eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
21.7هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از پروانه های وصال
🌹 @parvaanehaauevrdaal💕 غصه زیاد است ، ولی خوردنی نیست ... غصه ها را نباید خورد ، باید دور ریخت ... باید با تمامِ بی توجهیِ جهان ، کلافه شان کرد ... شاید از رو رفتند ... به قولِ مادر بزرگم ؛ قحطی که نیست !!! همیشه چیزهایِ بهتری برایِ خوردن پیدا می شود ... چرا هوا نخوریم ؟! چرا شاد نباشیم ؟! وقتی قراراست با غصه خوردن ، هر روز پیرتر شویم ... وقتی قرار است چیزی درست نشود ! بیخیالِ غصه ها ... شال و کلاه کن ؛ خیابان ها منتظرند ... ─┅─═इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═─┅─
هدایت شده از پروانه های وصال
🍃🌺داستان کوتاه🌺🍃 📚روزی یکی از اشخاص از خود راضی در غیاب ولتر، نویسنده و فیلسوف شهیر فرانسوی، به دیدنش رفته بود. بر خلاف انتظار، دید که وضع اتاق او بسیار درهم و آشفته بوده و گرد و خاک زیادی روی میز تحریرش نشسته است. مرد ازخودراضی از فرط ناراحتی با انگشت خود روی همان میز گردآلود نوشت: «خر» و اتاق را ترک کرد. فردای آن روز تصادفاً ولتر را در خیابان دید و گفت: «دیروز خدمت رسیدم تشریف نداشتید.» ولتر با نگاهی به او گفت: «بله، کارت ویزیت شما را روی میز تحریر دیدم!» @parvaanehaayvesaale💕
هدایت شده از پروانه های وصال
🌴 امام صادق علیه السلام فرمودند: ☺️ انسان را خوش اخلاق و با سخاوت، نفس را پاکیزه، 💰 روزی را زیاد، ⚰ و مرگ را به تاخیر می‌اندازد. 📗اصول کافی @parvaanehaayvesaale💕
🌙رمضان رخصت دَقُّ الـباب است بر آستان حضرت دوست، عریضه هرچه هست و حاجت دل هرچه هست، براتون آرزوی اجابت دارم ان شالله برآورده شود🙏🌺 @parvaanehaayevesaal💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ می کند؟ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ؛ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭ ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟ ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: می بینید ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ؛ دیگر ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ 💕💜💕
* 🌹دعای روز هفتم ماه مبارک رمضان ⁦♦️⁩بسم الله الرحمن الرحیم ⁦♦️⁩اللهمّ أَعِنِّي فیهِ عَلیٰ صِیامِهِ وقیامِهِ وجَنِّبني فیهِ مِن هَفَواتِهِ وآثامِهِ وارْزُقْنی فیهِ ذِکْرَکَ بِدوامِهِ بتوفیقِکَ یا هادیَ المُضِلِّین. ⁦♦️⁩خدایا یاری کن مرا در این روز بر روزه گرفتن و شب زنده داری و از لغزش ها و گناهانش دورم بدار و ذکرت را همواره روزی ام کن، به توفیقت ای راهنمای گمراهان. * ♡●●■■●●♡
"آدم ها" هم مثل "خانه ها" آدرس دارند... بعضی ها ساده و سر راست؛ مثل "نبشِ خیابان چهارم، پلاک بیست" بعضی ها ظاهرا ساده، ولی پیدا نکردنی؛ انگار که یک‌ چیزی توی آدرسشان جا افتاده باشد، مثلا اسم شهر و فقط نوشته باشد "خیابان امام خمینی، پلاک یک" ...خیابان امام خمینی را که همه ی شهرها دارند! خب توی کدامشان...؟؟ بعضی آدم‌ ها را می‌شود پیدا کرد، ولی پیچ درپیچند...میدان را که پیدا کردی باز باید سرِ میدان بقیه‌اش را از یک نفر بپرسی... کوچه را هم که نشانت می‌دهد می گوید "باز جلوتر بپرس"!