eitaa logo
پروانه های وصال
8هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
21.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی مرد فقیری از بودا سوال کرد : "چرا من اینقدر فقیر هستم؟" بودا پاسخ داد: چونکه تو یاد نگرفته ای که بخشش کنی مرد پاسخ داد : من چیزی ندارم که بتوانم از آن بخشش کنم، بودا پاسخ داد: چرا! محدود چیزهایی داری یک صورت که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی یک دهان که می توانی از دیگران تمجید کنی یک قلب که می توانی بروی دیگران بگشایی چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیات خوب نگاه کنی یک بدن که با آن می توانی به دیگران کمک کنی در واقع هیچ یک از ما هرگز فقیر نیست. فقر واقعی فقر روحي است. 💕💚💕
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 179 مراحل بالای ادب 🔶 وقتی انسان بخواد در مراحل بالاتری از ادب وارد بشه کم کم ح
180 🔶 اگه به دعاها نگاه کنیم میبینیم زیاد حالت عشق و عاشقی وجود نداره. در واقع پای مناجات با پروردگار که میرسه 👈🏼 ادب خیلی بیشتر میشه. 🌷 در دعای عرفه میبینیم امام حسین علیه السلام بعد از یک مناجات طولانی و کلی گریه و اشک ریختن عرضه میداره خدایا من فقط از تو یه چیزی میخوام اونم اینکه خدایا خواهش میکنم منو به جهنم نبر.... 🔸 ممکنه افرادی که تازه با دین اشنا شدن بگن یا امام حسین شما که الان در محضر خدا هستی خب با گفتن جملات عاشقانه میزان عشقت به خدا رو بگو. 🔹 میفرماید: نه! ببین من باید جایگاه خودم رو نگاه کنم و با مولای خودم صحبت کنم. من عبدِ مولا هستم... عبد که میخواد با مولا حرف بزنه اینجوری حرف میزنه... عبد نهایت ادب رو مقابل مولا و زمان درخواست از مولا رعایت خواهد کرد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاهم
«جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و یکم نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز نگاه گرم و صدای دلنشین همسر عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه لیمو شیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوس‌انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک ذغال اخته هم به رویم چشمک می‌زد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم. لحظه‌های بودن در کنار وجود مهربانش، به قدری شیرین و دل‌انگیز بود که می توانستم ناخوشی‌های جسمی و دلخوری‌های روحی‌ام را از یاد برده و تنها از حضور دلنشینش لذت ببرم. کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت امام رضا (علیه‌السلام) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد. به یاد نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید می‌خواستم لباس عزایش را دربیاورد و چطور می‌توانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانی‌ام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: «مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟» از آهنگ غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: «میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟» از درخواستم تعجب کرد و پرسید: «خبریه؟» لبخندی زدم و پاسخ دادم: «نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به بابا سر بزنیم.» از چشمانش می‌خواندم که این رفتن خوشایندش نیست و باز دلش نیامد دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتی‌های مانده در دلش را پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: «باشه الهه جان! من که حرفی ندارم.» ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: «آخه یه چیز دیگه هم هست...» و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای ضعیفی ادامه دادم: «آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی پوشیدی، شک می‌کنه. بابا بهش گفته تو از اهل سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره...» از سکوت سنگینش که حتی صدای نفس‌هایش هم شنیده نمی‌شد، ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه چشمان بی‌ریایش که از غم غربت و داغ غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: «مجید جان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟» سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با سکوت صبورانه‌اش، اجازه داد تا ادامه دهم: «خودت می‌دونی اگه نوریه بفهمه، بابا چی کار می‌کنه! کار سختی که ازت نمی‌خوام، فقط می‌خوام یه لباس دیگه بپوشی!» و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با قاطعیت جواب داد: «الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمی‌فهمم چرا باید این کارو بکنم!» نمی‌خواستم در این وضعیت از نظر اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط می‌خواستم معرکه امشب به خیر بگذرد که با نگاه درمانده‌ام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: «تو حق داری هر لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش! اگه نوریه بفهمه که تو شیعه‌ای، بابا زندگی‌مون رو به آتیش می‌کشه!» و مردمک چشمم زیر فشار غصه به لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و عاشقانه پاسخ داد: «باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم.» و با مهربانی بی‌نظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداری‌ام داد: «تو غصه نخور عزیزم! بخدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!» و باز حرمت عزای امامش را نشکست که یک بلوز سورمه‌ای پوشید تا دل الهه‌اش را راضی کند و با همه نارضایتی، تا خانه پدر همراهی‌ام کرد. پدر با چهره‌ای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و نشسته زیر ابروهای پرپشت و خاکستری‌اش می‌خواندم که از آمدن ما به هیچ وجه خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمی‌داد. در برابر استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق کِز کردم که حالا به چشم خودم می‌دیدم نوریه، زندگی مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود. نویسنده : ولی نژاد با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
«جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و یکم نماز مغربم را خوانده و به
«جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و دوم خانه‌ای که بیست و چهار سال در آن زندگی کرده و حتی در این هشت ماهی که ازدواج کرده بودم، روزی شب نمی‌شد که به بهانه‌ای به دیدارش نیایم، حالا به کلی برایم غریبه شده و در و دیوارش بوی غم می‌داد. حتی پدر هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها دخترش حرفی نمی‌زد و همه هوش و حواسش به نوریه بود. چه لحظات سختی بود که تازه می‌فهمیدم نوریه می‌خواسته مرا به این خانه بکشاند تا اوج سلطه‌گری‌اش را به رخم بکشد و برایم قدرت‌نمایی کند و چقدر از مجید خجالت می‌کشیدم که به درخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبان ارزش پذیرایی نداشت. زیر چشمی نگاهش کردم و دیدم غمزده سر به زیر انداخته و شاید قلبش از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بی‌احترامی‌ها به چشم دریایی‌اش نمی‌آمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی پُر غرور صدایش کرد: «مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو کرایه، بعد بیار!» در برابر چشمان متعجب من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم ظالمانه می‌دید، پدر باد به گلو انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش اینطور خط و نشان می‌کشد دختر و دامادش هستند، با اخمی طلبکارانه ادامه داد: «اگرم نمی‌خواید، برید یه جای دیگه رو اجاره کنید!» پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، خنده‌ای موزیانه پنهان شده و همانطور که پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف پدر را گرفت: «همه