❤️ #در_محضر_بزرگان
🔔 حیا کن
✅ حاج آقا مجتبی تهــرانی(ره):
هـــر ڪاری میخــواهی بڪُن امـا
این را بدان ڪه این #عمل تو را
خدا پیغـمبر و مومنین می بینند!
حیا ڪن ڪه یڪ وقت نڪند
عمـل #زشــتت را ببرند نشـان آقا
رســول الله (ص) بـــدهند.
🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
داستان کوتاه: اینجا خانه خاله نیست
نشسته بود و پوتین هایش را واکس میزد،
چهره اش آنچنان غم داشت که انگار شرکت ننه اش ورشکست شده؛
شب آخر مرخصی اش بود و به قول معروف کما زده بود.
این که دوباره فردا باید روی نشسته مافوقش را ببیند،
این که دوباره فردا مثل یک برده با او رفتار میشود
خیر سرش لیسانس گرفته بود،
اما مثل یک برده در زمان جاهلیت با او برخورد میکردند؛
{ آمده ای خدمت تا مرد شوی خانه خاله که نیست}
یکی نیست به سروان لاغر مردنی بگه: آخه نوکرتم تو خودت میتونی تو خونه خودت صداتو بالا ببری؟
جلمه خیلی خ داشت،
چون این سروانه خ نمیتونه بگه؛
نمیدونم چند کلاس سواد داره ولی خدا سر شاهده فقط کارای روتین بلده،دیگه سوال اضافه بپرسی باید بری بازداشت،
البته بگم ها، بازداشت هم بد نیست،
یه روز میگیری میخوابی و استراحت میکنی؛
ولی تنها بدیش اینه که سه روز اضافه میره تو پاچت و مجبوری سه روز بیشتر تحملش کنی؛
واکس زدن پوتین ها تموم شد و باهمون قیافه عصبیش، قبل از اینکه آفتاب طلوع کنه حرکت کرد
دم ورودی پادگان سوز سرما حس میشد
چون بیابون بود و باد مستقیم به استخون آدم میخورد.
نیمه های پاییز بود، سرما دیگه داشت خودنمایی میکرد،
بازرسی بدنی دمدر پادگان؛ حتی زیر کفی پوتین ها،
حتی آن آبمیوه ای که روز قبلش از بازار خرید تا اگه فشارش افتاد بخورد،آن هم باز کردند
سرباز نگاه کوله ای میکرد که دیشب مادر با چه وسواسی وسایلش را مرتب چیده و حالا تمام آن وسایل پهن زمین خاکی جلوی پادگان شده اند و البته آرام لبخندی میزد
شاید لبخندی از روی حرص و عصبانیت،
بازرسی تمام شد، میتونی بری داخل و لگدی هم به کوله زد؛
{ زود باش زیاد نباید بمونی دمدر}
همه وسایل را چپاند در کوله اش و به آسایشگاه رفت.
سلام گرم هم خدمتی هایی که آن موقع شب از سر پست آمده بودند.
و سربازی که روی تختش دراز کشید.
هوا هنوز روشن نبود که صدای برخورد محکم پوتین با درب آهنی آسایشگاه به گوش رسید
این زنگ بیدار باش دلنشین هر روز بود.
مافوق سرباز را خواست؛
سرباز بجای اینکه ساعت دو شب بیاید ساعت سه رسیده بود
بخاطر نبود ماشین،
نمیدانم چه فرقی میکند؛
اصلا چرا باید حضور سرباز را ساعت دو شب زد؛
که هم خوابش خراب شود هم در تاریکی این بیابان های پادگان خطر کند و راه بیفتد،
{ این چه طرز احترام گذاشتنه؟ انگار جون نداری تازه از مرخصی اومدی باید روحیه خدمتی داشته باشی، مرخصی هم که بهت دادم دیگه چه مرگته؟}
سرباز فقط سکوت کرده بود و در دلش میخندید
چه بگوید؟
بگوید خیلی ممنونم که بعد از سه ماه دو روز مرخصی دادید ؟
و حالا منتش را میگذارید؟
سکوت در این مواقع بهترین جواب است.