بعضی ها تهِ کوچه‌ی بُن بست اند... پیدایشان که کردی و باهم چایی خوردید و مهمانی تمام شد، چون آنطرفشان به هیچ کجا باز نیست، از همان راهی که آمدی باید برگردی...!بعضی آدم ها هم هنوز از خودشان "پلاک" ندارند؛ با پلاکِ دیگران پیدا می شوند...! خیابان و کوچه از خودشان است، ولی باز هم تهِ آدرسشان نوشته:" روبروی پلاک ۲۲ " 💕💙💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🍃 زیبا ترین متن دنیا سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک" که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه یا "سنگی" در دامان یک کوه یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس شاید "خاکی" از گلدان‌ یا حتی "غباری" بر پنجره اما مرا از این میان برگزیدند : برای" نهایت" برای" شرافت" برای" انسانیت" و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : " نفس کشیدن " " دیدن " " شنیدن " " فهمیدن " و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید من منتخب گشته ام : برای" قرب " برای" رجعت " برای" سعادت " من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده: به" انتخاب " به" تغییر " به" شوریدن " به" محبت " وای بر من اگر قدر ندانم… همیشه خوب باشیم 💕🧡💕
☆∞🦋∞☆ 🌿 شهید‌محسن‌حججے: همہ‌مےگویند: خوش‌ بِحآل فلانے شُد‌؛ اما‌هیچڪس‌حَواسِش نیستـــــ ڪہ فلانے براے شُدن ‌شَهید بودن‌ را‌ یاد ڱِرِفتـــــ... 💕💚💕
☆∞🦋∞☆ :🌿 خیال نڪنید ما منتظریم امام خامنه اے امرے بفرمایند اطاعتـــــ ڪنیم بلڪه اگر احتمال بدهیم چیزے مورد علاقه شان استـــــ هم ڪوتاهے نمےڪنیم. 💕💜💕
☆∞🦋∞☆ امام صادق عليه السّلام فرمودند:🌿 "ما و شڪيبائيم و از ما . گفتم: جانم به فدايتـــــ، چگونه شيعيان شما از شما شڪيبا ترند؟ فرمود: چون صبر ما بر چيزے استـــــ ڪه مے دانيم، امّا آنها بر چيزے ڪه نمے دانند صبر مے ڪنند. 📚بحار الانوار، ج ۷۱، ص ۸۰ 💕🧡💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تــوڪــل چــه ڪــلــمــه زیــبــایــے ســتــ.. "تــو"و"ڪــلــ"... وقــتــیــ"تــو"،"ڪــلــ"رادارے .. بــه چــه مــے انــدیــشــیــ؟! نــاراحــت چــه هســتــیــ؟! وقــتــے بــاڪــلــْ هســتــیــ.. بــاڪــل دنــیــا .. بــاڪــل جــهان هســتــیــ.. دلــت قــرص بــاشــد.. چــه زیــبــاســتــ"تــوڪــلــ"..!!! 💕💜💕
📒حكايـت كوتاه 📗 ♻️بهلول سڪه طلائی در دست داشت و با آن بازی می‌نمود. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سڪه را به من بدهی در عوض ده سڪه را ڪه به همین رنگ است به تو می‌دهم!! 💤بهلول چون سڪه‌های او را دید دانست ڪه سڪه‌های او از مس است و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می‌نمایم! سپس گفت: اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر ڪنی. شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود! ❣بهلول به او گفت: تو با این خریت فهمیدی سڪه‌ای ڪه در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم ڪه سڪه‌های تو از مس است؟!!! 💕💙💕
