فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای پیرمردی که حدود
۱۷۰ سال عمر داشت و میگفت؛
که بعد از نماز عشاء میخواببد
و ۲ساعت مانده به اذان صبح پا می شد ...
🎙#مرحومشیخکافی
#سخنرانی
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
هر جوری که بودی؛
هر جوری که زندگی کردی؛
مهم نیست...
رجب؛ با همه ی عظمتش،
یه نردبانِ، که خدا برای نجاتت فرستاده!
با اراده ی محکم ازش بالا برو؛
آسمون نزدیکه
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
اگر برای به دست آوردن "پول" مجبوری دروغ بگویی و فریبکاری کنی،"تهیدستــ " بمان...
اگر برای به دست آوردن"جاه و مقام" باید چاپلوسی کنی و تملق بگویی،از آن "چشم بپوش"...
اگر برای آن که "مشهور "شوی،مجبور میشوی مانند دیگران،خیانت کنی،در
"گمنامی زندگی کن"...
بگذار دیگران پیش چشم تو با دروغ و فریب ثروتمند شوند،...
با تملق و چاپلوسی شغل های بزرگی را به دست آوردند...
و با خیانت و نادرستی شهرت پیدا کنند...
تو گمنام و تهیدست و قانع باش...
زیرا اگر چنین کنی تو سرمایه ای را که آنها از دست داده اند،به دست آورده ای...
و آن *"شـــرافـــــت"*است.
❄️🌨☃🌨❄️
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
12-hosein_momeni_(73)_(www.Rasekhoon.net).mp3
3.07M
راننده تاکسی و گرفتاری
🎙استاد مومنی
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
#حرف_قشنگ🌼🌱
•••
بابامَردمزیادندوپرتوقع
وخدایکۍاستو سریعالرضا
پس تو او را راضۍڪن ❤
نه دیگران را
#استادصفایۍحائری🌱
❄️🌨☃🌨❄️
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگار_من (۹۱) مامان درو برای مهمونا بازکرد عمواینا وارد خونه شدن اقا مرتضی و هم
📓📕📗📘📙📔📒📕
داستان_روزگار_من (۹۲)
برای بار دوم چایی اوردم
این بار محسن بهم لبخند زد منم یه لبخند ملایمی بهش زدم
اخر مجلس زن عمو از کیفش یه جعبه کوچیک در اورد و اومد سمتم و بازش کرد... توش یه انگشتر بود
انگشترو به عنوانه نشون انگشتم انداخت بعد منو بوسید
و بغلم کرد
فدای عروس گلم بشم ان شاالله
یه عمر خوشبختی نصیبتون بشه . بعد اخرای مجلس قرار شد که فردا یه وقت برای عقد بگیریم ....
فردای اون روز منو مامان و محسن سه نفری رفتیم محضر .
خیلی شلوغ بود سه چهار خانواده برای عقد اومده بودن
ماهم منتظر نشستیم تا نوبتمون بشه . چشمام به عروس و دامادا بود که چقدر خوشحال بودن ...
رفتم تو فکر یاد خودمو عباس افتادم منم مثل این دخترا ذوق میکردم ولی نمیدونستم که عمر زندگی مشترکمون مثل عمر گل کوتاهه😔😔
بالاخره نوبت ما رسید بلند شدیم تا بریم داخل اتاق ...
محسن از روی احترام درو برامون بازکرد خواست که اول ما وارد بشیم بعد خودش پشت سر ما اومد ...
سلام دادیمو نشستیم
محسن قضیه عقدو برای عاقد توضیح داد بعد مامان اروم به محسن گفت :
اقا محسن اگه میشه قضیه بارداری فرزانه روهم بگین ..
چشم زن عمو
محسن ـ ببخشید حاج اقا مطلبی هست که فکر کنم بهتره بدونید طبق چیزایی که گفتم دختر عموی بنده از همسر شهیدشون باردار هستن و الان
حدودا شاید ۳ماهشون باشه
میخواستم بدونم مشکلی برای عقد نداره...؟؟؟؟
حاج اقا بعده یه خرده مکث کردن گفت که این امکان نیست و بهتره بعد از فارغ شدن خانم صورت بگیره
محسن ـ یعنی حاج اقا هیچ راهی نداره اخه همه ی اطرافیان موافق این ازدواج هستن ....
