🔴#پــــندانـــــه
👤استادى از شاگردانش پرسید: «چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟»
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.»
👤استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟»
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.»
👤سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.»
👤استاد ادامه داد:
«هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.»
🌹امام رضا علیه السلام:
به دیدن یکدیگر روید تا یکدیگر را دوست داشته باشید و دست یکدیگر را بفشارید و به هم خشم نگیرید.
📚بحارالانوار، ج78، ص 34
💕🧡💕
🔘 داستان کوتاه
مردی به دندانپزشک خود تلفن میکند و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از دندانهایش از او وقت میگیرد.
موقعی که مرد روی صندلی دندانپزشکی قرار میگیرد، دندانپزشک نگاهی به دندان او میاندازد و میگوید: نه یک حفره بزرگ نیست! خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر میکنم.
مرد میگوید: راستی؟
موقعی که زبانم را روی آن میمالیدم، احساس می کردم که یک حفره بزرگ است!
دندانپزشک با لبخندی بر لب میگوید: این یک امر طبیعی است، چون یکی از کارهای زبان اغراق است.
نگذارید زبان شما از افکارتان جلوتر برود.
💕💛💕
#خورش_اسفناج
دو تا سه عدد پیاز خرد شده را تفت بدید گوشت گوسفندی درشت خرد شده را(تقریبا سیصد گرم)را به پیاز اضافه کنید وخوب تفت داده سپس کمی زردچوبه وفلفل ونمک بزنید واب اضافه کنید گوشت که تقریبا پخته شد الو اگر دوست دارید افزوده واسفناجی که جدا درشت خرد کردید وتفت دادید اضافه کنید وبزارید با شعله کم خورش جا بیفته اب نداشته باشه🍂
بچه ها من همیشه موقع تفت گوشت کمی نمک میزنم ودر اخر پخت خورش نمک را اندازه میکنم
اسفناج هم تقریبا یک ونیم کیلو
الو هایی که استفاده میکنید اگر زود وامیره گوشت که پخته شد الو را بریزیید
دوس داشتید کمی اب لیمو برای چاشنی در اخر استفاده کنید ولی من معمولا وقتی الو میریزم چاشنی دیگه ای نمیزنم
۸ درس زندگی که باید قبل از ۴۰ سالگی بیاموزیم
مواردی که مطرح میشود همگی تجربیات کسانی بوده که به میانسالی رسیدهاند
و آنها را با ما در میان گذاشتهاند:
۱.. چیزی به نام خیلی دیر یا خیلی پیر وجود ندارد.
۲. شرایط شما در زمان کودکی از آن چه که فکر میکنید، مهمتر است.
۳. بهتر است به جای جمع کردن چیزها، خاطره بسازید.
۳. چیزهای کوچک کماهمیت همیشه همان چیزهای بزرگ پراهمیت زندگی شما هستند.
۵. هر لحظه مراقبت از سلامتی فیزیکی و پوست بدن خود، بیشتر از چیزی که دیگران به شما میگویند اهمیت دارد.
۶. بهترین زمان برای تحقق رویاهایتان اکنون است.
۷. هیچ کسی برای نجات شما از خودتان و زندگیتان نخواهد آمد.
۸. هر شخصی لایق برقراری ارتباط دوستانه با شما نیست (و بالعکس).
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مافین_شکلاتی 😋😍
سه عدد تخم مرغ یک لیوان شکر را با همزن زدم تا حجمش دوبرابر بشه وکرم رنگ بشه
کمی وانیل زدم و نصف لیوان روغن مایع و یک لیوان شیر اضافه کردم وهم زدم
دو و نیم لیوان آرد ویک قاشق غذاخوری یا یک پاکت پکینگ پودر و دو قاشق غذاخوری پودر کاکائو رو الک کردم و با لیسک دورانی مخلوط کردم و آخر سر شکلات تخته ای خرد شده 200 گرم اضافه کردم و مخلوط کردم
داخل قالب مافین کپسول مخصوص مافین گذاشتم و با ملاقه کوچیک از مایه کیک داخلشون ریختم و روی مایه کیک شکلات خرد شده یا شکلات ریز اشکی ریختم و داخل فر از قبل گرم شده 175 درجه بیست دقیقه گذاشتم تا کیکها پخته بشه وبا خلال دندون امتحان کردم وقتی تمیز بیرون اومد از فر خارج کردم.
❇️ رهایی از شرّ شیطان
آیتـــــ ا... شاه آبادی (ره) برای جلوگیری از شرّ نفس و شیطان ، دوام بر وضو را سفارش میفرمودند و میگفتند: وضو به منزلهی لباس جُندی (لباسی ڪه مجاهد به هنگام جهاد در میدان رزم می پوشد) است.( و اگر در حالی ڪه وضو دارد از دنیا برود ، شــــــــهید از دنیا رفته است؛
⚠️ چنانڪه در روایتـــــ از پيامبر خـــــدا صلى الله عليه و آله آمده: اگر مى توانى دائم الوضو باشى ، چنين باش؛ زيرا ملڪ الموتـــــ هرگاه جان بنده را بگيرد و او وضو داشته باشد، برايش شهادتـــــ نوشته می شود.)
