9.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ڪلیپ_تصویری
مـــ❗️ــوضـوع:
📛📛👈پشت هر زن #بے_حجابے یڪ مرد #بے_غیرت وبے تدبیر وبے مسئولیت است... ⁉️🤔🤔
#استاد_عالی
#داستانک
#من_یاقی_نیستم
🌼روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضوگرفتن بودند..
که شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد...با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت، قبل از اينكه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود...!
به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد.
ایشان پرسیدند:
😇چه کار می کردی؟ ....
🙈گفت: هیچ.
😇فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟
🙈گفت: نه! (می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم، کار بیخ پیدا می کند)!
😇آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟
🙈گفت: نه!
😇آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی...!
🙈گفت: نه آقا اشتباه دیدید!
😇سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟
😇گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین!
این جمله در مرحوم آخوند (رحمة الله عليه) خیلی تأثیر گذاشت...
تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود:
😇من یاغی نیستم
🙏خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم... نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!...
فقط اومدیم بگیم که:
خدایا ما یاغی نیستیم....
بنده ایم....
اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده.....
لطفا همین جمله را از ما قبول کن.
❄️☃❄️
#داستانک
🐕 ✅وفاى_سگ عجيب است
مرحوم آيت الله بلادى نقل كرده كه يكى از بستگانم چند سال در فرانسه براى تحصيل رفته بود، نقل كرد كه:
در پاريس خانه كرايه كردم و سگى را براى پاسبانى نگاه داشته بودم شبها درب خانه را مىبستم و سگ نزد در مىخوابيد و من به كلاس درس مىرفتم و بر مىگشتم و سگ هم با من داخل خانه مىشد.
يك شبى برگشتن به خانه طول كشيد و هوا هم سرد بود به ناچار پشت گردنم با پالتوام بالا آوردم گوشها و سرم را پوشاندم و دستكش در دست كرده و صورتم را گرفتم به طورى كه تنها چشمم براى ديدن راه باز بود با اين هيئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل را باز كنم سگ زبان بسته چون هيئت خود را تغيير داده بودم و صورتم را پوشيده بودم مرا نشناخت و به من حمله كرد و دامن پالتوام را گرفت
فوراً صورتم را باز كردم و صدا زدم تا مرا شناخت با نهايت شرمسارى به گوشهاى از كوچه خزيد در خانه را باز كردم آنچه اصرار كردم داخل خانه نشد به ناچار در رابستم و خوابيدم
صبح كه به سراغ سگ آمدم ديدم مرده است دانستم كه از شدت حيا جان داده است
اين عمل يك حيوان بوده ندانسته انجام گرفت از شدت خجالت جان داد كه چرا مرتكب اين عمل شدم
📕 داستانهای شگفت
آیتالله دستغيب ص161
❄️☃❄️
پروانه های وصال
#درسهایی_ازحضرت #زهرا_سلام_الله_علیها #قسمت_نودوهشتــــــم💎 ۱- در روایتی آمده است: هنگامی که رسول
#درسهایی_ازحضرت
#زهرا_سلام_الله_علیها
#قسمت_نودونهـــــم💎
۴- علی بن ابی رافع مسئول بیت المال امیرالمومنین علی علیه السلام می گوید: دختر حضرت، یک گردنبند مروارید در روزهای عید قربان به امانت تضمین شده از من گرفت که پس از سه روز آن را بازگرداند. علی علیه السلام آن را برگردان وی دید، برداشت و به من گفت:«در مال مسلمانان خیانت می کنی؟»، داستان را برای او نقل کردم و گفتم که من آن را از مال خود تضمین کردهام. گفت «همین امروز آن را بازگردان و اگر بار دیگر چنین کنی به کیفر منگرفتار خواهی شد». سپس فرمود: اگر دخترم این گردنبند را جز به صورت امانت تضمینشده،گرفته بود، نخستین زن، از بنی هاشم می بود که دستش به جرم سرقت بریده میشد. دخترش در این باره سخنی گفت، علی علیه السلام به او گفت: ای دختر علی بن ابی طالب! از قبول حق سرباز مزن! آیا همه زنان مهاجر در این عید از چنین گردنبندی استفاده میکنند؟
۵- سخن امام صادق علیه السلام به شقرانی هم.، موید این مدعاست. آن حضرت به خاطر نسبتی که شقرانی با اهل بیت علیه السلام داشت به وی اینگونه هشدار داد: ای شقرانی، خوبی از هر کسی، خوب است و از تو بهتر است با توجه به اینکه در نزد ما منزلتی داری، و بدی است هر کسی بد است و از تو بدتر است.
ادامه دارد...
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 89 🔶 در بحث مبارزه با هوای نفس گفته شد که مخالفت با دوست داشتنی ها مهم ترین عامل رشد ر
#مدیریت_زمان 90
✅ بهتره که آدم برنامه ریزی های روزانه خودش رو با خورشید تنظیم کنه. معمولا بدن انسان خودش رو با آفتاب تنظیم میکنه و برای همین هرچقدر آدم ساعات زندگیش رو به ساعات طبیعت نزدیک کنه بهتره.🌞
هم خورشید و هم ماه در مباحث عبادی دین بسیار دخیل هستند. ما نمازهامون رو با توجه به حرکت خورشید میخونیم.
