مرد فقیر و بقال
مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت.
آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت.
مرد آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.
هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:
دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:
ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم.
💕🧡💕
چه خوب میشد ..
افتخار آدما به ایننباشه که
هیچکس حریف زبون من نمیشه
کاش به این افتخار می کردن که
هیچکس حریف شخصیت من نمیشه...
الهی_قمشه_ایی
💕💜💕
حکمت ۳۴۶ نهج البلاغه - مشکلات در خواست کردن :🌿
آبروی تو چون یخی جامد است که درخواست،آن را قطره قطره آب میکند،پس بنگر آن را نزد چه کسی فرو می ریزی؟
💕💚💕
#آیتالله_بهجت(ره):🌿
اگر انسان در مواقع شدت
و خطر در صحنههای گناه
خدا را یاد کند
و آنرا بر فعلحرام ترجیح
دهد خدا می داند کـه چه
لذتی نصیبش میشود.
💕❤️💕
پروانه های وصال
درسهایی از حضرت زهرا(سلام الله علیها) 4⃣1⃣ قسمت چهــــــاردهم💎 او به خدمت پیامبر صلی الله علیه وآ
درسهایی از حضرت زهرا(سلام الله علیها)
5⃣1⃣ قسمت پانزدهمــــــــم💎
علی بن ابی طالب علیه السلام دستش از مال ثروت دنیا کوتاه بود و از معیارهای عصر جاهلی چیزی نداشت، اما وجودش از فرق تا قدم مملو از ایمان و ارزش های اصیل اسلامی بود.
هنگامی که تحقیق کردند، معلوم شد رهنمون پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم در این ازدواج مبارک تاریخی، وحی آسمانی بوده است، زیرا خودش فرمود: فرشته ای از سوی خدا آمد و به من گفت: خداوند بر تو سلام می فرستد و می گوید من دخترت فاطمه سلام الله علیها را در آسمانها به همسری علی بن ابی طالب درآوردم، تو نیز در زمین او را به ازدواج علی درآور.
هنگامی که امیرمؤمنان علی علیه السلام به خواستگاری فاطمه سلام الله علیها آمد، چهره مبارکش از شرم گلگون شده بود.
پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم با مشاهده او شاد و خندان فرمود: برای چه نزد من آمدی؟ امیرمؤمنان علی علیه السلام به خاطر ابهت پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم نتوانست خواسته خود را مطرح کند، و لذا سکوت کرد.
ادامه دارد...
💕خود را درگیر طوفان هایی که
دیگران برایت میسازند،
نکن
تو آنقدر وقت نداری
تا به هرکس که
به سویت سنگ پرتاب میکند،
واکنش نشان دهی ...
💕❤️💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من تمام سال را با اربعینت زنده ام
ادعایی هم ندارم، عاشقی یعنی همین
#7_روز تا #اربعین🏴
#اللهم_ارزقنا_زیارٺ_اربعین💚
#حسین_جان🌷
گداے #عشق تو از هرڪسے ڪه پا بخورد
تورا ڪه داشتہ باشد غمِ چہ را بخورد
تمام دغدغہاش حسرٺ همین جملہسٺ
خداڪند ڪه مسیرم #اربعین بہ #ڪربلا بخورد
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌺
#اللهم_ارزقنا_زیارٺ_اربعین💚
کانال امام حسین (_۲۰۲۱_۰۹_۱۶_۱۰_۳۰_۵۰_۹۸۴.mp3
4.71M
🖤
🎙حمید علیمی
خوشا بحال زائرای کربلا 😭
حرم پناه قلب تنهای منه💔
#اربعین🏴
#دونات_مرغ_کنجدی
نان تست7 عدد
سینه مرغ چرخ شده1
عددتخم مرغ1 عدد
عددسیر رنده شده3 تا 4 حبه
بیکینگ پودر یک قاشق چایی خوری
شیربه میزان لازم
سس خردل 1قاشق
نمک، فلفل و ادویه کاری به میزان لازم
روغن سـرخ کـردن یبه میزان لازم
کنجد به میزان لازم
سینه مرغ را چرخ کرده و نانهای تست را در شیر خیس کرده و اجازه دهید تا نرم شود، سپس با دست فشار دهید و شیر اضافه آن را بگیرید.(توجه داشته باشید که نان ها نباید حالت خمیر پیدا کنند فقط در حد نرم شدن کافی است سپس مرغ، ، نان تست و سیر را مخلوط کرده، تخممرغها را نیز اضافه کنید. نمک، فلفل، ادویهکاری و بکینگ پودر و سس خردل را هم اضافه کرده و خوب هم بزنید .از مواد برداشته به صورت دونات شکل دهید و روی ان را کنجد بپاشید و در روغن شناور سرخ کنید.