ببین پسرم درسته شماها موافقید ولی شرعا امکانش نیست پس بهتره بعد از بدنیا اومدن بچه عقد صورت بگیره...
ما یه خرده از شنیدن این موضوع پکر شدیم و از محضر خارج شدیم
مامان ـ خب حالا باید چیکار کنیم ؟؟؟
محسن ـ والا زن عمو من مشکلی ندارم مهم اینکه این وصلت صورت بگیره...
هر چقدرم که طول بکشه بازم من منتظر میمونم
دختر عمو شما چی قبول میکنیدکه تا اون زمان منتظر بمونیم ؟؟؟!!!
بله برای منم فرقی نداره...
محسن ـ خب پس همه چیز حل شد فقط مونده به بابا اینا و بقیه خبر بدیم
بین راه از محسن جدا شدیم ما رفتیم مطب دکتر محسنم رفت خونشون
ادامه دارد...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 داستان_روزگار_من (۹۲) برای بار دوم چایی اوردم این بار محسن بهم لبخند زد منم یه لبخند ملا
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان_روزگار_من (۹۳)
وارد مطب دکتر شدیم
خوشبختانه زیاد شلوغ نبود تونستیم زود وارد اتاق بشیم
دکتر یه پرونده ی مراقبتی برام تشکیل داد بعد ازم خواست که روی تخت دراز بکشم تا سونوگرافی رو انجام بده
مامان پرسید خانم دکتر بچه چطوره سالمه؟؟ الان جنسیتش که مشخص نمیشه نه؟؟
دکتر بعده یه خرده مکث کردن گفت شما قبلا هم سونو انجام دادین؟؟؟
بله خانم دکتر اون موقع تقریبا نزدیک ۲ماه و ۲۰ روزش بود
دکتر ـ اهان پس کارش دقیق نبوده ...
من و مامان یه خرده ترسیدیم مامان پرسید چطور مگه نکنه زبونم لال بچه مشکلی داره؟؟؟😰😰😰😰
نه خانم نترسید چیزی نیست اتفاقا خیره... دیگه نمیدونم چجوری بوده که اون دکتر تشخیص ندادن....
اما دختر شما دو قلو باردارن
اینم صدای ضربان قلبشون
❤️❤️❤️❤️
وااای خدا صدای ضربان دوتا قلب تو اتاق پیچیده بود ما اصلا باورمون نمیشد😍😍😍
از خوشحالی گریه میکردیم دکتر حال مارو که دید گفت
خوشبحالتون این یه معجزه و هدیه از طرف خداست باید شکر گزار باشین
خیلی ها هستن که در حسرت بچه موندن ...
احتمالا همسرتون بیشتر خوشحال بشن اخه پدرا نسبت به مادرا خیلی با بچه هاشون انس میگیرن...😊😊
با این حرف دکتر خندمون قطع شد.از روی تخت بلند شدم و با ناراحتی چادرمو سرم کردم
😔😔😔😔
دکتر با تعجب نگاهمون میکرد
چی شد ببخشید حرف بدی زدم که ناراحت شدین ؟؟
فرزانه ـ نه خانم دکتر، راستش همسرم شهید شده الان نزدیک ۶۰روزه...
مدافع حرم بودن😔😔
کاملا مشخص بود که دکتر ناراحت شد ، عینکشو در اورد و گفت خدا رحمتشون کنه هرچی خاکه مرحوم شوهرتونه بقای عمر شما و بچه هاتون باشه
ممنون خانم دکتر خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه
از مطب خارج شدیم ولی خیلی خوشحال بودیم اصلا باورمون نمیشد که دوقلو باردار باشم .
از مامان خواستم که مستقیم بریم خونه ی زینب اینا تا اونارو هم خوشحال کنیم ...