🔹 از طرفی بسیاری از اعمال رو با توجه به وضعیت ماه انجام میدیم. برخی اعمال در ابتدای ماه قمری توصیه میشه و برخی دیگه در وسط یا آخر ماه و...🌙
تا اونجا که میشه باید با طبیعت پیش بریم تا آسیبی به بدن ما نرسه.
مثلا شام رو بهتره که بعد از نماز مغرب و عشاء میل کنیم تا بدن اذیت نشه.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
بسم رب العشق
#قسمت_اول -
😍#علمــــــــــدارعشـــــــــق 😍#
ازپس این دنده به اون دنده شدم استخوانهام درد گرفت
به خودم میگفت نرگس بخواب دیگه
از استرس دارم سکته میکنم 😢
وای خدایا حالا تازه سه نصف شبه کو تا هشت صبح 🕖 که نتایج کنکور کارشناسی اعلام بشه
یک سال از خونه بیرون نرفتم
از ۲۴ ساعت حدود ۱۷-۱۸ ساعت درس میخوندم
فقط برای اینکه
•• فیزیک هسته ای •• قبول بشم
خیلی میترسم
تو این یک سال تنها مسیر رفت و آمد من
خونه و سرویس بهداشتی
و کلاس کنکور بود
چرا ساعت هشت صبح نمیشه 😭😭
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده بانــــــو.....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 بسم رب العشق #قسمت_اول - 😍#علمــــــــــدارعشـــــــــق 😍# ازپس این دنده به اون دنده
بسم رب العشق
#قسمت_دوم -
😍#علمــــــــــدارعشــــــق 😍#
ساعت ۴:۱۵ صبح شد صدای الله اکبر اذان صبح تو فضا خانه پیچید
از جا پاشدم و به سمت خواهر دوقلوم * نرجس* رفتم
- آجی پاشو نمازه
+ باصدای خواب آلود😴😴 گفت باشه
نرجس خواهرم طلبه است چندماهی هم هست با یه آقا طلبه ازدواج کرده
همزمان برای منم چندتا خواستگار اومد اما من خیلی راحت به پدرم گفتم
- آقاجون من میخام چادر و شهدا و همسرم عاشقانه بدست بیارم
آقاجون: باشه دخترم
پس فعلا به درست برس
- ممنونم آقاجون از درکتون
آقاجون : خواهش باباجان
- خیلی ممنونم و خیلی هم دوستون داره
آقاجون : منم دوست دارم بابا
ولی لوس نشو دخترم
یهو نرجس زد رو شونم : نرگس یه ساعت داری وضو میگری ؟
- نه داشتم فکر میکردم
نرجس: معلومه خیلی استرس داریا - آره خیلی .
زحمت یک سالم امروز میبینم
نرجس: ان شاالله رتبه ات عالی میشه
نگران نباش خواهری
نرگس وضو بگیر دیر شد
- باشه
وضو گرفتیم آقاجون و مامان داشتن نماز میخوندن
تا مارا دیدن
مامان: سلام دخترای گلم
منو نرگس همزمان : سلام مادر
مامان: دخترا سریع نمازتون بخونید
- چشم
مامان: نرگس جان امروز رتبه ات میاد
- بله مادرجون
مامان : ان شاالله خیره
- ان شاالله
نویسنده بانــــــــو.....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
بسم رب العشق #قسمت_دوم - 😍#علمــــــــــدارعشــــــق 😍# ساعت ۴:۱۵ صبح شد صدای الله اکبر اذان صبح
بسم رب العشق
#قسمت_سوم -
😍 #علمـــــــدارعشـــــق 😍#
بانرجس نماز صبحمون خوندیم
و رفتید اتاقمون ساعت حدود ۵ بود
بدون اینکه متوجه بشم چشمام گرم شد و خوابم برد
یهو چشمام 👁👁بازکردم دیدم ساعت ۷:۳۰ صبحه
با سرعت از جا پاشدم و دویدم سمت پذیرایی
آقاجون در حال پوشیدن کتش رو به من کرد
آقاجون: بابا چقدر پریشانی تو 😳😳
- آقاجون میترسم
آقاجون : همش یه ربع مونده
من میرم حجره
اگه برادرت محمد بود تو حجره که میگم خودش بزنه منم رتبه ات بدونم
اگه نبود زنگ میزنم خونه
- باشه آقاجون
وای این یه ربع چرا نمیگذره
شروع کردم به روشن کردن لب تاپم
کد رهگیری و اسمم نرگس سادات موسوی تایپ کردم
بالاخره ساعت ۸ شد
سایت سنجش باز شد
رتبه ها تا ۵۰ رفت بالا ولی از خبری از اسم و رتبه من نبود
یهو چشمم خورد به اسمم نرگس سادات موسوی وای خدایااااا رتبه ام ۹۸
جا و مکان فراموش کردم
و ازهیجان زیاد همراه با گریه جیـــــــــغ بنفش و آبی و سرمه ای همزمان زدم
نرجس باوحشت دوید تو پذیرایی
مادرم هم همون طور
باهم چی شده نرگس
- مامان رتبه ام 😭😭😭
مامان :اشکال نداره عزیزم
سال بعد ان شاالله
نرجس بدو یه جرعه آب بیار برای حواهرت
نرجس : چشم
آبو که خوردم آرومترشدم مامان هم پشتمو میمالید
کم کم تونستم حرف بزنم اما از هیجان بریده بریده
- مامان
رتبه ام
۹۸
شد
نویسنده بانـــــــو...ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