یعنی بله شما درست میگید، ببخشید؛
مافوق این جمله حق با شماست را دوست دارد؛
به او احساس قدرت میدهد؛
{ امشب میری تو لوحه تا یادبگیری سر موقع بیای محل خدمت؛سربازا لب مرز دارن خدمت میکنن آرزوشون یک بیست چهاری برن خونه
شما قدر نمیدونید که}
حرف هایش تمام شد،
سرباز احترام نظامی گذاشت و خارج شد؛
قرار بر این شد که امشب سه به سه پست بدهد و فردا هم راس ساعت در محل خدمتش باشد؛
به اسلحه خانه رفت، سینه خشاب را گرفت،
{ این اسلحه اینم سه خشاب پر اینجا رو امضا بزن}
روی برجک رفت صدای جیرجیرک ها فقط به گوش میرسید؛
و نگهبانی از بیابانی که هیچ راه ورودی نداشت؛
هر چند دقیقه ای یک نفر با ماشین رد میشد و فریاد میزد
{ هییی پسرررر پاشووو امنیت اینجا دست تو کی گفته بشینی؟}
کسی نبود بگوید دیوار ها آنقدر بلندند که کسی نمیتواند داخل بیایید
تازه دیوار ها هم نگهبان دارند؛
این حرف ها در ذهن پسرک سرباز مرور میشد؛
-نگهبانی برای پوچی
-تنبیه بی دلیل
-بردگی با لیسانس
دلش تاب نیاورد، کاری را که نباید کرد،
اسلحه مسلح،تنظیم زیر چانه،نگاهی به اطراف،صدای جیرجیرک ها،صدای شلیک،دوباره سکوت شب.
و سربازی که خودکشی کرد؛
و بعد از آن پخش کردن که جنبه خدمت نداشت.
ضعیف بود و مرد نشد.
تحمل سختی را نداشت.
ولی هیچکس نگفت که چه رفتاری با او انجام شد،
هیچکس نگفت که زور گفتن راه مرد شدن نیست؛
هیچکس نگفت فرمانده ای که تعدادی نیروی جوان زیر دستش هست اصلا چقدر سواد دارد؟
روانشناسی خوانده؟ آداب رفتاری با جوانان را بلد است؟
اصلا پادگان چرا روانشناس ندارد؟
دارد، ولی فقط به خالکوبی ها گیر میدهد!
شاید سوسول بازی است
یا اصلا شاید سرباز آمده است دوسال بردگی کند به اسم مرد شدن،
چه دلیلی دارد به روحیات او توجه شود!
مگر اینجا خانه خاله است؟
✍🏻 #پیمان_چینی_ساز
🍁🍂🍁🍂🍂
☀️💫
آیت الله بهجت رحمة الله علیه :
روایت دارد که در آخرالزمان همه هلاک می شوند به جز کسی که برای فرج دعا میکند.
گویا همین دعا برای فرج؛یک امیدواری
است و یک ارتباط روحی با صاحب
دعاست.همین مرتبه ای از فرج است.
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
🍁🍂🍁🍂
#ساندویچ_دونر_مرغ 🌯 😋
🔸برای درست کردن ساندویچ ابتدا یک عدد سینه مرغ کامل را آب پز کرده و ریش ریش می کنیم .توی تابه دو قاشق روغن بریزید و گرم که شد دو تا پیاز متوسط را نگینی خرد کنید، وقتی طلایی شد قارچ ریخته و میگذاریم آبش کشیده بشه و بعد فلفل دلمه ای و در نهایت ذرت و مرغ اضافه میکنیم. نمک و پاپریکا و آویشن بزنید و بزارید حسابی طعم مواد به خورد هم بره و بپزه.