✨﷽✨ 🌼مرگ که ترس نداره ✍حاج آقا قرائتی: از حضرت علی (ع) سؤال شد که چرا مرگ را دوست داری و گاهی می‌فرمایی که انس من به مردن از علاقه طفل به پستان مادرش بیشتر است. حضرت در پاسخ فرمودند: چون نمونه الطاف خدا را در دنیا دیدم یقین پیدا کردن که آن خدایی که در دنیا آنقدر به من لطف کرد و مرا در راه فرشتگان و پیامبرانش سوق داد ، در روز قیامت هم مرا فراموش نخواهد کرد، آری من از مقصد و نوع برخورد و پذیرایی‌های آن خدای بزرگ در آن روز حساس دلهره ای ندارم. 📚معاد، استاد قرائتی، ۱۸۴ تذکر: البته این علاقه به مرگ برای کسیست که به آنچه خدا از او خواسته تا حد قابل قبولی عمل کرده و برای مرگ آماده شده است. اگر توانستیم اینگونه باشیم، دیگه خود به خود ترس بیجا از مرگ از دلهای ما خواهد رفت. 💕💙💕
شیر برنج مخصوص افطار🌺🌺 1 لیوان برنج 3 لیوان آب گرم 1 لیوان شکر (می توانید کم یا زیاد کنید) شیر 1 لیتری دارچین برای بالا ➡️ لیوان آبی که من استفاده می کنم = 200 میلی لیتر بیایید برنج را بشوییم و داخل قابلمه بریزیم. 3 فنجان آب داغ روی آن اضافه کنید و آب را بجوشانید تا زمانی که برنج جوشانده و نرم شود. شیر به آن اضافه می شود. وقتی شروع به جوشیدن کرد ، حرارت آن را کمی کم کنید و حدود 20-25 دقیقه صبر کنید تا با شیر روی حرارت کم بپزد و قوام حاصل شود. بیایید بعد از بیرون آمدن گرما آن را در کاسه ها یا فنجان ها تقسیم کنیم. وقتی نوبت به دمای اتاق می رسد ، بگذارید آن را داخل کمد بگذاریم و به مدت 1 شب دریخچال نگه داریم 👩‍🍳👩‍🍳〰〰〰〰〰〰👩‍🍳👩‍🍳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ عليه السلام: 🌱 مَنِ اشتَغَلَ بِذِكرِ الناسِ قَطَعَهُ اللّهُ سبحانَهُ عَن ذِكرِهِ ☘ هر كه به ياد مردم سرگرم شود، خداوند سبحان او را از ياد خود جدا كند 📚 غررالحكم حدیث8234 💕❤️💕 اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
‍ مــے گــویــنــد فــرشــتــه ها همــیــشــه هســتــنــد و بــرایــت از خــدا آرزوهاے زیــبــا تــمــنــا مــے ڪــنــنـــد ... فــرشــتــه ے اول مــادرتــ فــرشــتــه ے دوم پــدرتــ دســتــهایــشــانــ آنــقــدر گــرم اســتــ قــلــبــهایــشــان آنــقــدر بــزرگــ اســت ڪــه بــا دعــایــشــانــ عــاقــبــتــمــان بــه خــیــر مــے شــود! 💕💚💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_پنجاهم با اعصاب داغون رفتم تو خونه و دید
🥀 ساعت۷بود. یکم به خودم عطر زدم و بهترین لباسامو پوشیدم. تو راه گفتم یک شاخه گلم براش بگیرم و ببرم تا خوشحال شه. یک شاخه گل رز قرمز خریدم و گفتم کلی تزئینش کنن. دوباره نشستم تو‌ماشین و روندم تا خونه دایی. جلو خونشون‌نگه داشتم و تک بوقی زدم. پرده یکی از اتاقا تکون خورد و یک لحظه صورت زهرا رو دیدم. یعنی فهمیده من اومدم؟اونم با تک بوقم؟ تا دید حواسم بهشه سریع پشت پرده پنهون شد اما سایه اش افتاده بود رو پرده. یک‌جورایی شیفته این پنهون کاریاش شده بودم.یک دخترخاص بود با کلی محسنات. دستام رو تو‌جیب شلوارم فرو کردم و تکیه دادم به ماشینم. محو سایه زهرا بودم که از پشت پنجره تکون نمیخورد.لبخندی نشست رو لبم که تا حالا نزده بودم. نمیخواستم چشم بکنم از اون سایه دوست داشتنی اما smsدادم به لیدا که پایین منتظرشم. تا اومدم لیدا،زهرا بازم تکون نخورد از پشت پنجره.کاش میتونستم برم بهش بگم به همون اندازه ای که تو نمیتونی از پشت پنجره بری کنار،منم نمیتونم از نگاه کردنت دست بکشم. بالاخره لیدا اومد و منم چشم کشیدم از پنجره. _سلام. _سلام لیداخانم.خوبی؟ با ناز سرشو انداخت پایین و گفت:ممنون. شاخه گل رو بهش دادم اما شش دنگ حواسم به پرده ای بود که کمی کنار رفت و زهرا این صحنه رو دید. در جلو رو براش باز کردم و نشست.