بعضی موقع ها پات گیر میکنه به سیم خاردار نفست...⛓
همونجا که احسنتم خواهرم ها شروع میشه..
همونجا که تو فضای مجازی📲 دیگه طرف نامحرم نیست..
دقیقا همونجارو میگم
اونجاست که...دیگه باید با شهادت خداحافظی کنی...👋🏻
#فلذا_جلوی_پاتو_ببین
#به_خودمون_بیایم
🍂🍁🍂
Panahian_Clip_RahkariBarayeMogha.mp3
1.59M
🎵 راهکاری برای مقابله با یک ویژگی خطرناک در انسان
➕نکتهای درباره تربیت فرزند
#کلیپ_صوتی
روزي ملانصرالدین دست بچه اي را گرفته وارد سلماني شد و به سلماني گفت:
چون من تعجيل دارم اول سر مرا بتراش و بعد موهاي بچه را بزن...
سلماني هم تقاضاي او را انجام داد.
ملا بعد از اصلاح عمامه را برداشت و رفت و گفت:
تا چند دقيقه ديگر برمي گردم!
سلماني سر طفل را هم اصلاح کرد و خبري از آمدن ملا نشد!
سلماني رو به طفل نمود و گفت: پدرت نيامد!
بچه گفت : او پدرم نبود.
سلمانی گفت : پس که بود؟
بچه پاسخ داد: او مردي بود که در سر کوچه به من گفت بيا برويم دونفري مجانی اصلاح کنيم!
🍂🍁🍂
20.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍇🍃🍇🍃🍇🍃🍇🍃🍇🍃
ڪلیپــ آموزشے
#کلیپ_طرز_تهیه_جوجه_چینی😋
آموزش توسط آقای رضا طاهری🙏
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 9 🔸🔶 ما باید برای مصرف زمان خودمون "خیلی خسیس باشیم". اما خب متاسفانه در فرهنگ ما اگه
🔷🔸 چقدر خوبه که در خانواده های تنهامسیری این رفتار باب بشه که همه افراد برای زمان خودشون و زمان دیگران ارزش قائل باشند و کسی انتظار نداشته باشه دیگران براش وقت اضافی بذارند.
در خانواده شما اوضاع چطوره؟!
❇️ برای اعضای خانواده و فامیل چقدر زمان مهمه؟!
🔷 به نظرم اگه همه شما همت کنید و مطالب مدیریت زمان رو توی گروه های خانوادگی و فامیلی منتشر کنید کم کم این فرهنگ ارزشمند در فامیلتون نهادینه خواهد شد😌
ان شالله...🌹
پروانه های وصال
🔷🔸 چقدر خوبه که در خانواده های تنهامسیری این رفتار باب بشه که همه افراد برای زمان خودشون و زمان دیگر
#مدیریت_زمان 10
💠 حاج احمد آقا فرزند عزیز حضرت امام رحمت الله علیه تازه داماد شده بودند.
❇️ وقتی که آقا سید احمد برای اولین بار با خانمشون میان نجف، منزل امام، نصف شب میرسن و امام هم ازشون پذیرایی میکنه و مشغول صحبت میشن.
🔺 بعد یه مقدار که با هم صحبت میکنند امام میرن داخل یه اتاقی و چند دقیقه بعد برمیگردن. بعد از چند دقیقه صحبت، بازم این کار تکرار میشه.
🔹 عروس خانواده میپرسه پس حاج آقا خمینی کجا میرن و میان؟ چرا این جلسه شیرین رو هی ترک میکنند؟
🔶 بعد خانم حضرت امام میفرماید: امام همیشه مقید به "نماز شب" هستند و اگرچه شما مهمان هستید ولی خب نماز شبشون رو باید سر وقتش به جا بیارند...
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 10 💠 حاج احمد آقا فرزند عزیز حضرت امام رحمت الله علیه تازه داماد شده بودند. ❇️ وقتی
#مدیریت_زمان 11
❇️ امام مقید بودند که نماز شب رو هم قطعه قطعه به جا میاوردند تا یه مقدار سختی بیشتری تحمل کنند و به قدرت روحی بیشتری دست پیدا کنند...
🔶 در واقع زمانی رو که امام برای مناجات با خدا اختصاص داده بودند حاضر نشدند که برای فرزند دلبندشون که خیلی هم ایشون رو دوست داشتند بذارند.
هر چیزی باید سر جای خودش باشه.
✔️ البته خب اگه جایی ضرورتی باشه اشکالی نداره آدم یکمی برنامه رو بهم بزنه ولی خب در مجموع خوبه که آدم هر کاری رو سر وقتش انجام بده.
🔸 مثلا نماز اول وقت خوبه ولی خب اگه یه کار مهمی مثل نجات جان یه نفر هم در این بین باشه آدم باید نمازش رو سریع قطع کنه.