زیر تابه رو خاموش کنید و بگذارید خنک بشه بعد خیارشور نگینی و سس مایونز به موادتون اضافه کنید. میزان سس اختیاری است و بنا به ذائقه تون تنظیمش کنید.
بعد هم همراه گوجه و کاهو توی نون بپیچید و نوش جان کنید
پروانه های وصال
کوکو شکم پر
#کوکو_شکم_پر
برای 8 تا 9 عدد کوکو
سیب زمینی 3 عدد
پیاز 1 عدد
گوشت چرخ کرده 100 تا 150 گرم
فلفل دلمه ای نصف عدد
تخم مرغ 2 عدد
نمک و فلفل و زردچوبه و پاپریکا به میزان لارم
رب گوجه به میزان لازم
سیب زمینی رو آبپز کردم .
مواد داخلش دل خواهی هست .
من پیاز رو خرد کردم تفت ددم گوشت رو اصافه کردم و تفت دادم فلفل دلمه هم اضافه کردم . نمک و فلفل و زردچوبه و رب گوجه اضافه کردم .
سیب زمینی ها که از دما افتاد کمی خنک شد پوستش رو کندم . رنده کردم و بهش نمک و فلفل و زردچوبه و پاپریکا اضافه کردم . تخم مرغ رو هم ریختم و مخلوط کردم اگر مواد شل بود یه کم آرد بریزین .
یه کم دستم رو چرب کردم از مواد سیب زمینی یه گوله برداشتم وسطش مواد گوشتی قرار دادم و پیچیدم و پهن کردم و داخل روعن توی تابه با حوصله با حرارت ملایم رو به کم سرخش کردم .
🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کرپ گوشت با سس بشامل
پروانه های وصال
کرپ گوشت با سس بشامل
كِرِپ گوشت با سس بشامل!
یک غذای لذیذ و خوشمزه مناسب یک وعده غذایی متنوع و باب طبع بچهها!!
مواد لازم برای كِرِپ:
3 عدد تخم مرغ
3 لیوان شیر
2 لیوان و نیم آرد
1 قاشق مربا خوری نمک
2 قاشق غذا خوری روغن مایع
مواد داخل كِرِپ:
400-500 گرم گوشت چرخ کرده
2 عدد گوجه
2 عدد فلفل سبز (دلمه ای هم مناسبه)
1 عدد پیاز
1 قاشق غذا خوری رب گوجه
1 حبه سیر
نمک و فلفل و پودر زیره (یا هر ادویهای که دوست دارین به سلیقه خودتون)
برای سس بشامل:
2 قاشق غذا خوری آرد
2 قاشق غذا خوری کره
2 لیوان شیر
نمک و فلفل
مواد كِرِپ رو باهم مخلوط کرده و حسابی بزنین تا یکدست بشه و بعد توی مایتابه تخت كِرِپهاتون رو سرخ کنین
(نکات مهم برای كِرِپ اینه که مایع خیلینباید سفت باشه و قشنگ سطح مایتابه رو بگیره، مایتابه هم با یک دستمال چرب هر دفعه چرب بشه و روغن یا کره توی مایتابه زیاد نباشه)
پیاز و گوشت و سبزیجات و مثل تصویر تفت بدین و رب و ادویه هاتون رواضافه کنین
مواد رو مثل تصویر روی هر كِرِپ گذاشته و رول کنین، رول ها رو توی ظرفی که قابل گذاشتن توی فر باشه بچینین و روش رو با سس بشامل بپوشونین، ظرف رو توی فر از قبل گرم شده گذاشته و روی دمای 220 درجه آنقدر بپزین تا روش قشنگ سرخ و طلایی بشه برای بشامل کره و آرد و روی شعله متوسط تفت بدین شروع به طلایی شدن که کرد شیر و اضافه کرده و سریع همبزنین (یادتون باشه که شیر اگه سرد باشه آرد گوله گوله میشه) نمک و فلفل یادتون نره!