به خونه شون که رسیدیم معصومه خانم اینا از دیدن ماخوشحال شدن زینب برامون شربت اورد و نشست
زینب ـ فرزانه قراره عقدو برای چه روزی گذاشتین ؟؟
شربتمو که خوردم گفتم موند برای ۶ماه دیگه ...
معصومه خانم و زینب با تعجب پرسیدن .... چی !!؟ ۶ماه دیگه؟؟
اخه چرا انقدر دیر؟؟
ماجرای محضرو براشون تعریف کردم اما صورتم خیلی خندون بود😊😊😊
زینب با شوخی گفت پس لابد بخاطر
عقب افتادن عقدتونه که انقدر خوشحالی اره شیطون؟؟؟
مامان ـ نه زینب جان اگه شماهم بدونین صد در صد مثل ما خوشحال می شین☺️
معصومه خانم ـ مرجان جان بگو چی شده کنجکاومون کردین...
زینب ـ من که حس فضولیم گل کرده بگین دیگه !!؟
فرزانه ـ باشه میگم ، ما الان از مطب دکتر میایم ، بعد نتیجه سونوگرافی رو از کیفم در اوردم و دادم دست زینب
بیا خودت ببین
زینب با دقت داشت نگاه میکرد یهو از خوشحالی جیغ کشید واااای ماماان مامااان ...
عه چی شده دختر ؟. به منم بگوو!!
مامان فرزانه دوقلو بارداره
معصومه خانم ـ چی دوقلو ؟؟
جدی میگی !!!؟؟
فرزانه زینب چی میگه؟؟
اره مامان راسته من دوقلو باردارم 😊😊😊
وااای فدات بشم دخترم خیلی خبر خوبی بود
بعد با گریه دو دستشو گرفت بالا و گفت خدایاا شکرت پسرم رفت اما دوتا بچه دیگه بهمون دادی
خدایا صد هزار مرتبه شکر 😭😭
زینب ـ مامان جون گریه نکن ماهم گریمون میگیره هااا....
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگار_من (۹۳) وارد مطب دکتر شدیم خوشبختانه زیاد شلوغ نبود تونستیم زود وارد اتاق
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان_روزگار_من (۹۴)
مامان ـ خب دیگه اگه اجازه بدین ما دیگه بریم
معصومه خانم ـ نه کجا برین بمونین ناهار ، غذامونم اماده ست یه تیکه دورهم میخوریم
نه حاج خانم مزاحم نمیشیم
عه مرجان خانم مزاحم چیه شما مراحمید...
احمد اقا هم امروز خونه نمیاد تاشب بیرونه ...
بمونین توروخدا ماهم تنهاییم
فرزانه ـ مگه بابا کجا رفتن ؟؟؟
امروز صبح یکی از دوستاش اومد دنبالش ازش خواست باهم برن قم برای زیارت
اونم از خدا خواسته رفت دیگه 😄😄😄
ناهارو اونجا خوردیم و رفتیم .
روزها و ماه ها همین طور ورق میخورد ومن به ماه اخر نزدیک تر میشدم
مامانم خیلی مراقبم بود زیاد از خونه بیرون نمیرفتم برای رفتن سر مزارم مامان همیشه همراهم می یومد...
خلاصه تمام فکرم پیش بچه ها م بود و برای روز در اغوش کشیدنشون لحظه شماری میکردم .
زینب خیلی بهم سر میزد تا تو خونه زیاد تنها نباشم از طرفیم با خرید سیسمونی و تزئینات اتاق بچه خودمو سرگرم میکردم
محسنم تو این مدت در حال رفت و امد به سوریه بودیه مدت اینجا بود یه مدت سوریه
تو ماه اخر بارداری بودم دیگه چیزی به فارغ شدنم نمونده بود محسنم نزدیک ۱۵ روزی میشد که سوریه بود و هنوز خبری ازش نبود
زینب یه چندتا عکس و پوستر برای تزئین اتاق بچه ها خریده بود که برام اورد. تو اتاق باهم مشغول چسبوندن عکسا بودیم که یه دفعه یه درد
شدیدی منو گرفت
دستمو گذاشتم رو کمرم و داد کشیدم اروم همونجا نشستم زمین ...
