند: کلید را دقیقا کجا گم کرده ای؟ گفت: در خانه! گفتند: پس چرا در خیابان بدنبال آن میگردی؟ گفت: آخر درون خانه بسیار تاریک است و چیزی نمی بینم! گفتند: نادان یعنی نمیدانی آن کلید را هرگز در خیابان نخواهی یافت؟ گفت: پس چرا همه شما کلید تمام مشکلاتتان را در خارج از خود جستجو میکنید و خود را نادان نمیدانید؟ شاه کلید، درون ماست منتهی درون ما تاریک است و بدنبال آن در خارج از خود میگردیم در واقع چنگ انداختن به دنیای بیرون نوعی اتلاف وقت و هدر دادن انرژی است ... 💕💕💕
مراقب بزرگسالانی باشید که: 🔴 حریم خصوصی کودکان را نادیده می‌گیرند و یا به آن تجاوز می‌کنند. ⚫زمان زیادی را به جای گذراندن با بزرگسالان با کودکان می‌گذرانند. 🔴بدون هیچ دلیلی برای کودکان هدایای گران قیمت می‌خرند. ⚫ در شما احساس ناخوشایندی به وجود می‌آورند بدون آن که دلیل این احساس را بیابید. 🔴به نظر می‌رسد که کودک شما یا دیگر کودکان از او می‌ترسند و تمایل ندارند با آن‌ها تنها بمانند. 💕💕💕
دنياي حقيقي و آدم هاي مجازي ﭘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ ﺩﺭ ﺩﻣﺎﯼ 50 ﺩﺭﺟﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺴﺮ 26 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ اينستاگرام ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ : " ﺑﺴﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ "... ! ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ . ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ لنگ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ اینستاگرام ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ : ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ...! ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ، ﺩﺧﺘﺮك ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ؟؟ ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩ ... ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ ... ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ ..؟ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ.. اما ! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : «ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ»! آيا تا بحال ! ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ؟؟!! 💕💕💕
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 84 🔶 گفتیم که انسان اگه میخواد نگاه خداوند متعال رو به خودش جذب کنه باید "اهل دل
85 🔶 وقتی بحث مقدرات میشه موضوعی که ممکنه در این بخش به ذهن برسه اینه که با توجه به این مقدار از تاثیر مقدرات الهی و امتحانات بر زندگی ما ایا آزادی ما زیر سوال نخواهد رفت؟ 🔴 خیر. زیر سوال نمیره. بعضی از افراد وقتی میبینند که امتحانات الهی تا این حد بر زندگی انسان موثر هستند این فکر به ذهنشون میرسه که همه کاراشون رو تعطیل کنند و برن یه گوشه ای بشینن! به این افراد "جبری مسلک" گفته میشه. 🔵 تا بهش میگی که زندگی تو پر از مقدرات خداوند متعال هست میگه: اگه اینجور هست که پس من دیگه چرا برنامه ریزی کنم؟ اصلا همه چیز رو رها میکنم!😤 ⭕️ کسانی که اینجوری فکر میکنن معمولا آدم های خودخواهی هستند! 💢 چون بهشون بر میخوره که خداوند متعال انقدر توی زندگیشون دخالت کنه و گاهی تصمیم ها و برنامه ریزی هاشون رو بهم بزنه. برای همین میگن چون خیلی از امورات زندگی ما دست خداست و خیلی از برنامه هامون رو خراب میکنه پس ما دیگه برنامه ریزی و اقدام نمیکنیم!😤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍂مردم اینجا چقدر مهربانند؛ دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند، دیدند سرما میخورم سرم کلاه گذاشتند و چون برایم تنگ بود کلاه گشادتری و دیدند هوا گرم شد، پس کلاهم را برداشتند. و چون دیدند لباسم کهنه و پاره است به من وصله چسباندند و چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم محبت کردند و حسابم را رسیدند . خواستم در این مهربانکده خانه بسازم، نانم را آجر کردند گفتند کلبه بساز . . . . 🍂روزگار جالبیست، مرغمان تخم نمی گذارد ولی هر روز گاومان می زاید...! ✨✨✨✨ 💕💕💕