🍁🍂🍁🍂
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 49 🔹 زمان بچگیتون یادتونه؟ معمولا بچه ها فکر میکنند که پیرمردها همینجوری همیشه پیرمرد
#مدیریت_زمان 50
🔶 دنیا فقط اونجاهایی که آدم با خدا ارتباط قوی برقرار میکنه شیرینه. بقیش واقعا تلخه... خار مغیلان داره میخوره بعد فکر میکنه آب گواراست!
دنیا رو کلا خدا تلخ آفریده. فکر نکن شیرینه!
🌺 ان شالله قیامت که رفتیم میبینیم دیگه زمان تلخ نیست. دیگه حسرت از دست دادن زمان اونجا نیست. توی بهشت زمان یه وضعیت متفاوتی داره. خیلی باحاله 😊
⭕️ ما باید به این باور برسیم که برای موندن در دنیا خلق نشدیم. اصل زندگی ما در #آخرت رقم میخوره. اونجا هست که قراره حالش رو ببریم واقعا. اینجا زمان نمیذاره که کسی آب خوش از گلوش پایین بره!
خیلی به زیبایی های بهشت فکر کنیم تا واقعا عاشقش بشیم...
فرمود وصف العیش نصف العیش... وصف زیبایی های بهشت نصف لذت بهش رو به آدم میتونه بده....💕🌷
🌱💫
#علامه_حسن_زاده_آملی ره:
مگذارید حسرت اوقات گذشته زندگانی گریبان گیرتان شود. از لحظه لحظه عمرتان جرئه جرئه معرفت بجویید و بنوشید.
عارف حسرت از دست رفتن چیزی جز یادِ خدا را نمیخورد
زیرا جز خدا را نمیبیند و برای امور دیگر که فانیاند، متأسّف نمیشود.
احادیث الطلاب
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
🍁🍂🍁🍂🍁
روزی که برای خواستگاری آمدند، بعد از صحبت های ایشان من شروع به صحبت کردم و گفتم: معیار من برای ازدواج ایمان، تقوا و اخلاق است، مادیات برای من زیاد مهم نیست اما معنویت خیلی اهمیت دارد،
گفتم: من حتی حاضرم با شما در یک کلبه خرابه زندگی کنم اما در زندگیمان عشق به خدا و محبت اهل بیت فراموش نشود، ایشان بعد از عقد همیشه میگفت: من از حرف شما در جلسه اول خیلی خوشم آمد.
🌷شهید محمد منتظرقائم🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروانهها دارای بالهایی زیبا هستند
که با پولکهای ظریف به طرز ماهرانه
خلق شدهاند. پروانهها برای پروانه
شدن چهار مرحله را پشت سر میگذارند
تخم ، کرم ، پیله ، پروانه... 😍
پس پروانه شو😍
♥️🥀
لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ
از گرما مینالیم، از سرما فرار میکنیم
در جمع، از شلوغی کلافه میشویم و در خلوت، از تنهایی بغض میکنیم. تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخرهفته هم بی حوصلگی تقصیر غروب جمعه است و بس. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍﺗﺸﮑﯿﻞ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ:
ﻣﺪﺭﺳﻪ، ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ، ﮐﺎﺭ...
ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ. ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﮕﺬﺭﻧﺪ.
#پروفسور_حسابی
🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 الله اکبر!
