#سخن_بزرگان🖐🏻
ڪمۍ بہ صداۍِ خدا گوش بدھ!!
خدا با تمام حادثہها، دارد با #تو حرف مۍزند،
اما براۍ درڪ آن باید یڪ مقدار دقت ڪنۍ..
ارزش #تو بہ همین دقت و مراقبت است🌸•
#استاد_پناهیان🔗
🍂🍁🍂🍁
ایران با نزدن فایزر آبی شد اما آمریکا با زدن فایزر قرمز حالا اگه برعکس بود خود تحقیرها میزدند وا مصیبتا وای اگه فایزر زده بودیم اینطور نمیشد و دست آخر هم مینوشتند ایرانی نیستی اگه منتشر نکنی. تقدیم به خود تحقیرهای مملکتمون
✍🏻 ایران_قوی بدون #نفوذ پیشرفت خواهد کرد #ایام_فاطمیه شهادت #حضرت_زهرا تسلیت باد 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ماجرای مرد مرموزی که همواره با ظریف بود!
🔻آن مرد کیست و از کجا ماموریت داشت؟
⭕️ این کلیپ #صرفا_جهت_اطلاع شما را با حقایق مخوف و جذاب از میزان و نحوه #نفوذ دشمن آشنا خواهد کرد شهادت حضرت زهرا تسلیت آجرک الله یا#امام_زمان🥀
دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم.
دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر.
پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم.
دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم،
اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد!
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛
هر گاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم،
اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!
و این یعنی عشق...
"دعا کنیم فقط خدا دستمونو بگیره"
🍂🍁❄️🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آموزش #موس_انار 😋👆
.✦••┈❁🍟🍔❁┈••✦.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#برش_،هندوانه🍉🍉
#تزیین_هندوانه🍉🍉🍉
✦••┈❁🍟🍔❁┈••✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماکارون های هندوانه ای🍉
ایده شب یلدا
.✦••┈❁🍟🍔❁┈••✦
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 86 🔶 تا اینجا مطالبی که مطرح شد بیشتر در مورد اهمیت زمان بود. اینکه زمان چقدر سرعت دار
#مدیریت_زمان 87
🔺 یکی از انواع بد زندگی کردن اینه که آدم یه مدتی رو وقت بذاره برای یه موضوعی بعد یه دفعه ای بگه: ای وای! فلان موضوع رو چرا از غفلت کردم!
🔶 بعد دوباره برای موضوعات دیگه بخواد برنامه ریزی کنه و از یه سری کارای دیگه جا بمونه!
این جور زندگی کردن اصلا خوب نیست.
⭕️ مثلا خیلی وقتا میشه که یه نفر چند ماه رو به سختی کار میکنه و برای همین به خانوادش نمیرسه بعد از چند ماه یه دفعه ای میگه ای بابا چرا به خانواده نرسیدم!😣 خب دو ماه مرخصی میگیرم تا به خانواده برسم! بعد میبینی از کار و زندگی می افته!
بعد از چند وقت میگه ای بابا! چرا این چند وقت اصلا ورزش نکردم! خوبه بچسبم به ورزش! 🤓
دو ماه از خانواده و کار فاصله میگیره تا به ورزش برسه!
#داستانک
✔️قضاوت های امام علی ع
در زمان خلافت اميرالمومنين عليه السلام به آن حضرت گزارش رسيد كه چهار نفر در حال مستى يكديگر را با كارد مجروح نموده اند. امام عليه السلام دستور داد آنان را توقيف نموده تا پس از هشيارى به وضعشان رسيدگى كند، دو نفر از آنان در بازداشتگاه جان سپردند. اولياى مقتولين نزد اميرالمومنين عليه السلام آمده و خواستار قصاص از زندگان شدند، آن حضرت عليه السلام به آنان فرمود: شما از كجا مى دانيد كه اين دو نفر زنده ايشان را كشته اند و شايد خودشان يكديگر را مجروح نموده و مرده اند؟
گفتند: نمى دانيم، پس شما خودتان با استفاده از دانش خدادادى تان بين آنان حكم كنيد.
امام عليه السلام فرمود: ديه آن دو مقتول به عهده هر چهار قبيله است و بعد از اخراج خونبهاى زخمهاى دو نفر زخمى، باقيمانده به اولياى آن دو مقتول رد مى گردد.