# آیت الله بهجت(ره) 🔹خدمت آیت الله العظمی بهجت بودیم، ایشان فرمود: «همان اندازه که تصمیم گرفتي کار خوب انجام بدهی، خداوند، یک حسنه براي آن می نویسد. 🌀اگر آن کار را انجام دادی، ده برابر برای تو می نویسد، و اگر انجام ندادی، آن یک دانه را هم قلم نمی زند». 🌀اگر تصمیم بگیري نماز شب قشنگی بخواني، او فوراً برای تو می نویسد؛ ولو بدون آداب هم خواندی، او دیگر قلم نمی زند. اگر حال نداری نماز شب بخوانی، وضو بگیر و دو رکعت نماز بخوان. حال آن را هم نداشتی، باز هم سر خود را بگذار روی مهر و بگو: «خدایا! من آمدم، کمکم کن!» خداوند، تو را محروم نمی کند. کسی که خدای به این مهربانی دارد، سزاوار است که کوتاه بیاید؟ 🌀 منظور اينكه ما می توانیم پرونده های چندین ساله خودمان را با نیم ساعت، يا ده دقیقه كه صادقانه به در خانه خدا برویم، همه آن‌ها را اصلاح کنیم.✅ 💕💕
استغفـار ڪن؛ غـم از دلت میره🌱 اگر استغفـــار ڪردے و غم از دِلت نرفت یعنـی دارے خالی بندے میڪنی بگـــرد گناهتو پیدا ڪن و اعتــراف ڪُن بهش اینھ رازِ موفقیت و آرامش..! -استادپناهیان🌱 💕💕💕
~🕊‌‌‌ ‌ ‌ هم مداح بود و هم فرمانده _°سفارش ڪرده بود روے سنگ قبرش ‌ بنویسند:یازهرا(س).‌ _°اونقدر رابطه اش با سلام الله ‌ علیها زیاد بود↓ ڪه مثل بےبے شهید شد🦋 ‌وخمپاره خورد بہ سنگرش ←‌ترڪش خورده بود به پهلوے چپ و بازوے راستش... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❤️🕊 💕💕💕
~🕊 💍💕 🔹ازدواج که کرد، یه جلد قرآن براے همسرش خرید 🔸توے صفحه اول نوشت: ❣امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترڪ ما باشد نه چیزے دیگر .' ڪه همه چیز فنا ناپذیر است جز این کتاب📚 ❤️🕊 💕💕💕
پروانه های وصال
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_هفتادم ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ به روايت حانيه اميرحسين_ سلام. _
_ اره. چطور ؟ عمو_ هیچی. همینطوری. راستی یه سوال. تو چرا بعد از آرمان با کسی دوست نشدی؟ با شنیدن اسم آرمان استرسم بیشتر و تمام وجودم پر از نفرت میشه . همه خاطرات بد ، برام دوره میشه ، اما بدترین چیز اینه که من هنوز به امیرحسین حقیقت رو نگفتم و فوق العاده از بیانش میترسم. _ چطور مگه؟ شما که میدونید من اهل این چیزا نبودم و نیستم . عمو_ اها. باشه. عمو جان من الان کار دارم حالا بعدا بهت میزنگم. _ باشه. خوشحال شدم. به زن عمو سلام برسونید. عمو_باش. بای تلفن رو قطع میکنم و کیفم رو دوباره از روی شونم برمیدارم که گوشی رو توش بزارم که چشمم به کسی میخوره که شروع تمام اتفاقات تلخ زندگیم رو رقم میزنه. کیف و گوشی روی زمین میوفتن . امیرحسین سریع به طرفم برمیگرده و با تعجب بهم نگاه میکنه . امیرحسین _ چی شد؟ با بهت و ترس سرم رو تکون میدم و زیر لب زمزمه میکنم _ هیچی. امیرحسین خم میشه و گوشی و کیفم رو از رو زمین برمیداره. چند ثانیه با آرمان چشم تو چشم میشم ، پوزخندی میزنه و سریع از اونجا میره. امیرحسین بلند میشه، کیف و گوشی رو دستم میده و مسیر نگاهم رو دنبال میکنه. اما به جایی نمیرسه. امیرحسین _ حانیه سادات. چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ برای اولین بار جمع از روی اسمم برداشته میشه ، احساس میکنم امیرحسین هم خیلی به هم ریخته ، انگار که استرس اون بیشتره ، یه لحظه با فکر کردن به این که ممکنه از دستش بدم حالم بد میشه، پاهام توانشون رو از دست میدن و در اخرین لحظه به پیرهن امیرحسین چنگ میزنم ........ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ترسم نرسد بي تو به فردا دل من ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 😱😱😱😱😱😔😔😔😔 😅😖 #