🔹تا حالا به معنای مهمترین ذکر نماز دقت کردید؟
#تصویری
پروانه های وصال
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) 6⃣5⃣ قسمت پنجاه و ششم💎 وای بر دوستان دنیا! چرا نگذاشتند ح
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها)
7⃣5⃣ قسمت پنجاه و هفتم💎
آن حضرت برای نهی از منکر و جلوگیری از کارهای خلاف، به دلایل عقلی نیز تمسک می کرد؛ همچنان که در مناظره با ابوبکر، علاوه بر قرآن، به دلایل عقلی نیز استناده می کرد. روزی آن حضرت به نزد او آمد و او را از عمل زشت غصب فدک برحذر داشت.او در پاسخ خلیفه که را شایسته ارث نمی دانست، فرمود: ابوبکر! هرگاه تو بمیری چه کسی از تو ارث می برد؟ او گفت: زن و فرزندانم. حضرت زهرا سلام الله علیها فرمود: پس چه شده که من نمیتوانم از پدرم ارث ببرم؟ هجوم افکار و اندیشههای غلط مرتکبین منکرات و زیر سوال بردن آنان ، شیوه ای منطقی و عقلانی است و اگر هم نتوانند از کار منکر باز دارد، حداقل آنان را به تفکر وا میدارد و در مورد کار خلاف شان مردد می سازد. آن حضرت در مقام نکوهش مسلمانان بی تفاوت در ماجرای غصب خلافت، افکار آنان را به چالش می کشید و با سوالات منطقی مواجه می سازد و می فرمود: ای کاش می دانستنم به چه پناهگاهی تکیه زدهاند؟ و به کدام ستون استوار اعتماد کردهاند؟ و به کدامین ریسمان تمسک جسته اند؟ و بر کدام فرزند و خاندانی پیشی گرفته و غلبه کرده اند؟ حضرت فاطمه سلام الله علیها در مورد مسائلی که ممکن بود در جامعه آن را منکر کوچکی محسوب کنند، حساسیت نشان میداد.
ادامه دارد..
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و هفتم گوشه اتاق روی زمین چمبات
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و هشتم
با نوای گرم و مهربان مجید سرم را از روی دیوار برداشتم و نگاهش کردم. او هم از صبح به غمخواری غمهایم کنارم نشسته و به قدری نگران حال خرابم بود که پالایشگاه هم نرفته و تنها با آهنگ دلنشین صدایش، دلداریام میداد: «الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟» و من حرفی برای گفتن نداشتم که دوباره سرم را به دیوار گذاشتم و در عوض اشک برای ریختن بسیار داشتم و پلکهای پژمردهام یاری نمیکرد که چشمانم از حجم غم سنگین شده و نَم پس نمیداد. دستان غریب و غمزدهام را با هر دو دستش گرفته بود و میدانست دیگر توانی برای دردِ دل کردن ندارم که خودش شروع کرد: «الهه! عزیزم! به خدا توکل کن! آروم باش عزیز دلم!» حالا من هم درست مثل خودش یتیم شده و دیگر پدر و مادری نداشتم که آهی کشیدم و زمزمه کردم: «مجید، بابام...» و با همه ظلمی که در حق من و زندگیام کرده و با آواره کردنم، کودکم را کشته بود، ولی باز هم پدرم بود که بغضی غریبانه گلوگیرم شد و در برابر نگاه مهربانش، با صدایی لرزان ناله زدم: «مجید! من همین پارسال مامانم مُرد، حالا بابام...» و ای کاش فقط مرده بود و لااقل دلم را به فاتحهای خوش میکردم که میدانستم به قعر جهنم سقوط کرده و این طالع نحسش، بیشتر جگرم را آتش میزد که باز در مرداب غم فرو رفتم. حالا باز هم دلم در برابر گردباد شک و تردید به لرزه افتاده بود که اگر در آن شبهای قدر امامزاده، حاجتم روا شده و مادرم شفا گرفته بود، پای نوریه هرگز به خانه ما باز نمیشد و شیرازه زندگیمان اینچنین از هم نمیپاشید، هر چند بختک نحس وهابیت خیلی پیشتر از اینها به جان پدرم افتاده بود که چند ماه قبل از فوت مادر، دستش را به شراکتی شوم با برادران نوریه آلوده کرد. ای کاش لااقل چشمانم قدری دست و دلبازی میکردند تا کمی گریه میکردم و جانم قدری سبک میشد که نمیشد و من در بُهت بلایی که به سر پدر و برادرم آمده بود، تنها