چی گرون شده! خُب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه!» نمی‌فهمیدم برای پدرم با این همه درآمد، این مبلغ اندک چه ارزشی دارد جز اینکه می‌خواهد به این بهانه ما را از این خانه بیرون کند، ولی مجید از دلبستگی‌ام به این خانه خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به وضوح دیده بود که با متانت همیشگی‌اش جواب داد: «باشه، مشکلی نیس.» دیدم صورت سبزه نوریه از غیظ پُر شد و خنده روی چشمانش ماسید که رشته‌هایش پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه بر باد رفته بود. حالا در این حجم سنگین سکوت، طنین نوحه عزاداری شام شهادت امام رضا (علیه‌السلام) که سوار بر دسته‌های عزاداری از خیابان اصلی می‌گذشت و نغمه شورانگیزش تا عمق خانه نوریه وهابی می‌رسید، کافی بود تا چشمان کشیده و پُر غوغای مجید را به ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند. مثل اینکه در این کنج غربت، نوای نوازشی آشنا به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از صورتش محو شد و در عوض وجود نوریه را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدم‌هایی که از عصبانیت روی زمین می‌کوبید، به سمت پنجره‌های قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همان شب عاشورا، پنجره‌ها را به ضرب بست و با صدایی بلند اعتراضش را اعلام می‌کرد: «باز این رافضی‌های کافر ریختن تو خیابون!» چشمم به مجید افتاد و دیدم که با نگاه شکوهمندش، نوریه و تعصبات جاهلانه‌اش را تحقیر می‌کند و در عوض، پدر برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل سنت را زیر پا نهاد و مثل یک وهابی افراطی، زبان به توهین و تکفیر شیعیانی که برادران مسلمان ما بودند، دراز کرد: «خاک تو سرشون! اینا که اصلاً مسلمون نیستن!» و برای هر چه شیرین‌تر کردن مذاق نوریه، کلماتش را شورتر می‌کرد: «خدا لعنتشون کنه! اینا یه مشت کافرن که اصلاً خدا رو قبول ندارن!» مات و متحیر مانده بودم که پدر اهل سنتم با پشتوانه شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و جماعت، چطور در عرض دو ماه، تبدیل به یک وهابی افراطی شده که به راحتی دسته‌ای از امت اسلامی را لعن و نفرین می‌کند! مجید با همه خون غیرتی که در رگ‌هایش می‌جوشید، مقابل پدر قد کشید و شاید رنگ پریده و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشت به هتاکی‌های پدر پاسخی بدهد. از کنار نوریه که در بهت قیام غیرتمندانه مجید، خشکش زده بود، گذشت و لابد التماس‌های بی‌صدایم را شنید که در پاشنه در توقف کوتاهی کرد و با خداحافظی سردی از اتاق بیرون رفت. پدر دسته مبل را زیر انگشتان درشت و استخوانی‌اش، فشار می‌داد تا آتش خشمش را خاموش کند و حتماً در اندیشه آرام کردن معشوقه‌اش دست و پا می‌زد که چشم از نوریه بر نمی‌داشت. آنچنان سردردی به جانم افتاده و قلبم طوری به تپش افتاده بود که توان فکر کردن هم از دست داده و حتی نمی‌توانستم از روی مبل تکانی بخورم که نوریه مقابلم نشست و با لحنی بی‌ادبانه پرسید: «شوهرت چِش شد؟!!!» نگاه ملتمسم به دنبال کمکی پدر را نشانه رفت و در برابر چشمان بی‌رحمش که می‌خواست هر آنچه از مجید عقده کرده بود، بر سرم خالی کند، جواب نوریه را با درماندگی دادم: «نمی دونم، فکر کنم حالش خوب نیس.» و پدر مثل اینکه فکری به ذهنش رسیده باشد، نوریه را مخاطب قرار داد: «من فهمیدم چِش شد!» نویسنده :ولی نژاد با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی
پروانه های وصال
«جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و دوم خانه‌ای که بیست و چهار س