#خورشت_قیسی
موارد زیر به ازای یک نفر هست:
روغن: 1 قاشق غذاخوری
پیاز: 1 عدد متوسط
سیر: 1 حبه
گوشت خورشتی (مورد علاقهخودتون): 60 گرم
رب گوجه: نصف قاشق غذاخوری
ادویه کاری: نصف قاشق چایخوری
قیسی: 50 گرم (که میشه نصف لیوان)
نمک (همیشه کم کم بزنید و بچشید)
زعفران (تُک قاشق چایخوری - دمی هم میشه)
.
آب جوش هم تا روی مواد بریزید.
.
بعد از ریختن گوشت به سیر و پیاز 7-8 دقیقه سرخ کنید، کاری و رب رو که زدید دوباره 7-8 دقیقه سرخ کنید و بعد آب جوش بریزید.
.
پخت اولیه به مدت 2 ساعت (گوشت تقریبن بپزه - پخت 90 درصدی)، پخت دوم (بعد از قیسی و نمک و زعفرون و یکم آب) 20 دقیقه (روی حرارت ملایم رو به کم). .
به ازای هر پیمونه برنج، 1/5 پیمونه آب. نمک و روغن هم به اندازه خودتون. اول با حرارت زیاد، و بعد از اینکه آبش رفت، در قابلمه رو ببندید و حرارت رو کم کنید.
💕💚💕
ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ
ﺻﺪﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺻﻮﺗﯽ ﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﮑﻨﺪ
ﻋﯿﺐ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭا ﺩﺍﺩ ﻧﺰﻥ
ﺍﻭﻝ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﺭا ﺗﺮﻭﺭ ﻣﯽﮐﻨﯽ
ﺑﻌﺪ ﺁﺑﺮﻭﯼ آنها را
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﺮﮎ دلها را
ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺑﺎنها ﻣﯽﺷﻨﻮﺩ ...
💕💙💕
توقع زیاد
در زمان های قدیم شخصی برای خرید كنیز به بازار برده فروشان رفت و مشغول گشت و تماشای حجره ها شد.
به حجره ای رسید كه برده ای زیبا در آن برای فروش گذارده و از صفات نیك و توانایی های او هم نوشته بودند و در آخر هم نوشته بودند، اگر بهتر از این را هم بخواهید به حجره بعدی مرا جعه فرمایید.
در حجره بعدی هم كنیزی زیبا با خصوصیات خوب و توانایی های بسیار در معرض فروش بود و ضمنا بر بالای سر او هم همان جمله قبلی كه اگر بهتر از این را می خواهید به حجره بعدی مراجعه نمایید.
آن بندۀ خدا كه حریص شده بود از حجره ای به حجره دیگر می رفت و برده ها را تماشا می نمود و در نهایت هم همان جمله را می دید.
تا اینكه به حجره ای رسید كه هر چه در آن نگاه كرد برده ای ندید. فقط در گوشه حجره آینه ی تمام نمای بزرگی را نهاده بودند خوب دقت كرد و ناگهان خودش را تمام و كمال در آینه دید.
دستی بر سر و روی خود كشید.