به خودم میلرزیدم. مجید پا به پای نفسهای مصیبت زدهام، نفس میزد و هر چه میتوانست از نگاه نگران و لحن لبریز محبت، خرجم میکرد، بلکه قفل قلب سنگ و سنگینم شکسته و بند زبانم باز شود و باز نمیشد. انگار قرار نبود طومار غمهایم به پایان برسد که تا میخواستیم در خنکای لطف و مهربانی آسید احمد و مامان خدیجه، لختی آرام بگیریم باز طوفان مصیبت از سمتی دیگر بر سر زندگیمان آوار شد و اینبار چه مصیبت سهمگینی بود که برادرم به عنوان تروریست بازداشت شده و پدرم در غربت اردوگاه تروریستهای تکفیری، با شلیک مستقیم گلوله به سرش اعدام شده بود، صحنه هولناکی که حتی از تصورش رعشه بر اندامم میافتاد.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و هشتم با نوای گرم و مهربان مجی
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و نهم
حالا این خلاء پُر از اندوه و حسرت، فرصت خوبی بود تا مرور کنم آنچه در این مدت بر من و خانوادهام گذشت که حدود یک سال و نیم پیش، این طایفه وهابی به بهانه شراکتی آنچنانی با پدر پُر حرص و طمعم، رفاقتی شیطانی را آغاز کرده و در این مدت کوتاه کار را به جایی رساندند که پدر و یکی از برادرانم را به وعده متاع دنیا تا سوریه کشانده، جان یکی را گرفتند و بخت با دیگری یار بود که توانست جانش را بردارد و از مهلکه بگریزد که او هم زندگیاش متلاشی شد. حالا میفهمیدم نخلستان و شراکت و وصلت خانوادگی همه بهانه بوده که وهابیت میخواهد با این هیبت خوش خط و خال در میان خانوادهها نفوذ کرده، اموالشان را برای کمک به تروریستها مصادره کرده و جانشان را به بهای سپر بلای خودشان به مسلخ ببرند، همان کاری که با خانواده من کردند!
ساعتی از اذان مغرب میگذشت و مثل اینکه سینه آسمان هم مثل دل من سنگین شده باشد، مدام رعد و برق میزد که سرانجام بغضش ترکید و طوری به تب و تاب افتاد که در کمتر از چند دقیقه، زمین بندر را در آب فرو بُرد. مجید هم از این هیبت غمزدهام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال خرابم، کنارم کِز کرده و او هم دیگر چیزی نمیگفت که کسی به درِ خانه زد. حدس میزدم کسی از خانه آسید احمد به دیدارمان آمده و هرچند هنوز از فضاحت پدر و برادرم بیخبر بودند، اما من دیگر روی نگاه کردن در صورتشان را نداشتم که نزدیکترین افراد خانوادهام به بهای شهوت و لذتی حرام، خون شیعه را مباح دانسته و کمر به قتل برادران مسلمان خود بسته بودند. آسید احمد و مامان خدیجه آمده بودند تا به یک شب نشینی صمیمی، میهمان من و مجید باشند. مجید بهتر از من میتوانست ظاهرش را حفظ کند که دستی به موهایش کشید و برای استقبال از میهمانان از اتاق بیرون رفت و من با همه علاقهای که به این پدر و مادر مهربانم داشتم، نمیتوانستم از جایم تکانی بخورم که بلاخره پس از چند دقیقه و چند بار نفس عمیق کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. نه میتوانستم لبخندی نشانشان دهم و نه حتی میتوانستم به کلامی شیرین، پاسخ احوالپرسیشان را بدهم که بلافاصله به بهانه مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم. صدای آسید احمد را میشنیدم که با مجید گرم گرفته و با اینکه دو سه هفته از تاسوعا و عاشورا میگذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذای نذری در حیاط خانه تشکر میکرد. یاد صفای آن روزها به خیر که با همه عدم اطمینانی که به فلسفه گریه و سینهزنی برای امام حسین (علیهالسلام) داشتم، باز چه شور و حال خوشی بود که از صبح تا غروب گوش به نغمه نوحههایی عاشورایی، در رفت و آمد برای تدارک سفره پذیرایی از عزاداران بودم و خبر نداشتم به این زودی به چنین خاک مصیبتی مینشینم!
