eitaa logo
پروانه های وصال
7.7هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
20.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیچ وقت وارد گذشته هیچ آدمی نشو و زیر و روش نکن حتی عزیزترینت! زیباترین باغچه را هم که بیل بزنی حداقل ی کِرم توش پیدا می کنی.. مرحوم دولابی(ره)🌿 💕❤️💕
🥯 😋 آرد سفید ۱/۲/۳ پیمانه کره ۱۰۰ گرم پودر قند ۱/۲ پیمانه تخم مرغ ۱ عدد وانیل‏ ۱/۲ ق چ بیکینگ پودر ۱ ق چ شکلات تخته ای ۱۰۰ گرم پودر نارگیل پسته، کنجد، بادام به مقدار لازم 🔸ابتدا پودرقند و کره به دمای محیط رسیده را خوب مخلوط کنید تا کرم رنگ شود سپس تخم مرغ و وانیل را اضافه کرده و مخلوط میکنیم بعد آرد و بیکینگ پودر الک شده را کم کم اضافه کرده وبا دست مخلوط میکنیم بعد به اندازه یک فندق درشت برداشته کف دست گرد کرده درسینی روی کاغذ روغنی میچینیم با کف دست فشار میدهیم تا کمی پهن شود وبا چنگال رویش خط می اندازیم در فر از قبل گرم شده با حرارت ۱۶۰ درجه سانتیگراد طبقه وسط ۱۵ دقیقه میپزیم بعد از خنک شدن در شکلات ذوب شده زده ودر پودر بزنین....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فردی که همه اعمالش با شک و تردید است و همیشه معلق میان آسمان وزمین است ونمی داند چه می خواهد شل حرف می زند شل عمل میکند شل راه می رود درصد موفقیت کمی دارد اینکه بتواند در زندگیش خوشحال باشد وبه آرزوهایش برسد برایش دور و محال می شود. باید بیاموزیم که قاطعانه عمل کنیم قاطعانه چیزی را بخواهیم قاطعانه قدم برداریم جهان به افراد ضعیف واهل استدلال توجهی ندارد وچیز چندانی عاید این افراد نمیشود . انتخاب کن که قوی باشی که بترسی اما اقدام کنی که برای آرزوهایت تدارک ببینی و روزی تو نتیجه را با شگفتی خواهی دید. 💕💜💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛱پیرمردی که فقط 8 تار مو روی سرش داشت,به آرایشگاه رفت،آرایشگر باعصبانیت پرسید: "موهایتان راکوتاه کنم یا بشمارم؟ پیرمرد لبخند زدوگفت"رنگشان کن" زندگی یعنی لذت بردن ازهرآنچه داری! 💕💙💕
یک قانونی هست که می گوید تا قبل از اینکه پرواز کنی هر چقدر خواستی بترس، فکر کن، شک کن، دو دل شو، پشیمان شو... اما وقتی که پریدی اگر وسط راه پشیمان شدی، بازی را باختي. 💕💛💕
میگفت؛ از دل های دنیا زده‌مان، گاهی بپرسیم؛ دنیا چه دارد ڪه خدا ندارد؟! 🌿 اللّهُم عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرج 💕🧡💕
مراقب معاشرت هات باش.. با فک فامیل و دوست و آشنات.... همه اونایی که حرفاشون،کنایه و تیکه و زخم زبون و دخالت هاشون،مشاوره هاشون،میتونه تو و روحیت و زیر و رو کنه... محکم باش... نه گفتن رو یاد بگیر... آرامش خودت، همسرت و زندگیت رو در نظر بگیر... مردم یه حرفی میزنن و میرن پی خوشی و زندگی خودشون ولی تو میمونی و زندگیت و یه مغز شسته شده و عواقب اهمیت دادن به حرفاشون و دهن بینی هات... یادت باشه که ساعات زندگیت رو به افق آدم های ارزون قیمت کوک نکنی؛ یا خواب میمونی یا از زندگی عقب... 💕❤️💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_سی_و_دوم اون شب من خواب به چشام نیومد.انقدر فکر کرده بود