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و سوم و چون نگاه نوریه به سمتش چرخید، صورش را غرق چین و چروک کرد و با حالتی کلافه توضیح داد: «از بس که گداست! برای چندرغاز که رفت رو اجاره خونه، ببین چی کار می‌کنه!» بهانه پدر گرچه به ظاهر نوریه را متقاعد کرد و صورتش را به نیشخندی به روی من گشود، ولی دلم را در هم شکست که مجید از روی اعتقادی قلبی و عشقی آسمانی چنین کرد و پدر برای خوشایند نوریه، دنیای مجید را بهانه کرد که من هم نتوانستم سر جایم دوام بیاورم و با عذرخواهی کوتاهی، اتاق را ترک کردم. در تاریکی راهرو، با حالی آشفته و قلبی شکسته پله‌ها را بالا می‌رفتم که از خانه پدر وهابی‌ام بیرون زده و می‌ترسیدم در خانه شوهر شیعه‌ام هم دیگر جایی نداشته باشم. اگر مجید هم مثل من از اهل سنت بود، رفتار امشب پدر و نوریه اینهمه برایش گران تمام نمی‌شد و اگر شیعیان با این همه هیاهو، بساط عزاداری بر پا نمی‌کردند، این وهابیون افراطی مجال طعنه و توهین پیدا نمی‌کردند و حال من اینقدر پریشان نبود که به خوبی می‌دانستم این حجم از غصه و اضطراب تا چه اندازه کودک عزیزم را آزار می‌دهد. با نفسی که بخاطر بالا آمدن از همین چند پله به شماره افتاده بود، در اتاق را باز کردم و قدم به خانه گذاشتم. از باد خنکی که از سمت اتاق پذیرایی می‌وزید، متوجه حضور مجید در بالکن شدم و به سمتش رفتم. کف بالکن نشسته بود و همانطور که پشتش را به دیوار سرد و سیمانی بالکن تکیه داده بود، نگاهش به سیاهی شب بود و گوشش به نوای حزینی که هنوز از دور شنیده می‌شد. حضورم را حس کرد، سرش را به سمتم چرخاند و مثل اینکه نداند چه بگوید، تنها نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که نتوانستم سنگینی‌اش را بر روی چشمانم تحمل کنم که چشم از چشمش برداشتم و همانجا کنارش روی زمین نشستم. برای چند لحظه تنها نغمه نفس‌های غمگینش به گوشم می‌رسید و باز هم دلش نیامد بیش از این منتظرم بگذارد که با حس غریبی صدایم زد: «الهه...» سرم را بالا آوردم و او پیش از اینکه چیزی بگوید، با نگاه عاشقش به پای چشمان غمزده‌ام افتاد و بعد با لحنی که زیر بار شرمندگی قد خم کرده بود، شروع کرد: «الهه جان من امشب قبول کردم بیام پایین، چون نمی‌خواستم آب تو دلت تکون بخوره. قبول کردم لباس مشکی‌ام رو دربیارم، چون نمی‌خواستم همین امام رضا (علیه‌السلام) بازخواستم کنه که چرا تن زن باردارم رو لرزوندم، ولی دیگه نمی‌تونم بشینم و ببینم با شیعه‌ها بدتر از هر کافر و مشرکی رفتار می‌کنن!» و بعد سری تکان داد و با حسرتی که روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد، ادامه داد: «ولی بازم نمی‌خواستم اینجوری شه، می‌خواستم تحمل کنم و هیچی نگم، می‌خواستم به خاطر تو و این بچه هم که شده، دم نزنم. ولی نشد... نتونستم...» و من منتظر شنیدن همین اعتراف صادقانه بودم که به چشمان شکسته‌اش خیره شدم و با قاطعیتی که از اعماق اعتقاداتم قوت می‌گرفت، پاسخ کلمات پُر از احساس و جملات دریایی‌اش را دادم: «نتونستی سکوت کنی، چون اعتقاد داری این عزاداری‌ها باید انجام بشه! نتونستی هیچی نگی، چون نمی‌خوای قبول کنی که این گریه و سینه زنی هیچ فایده‌ای نداره!» و چقدر قلبم به درد آمد وقتی دیدم مات منطق سرد و ، فقط نگاهم می‌کند و باورش نمی‌شود در این منتهای تنهایی، برایش کلاس درس برگزار کرده‌ام که چند پله از منبر موعظه پایین آمدم و با لحنی نرم‌تر ادامه دادم: «مجید! منم وقتی اون حرفا رو از بابا و نوریه شنیدم، خیلی ناراحت شدم. چون اعتقاد دارم که نباید یه گروه از مسلمونا رو به خاطر اعتقادات مذهبی شون، لعن کرد.» و هدایتش به مذهب اهل تسنن برایم به قدری عزیز بود که از همین فرصت حساس استفاده کرده و پیش چشمانش که از شراب عقاید عاشقانه‌اش به خماری افتاده بود، فتوای عقلم را قاطعانه اعلام کنم: «ولی اعتقاد دارم که باید در برابر عقاید غلط وایساد تا همه مسلمونا به راه صحیح هدایت بشن!» و تازه باورش شده بود که می‌خواهم امشب بار دیگر بختم را برای کشاندنش به مذهب اهل تسنن بیازمایم که از اوج آسمان احساسش به زیر آمد و با صدایی گرفته پرسید: «عزاداری برای کسی که دوستش داری و حالا از دستت رفته، غلطه؟!!! گریه برای کسی که بهترین آدم روی زمین بوده و مظلومانه کشته شده، بَده؟!!!» و حالا چه فرصت خوبی به دست آمده بود تا گره‌های اعتقادی‌اش را بگشایم که دیگر نمی‌خواست به بهانه محبتی که بین دل‌هایمان جریان دارد، بحث را خاتمه دهد و من در میدان عقاید منطقی‌ام چه قاطعانه رژه می‌رفتم که پاسخ دادم: «نه، این کارا بد نیس، ولی فایده‌ای هم نداره! این گریه و سینه‌زنی، نه به حال تو سودی داره، نه برای اون امام ارزشی داره. اگه واقعاً امام رضا (علیه‌السلام) رو دوست داری، باید از رفتارش الگو بگیری و ازش پیروی کنی! فقط همین!» نویسنده : ولی نژاد با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی
15.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
➖پاسخ به یک شبهه‌ی قدیمی و رایج ▫️مگر امام حسین (ع) از شهادتشان خبر نداشتند؟ پس چرا به کربلا رفتند؟ ✅ پاسخ عالی و کامل استاد رفیعی رو بشنوید برای دوستانتون هم بفرستید تا شبهه‌شون برطرف بشه اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آدم‌هایی‌ را که زیاد دوستت دارند، بیشتر دوست داشته باش و آنهایی را که زود ترکت میکنند، زودتر فراموش کن زندگی‌ همین است تعادل میان عشق و نفرت تعادل میان بودن ‌ها و نبودن ها تعادل میان آمدن ‌ها و رفتن ها زندگی‌ مرزی ‌ست که میگذاری تا کسی‌ هستیِ‌ تو را نیست نکند مرزی برای آنهایی که می‌گویند "دوستت دارم" و "همیشه با تو خواهم ماند ♥️ 💕💚💕
‌‎ ‌‎ شخصيت يكديگر را زيرسؤال نبريد يكي از مسائلي كه بايد براي پيشگيري از قهر طرف مقابل درنظر داشت، اين است كه دقت كنيم به همديگر و خانواده‌هايمان توهين نكنيم؛ مثلا :اگر با يكديگر قرار داريد و يكي ديرتر مي‌رسد يا نتوانسته چيزي را كه قول داده تهيه كند، سعي نكنيد به شخصيت او توهين كنيد و بگوييد: «اصلا شما خانوادگي مسئوليت‌پذير نيستيد. تو هميشه بدقول و دروغگويي. هيچ وقت هم درست نمي‌شي و…». 💕💚💕
⚠️ تیغ تیزه، اما نمیتونه درخت رو قطع کنه! تبر قویه ولی نمیتونه مو رو کوتاه کنه! هر فردی استعداد و ارزش خاص خودش رو داره و هر کسی برای کار خاصی ساخته شده پس هیچ وقت آدمهارو باهم مقایسه نکنیم... 💕❤️💕
تاثیر خانواده در رابطه... بارها شده که وقتی دو نفر تصمیم به ازدواج میگیرن و اختلاف خانوادگی و فرهنگی دارن، با مخالفت خانواده ها مواجه میشن. و در جواب میگن : مگه میخوام با خانواده اش ازدواج کنم!!!! 💕💙💕
✨﷽✨ ✅من از محاسبه ثواب عاجزم ✍رسول خدا (صلى‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: در معراج ، ملکی را دیدم که هزار هزار دست دارد( یعنی یک میلیون ) و هر دستی هزار هزار انگشت دارد و هر انگشتی هزار هزار بند دارد . آن ملک گفت : من حساب دانه های قطرات باران را می دانم که چند تا در صحرا و چند دانه در دریا می بارد. تعداد قطرات باران را از ابتدای خلقت تا حال را می دانم ، ولی حسابی است که من از محاسبه آن عاجزم . 💥رسول خدا (صلے‌الله‌علیه‌و‌آله‌) فرمودند: چیست؟ عرض کرد: هرگاه جماعتی از امت تو با هم باشند و با هم بر تو صلوات بفرستند ، من از محاسبه ثواب صلوات عاجزم. 🌷اللّٰهمَّ صَلِّ عَلی مُحَمّدٍ وآل مُحمّد🌷 📚آثار و برکات صلوات ص ۳۰ 💚💚💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
اگر دستورالعمل میخواهی، مگر این آیه را تلاوت نکرده ای: «وَمِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً لَّكَ عَسَى أَن يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقَامًا مَّحْمُودًا» (اسراء - آیه 79) در پاره ای از شب، بیدار باش و نماز شب به جای آور، شاید به این وسیله به مقام محمود نائل گردی. 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⭐️ ┊ ┊ ┊ ⭐️ 🌙 ┊🌙 ⭐️ 🌟خــداوندا ⭐️خانه امیدم را به یادت 🌟بر بلندترین قله دلم ⭐️بنا میڪنم، 🌟ای‌ آرام‌ جانم ⭐️امشب تمام دوستانم را 🌟آرامشی ازجنس خودت ⭐️ارزانی ده... آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 به نام خالق یکتای جهان ✨‌که پیدا و نهان داند به یکسان 🌸به نام خالق خورشید و باران ✨خداوند طراوت، جویباران 🌸بار پروردگارا امروزمان را ✨نیز با نام تو آغاز می کنیم 🌸یار و پناهمان باش... 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