زینب از ترسش از بالای چهار پایه پرید اومد سمتم
وااای چی شدی فرزانه ؟؟؟
خاله مرجاان ... خاله مرجااان ..بیا فرزاانه...
مامانمم از یه طرف با صدای زینب ترسید و خودشو به اتاق رسوند
چی شده دخترم ؟؟
چرا زمین نشستی؟!!
منم از درد نمیتونستم جواب بدم
زینب ـ خاله داشتیم این عکسارو می چسبوندیم که یه دفعه دردش گرفت
فرزانه مامان جان کجات درد میکنه
به زور گفتم مامان کمرو شکمم
مامان با تعجب گفت وقته زایمانته اما هنوز که ۱۵ روز مونده...
پاشید باید بریم ...
زینب زنگ بزن به اژانس شمارش تو دفترچه تلفن هست ...
منم فرزانه رو اماده میکنم ..
چشم خااله...
زینب زنگ زد به اژانس اما متاسفانه همه رفته بودن سرویس ...
زینب دویید پیشه ما ، خاله ماشین ندارن من میرم سر کوچه ،
چادرشو انداخت سرشو با عجله رفت ..ـ
مامان هم دست منو گرفت و اروم برد جلوی در..
وااای خداا خیلی درد دارم مامان نمیتونم راه بیام دارم میمیرم
هی نفس نفس میزدم و داد میکشیدم از درد گریه ام گرفته بود
مامان منو نشوند روی پله ی جلوی در
طاقت بیار دخترم چیزی نیست الان میریم دکتر...
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگار_من (۹۴) مامان ـ خب دیگه اگه اجازه بدین ما دیگه بریم معصومه خانم ـ نه کجا
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان_روزگار_من (۹۵)
حرف مامان تموم نشده بود که زینب با یه تاکسی اومد جلوی در ...
پیاده شد، منو با مامان سوار ماشین کردن از یه طرف زینب دستم و گرفته بود از طرف دیگه هم مامانم
منم درد میکشیدمو بی قراری میکردم
اوناهم سعی میکردن ارومم کنن وارد بیمارستان که شدیم سریع منو بردن اتاق عمل مامان و زینبم با ترس و دلشوره بیرون منتظرم بودن و برای سلامتی منو و بچه ها دعا میکردن زینب به معصومه خانم هم خبر داد
تقریبا بعده یه ساعت و نیم پرستار بچه هارو از اتاق عمل بیرون اورد
مامان اینا با عجله رفتن کنارش
خانم پرستار قربونت بشم دخترم و نوه هام چطورن ؟؟
پرستار با لبخندی گفت حاج خانم چشمتون روشن هر سه
سالمن اینا هم نوه های شما هستن یه دختر یه پسر خدا براتون حفظشون کنه واقعا بخیر گذشت خوب شد سریع رسوندیدش...
مامان و زینب و معصومه خانم هر سه زدن زیر گریه با خوشحالی بچه هارو نگاه میکردن و میبوسیدن ...
پرستارـ اگه اجازه بدین بچه هارو برای معاینه ببرم
مامان ـ خدایا شکرت که بخیر گذشت خیلی ترسیده بودم
زینبـ وااای خدا جونم یعنی من عمه شدم شماهم مادر بزرگ باورم نمیشه 😍😍
تقریبا یه سه روزی تو بیمارستان بودم بعد از مرخص شدن منو بردن خونه مامان
همه برای استقبال اومده بودن
اما محسن دیده نمیشد با خودم گفتم لابد برای انجام کاری رفته ...
احمد اقا و عمو جلوی پای منو بچه ها دوتا گوسفند قربونی کردن ، معصومه خانم انگشتشو زد به خون و مالید به پیشونیه بچه ها ان شاالله که خدا از هرچی چشم بده حفظشون کنه
من بخاطر شرایطی که داشتم برای استراحت به اتاقم رفتم احمد اقا تو گوش بچه ها اذان و اقامه گفت
بعد اوردنشون تو اتاق کنارمن..