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 _بله؟ _سلام آناهیدجونم چطوری؟ _خوبم رقیب جان توخوبی؟چه خبرا؟هنوز کشتیات رو آبن؟آخه به چه امیدی؟جمع کن بار و بونتو دختر. _استپ استپ پیاده شو باهم بریم.اونی که باید بارشو جمع کنه من نیستم جنابعالی هستی. _یعنی چی؟ _یعنی دیگه رقیبی درکار نیست.من بردم. _با کدوم مدرک؟ خندیدم و سرخوشانه رو تختم ولو شدم. _با این مدرکی که صبح بابام گفت قراره بعد جمع و جور شدن کارای کارن بیان خاستگاری من. صدای آناهید لحظاتی قطع شد. _چیه چیشد کم آوردی؟باور نمیکنی خودت زنگ بزن از مادرجون بپرس. _خوشبخت بشی... بوق...بوق...بوق صدای بوق ممتد یعنی قطع کرده بود،یعنی قبول کرده بود که من بردم،یعنی کارن مال من شده بود‌. دستمو جلو دهنم گرفتم و جیغ کوتاهی کشیدم.امروز بهترین روزم بود باید خودمو میرسوندم خونه مادرجون.دلم برای کارن خیلی تنگ شده بود. زود حاضرشدم و گفتم میرم یکم خرید کنم زود برمیگردم. با تاکسی خودمو رسوندم خونه مادرجون.اصلا به اینم فکر نکرده بودم که ممکنه کارن خونه نباشه و رفته باشه شرکت. زنگ رو زدم که پدرجون درو برام باز کرد. _به گل دختربابا.خوش اومدی بیا تو. سریع خودمو تو بغل پدرجون جا دادم وگفتم:سلام پدرجون خوبین شما؟بقیه خوبن؟ _ممنون باباجان خوبم.اتفاقا همین پیش پای تو کارن رفت خونه ببینه از اون طرف هم بره سرکار بیا تو. _ممنون یکم خرید داشتم اومدم فقط حالتونو بپرسم.به مادرجون و عمه سلام برسونین. _باشه عزیزم خدا به همراهت. ازخونه بیرون رفتم و تا سرکوچه به امید دیدن کارن قدم زدم،اما نبود.خدایا پشت و پناهش باش من خیلی دوسش دارم. امروز تو اموزشگاه برای بچه های بی سرپرست کلاس گذاشته بودن منم باید برای تدریس میرفتم. تارسیدم دم در آموزشگاه یک پسر شیش هفت ساله پرید جلوم و مانتوم رو کشید. _خاله جونم تروخدا منو باخودت ببر چون گفتن هنوز نرفتی مدرسه نمیتونی بیای تو.تروخدااا منو ببر بخدا قول میدم شیطونی نکنم یک جا بشینم.خاله جون تروخدا نگاهی به قیافه معصومش کردم و دلم به رحم اومد.دستای کوچولوشو گرفتم و گفتم اسمت چیه خاله؟ _محمدعلی‌. دست کشیدم رو موهای مشکیش و گفتم:بیا بریم خاله جون. وقتی باخودم بردمش کلی ذوق زد و ازم تشکر کرد. دوساعتی رو با بچه ها گذروندم و سعی کردم شادیم رو باهاشون قسمت کنم.کلی باهم حرف زدیم و بهشون درس هم یاددادم.محمدعلی هم از کنار من تکون نمیخورد. موقع رفتن کلی بهونه گرفت اما به زور بردنش. دلم خیلی گرفت و بغضم شکست.کاش میتونستم یک کاری براشون بکنم تااینهمه دل شکسته نبینمشون.خدایا خودت بهشون پناه بده‌. تا‌وسایلامو جمع کردم و رسیدم خونه ساعت۲بعدازظهرشد.منم ازبس گشنه بودم ناهارمو همشو خوردم و بعدم رفتم تو اتاقم استراحت کنم. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_سی_و_سوم _بله؟ _سلام آناهیدجونم چطوری؟ _خوبم رقیب جان تو