چشمش به بالای آینه افتاد كه این جمله را بر بالای آینه نوشته بودند:
چرا این همه توقع داری؟ قیافه خودت را ببین و بعد قضاوت كن.
💕🧡💕
#عــــــطرخدا🌿
انسان تمام خوبیها
را با یک بدی فراموش میکند
💫 و خدا تمام بدیها را
با یک خوبی فراموش میکند
💫یاد بگیریم که گاهی مثل خدا باشیم
ــــــــ🌱ــــــــ
💕💜💕
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 180 🔶 اگه به دعاها نگاه کنیم میبینیم زیاد حالت عشق و عاشقی وجود نداره. در واقع پ
#افزایش_ظرفیت_روحی 181
✅ به لطف خدا مباحث اولیه برای بحث افزایش ظرفیت روحی به پایان رسید وتا اونجا که امکانش بود سعی کردیم نکاتی رو در مورد قوی تر شدن روحیه خودمون تقدیم حضورتون کنیم.
🔸 در پایان این مبحث یه مرور اجمالی و جمع بندی بر روی مباحث خواهیم داشت.
🔹 هر انسانی که به دنیا میاد لازمه که با قوانین دنیا اشنا بشه تا بتونه ارتباط درستی با دنیا برقرار کنه. شرایط دنیا طوری هست که انسان در هر صورت باید خودش رو قوی کنه وگرنه در سختی ها و رنج های فراوان روزگار حتما شکست میخوره و ناامید و افسرده خواهد شد.
🔶 برای همین ضروری هست که قدرت روحی خودش رو با استفاده از راهکارهایی افزایش بده
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و سوم و چون نگاه نوریه ب
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و پنجاه و چهارم
در سکوتی ساده، طوری نگاهم میکرد که انگار پیش رساله اعتقاداتش، مشق الفبا میکنم که منتظر شد خطابهام به آخر برسد و بعد با لحنی لبریز آرامش و اطمینان آغاز کرد: «فکر میکنی ما برای چی گریه میکنیم؟ برای چی عزاداری میکنیم؟ فکر میکنی برای چه مشکی میپوشیم؟ برای چی هیئت راه میندازیم و غذای نذری پخش میکنیم؟ فکر میکنی ما برای این کارا هیچ فلسفهای نداریم؟» به قدر یک نفس به انتظار پاسخ من ساکت شد و بعد با احساسی که در سینهاش جوشش گرفته بود، پاسخ تک تک پرسشهایش را داد: «گریه میکنیم چون خاطرش برامون خیلی عزیزه و همین گریه و عزاداری هر ساله، باعث میشه یادمون نره که چقدر عاشقش هستیم! لباس مشکی میپوشیم که حتی وقتی ساکتیم و گریه نمیکنیم، یادمون نره چقدر دوستش داریم! تو خیابون پرچم میزنیم و غذای نذری پخش میکنیم تا همه بفهمن امروز چه خبره و این آقا کی بوده! هیئت میگیریم و توی هیئتهامون در مورد اون امام کلی سخنرانی انجام میشه، از اخلاق و رفتارش، از الگوی زندگیش، از اینکه چطوری عبادت میکرده و چقدر به فکر فقرا بوده و هزار چیز دیگه!» و بعد به چشمانم دقیق شد و با صدایی آهسته پرسید: «فکر میکنی وقتی شب و روز این همه به یاد کسی بودی و براش گریه کردی، سعی نمیکنی مثل اون رفتار کنی؟!!! وقتی این همه عاشقش شدی، دلت نمیخواد تو هم شبیه اون بشی؟!!!»