زینب کنارم نشست هردو به
بچه ها خیره شده بودیم اروم گفتم
زینب ایناهم یه یادگاری از طرف عباس
برای من هستن
اره درسته
فرزانه دقت کردی چقدر پسرت شبیه داداشمه با بغض گفتم اره خیلی شبیه
ابجی براشون اسم انتخاب کردی ؟؟
اره میخوام اسم پسرمو به یاد باباش بزارم عباس ..
که یادش همیشه برامون زنده بمونه
اسم دخترمم میزارم فاطمه تا
تو زندگیش الگوش حضرت فاطمه س باشه...
راستی زینب یه سوال من اقا محسن و ندیدم مگه از سوریه برنگشته؟؟!!
نه هنوز ،مامانتم از زن عموت پرسید ولی ازش بیخبر بودن ...
یه خرده ناراحت شدم
فرزانه ناراحت نباش ان شاالله که صحیح و سالم بر میگرده
ان شاالله😔😔😔
فرزانه میخوام ازت یه چیزی بپرسم
جانم بگوو؟؟
تو شناسنامه میخوای اسم کیو به عنوان پدرشون ثبت کنی؟؟.
ادامه دارد...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگار_من (۹۵) حرف مامان تموم نشده بود که زینب با یه تاکسی اومد جلوی در ... پیاده
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان_روزگار_من (۹۶)
یه نفس عمیق کشیدم و نگاهمو سمت بچه ها چرخوندم و گفتم اسم اقا محسن و ...
اما وقتی که بزرگ بشن بهشون توضیح میدم که پدر واقعی شون کی بوده...
اخه زینب نمیخواد در حق اقا محسنم ظلم کنم او بنده خدا بزرگترین فداکاری رو در حق
ما کرده
پس وقتشه منم جبران کنم
زینب ـ افرین ابجی تصمیم خوبی گرفتی من کاملا موافقم غیراز اینم ازت انتظار نداشتم
😊😊😊😊😊
فقط زینب دعا کن به سلامت برگرده😔😔
ان شاالله توکلت بر خدا باشه...
حدودا ۱۵روز از تولد بچه ها و یه ماه از رفتن محسن میگذشت
اما خبری ازش نبود
همه نگرانش بودیم عمو اینا هر کاری کردن نتونستن باهاش تماس بگیرن
همه تو دلشوره و ناراحتی بودیم منم همش خود خوری میکردم و ناراحت بودم
مامان ـ دخترم خودتو ناراحت نکن ان شاالله که به سلامتی همین روزا بر میگرده به فکر بچه هات باش عزیزم ناراحت برات خوب نیست
مامان اخه حس بدی دارم
احساس میکنم همش از پا قدمی منه اگه خدایی نکرده اتفاقی بیفته چی؟؟؟
من خودمو نمیبخشم 😔😔
عه فرزانه این چه حرفیه دختر
جای دیگه نگی اینو ...
اخه چه ربطی به تو داره دخترم
اونجا جنگه هرکس که میره
پیه خطرشو به تنش میماله
برگشت هرکس با خداست
مامان دست خودم نیست دیگه طاقت ندارم اتفاقی که برای عباس افتاده برای محسنم بیوفته...
اصلا بد به دلت راه نده فقط براش دعا کن.
اون شب همه برای دیدن بچه ها تو خونه ی ما جمع شده بودن که گوشی عمو به صدا در اومد همه سکوت کردیم
عمو جواب داد انگار یکی از دوستای هم رزم محسن بود
الوو ... بفرمایید... سلام علیکم خوبی پسرم ...ممنون ....
چی شده؟؟.....علی جان از محسن خبری شده.....
یه دفعه عمو خشکش زد و با صدای لرزون پرسید چی ؟.؟؟
الان کجاست ؟؟!!
باشه باشه من الان میام ...
همه با ترس پرسیدیم که چی شده ..
عمو دقیق نگفت فقط اینو گفت که محسن الان تو بیمارستانه باید بریم ...