حضرتـــــ امام خمینی (ره) چهل حدیثـــــ ص ۲۰۸ ( میزان الحڪمه ج 13)
💕🧡💕
پروانه های وصال
شهید مصطفی چمران به روایت همسرش« غاده» قسمت 0⃣3⃣ تازه داشتم متوجه می شدم چرا اینقدر اصرار داشت و
شهید مصطفی چمران به روایت
همسرش« غاده»
قسمت 1⃣3⃣
می گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می شود . هنوز خانه اش بودم که تلفن زنگ زد ، گفتم: برو بردار که می خواهند بگویند مصطفی تمام شد . او گفت: حالا می بینی اینطور نیست ، تو داری تخیل می کنی . گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم ، با همه وجودم گوش می دادم که چه می گوید و او فقط می گفت: نه ! نه !
بعد بچه ها آمدند که ما ببرند بیمارستان . گفتند: دکتر زخمی شده .
من بیمارستان را می شناختم ، آن جا کار می کردم . وارد حیاط که شدیم من دور زدم طرف سردخانه . خودم می دانستم که مصطفی شهید شده و در سردخانه است ، زخمی نیست . به من آگاه شده بود که مصطفی دیگر تمام شد . رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم، گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان .
آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد ، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید ، نکند مصطفی زخمی ، نکند ، نکند. اورا بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی ، به همین جسد مصطفی، که آنجا تنها نبود ، خیلی جسد ها بود، که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد . احساس می کردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد دراین سرزمین به خلوص .
وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت احساس کردم که او دیگر استراحت کرد .
مصطفی ظاهر زندگیاش همه سختی بود. واقعاً توی درد بود مصطفی . خیلی اذیت شد . آن روزهای آخر ، مسئله بنی صدر بود و خیلی فشار آمده بود روی او . شبها گریه می کرد ، راه می رفت ، بیدار می ماند. احساس می کردم مصطفی دیگر نمی تواند تحمل کند دوری خدارا . آن قدر عشق در وجودش بود که مثل یک روح لطیف می خواست در پرواز باشد . تحمل شهادت بهترین جوانها برایش سخت بود . آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده ، آرامش گرفتم .
بعد دیگران آمدند ونگذاشتند پیش او بمانم . نمی دانم چرا این جا جسد را به سردخانه می برند. در لبنان اگر کسی از دنیا میرفت میآوردند خانه اش ، همه دورش قرآن می خوانند ، عطر می زنند .
برای من عجیب بود که این یک عزیزی است که این طور شده ، چرا باید بیندازیش دور ؟ چرا در سردخانه . خیلی فریاد میزدم؛ این خود عزیز ماست . این خود مصطفی ماست ، مصطفی چی شد ؟ مگر چه چیز عوض شده ؟ چرا باید سردخانه باشد ؟ اما کسی گوش نمی کرد .
ادامه دارد...
پروانه های وصال
شهید مصطفی چمران به روایت همسرش« غاده» قسمت 1⃣3⃣ می گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می شود . هنوز
شهید مصطفی چمران به روایت
همسرش« غاده»
قسمت 2⃣3⃣
خیلی فریاد میزدم؛ این خود عزیز ماست . این خود مصطفی ماست ، مصطفی چی شد ؟ مگر چه چیز عوض شده ؟ چرا باید سردخانه باشد ؟ اما کسی گوش نمی کرد . بالاخره آن شب اول در اهواز برایم خیلی درد بود. همه دورم بودند برای تسلیت ، اما من به کسی احتیاج نداشتم . حالم بدبود . خیلی گریه می کردم صبح روز بعد به تهران برگشتیم .
برگشتن به تهران سخت تر بود . چون با همین هواپیمای c-130 بود که آخرین بار من و مصطفی از تهران به اهواز آمدیم و یادم هست که خلبان ها اورا صدا می کردند که "بیا با ما بنشین ." ولی مصطفی اصلاً من را تنها نگذاشت ، نزدیک من ماند. خیلی سخت بود که موقع آمدن با خودش بودم و حال با جسدش می رفتم . اصرار کردم که تابوتش را باز کنند ، ولی نکردند . بیشتر تشریفات و مراسم بود که مرا کشت . حتی آن لحظات آخر محروم می کردند .
وقتی رسیدیم تهران ، رفتیم منزل مادر جان ، مادر دکتر . بعد دیگر نفهمیدم دکتر را کجا بردند. من در منزل مادرجان بودم و همه مردم دورم . هرچه می گفتم، مصطفی کو ؟ هیچ کس نمی گفت . فریاد میزدم: از دیروز تا الان ؟ آخر چرا ؟ شما مسلمان نیستید ؟ خیلی بی تابی می کردم . بعد گفتند مصطفی را در سردخانه غسل می دهند گفتم: دیگر مصطفی تمام شد ، چرا این کارها را میکنید؟ و گریه می کردم . گفتند: می رویم اورا می آوریم. گفتم اگر شما نمی آورید خودم می روم سردخانه نزدیکش وبرای وداع تا صبح می نشینم . بالاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل ، محله بچه گیش ، غسلش داده بودند ، و او با آرامش خوابیده بود. من سرم را روی سینه اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با اوحرف زدم . خیلی شب زیبایی بود و وداع سختی . تا روز دوم که مصطفی را بردند و من نفهمیدم کجا . من وسط جمعیت ذوب شدم . تا ظهر ، مراسم تمام شد و مصطفی را خاک کردند. آن شب باید تنها برمی گشتم . آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد.
در مراسم آدم گم است است، نمی فهمد....
ادامه دارد...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