🍂🍁🍂🍁
#تلنگر 🔔
دیدینوقتیتویخونہبویسوختگیمیاد
همہهولمیشنکہ
نکنہجاییبرقاتصالی کردھ؟!😬
نکنہغذاسوختہ..
همہدنبالِعلتمیگردنتارفعشکنن..
همہتوخونہبسیجمیشن..
دنبالچی؟! دنبالِبویسوختگی !
چونمیدونناگہرسیدگینشہ
زندگیشونوداراییشونومیسوزونہ(:🔥
رفیق !👀
توبویگناهوحسمیکنیچیکارمیکنی؟!🙄
توهمهولمیشینھ ؟!
هیشکیازسوختنخوششنمیاد ..😖
مخصوصاکہچھرش
جلومھدیفاطمهسیاهباشه..🥀
#امام_زمان
#اَلّلهُمَّـعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
🍂🍁🍂🍁
میگفت↓
-وَ خدا نکنه تو مجازی
حقالناس کنیم.!
با چت نامحرم!✖️
با یه پروفایل که به گناه میندازه!
با یه کانال مبتذل🚫
بایه کپی کردن که راضی نیستن!
با یه مزاحمت!
با ایجاد گروه مختلط|:
با تبرج🖐🏻
با یه لایک و کامنت‼️
-حواست باشه همش نوشته میشه مؤمن!
🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
#درسهایی_ازحضرت #زهرا_سلام_الله_علیها #قسمت_نودوپنجـــــــم💎 از امام سوال شد: ای پسر رسول خدا صلی
#درسهایی_ازحضرت
#زهرا_سلام_الله_علیه
#قسمت_نودوششم💎
در حقیقت، نزدیک ترین مردم به ابراهیم علیه السلام( نه فرزندان نسبی بلکه)، همان کسانی هستند که او را (در اندیشه و عمل) پیروی کردهاند. و همچنین در گفت و شنودی که خداوند متعال با حضرت نوح دارد باز به این حقیقت تاکید میشود که پیامبر زاده بودن ملاک افضلیت نیست بلکه عمل و کردار صالح مهم است خداوند می فرماید:
و نوح پروردگار خود را نداد و گفت: پروردگارا، پسرم از کسان من است، و قطعاً وطن و عده تو راست است و بهترین داورانی. خداوند فرمود: ای نوح، او در حقیقت از کسان تو نیست، او (دارای) کرداری ناشایسته است. سرزنش قرآن از همسران دو پیامبر بزرگ الهی (هود و لوط علیه السلام) ابولهب و همسر وی که از بستگان نزدیک پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله بودند و تجلیل از بلال حبشی و سلمان فارسی و اویس قرنی که حتی هم وطن پیامبر صلی الله علیه و آله هم نبودند این حقیقت را میرساند
ادامه دارد...
#رفتار_باکلاس
از لوازم جانبی افزونههای مردان مانند انگشتر،ساعت نترسید.
اگرآنها رابادقت انتخاب کنیدو البته به استایل وسنتان هم توجه کنید،یک ارتقای قابل توجه درظاهرتان خواهیدداشت.
🍂🍁🍂🍁
#بانوی_باکلاس
زنها وقتی دلگيرند
هر چه بپرسی می گويند
هیچی ... مهم نيست، می گذرد
اين يعنی؛ هيچ جا نرو
كنارم بشين دوباره بپرس
دوباره پرسيدن هايت
حالم را خوب می كند!
🍂🍁🍂🍁
به كسي "كينه" نگيريد!🍂
دل بي كينه قشنگ است!🌹
به همه "مهر" بورزيد
به خدا مهر قشنگ است!
بوسه بر دست ♡پدر♡
بوسه بر گونه ♡مادر♡
لحظه حادثه بوسه قشنگ است!
نسترن را بشناسيد
ياس را لمس كنيد!
به خدا لاله قشنگ است
همه جا مست "بخنديد"!
همه جا "عشق" بورزيد
سينه با عشق قشنگ است!
بشناسيد خدا را...
هر کجا "یاد خدا" هست🍂
سقف آن خانه قشنگ است.!🌹
🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
قسمت شصت و سوم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز : خدای تو کیست؟ خنده اش محو شد … – یعنی … شما از م
قسمت شصت و چهارم داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز : جراحی با طعم عشق
برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید ... شده بودم دستیار دایسون ... انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم ... باورم نمی شد ... کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد ... دلم می خواست رسما گریه کنم ...