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و نهم حالا این خلاء پُر از اندو
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و دهم
با سینی چای قدم به اتاق گذاشتم و مجید دید سینی در دستانم میلرزد که از جایش پرید و سینی را از من گرفت تا کمتر عذاب بکشم و من در هالهای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان خدیجه صدایم زد: «الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟» و ای کاش چیزی نمیپرسید و به رویم نمیآورد که صورتم بیشتر در سایه ناراحتی پنهان شد و زیر لب جواب دادم: «نه، خوبم! چیزی نیس.» و به قدری آهسته گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی شنیده بودند و آسید احمد فهمید نمیخواهم حرفی بزنم، که سرِ شوخی را با مجید باز کرد: «حتماً این مجید یه کاری کرده، خانمش از دستش دلخوره!» صورت گرفته مجید به خندهای تصنعی باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با شیرین زبانی ادامه داد: «عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان خدیجه رو اذیت میکنم! بلاخره بخشش از بزرگتره!» و بعد به آرامی خندید تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمیرسید چه بلایی به سرم آمده که حتی نمیتوانستم در پاسخ خوشزبانیهای پدرانهاش، لبخندی بیرنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن میوه از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد: «دخترم! ما که غریبه نیستیم، بیا بشین عزیز دلم!» و خواستم در برابر تعارفش حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت: «آره باباجون! ما اومدیم یه نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمیخواد زحمت بکشی!» ولی خجالت میکشیدم از میهمانان عزیزم پذیرایی نکنم که اینبار با قاطعیتی لبریز محبت، اصرار کرد تا بنشینم: «دخترم! بیا بشین، کارت دارم!» نگاه خیرهام به چشمان متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من ترسیده بود که آسید احمد بویی از ماجرا بُرده باشد که درست همین امشب به خانهمان آمده و انتظارم چندان طولانی نشد که تا سرِ جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد: «ببینید بچهها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تو این شش ماهی که شما قدم رو تخم چشم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچههای خودم میکردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خُب حتماً یه سری کم کاری هایی هم کردم که انشاءالله هم خدا ببخشه، هم شما حلالم کنید!» نمیدانستم چه میخواهد بگوید که با اینهمه تواضع و فروتنی، اینقدر مقدمهچینی میکند و فرصت نداد من و مجید زبان به تشکر باز کنیم که با همان نگاه سر به زیر و لحن مهربانش ادامه داد: «خُب پارسال همین موقع پسر و عروسم اینجا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا شما جای عروس و پسرم هستین و میخوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم.» مجید مستقیم نگاهش میکرد و مثل من نمیدانست خیال مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک همسرش آمد: «حدود بیست روز تا اربعین مونده، باید کم کم آماده بشیم!» و من و مجید همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابر اینهمه تحیرِ ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد: «به لطف خدا و کرم امام حسین (علیهالسلام) ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی اربعین شرکت میکنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم کربلا!»