ماشینو دور زدم و لحظه آخر به پنجره ای نگاه کردم که نه سایه ای پشتش بود نه پرده کنار رفته ای دیده میشد. هوفی کشیدم و سوار ماشین شدم. _ممنون بابت گل. _قابل نداشت.دوست داری؟ _خیلی. خندیدم و سوئیچ رو چرخوندم.راه افتادم سمت یک رستوران شیک.میخواستم خاطره خوشی برای لیدا بزارم. تا رسیدن به رستوران،خواننده خارجی سکوت بینمون رو پر کرد. تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم. درو برای لیدا باز کردم.وقتی پیاده شد،لبخند قشنگی بهم زد و کنارم ایستاد. باهم رفتیم تو رستوران و سفارش دو پرس چلو کباب و چنجه دادیم. تا غذا رو بیارن با لیدا حرف زدم. _مامان اینا خوبن؟ _خوبن سلام رسوندن. یعنی زهرا هم سلام رسونده؟! _ممنون.خب چه خبرا؟تو‌خونه بودی این چند روز؟ _نه رفتم آموزشگاه. _آموزشگاه چی؟ _تدریس به بچه های بی سرپرست. چشمام از تعجب گرد شد.لیدا؟؟بچه های بی سرپرست؟؟؟جالب بود برام. _چرا تعجب کردی؟مگه من آدم نیستم؟ _نه بابا این چه حرفیه؟فقط برام جالب بود. دستاشو حلقه کرد رو میز و گفت:درسته مثل زهرا نمازخون نیستم،حجاب ندارم،خوش اخلاق و مهربون نیستم،دین و ایمان کاملی ندارم..اما دوست دارم به این بچه ها کمک کنم بلکه یادگاری از من بمونه تو این دنیا. پس لیدا هم مثل من خودشو با زهرا مقایسه میکرد.دو تاخواهر بودن اما تو دوتا دنیای جداگانه و متفاوت. غذا رو که آوردن مشغول شدیم و کمتر حرف زدیم. فکر کنم سکوت تو غذاخوردن رو از خان سالار به ارث برده بودم.اه که چقدر بیزار بودم از این قوانین. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_پنجاه_و_یکم ساعت۷بود. یکم به خودم عطر زدم و بهترین لباسامو پوشیدم. تو
🥀 _چرا نمیخوری؟دوست نداری یک چیز دیگه سفارش بدم؟ هول شد و گفت:نه..نه دوست دارم. بعد شروع کرد به خوردن غذاش اما با زور. نگاهش کردم و گفتم:لیدا؟میخوام یک چیزی بگم اگه موافق نیستی بگو. پرسشی نگاهم کرد و چیزی نگفت. _من تو این چند روز کار و خونه رو روبراه میکنم تا ماه دیگه یا فوقش دو ماه دیگه بریم سرخونه زندگی خودمون. چشماش گرد شد و نوشابه ای که میخورد پرید تو گلوش. به سرفه افتاد منم نگران شدم و رفتم دست کشیدم پشت کمرش. با دست فهموند خوبه حالش منم کنار کشیدم و گفتم:چیشدی یهو خانم؟ دستشو گذاشت رو سینه اش و گفت:نوشابه پرید تو گلوم. نشستم رو صندلی و با خنده گفتم:هول نکن بابا منم کارن. با خنده زد به دستم و گفت:کوفت ازخود راضی.حالا قضیه عروسی و اینا جدی بود گفتی؟ _اره جون تو.من از زندگی کردن تو خونه بابابزرگت بیزارم میخوام زود مستقل شم خودتم خوب میدونی.پس کارای عروسیو انداختم جلو.تو که مشکلی نداری؟ کمی من من کرد وگفت:نه فقط بابام... _دایی رو خودم راضی میکنم.دیگه چی عروس خانم؟بنده وکیلم؟ لبخند نازی زد وگفت:بااجازه بزرگترا بعله _عه ناقلا پس گل و گلابت کو؟ بلند خندید و گفت:از دست تو شاممون که تموم شد با خنده و شوخی از رستوران اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. تا خونه کلی شوخی کردیم و خندیدیم. خوشحال بودم که تونستم لیدا رو راضی نگه دارم و خوشحالش کنم. رسیدیم دم در خونشون.پیاده اش کردم و دم رفتن بوسه کوتاهی به پیشونیش زدم. وقتی رفت تو خونه،نگاهمو انداختم به پنجره اتاق زهرا.سایه ای رد شد و دیگه هیچی جز تاریکی ندیدم. دستی به صورتم کشیدم و سوار ماشین شدم. به خونه که رسیدم همه خواب بودن جز مادرجون. اومد تو اتاقم گفت باهات حرف دارم. _جانم هماخانمی؟ _خوبی پسرم؟ نشوندمش رو تختم و گفتم:عالیم.شماچطوری؟ _بچه هام و نوه هام خوب باشن منم خوبم. دستشو بوسیدم و گفت:آی قربون تو مادربزرگ ماهم بشم.. _تو این حرفا رو نمیزدیا. _شما تو دنیا تکی مادرجون به کسی دیگه که نمیگم. _خیلخب زبون نریز کجابودی تاحالا؟ _بااجازتون با خانمم رفتیم بیرون. چشمای خاکستریش برق زدو گفت:الهی شکر مادر،خیلی خوشحال شدم همش با خودم میگفتم نکنه‌.. انگشتمو گذاشتم رو لبش و گفتم:نه هماجون نگو.ان شالله تا چند وقت دیگه هم عروسی میکنیم میریم سرخونه و زندگیمون.به مامان و بابابزرگم بگین که درجریان باشن کارامون جلو افتاده. سری تکون داد وگفت:باشه پسرم.حالا استراحت کن منم میرم بخوابم خیلی خسته ام. پیشونیشو بوسیدم و گفتم:شبتون بخیر. مادرجون که رفت منم با خیال راحت خوابیدم. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🔴سالی که احتمال حمله به ایران میرفت و ایران تحریم بود ،امیرکبیر یک مهندس اتریشی را استخدام کرد تا برای ایران توپ جنگی بسازد. اما فلز مورد نیاز موجود نبود و راه واردات هم به علت تحریم مثل امروز بسته بود .امیرکبیر فراخوان عمومی به مردم داد که مردم دیگ های اضافه خود را بیاورید برای ساخت توپ برای دفاع از میهن . نفوذی های انگلیس در شهر و «روزنامه‌ها» که تازه راه اندازی شده بود بین مردم شایعه کردند که میرزا تقی خان می‌خواهد ظرف غذای شما را بگیرد و جنگ راه بیاندازد. طرح امیرکبیر شکست خورد .چند وقت بعد انگلیس به ایران حمله کرد. جزیره خارک را اشغال کرد و ایران را تحت فشار قرار داد تا این که افغانستان از ایران جدا شد. و آغازی بود بر دوره قحطی و آبله اواخر قاجار که قریب به ۱۰ملیون ایرانی از بین رفتند. پرچم ایرانچه‌جالب مردمی که دیگ‌های خود برای دفاع ازمیهن و دوری از جنگ ندادند،هم جنگ سراغشان آمد هم گرسنه ماندندهم کشورشان کوچک شد. چقدر زود تاریخ تکرار میشود و همان تفکر که مانع ساخت توپ برای امیرکبیر شد ،امروز حرف از این می‌زند که موشک برای ما آب و نان نمی‌شود و انرژی هسته ای اهمیتی ندارد و همان فکر برای امیرکبیر بزرگداشت می‌گیرد. خیلی خنده دار است ✍️ کاپیتان گلیه مرد 💕❤️💕
هدایت شده از پروانه های وصال
🔵علت بکار بردن لفظ یاعلی هنگام خداحافظی 🌺از پیغمبر سئوال شد: یارسول الله،ما وقتی صحبتمون، حرفمون با یکی تموم میشه، پایان کلاممون، او را به خدا می سپاریم، به بیان پارسی می گوییم: خداحافظ و به زبان عربی می گوییم: فی امان الله اگر بدون خداحافظی کردن، در وسط سخن گفتن از او جدا بشیم، نوعی بی ادبی می پنداریم. 🌸شما وقتی در معراج با خدا هم صحبت شدید ، پایان جمله که نمی توانستید به ذات خدا عرضه بدارید:تو را به خدا می سپارم! آخرین جمله ی رد و بدل شده ، بین شما و خدا چه بود؟ ✨حضرت فرمودند: پایان صحبت، خداوند سبحان به من گفت: "یاعلی" من نیز به خدای خود " یا علی" گفتم. این آخرین جمله بین من و ذات مقدس خدا بود 🔰منبع:کتاب سخن خدا ۷۱ - زندگانی چهارده معصوم ص ۴۹ - معراج ص۱۳ @parvaanehaayevesaal💕
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه می‌کردند:  «بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»  خدایا براى تو روزه  گرفتیم و با روزى تو افطار می‌کنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى. 💕❤️💕