برای نخستین بار احساس کردم آهنگ کلماتش دلم را سِحر کرده است! بیآنکه بخواهم در پیچ و خم افکارش گرفتار شده و گرچه باور داشتم آنچه میگوید، توجیه قابل قبولی برای حرکات پُر هیاهوی شیعیان نیست، ولی برای لحظاتی در برابر طوفان احساسش کم آورده بودم که تنها نگاهش میکردم تا سرش را به دیوار تکیه داد، باز نگاهش را در سیاهی شب به سایه دریا سپرد و زیر لب که نه، در اعماق جانش زمزمه کرد: «وقتی داری به عشقش گریه میکنی و باهاش حرف میزنی، یه حس عجیبیه؛ حس اینکه داره نگات میکنه، به حرفات گوش میده، حتی جوابت رو میده!» و شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا مجلس بحث و درس برایم به مجلس عزا تبدیل شود که من به امید شفای مادرم، کم با امامان شیعه نجوا نکرده و دردهای دلم را برایشان زار نزده بودم و دست آخر هیچ جوابی نگرفته و پیش چشمانم مادرم را از دست داده بودم. دوباره سینهام از مصیبت مادر سنگین شد و آنچنان دلم به درد آمد که باز کینه کهنه قلبم از زیر خاکستر وجودم سر برآورد و با صدایی گرفته ناله زدم: «آره خیلی خوب جواب میده...» مجید همانطور که سرش را به دیوار بالکن تکیه داده بود، صورتش را به سمتم چرخاند که هنوز متوجه منظورم نشده بود و من در برابر نگاه منتظرش تیر خلاصم را زدم: «الان چهار پنج ماهه که جواب من و تو رو دادن، الان چهار پنج ماهه که مامانم شفا گرفته...» و پیش از آنکه قلب پلکهایش از نیشی که به جانش زده بودم، بشکند و اشکش جارش شود، تا مغز استخوان خودم آتش گرفت و آنچنان زبانه کشید که خنکای این شب زمستانی هم نمیتوانست آرامم کند که از کنارش بلند شدم و با همه دردی که در سر و کمرم میپیچید، به سمت آشپزخانه دویدم تا به خنکای آب پناه ببرم.
با دستهایی که از یادآوری حال زار مادرم به رعشه افتاده بود، لیوان بلوری را از سبد آبچکان برداشتم و خواستم شیشه آب را از یخچال بردارم که انگشتان لرزانم طاقت نیاورد، لیوان از دستم رها شد و پیش پای مجید که به دنبالم به آشپزخانه آمده بود، به زمین خورد و درست مثل وجود من و شاید شبیه قلب مجید شکست. پایش را از روی خُرده شیشهها بلند کرد و با نگرانی به سمتم آمد تا کمکم کند، ولی نمیتوانستم حتی نزدیکی حضورش را تحمل کنم که خودم را عقب کشیدم و برای برداشتن لیوان دیگری، درِ کابینت بالا را باز کردم که قدم دیگری به سمتم برداشت و پیش از من، دست بُرد تا برایم لیوانی بیاورد که از تلخی تنفری که بار دیگر مذاق جانم را میزد، به آستین بلوزش چنگ انداختم، دستش را عقب کشیدم و جیغ زدم: «برو عقب!» در ایوان چشمان کشیدهاش، نگاهش به نظاره پرخاشگریام مات و متحیر مانده و شاید فهمیده بود که زود رنجی دوران سخت بارداری هم به عقده نهفته در سینهام اضافه شده که خودش را عقب کشید تا راحت باشم.
نویسنده :ولی نژارد
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و چهارم در سکوتی ساده، طو
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و پنجاه و پنجم
سرم به قدری گیج میرفت که تمام آشپزخانه و کابینتها دور نگاهم میچرخید و چشمانم طوری سیاهی رفت که دستم به دسته لیوان بلور داخل کابینت ماند و مثل اینکه بدنم تمام توانش را از دست داده باشد، قامتم از زانو شکست که مجید با هر دو دست، بازوانم را گرفت تا از حال نروم و در عوض، پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، با دستم به پایین کشیده شد و تمام سرویس پارچ و لیوان بلور جهیزیهام را با خودش پایین کشید و در یک لحظه همه را خُرد کرد. صدای وحشتناک شکستن آن همه شیشه روی سنگ کابینتهای پایینی و کف سرامیک آشپزخانه، جیغم را در گلو خفه کرد و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که در حلقه دستان مجید مچاله شده بودم، کف آشپزخانه نشستم.