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و دهم با سینی چای قدم به اتاق گ
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و یازدهم
نگاه مجید از هیجانی عاشقانه به تپش افتاد و چشم من مبهوت صورت خندان مامان خدیجه بود که با آرامشی مؤمنانه، پاسخ نگاه خیرهام را داد: «عزیزم! تو یه دخترِ سُنی هستی! عزیز مایی، رو سرِ ما جا داری! خُب شاید تمایلی به این سفر نداشته باشی! ما فقط روی علاقهای که به شما داشتیم، گفتیم بهتون خبر بدیم که اگه دوست دارید، با هم همسفر بشیم! با ما بیای یا نیای، عزیزِ دل من میمونی!» و دیگر هر دو ساکت شدند و حالا نوبت من و مجید بود تا حرفی بزنیم و من هنوز از بُهت مصیبت پدرم خارج نشده و نمیتوانستم بفهمم از من چه میخواهند که تنها نگاهشان میکردم و مجید با صدایی که از اشتیاق وصال کربلا به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد: «نمیدونم چی بگم...» و دلش پیش همسر اهل سنتش بود که لب فرو بست و در عوض چشمانش را به سوی من گشود تا ببیند در دلم چه میگذرد و من محو دعوت نامه ناخواستهای شده بودم که امام حسین (علیهالسلام) برایم فرستاده و در جواب جنایات پدر و برادرم در حق شیعیانش، مرا به سوی خودش فرا خوانده بود که پیش از مجید به سمت حرمش پَر زدم و از سرِ شوق و اشتیاق، به ندای پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) لبیک گفتم: «حالا باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم...» و دیدم چشمان مجید پیش پاکبازی عاشقانهام به زمین افتاد و پاسخ دل مشتاقم را مامان خدیجه با روی خوش داد: «همین فردا برید دنبال گذرنامههاتون تا انشاءالله زودتر آماده شه. فقط هم با خودتون یه دست لباس بردارید، دیگه هیچی نمیخواد. همه چی اونجا هست.» و آسید احمد از تماشای اینهمه شور و شوق یک دختر اهل سنت چه حالی شده بود که نگاهش به زمین بود و میدیدم به شکرانه حال خوشم صورت پیر و پُر چین و چروکش غرق شادی شده و در همان حال توضیح داد: «ما انشاءالله شنبه صبح، پونزدهم آذر حرکت میکنیم. به امید خدا یکشنبه صبح هم میرسیم مرز شلمچه.» سپس چشمانش درخشید و با حالی خوش زمزمه کرد: «اگه خدا بخواد یکشنبه شب میرسیم نجف، خدمت حضرت علی (علیهالسلام)!» و چه سفر دلانگیزی بود که میخواست با میزبانی خلیفه بزرگوار پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آغاز شود؛ همان کسی که در شبهای قدر از منِ اهل سنت دل بُرده و جانم را آنچنان شیفته خودش کرده بود که هنوز هم پس از گذشت چند ماه، هر روز در میان کلمات نهج البلاغهاش تفرج میکردم و حالا میخواستم به زیارت مرقدش بروم! حالا بُهت بهجتانگیز این مسافرت با عظمت هم به فاجعه پدر و برادرم اضافه شده و مرا بیشتر در خودش فرو میبُرد که من با همه تمایلات شیعیانه و اشتیاقی که بیش از پیش به اهل بیت پیامبر (صلیاللهعلیهماجمعین) پیدا کرده بودم، باز هم آمادگی زیارت مزار و ملاقات مرقدشان را نداشتم و نمیدانم چه شد که پیش از شوهر شیعهام، برای قدم زدن در مسیر کربلا سینه سپر کردم و با قلبی که همچنان به مصیبت هلاکت پدر و نگون بختی برادرم، آکنده از درد و غم بود، برای زیارت اربعین بیقراری میکردم.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
🔺 واکسیناسیون عمومی فصل الخطاب #واکسن_هراسی است،
📚 واکسیناسیون عمومی
💠 سؤال: اگر طبق مقررات زدن واکسن الزامی شود، تکلیف چیست؟
✅ جواب: اگر حکومت اسلامی با ملاحظه مصالح عمومی کشور، مقرراتی را اعلام کند، همه باید عمل کنند.
✍🏻به #دولت_انقلابی اعتمادکردن یعنی رسیدن به #ایران_قوی