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 "کارن" از اتاقم بیرون اومدم و ناخودآگاه صدای مامان و مادرجون رو شنیدم و حس کنجکاویم تحریک شد. ایستادم پشت در و گوش دادم به حرفاشون. مامان گفت:یعنی چی مامان خودتون بریدین و دوختین؟برای چی زنگ زدین به شهروز و گفتین واسه کارن میایم خاستگاری؟چرا منو درجریان نذاشتین؟ مادرجون با عصبانیت گفت:هییسسس من با کارن حرف زدم.اون که مادر به فکری نداره لااقل مادربزرگش به فکرش باشه. مامان بلندشد وگفت:واقعا که مامان. اومد بیاد بیرون که مادرجون دستشو گرفت و گفت:وایستا ببینم.مگه دروغ میگم؟دست پسره رو گرفتی اومدی ایران که بدون پدر اینجوری بزرگش کنی؟نه زنی،نه شغلی،نه خونه ای.این کارشم اگه من دنبالشو نمیگرفتم که پیدا نمیکرد.چرا انقدر خودسری شیرین؟یکم به فکر بچه ات باش.اگه‌نمیخواستیش چرا باخودت آوردیش اینجا آواره اش کردی؟ _مگه میشه من جگرگوشمو نخوام؟ –پس جلو این وصلت رو نگیر.کسی بهتر و‌خانوم تر از لیدا پیدا نمیشه برای کارن. مامان با اخم کمی این پا و اون پا کرد و بعدش گفت:من دیگه نمیدونم.توهیچ چیزم دخالت نمیکنم اما میدونم کارن مرد زن گرفتن نیست. بعد اومد سمت در و منم از در فاصله گرفتم تا نفهمن گوش وایستادم. مامان که منو دید سری تکون داد و بعد رفت تو اتاقش. مادرجونم پشت سرش اومد بیرون و منو دید. فکرکنم فهمید حرفاشون رو شنیدم چون با غم نگاهم کرد.اما برای من هیچکدوم از حرفای مامان مهم نبود.اصلا من چیزی به عنوان مادر و‌پدر نداشتم.صرفا اسمشون فقط توشناسنامه ام وول میخورد. برای ازدواج با لیدا هم خودم موافقت کردم که روش فکر کنم و کارم راه بیفته چون برای خونه دار شدن مجبور بودم ازدواج کنم.نه عشقی به لیدا داشتم نه هیچی اما باید ازدواج میکردم تا بتونم مستقل شم و از مادرم جدابشم. لیدا دخترخوبی بود.درسته زیادی سیریش بود اما حس بدی هم نسبت بهش نداشتم. شاید اگه ازدواج کنم ازاینهمه کلافگی و سردرگمی دربیام. رفتم تو حیاط یکم قدم بزنم که خان سالار اومد پیشم.اصلا حوصله نصیحت هاش رو نداشتم اما اهل بی احترامی هم نبودم. _صبح لیدا اومده بود به بهونه خبر گرفتن از ما اما میدونستم اومده بود تو رو ببینه.حس میکنم دوست داره، تو نظرت چیه دربارش؟ همونطور که دستامو پشت کمرم قلاب میکردم گفتم:حس خاصی ندارم.فقط بخاطر مستقل شدنم دارم روش فکر میکنم. خان سالار ایستاد و گفت:میخوای از اینجا بری؟بهت سخت میگذره؟ ساکت شدم و شونه بالا انداختم. _این جواب من نیست کارن.با من مشکلی داری؟ _با قوانینتون مشکل دارم. _کدوم قوانین؟ _اینکه تا شما از سر سفره بلندنشی،کسی نباید بلند بشه.اینکه کسی حق نداره موقع غذاخوردن حرف بزنه،اینکه شما تصمیم آخرو میگیری،اینکه... _خیلخب بسه فهمیدم..تو دیگه تو این خونه آزادی خیالت راحت. بعد هم رفت.با اعصاب خوردی سنگ جلو پام رو پرت کردم.واقعا اعصابم خورد بود. آدم گاهی حرفایی میزنه و کارایی میکنه که خودش پشیمون میشه. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