با همه وجودم حس میکردم نه تنها چهارچوب بدن خودم که نازنین سه ماههام نیز از ترس به خودش میلرزد و مجید مدام زیر گوشم زمزمه میکرد: «نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم!» تمام سطح آشپزخانه از خُردههای ریز و درشت شیشه پُر شده و حتی روی سر و شانه مجید هم ذرات بلور میدرخشید که با نگرانی ادامه داد: «الهه جان! تکون نخور تا برم جارو بیارم.» بازوهایم را که همچنان میلرزید، به آرامی رها کرد و از جایش بلند شد که پیش از آنکه قدم از قدم بردارد، خشکش زد. سرم به شدت منگ شده و توانی برایم نمانده بود تا ببینم چه اتفاقی افتاده که اینچنین از جایش تکان نمیخورد. چیزی را از روی کابینت برداشته و تنها خیره نگاهش میکرد که از پشت پرده تیره و تار چشمانم دیدم چند ورق کاغذِ تا خورده میان انگشتانش جا خوش کرده و باز به خاطر نیاوردم که یکی دو ماه پیش چه چیزی را در این کابینت پنهان کردهام.
حالا نوبت او بود که پاهایش سُست شده و دوباره کنارم روی زمین بنشیند. گونههای گندمگونش گل انداخته و بیآنکه پلکی بزند، فقط به کاغذ میان دستش نگاه میکرد که بلاخره کاغذِ تا خورده را مقابل چشمان بیرمق و نگاه بیرنگم به نمایش گذاشت و با صدایی که انگار از اعماق چاه بر میآمد، سؤال کرد: «روز عاشورا، روز جشن و شادیه؟!!!» که تازه به خودم آمدم و دیدم این چند ورق کاغذ، همان جزوه شومی است که نوریه برایم آورده بود و من از ترس مجید در همین کابینت پنهانش کرده و به احترام اسم خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) که در هر صفحهای چند بار تکرار شده بود، نتوانسته بودم نابودش کنم و حالا درست در چنین شبی که باز بر سرِ اختلافات مذهبی کلاس درسی بر پا کرده بودم، به دست مجید افتاده بود. دلم میسوخت که من حتی از تکرار نام این جزوه شیطانی شرم میکردم و حالا در برابر نگاه سنگین مجید نمیدانستم چگونه خودم را تبرئه کنم که دیگر جانی برایم نمانده و نمیدانم رنگ زندگی چقدر از صورتم پریده بود که جزوه را روی زمین گذاشت و به سرعت از جا بلند شد. سطح پوشیده از خُرده شیشهی آشپزخانه را محتاطانه پیمود و به سمت یخچال رفت تا برای الههای که دیگر جانی به تنش نمانده بود، چیزی تدارک ببیند و لحظاتی بعد با آب قندی که با دستپاچگی در یک لیوان پلاستیک تهیه کرده بود، کنارم نشست.
یک دست پشت سر و گردنم گرفت تا نفسم بالا بیاید و با دست دیگرش لیوان آب قند را مقابل دهانم گرفته بود و میخواست به هر شکلی که میتواند، قطرهای به گلوی خشکم برساند و مذاق جان من، نه از قند حل شده در آب، که از حلاوت محبتی که در همه رفتارش خودنمایی میکرد، شیرین شد و خاطرم آسوده که هنوز دوستم دارد که سرانجام لب از لب گشودم و با صدایی که دیگر شبیه ناله شده بود، مظلومانه گواهی دادم: «مجید! بخدا این مال من نیس! باور کن برای من، روز عاشورا، روز شادی نیس! بخدا من این اعلامیه رو قبول ندارم!»