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نود و پنجم در تاریکی شب و زیر س
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و نود و ششم
گوشه اتاق پذیرایی، روی زمین نشسته و خسته از اینهمه مصیبت، تکیهام را به دیوار داده بودم که دیگر نمیتوانستم ادامه دهم. از دیشب که پدر بار دیگر بر سرم آوار شده بود، اشک چشمم خشک نشده که این بار دستش خالی نبود و با احضاریه دادگاه به سراغم آمده بود. میگفت به عبدالله سپرده که تاریخ دادگاه را به اطلاع مجید برساند و من چقدر ترسیدم که بلافاصله با عبدالله تماس گرفتم تا حرفی به مجید نزند و عبدالله چقدر سرزنشم کرد که چرا از روز اول به جای ترک خانه و پیوستن به مجید، به دادگاه رفته و درخواست طلاق دادهام.
عبدالله نمیفهمید و شاید نمیتوانست بفهمد که من چطور از جان و دلم هزینه میکنم تا خانواده و همسرم را با هم داشته باشم و حتی میخواهم از این رهگذر خدمتی هم به آخرت مجید کرده و قلبش را به مذهب اهل تسنن هدایت کنم و با فداکاری، همه سنگینی این بار را به تنهایی به دوش گرفته و فقط از خدا میخواستم کمکم کند. از شدت گرسنگی تمام بدنم ضعف میرفت و باز نمیتوانستم چیزی بخورم که از دیشب نه به هوای حالت تهوع بارداری که از حجم سنگین اندوهی که گلوگیرم شده بود، نتوانسته بودم لب به چیزی بزنم. از هیاهوی غم و غصهای که به جانم حمله کرده بود، دیشب تا صبح پلک به هم نگذاشته و تنها بی صدا گریه میکردم و چه آتشی به جان مجیدم انداخته بودم که از دیشب دیگر تلفنهایش را جواب نداده و دست آخر به یک پیام خشک و ساده نشان دادم که حوصله حرف زدن ندارم.
شاید دیگر دلم نمیخواست صدایش را بشنوم که با خودخواهیهایش کار را به جایی رسانده بود که در چنین مخمصهای گرفتار شوم. اگر مذهب اهل سنت را پذیرفته و اینهمه لجبازی نمیکرد، میتوانست دوباره به خانه بازگشته و در این لحظات تلخ تنهایی کنارم باشد نه اینکه بخواهم در دادگاه به انتظار دیدارش بمانم و چه احساس بدی داشتم که هنوز مجید از هیچ چیز خبر نداشت و همچنان منتظر اعلام رضایت من بود تا بیاید و با پدر صحبت کند، بلکه راهی پیش پایش بگذارد. گمان میکردم پیش از رسیدن موعد دادگاه میتوانم متقاعدش کنم که به عنوان یک مسلمان اهل سنت به خانه بازگشته و با پدر آشتی کند، ولی حالا احضاریه دادگاه رسیده و من از این فرصت چند روزه نتوانسته بودم هیچ استفادهای بکنم.
حالا پدر به خیال طلاق من به پیشباز شادی وصال نوریه رفته و روزشماری میکرد تا روز دادگاه، میخ جدایی من را به قلب مجید بکوبد و خیال همه را راحت کند. هر چند روند جدایی شاید مدتها طول میکشید، ولی میخواست روز دادگاه آب پاکی را روی دست مجید بریزد که دیگر از الههاش چشم بپوشد و من که تا امروز به این درخواست طلاق تنها به این خاطر رضایت داده بودم که چند روزی از فشار پدر رها شده و فرصتی برای هدایت همسرم داشته باشم، حالا مهلتم به پایان رسیده و بایستی قدم به میدان بازی زشتی که آغاز کرده بودم، میگذاشتم.
خسته از این همه تلاش بینتیجه، سرم را به دیوار گذاشته و به جهیزیه در هم شکستهام نگاه میکردم که انگار نشانهای از زندگی از هم پاشیدهام شده بود و دیگر نمی دانستم چه کنم که صدای اذان ظهر بلند شد. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم که از شدت سرگیجه چشمانم سیاهی رفت و دست به لبه مبل گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم. کمرم از درد خشک شده و به سختی قدم از قدم بر میداشتم تا بلاخره وضو گرفتم و برای نماز روی سجادهام نشستم.
حالا این فرصت چند دقیقهای نماز، چه مجال خوبی بود تا با خدا دردِ دل کنم و همه رنجهای زندگیام را به پای محبت بیکرانش زار بزنم. از رحمتش ناامید نشده بودم، ولی دیگر فکرم به جایی نمیرسید و نمیدانستم باید چه کنم که نه مجید از قلعه مقاومت شیعهگریاش خارج میشد و نه پدر از خر شیطان پایین میآمد و باز راهی برایم نمانده بود جز اینکه زهر زخمهای مانده بر دلم را به کام مجیدم بریزم. نمازم که تمام شد به اتاق خواب رفتم، گوشی را از زیر بالشت برداشتم و شماره مجید را گرفتم. نمیدانستم از کجا شروع کنم که تا پاسخ تماسم را با مهربانی داد، بیهیچ مقدمه و ملاحظهای به قلب عاشقش تاختم: «چی کار میکنی مجید؟ تکلیف من رو روشن کن!» و او هنوز در کوچه پس کوچههای دلواپسی گرفتار مانده بود که به جای جواب سؤال بیرحمانهام، با نگرانی پرسید: «چرا تلفن رو جواب نمیدی الهه جان؟ خیلی نگرانت شده بودم. میخواستم دیگه راه بیفتم بیام...»
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