برای اولین عمل آماده شده بودیم ... داشت دست هاش رو می شست ... همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد ... ولی سریع لبخندش رو جمع کرد ...
- من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم ... و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و ...
داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم ... زیرچشمی بهم نگاه می کردن ... و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود ...
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم ...
- اگر این خصوصیاتی که گفتید ... در مورد شما صدق می کرد ... می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید ... حتی اگر دستیار باشه ...
خندید ... سرش رو آورد جلو ...
- مشکلی نیست ... انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه ... اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی ...
برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست ... از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم ...
با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود ... حاضر بشم ... البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود ... چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد ... و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم ...
توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم ... به نوبت جراحی های ما می گفتن ... جراحی عاشقانه...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت شصت و چهارم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز : جراحی با طعم عشق برنامه جدید رو که اعلام کردن،
قسمت شصت و پنجم داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز : برو دایسون
یکی از بچه ها موقع خوردن نهار … رسما من رو خطاب قرار داد …
– واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی… اون یه مرد جذاب و نابغه است … و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه …
همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد … و من فقط نگاه می کردم … واقعا نمی دونستم چی باید بگم … یا دیگه به چی فکر کنم … برنامه فشرده و سنگین بیمارستان …فشار دو برابر عمل های جراحی … تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه… حالا هم که …
چند لحظه بهش نگاه کردم … با دیدن نگاه خسته من ساکت شد …از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم …
سرمای سختی خورده بودم … با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن …
تب بالا، سر درد و سرگیجه … حالم خیلی خراب بود … توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد …
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد … پرده اشک جلوی چشمم … نگذاشت اسم رو درست ببینم … فکر کردم شاید از بیمارستانه … اما دایسون بود … تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن …
چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست …
گریه ام گرفت … حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید …
حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم …
– حتی اگر در حال مرگ هم باشم … اصلا به شما مربوط نیست …
و تلفن رو قطع کردم … به زحمت صدام در می اومد …صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود …
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت شصت و پنجم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز : برو دایسون یکی از بچه ها موقع خوردن نهار … رسما
قسمت شصت و ششم داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز : با پدرم حرف بزن
پشت سر هم زنگ می زد … توان جواب دادن نداشتم …اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم… توی حال خودم نبودم … دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد …
– چرا دست از سرم برنمی داری؟ … برو پی کارت …
– در رو باز کن زینب … من پشت در خونه ات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه …
– دارو خوردم … اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان…
یهو گریه ام گرفت … لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه … وجودش برام آرامش بخش بود … تب، تنهایی، غربت … دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم …
– دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ …اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟…
اشک می ریختم و سرش داد می زدم …
– واقعا … داری گریه می کنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ …
پریدم توی حرفش …
– باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن …این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم …
چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود …
– توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ …
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم …
– باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ … من فارسی بلد نیستم …
– پدرم شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری … به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم… از اینجا برو … برو …
و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم …
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت شصت و ششم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز : با پدرم حرف بزن پشت سر هم زنگ می زد … توان جواب د
قسمت شصت و هفتم داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز : 46 تماس بی پاسخ
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم … سرگیجه ام قطع شده بود … تبم هم خیلی پایین اومده بود … اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم …
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم … بلند که شدم … دیدم تلفنم روی زمین افتاده… باورم نمی شد … 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون …
با همون بی حس و حالی … رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم … تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد…
پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود … مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین … از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم … انگار نصف جونم پریده بود …
در رو باز کردم … باورم نمی شد … یان دایسون پشت در بود… در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد … با حالت خاصی بهم نگاه کرد … اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام …
– با پدرت حرف زدم … گفت از صبح چیزی نخوردی …مطمئن شو تا آخرش رو می خوری …
این رو گفت و بی معطلی رفت …
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل … توش رو که نگاه کردم … چند تا ظرف غذا بود … با یه کاغذ …روش نوشته بود …
– از یه رستوران اسلامی گرفتم … کلی گشتم تا پیداش کردم… دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری …
نشستم روی مبل … ناخودآگاه خنده ام گرفت …
بامــــاهمـــراه باشــید🌹