گفتم که خدایامرادی بفرست🌼🍃 طوفان زده ام راه نجاتی بفرست🌼🍃 فرمود که با زمزمه ی یا مهدی🌼💛🌼 نذر گل نرگس صلواتی بفرست🌼🍃 🌼 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد 🌼 وَآلِ مُحَمَّد 🌼 وَعَجِّل فَرَجَهُم
سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت💐 امروز دوشنبه ☀️ ٢٩ شهریور ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ١٣ صفر ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ٢٠ سپتامبر ٢٠٢١ ميلادى
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸💕در آخرین دوشنبه شهریور 🌷✨خواهم زخدا خسته 🌸💕و درمانده نباشـــے 🌷✨محبوب خدا باشی و 🌸💕شرمنده نباشی 🌷✨ای دوست الهی دراین 🌸💕عالم هستی 🌷✨سرزنده بمانی 🌸💕و سرافکنده نباشی روزتون پراز موفقیت 💕🌸
🌷باوجود ۳ چیز،هیچ چیزی به انسان ضرر نمیزند 🌷امام صادق ع فرمودند : 🌷ثلاث لایضرمعهن شئ 🌷۱. الدعاء عندالکرب 🌷۲. والاستغفارعندالذنب 🌷۳. والشکرعندالنعمه کافی ج۲ ص ۹۵ 🌷باوجود ۳ چیز،هیچ چیزبه ماضررنمیزند 🌷۱. دعا برای حل مشکلات 🌷۲. استغفاربرای گناهان 🌷۳. شکرنعمتها 💕💚💕
●رفتاری که برپایهٔ مهرو محبت واستقلال ووابستگی سالم باشد، رفتارمتعادل است •استقلال •عزت نفس •اعتماد به نفس •خودکفایی •مسئولیت و... همگی ازسن زیر سه سال شروع می شود. 💕❤️💕
شهید حامد بافنده ✍راوی:همسرِ برادر شهید 🔸محبوبه فیاض، زمانی که حامد بافنده تنها 11 سال سن داشت عروس این خانواده شده به همین خاطر او را برادر کوچک خود تلقی می‌کند، او می‌گوید: 🔹حامد دوم خرداد سال 1366 متولد شد و زمانی که من عروس این خانواده شدم حامد خیلی کوچک بود. 🔸حامد با نام جهادی علیرضا امینی سه بار به عنوان رزمنده فاطمیون عازم سوریه شد، این را فیاض گفته و ادامه می‌دهد: اوایل که ایران به جبهه مقاومت نیرو می‌فرستاد حامد آرزو داشت بتواند شرکت داشته باشد از این رو چون به سربازی نرفته بود با مشخصات جعلی سه ماه در دوره های آموزشی یزد شرکت کرد سپس به تهران رفت و با بچه های تیپ فاطمیون و زینبیون آشنا شد تا شاید بتواند با کمک آنها به سوریه اعزام شود؛ سرانجام 17 فروردین 95 با مشخصات اتباع افغانستان از تهران به سوریه اعزام شد. 🔹او می‌گوید: 13 فروردین 96 چهارمین و آخرین دوره بود که حامد به سوریه می‌رفت و او در تاریخ سوم خرداد در منطقه عملیاتی سوبین (ریف حماء) دعوت حق را لبیک گفت و به همرزمان شهیدش پیوست. 🔸 حامد در سن سه سالگی پدر خود را از دست داد از این رو در تمام کارهایش به حضرت رقیه(س) توسل می‌کرد، همچنین از حضرت علی اصغر(ع) نیز استمداد می‌گرفت.   🔹 حامد از 15 سالگی در هیئت علی اصغر(ع) واقع در آزاد شهر مداحی می‌کرد، او واقعا صدای خوشی داشت که بسیار به دل می‌نشست با این وجود برای هیئات مذهبی به صورت رایگان مداحی می‌کرد شاید همین امر موجب شد برای شهادت برگزیده شود. 💕💙💕
🌹🍃 🌹🍃 🌹خـدایـا ✨در آخرین دوشنبه تابستان 🌹روزی مان  را وسعت بده ✨و برکتش را زیاد بفرما 🌹خـدایـا... ✨یارمان کن در راه خیر 🌹و کمک به دیگـران ✨پیش قدم باشیـم 🌹خـدایا... ✨بهترینها را برای 🌹همـه مقدر بفرما ✨امروزمان را پُر از 🌹برکت و رحمت بگردان آمیـــن...🙏
مرد فقیر و بقال مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت. آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم. 💕🧡💕
چه خوب میشد .. افتخار آدما به این‌نباشه که هیچکس حریف زبون من نمیشه کاش به این افتخار می کردن که هیچکس حریف شخصیت من نمیشه... الهی_قمشه_ایی 💕💜💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حکمت ۳۴۶ نهج البلاغه - مشکلات در خواست کردن :🌿 آبروی تو چون یخی جامد است که درخواست،آن را قطره قطره آب میکند،پس بنگر آن را نزد چه کسی فرو می ریزی؟ 💕💚💕
(ره):🌿 اگر انسان‌ در مواقع‌ شدت و خطر در صحنه‌های‌ گناه خدا را یاد کند و آنرا بر فعل‌حرام ترجیح‌ دهد خدا می داند کـه چه‌ لذتی نصیبش‌ می‌شود. 💕❤️💕