حجابـــ🌸ـــ احترام به حرمت های الهــ✨ــی ست و چــادر - حجــ🌸ــاب بــــــرتر - بـــ😍ـله ی بلند من است به یکتا معـ❣ـشوق عالم به خـ⭐️ــدای مهربانم 💕💚💕
پاداش بی‌ نظیرِ روزه ۳ روز آخر شعبان... حضرت آیت‌الله آقا امام صادق صلوات‌الله علیه فرمودند: «كسى كه سه روز از آخر شعبان را روزه بدارد، و آن را به ماه رمضان وصل كند، خداوند روزۀ دو ماه پياپى را براى او مى‌نويسد.» قَالَ اَلصَّادِقُ عَلَيْهِ‌اَلسَّلاَمُ: «مَنْ صَامَ ثَلاَثَةَ أَيَّامٍ مِنْ آخِرِ شَعْبَانَ وَ وَصَلَهَا بِشَهْرِ رَمَضَانَ كَتَبَ اَللَّهُ لَهُ صَوْمَ شَهْرَيْنِ مُتَتَابِعَيْنِ.» بحارالأنوار، ج ۹۴، ص ۷۱ الأمالی (للصدوق)، ج ۱، ص ۶۷۰ من لا يحضره‌الفقيه، ج ۲، ص ۹۴ وسائل الشیعة، ج ۱۰، ص ۵۰۶ 💕🧡💕
‍‎ ‍‎‌•‍‎‌‌‎┈┈┈┈✾*"🕊️❄️🌸❄️🕊️"*✾┈┈┈┈• ✅نکته جالب خوندن میدونی چیه؟ نکته جالب و اسرار آمیزش اینه که از بدت میاد… خیلی عجیبه… خیلی ! نمیدونم کی هستی‌.. ولی اگه عاشق و دیوونه و روانی کردن هستی بیا سمت .. 💯به طرز عجیبی فرداش یه حس بازدارندگی از بهت دست میده…❣ اصلا مخت هنگ میکنه.‌‌ خودتم باورت نمیشه …ولی قطعا این اتفاق میوفته‌‌…👌 یه جورایی کششت کم یا از بین میره. تویی که تا دیروز کلی زنای ذهنی داشتی الان فکرش نمیاد سمتت… اصلا معجزه میشه انگار.😍 یه جورایی نیروی از بدنت خارج میشه… 💕💚💕
به آرامش که برسی آرامش وجودت را فرا میگیرد نه به راحتی می رنجی نه به آسانی می رنجانی آرامش سهم دل هایی ست که نگاهشان به نگاه خداست...
بیاییدامشب برای هم دعاکنیم صبورباشیم از روزگار و سختی هاش نترسیم دعاکنیم، همه سالم و سلامت بمانند و در نهایت عاقبت هم مردم ختم به خیرشود 🌟"شبتون در پناه خدا"🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح را آغاز می کنیم با نام دوست جنبش عالم همه با یاد اوست آن خدایی که عشق را در ما نهاد مهر و محبت هرچه زیبایی در اوست 🍀بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم🍀
امروز از خدا از زندگی از خنده ی گل از عطر صبح لذت ببر گلایه و تلخی را بسپار به نسیم تا با خودش ببرد زندگی پر است از شادیست آنها را دریاب سلام دوستان خوبم✋ صبحتون بخیر🌸
سلام امام زمانم✋🌸 نور را از صبحگاهت می خریم عشق را ما از نگاهت می خریم مهربانی را همیشه صبح به صبح از میان دکه چشم سیاهت می خریم 💚اللهم عجل لولیک الفرج💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹﷽🌹 🌸پیامبر اکرم (ص) 🌻آن كه حرص نزند؛ روزى خود را از دست نمى‌دهد و آن كه حرص زند؛ به آنچه روزيش نيست، نمى‌رسد!