همه سوار ماشین شدیم و رفتیم ،، به بیمارستان که رسیدیم علی دوست محسن جلوی در منتظر ما بود
تا مارو دید اومد سمتمون .
مارو به اتاقی که محسن بستری بود برد ... محسن روی
تخت دراز کشیده بود
گردنشو با گردنبد طبی بسته بودن دکترم بالای سرش بود زن عمو که محسن و تو اون حالت دید رفت بالای سرشو گریه میکرد
عمو هم خیلی بهم ریخته بود ولی سعی میکرد پیشه ما گریه نکنه...
همه ناراحت دور محسن جمع شده بودن منم از پشت بقیه فقط نگاه میکردم
محسن همش اروم دستشو می برد بالا و به زن عمو اشاره میکرد که گریه نکنه
عمو نشست کنارش دست محسن و گرفت تو دستش
پسرم چی شده چرا به این روز افتادی بابا جان خیلی مارو ترسوندی😔😔😔
محسن به خاطر وضعیتش نمیتونست حرف بزنه چون هنوز اثر داروی بی هوشی بعد عمل تو بدنش مونده بود
عمو ـ اقای دکتر پسرم چش شده؟؟
خونسرد باشید پسر شما با برخورد ترکش به نزدیک نخاعش که خیلی در شرایطه بدی بود مجبور شدیم با ریسک بالا فورا عملش کنیم
و خوشبختانه با موفقیت همراه بود فقط یه موضوعی هست
ادامه دارد...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
نمیشود همه را حذف کرد!
آدمها باب میل ما نیستند و ما باب میل آنها نیستیم، ولی نمیشود همه را حذف کرد.
آدمها پشت ما سخن میگویند، عدهای از ما بیزارند و عدهای مدام به قضاوت زندگی و رفتارهای ما نشستهاند اما نمیشود همه را حذف کرد.
آدمها برای سادهترین اتفاقات زندگیشان بیشتر از حیاتیترین اتفاقات جهان ما ارزش قائلند، اما نمیشود همه را حذف کرد.
آدمها گاهی خودخواه و گاهی واقعا غیرقابل تحمل میشوند، اما نمیشود همه را حذف کرد.
ما ناچاریم به همزیستی مسالمتآمیز با آدمها چرا که انسانیم و ذاتاً اجتماعی و هرچند هم که عمیقا با تنهایی، خو گرفتهباشیم، در زندگی لحظات بسیاری هست که بدون انسانهای دیگر نمیتوان حریف چرخهی بیرحم تکرار شد. در زندگی لحظات بسیاری هست که بدون اشتراکگذاری اشتیاقها و تمایلات و دردها با سایر آدمها، تمام معادلات جهان لاینحل میماند و هیچ چیز درست از آب در نمیآید.
در زندگی لحظات بسیاری هست که تنها درمان رنجها و کسالت و ملال آدمی، آدمها هستند. ما ناگزیریم با خوب و بد هم کنار بیاییم چرا که برای ادامه، به حضور و نگاه و حتی سرزنشهای همدیگر نیاز داریم.
#نرگس_صرافیان_طوفان
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
#ایمان چیزی نیست که تو
بتوانی آن را ببینی یا لمس کنی!
ایمان را باید در قلبت احساس کنی ...❣
وقتی دیگران ناامید شدهاند
ایمان تو را به تلاش و تقلا وا میدارد
ایمان به تو انگیزه خوب بودن و خوب زیستن میدهد
ایمان تو را در مقابله با سختیها قوی میکند.
ایمان برای تو آرامش میآورد
ایمان برای تو راه میگشاید،
حتی اگر امروز هیچ راهی نبیــنی
ایمان به تو قدرت پرواز میدهد
حتی اگر که خسته یا زخمی شدهای ...
ایمان همان چیزیــست که
تو به آن نیاز داری،
درست به اندازه نفس کشیدنهایت...
حواست هست؟؟
لطفاً بگذار کنار دلشورهها و نگرانیهای همیشگی را
و ایمان را جایگزین ترسها کن ...