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و پنجم سرم به قدری گیج
رمان های عاشقانه مذهبی
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و پنجاه و ششم
و همانطور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود، چشمانش در دریای محبت غرق شد، نگاه عاشقش به سمتم موج زد و پاسخ اعتراف صادقانهام را به کلامی شیرین داد: «میدونم الهه جان!» و من که از رنگ پُر از اعتماد و اطمینان چشمانش، جانی دوباره گرفته بودم، همچنان برایش دردِ دل میکردم: «اینو نوریه اُورده بود تا بخونم، ولی من اصلاً قبولش ندارم! من اعتقادات نوریه رو قبول ندارم، ولی ترسیدم جوابش رو بدم، از بابا میترسم! بخدا منم امام حسین (علیهالسلام) رو دوست دارم!» اشک لطیفی پای مژگانش نَم زده و صورتش به رویم میخندید تا قلبم قرار بگیرد و زیر لب تکرار میکرد: «میدونم عزیزم، آروم باش عزیز دلم!»
نمیدانم چقدر در آن خلوت عاشقانه، دردهای مانده بر دلم را برای همسر مهربانم زار زدم و او با صبوری همه را به جان خرید تا سرانجام جان لبریز از تلاطمم پیش چشمان زیبایش، به ساحل آرامش رسید و بلاخره چشمان خستهام به خواب رفت تا هنگام سحر که از نوازش نرم ندایش که در آوای زیبای اذان پیچیده بود، چشمانم را گشودم: «الهه جان...» مثل روزهای گذشته با یک پیش دستی کوچک از رطب تازه بالای سرم لب تخت نشسته بود که پزشکم تأکید کرده بود هر روز صبح پیش از بلند شدن از جایم، از خوراکی شیرینی استفاده کنم تا دچار افت قند خون نشوم و مجید هر روز صبح با چند عدد خرما یا یک مشت توت خشک، از خواب بیدارم میکرد. رطوبت آب وضو هنوز به صورتش مانده بود که سجادهاش را پهن کرد و به نماز ایستاد. با همان چشمان خواب آلودم دیدم که باز پیراهن مشکیاش را به تن کرده و آماده اقامه عزای امام رضا (علیهالسلام) شده که گرچه در این روز تعطیل هم برایش در پالایشگاه شیفت گذاشته بودند و فرصتی برای رفتن به مجلس عزا نداشت، ولی حالا پس از چند ماه زندگی در کنار دل عاشقش میدانستم که در قلبش برای امامش مجلس عزا به پا خواهد کرد.
نمازم که تمام شد به آشپزخانه رفتم و دیدم میز صبحانه را چیده که به آرامی خندیدم و گفتم: «دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم.» و او همانطور که مخلوطی از شیر و موز و خرما و چند نوع مغز را در مخلوط کن میریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد: «گفتم امروز حالت خوب نیس، کمکت کنم.» و پس از چند لحظه با لیوان معجونی که برایم تهیه کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی لبریز محبت شروع کرد: «الهه جان! باید حسابی خودت رو تقویت کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود.» مقداری از معجون خوش طعم را نوشیدم و بعد با لحنی پُر ناز پاسخ دادم: «من که همه مکملها و قرص ویتامینهایی که دکتر برام نوشته، میخورم!» سری جنباند و مثل اینکه صحنههای دیشب پیش چشمانش مجسم شده باشد، با ناراحتی هشدار داد: «الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو میدیدی! حالت خیلی بد بود!» و بعد به صورتم خیره شد و با دلشورهای که به نام یک پدر به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد: «الهه! تو رو خدا بیشتر مراقب خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر سفارش کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!» و من هم دلم میخواست خودم را برایش لوس کنم که لبخندی زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانیهایش را دادم: «چَشم! از امروز نمیذارم آب تو دل پسرم تکون بخوره!» از اشاره پُر شیطنتم خندهاش گرفت و همانطور که لقمهای برایم آماده میکرد، با زیرکی جواب داد: «حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، میبینی دخترم چقدر خوشگله!» از جواب رندانهاش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ای را که با دنیایی از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه وجودم طعم شیرین عشقش را چشیدم.
نویسنده :
ولی نژاد
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