❤️خدا هنوز هست❤️
تو هنوز نفس میکشی
و زندگی هنوز جریان دارد ...👌
❄️🌨☃🌨❄️
🌠نمازشب
●نماز شب و سحر خیزی ●
■نماز تو در دل شب عروج تواست به سوی عوالم حیات و بقا و تو نمی بینی. دعا و تضرع و تبتل تو در ظلمت شب،دراصل فرار تو است از ظلمت پشت پرده ، و روی آوردن تو است به سوی عوالم نور و تو نمی یابی .
■سجده، گریه و استغفار تو در خلوت شب ،اگر حجاب از برابر تو برداشته شود، نزول تو بر حضرت جبار است تا جناب او چاره بیچارگیهای تو باشد و غنای او جبران کننده فقر تو گردد .
■خوف تو مبدل به امن ،ذلت تو مبدل به عزت ، هلاکت تو مبدل به سعادت، ممات تو مبدل به حیات ،وحشت تو مبدل به انس، تنهایی تو مبدل به مصاحبت ،فنای تو مبدل به بقاء، ضعف تو مبدل به قوت ، و بلاخره سیئات تو مبدل به حسنات شود که حضرت او جبران کننده همه عدمها و کسرهاست.
■مرحوم آیت اله محمد شجاعی■
#مقالات_جلد_سوم ص ۲۸۰
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
❄️🌨☃🌨❄️
پروانه های وصال
💥✨💥✨💥✨💥✨ *🛑سرگذشت ارواح در برزخ(قسمت ۲۳)* *🌟آن شخص گفت به ما اجازه عبور نمیدهند.میگویند تا اینجا
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼
*🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ( قسمت 24)*
*🌹نیک گفت:بهشتی که روز قیامت برپا خواهد شد شامل هشت دروازه هست، یکی*
*مربوط به پیامبران و صدیقین،*
*🕊️یکی برای شهدا و صلحا*
*دیگری برای مسلمانانی که بغض و دشمنی با اهل بیت نداشتد*
*🍃و پنج دروازه هم برای شیعیان و دوستداران اهل بیت میباشد*
*🌼وادی السلام آیین ی ضعیف و قطعه ی کوچکی از بهشت است..*.
*🌟آنگاه به یکی از مسیرها اشاره کرد و گفت: مسیر ما این است،عجله کن برویم*
*⚡چیزی نرفته بودیم که نسیم روح بخشی وزیدن گرفت و هوای معطر و نسیم لطیفی را استشمام کردم*
*🌷صورت زیبای نیک را که شاد و خندان بود جلوی صورتم دیدم و با تعجب گفتم: چه شده که اینگونه مرا نگاه میکنی؟*
*🌼 نیک با شادی گفت: این بوی خوش بهشت است که از سوی وادی السلام وزیدن گرفته*
*💥 و نشان از این است که به مقصد نزدیک شده ایم و من باید بروم*
*♨️ناگهان خنده از صورتم محو شد و با اضطراب پرسیدم کجا بروی؟مگر قرار نیست من و تو با هم باشیم؟؟*
*🔆نیک لبخندزنان گفت: چرا ترسیدی؟ قرار نیست از هم جدا شویم بلکه من باید زودتر از تو بروم و دار السلام را که برایت در نظر گرفته اند آماده سازم*
*🌟با خوشحالی پرسیدم: دارالسلام کجاست؟*
*💥نیک گفت: هر مومنی در دار السلام جایگاهی دارد که خانه ی امن و اسایشگاه اوست و آن منزل همان دارالسلام است*
*🌺از شادی وجودم لبریز شد. لبخند زنان گفتم: من چه کنم؟* *صبر کنم تا برگردی؟ نیک همان طور که به راه افتاده بود گفت:*
*✨تو آهسته به راهت ادمه بده وقتی نزدیک دروازه رسیدی مرا خواهی دید. نیک به سرعت دور شد و من آرام به راهم ادامه دادم تا اینکه کم کم دروازه های وادی السلام مشخص شد*
*💥سرعتم را بیشتر کردم.صبرم را از دست دادم و شروع به دویدن کردم. ناگهان گروهی از ملائکه را دیدم که پرواز کنان به پیشوازم آمدند*
*❄️به احترام آنها ایستادم*
*🍀همگی بالای سرم قرار گرفتند و گفتند: سلام بر تو ای بنده ی خوب خدا،بهشت و راحتی بر تو مبارک باد*
*🌻من در جواب گفتم: خدا را سپاس که مرا از نعمت بهشت بی بهره نکرد.فرشتگان خداحافظی کردند و رفتند*
*🌳من هم با سرعت بیشتری به راهم ادامه دادم تا سر انجام به دروازه ی دار السلام رسیدم...*
*🍃مراسم استقبال*
*🌹وقتی چشمم به درون وادی السلام افتاد؛ ناخوداگاه از حرکت ایستادم و غرق دیدن آن منظره ی باورنکردنی شدم...*
*♻️نمیدانم چه مدتی درآن*
*حال بودم که ناگهان دستی به شانه ام خورد. رویم را برگرداندم نیک را دیدم که لبخند زنان به من نگاه میکرد*
*💟 از اینکه او را دوباره کنار خودم میدیدم خوشحال و ذوق زده شدم و او را در آغوش کشیدم*
*🔅نیک گفت: گروهی از مومنین به استقبالت آمده اند*
*🌟از نیک جدا شدم و گروهی از مومنین را دیدم با صورتهای خندان کناری ایستاده بودندوقتی به انها رسیدم*
*🌹همگی سلام کردند و خوش آمد گفتند. من هم تک تکشان را در آغوش کشیدم و تشکر کردم*
*❄️بعد از آن ،یکی از مومنین حال برادرش را پرسید، گفتم : هنوز در مزرعه ی دنیا مشغول کشت اعمالش است*
*⚡️دیگری از فلان شخص سوال کرد،گفتم :*
*✨او سالها قبل از آمدن من به عالم برزخ،دنیارا ترک گفته بود*
*⚡شخص سوال کننده سرش را بزیر انداخت و گفت:خدا به فریادش برسد*
*🌸گفتم چرا چی شده؟ گفت: آخر او هنوز به اینجا نیامده است*
*☄فهمیدم که آن شخص یا در راه گرفتار شده یا در وادی العذاب است..*
*🍃پس از ان مومنی جلو آمد و از احوال یکی از ستمکاران🔥 پرسید،گفتم او هنوز زنده است و مشغول ظلم و ستم به مردم...*
*🌟مومن گفت : نگران نباش. خداوند از روی خیر و مصلحت به کافران و ظالمان طول عمر نمیدهد بلکه با این کار زمینه ی گناه بیشتر را برایشان فراهم میکند تا بعد از مرگ عذاب دردناکش را به انها بچشاند...*
*🌸در این هنگام مراسم استقبال تمام شد و آنها آماده ی رفتن شدند. من که به آنها انس گرفته بودم دوست نداشتم از ایشان جدا شوم ولی نیک گفت: نگران نباش،باز آنها را و حتی سایر مومنان را ملاقات خواهی کرد*.
*🍀 چون اینجا مومنین با هم دیدار میکنند اما مدت و زمان این دیدار بستگی به مقام و درجه ی هریک از آنها دارد*
*🌸سپس دستم را گرفت و گفت: بیا برویم که خانه ات را برایت آماده کرده ام...*
*✍ادامه دارد..*
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به نام خدایی
✨که نزدیک است
🌸خدایی که
✨وجودش عشق است
🌸و با ذکر
✨نامش آرامش را در
🌸خانه دل جا می دهیم
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🌸🍃
✨صلوات: بهترين هديه ازطرف
🌸 خداوند براي انسان است.
✨صلوات : تحفهاي از بهشت است.
🌸صلوات : روح را جلا ميدهد.
✨صلوات : عطري است كه
🌸دهان انسان را خوشبو ميكند.
✨صلوات : نوري در بهشت است.
🌸روز پنجشنبه خود را
✨معطر می کنیم به
🌸عطر دل نشین صلوات
✨بر محمد و آل محمد(ص)
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸
🌸🍃