🌷به نام خدا وباسلام وتبریک
🌷 سُئِل أَميرُالمُؤمِنينَ علیه السلام عَنِ العِلْمِ،
فَقالَ: أَربَعُ كَلِماتٍ:
🌷 أَنْ تَعْبُدَ اللهَ بِقَدْرِ حاجَتِكَ إلَيْهِ،
🌷وَ أَنْ تَعْصِيَهُ بِقَدْرِ صَبْرِكَ عَلَى النَّارِ،
🌷وَ أَنْ تَعْمَلَ لِدُنْياكَ بِقَدْرِ عُمُرِكَ فيها،
🌷وَ أَنْ تَعْمَلَ لآِخِرَتِكَ بِقَدْرِ بَقائِكَ فيها.
🌷حضرت علی ع:
🌷علم ،۴ کلمه است:
🌷۱.خداراعبادت کن به قدرنیازت به او
🌷۲.به قدری که طاقت جهنم راداری گناه کن
🌷۳.برای دنیات تلاش کن به قدر عمرت دردنیا
🌷۴.برای آخرت تلاش کن به قدری که در آخرت هستی
مجموعه ورام، ج: 2 ص: 37
ولادت باسعادت آقاامیرالمومنین حضرت علی ع مبارک
❄️🌨☃🌨❄️
پرسیدند: تا "بهشت"
چقدر راه است؟
گفت یک قدم.
گفتند: چطور؟
گفت: یک پایتان را
که روے نفس شیطانی
بگذارید پای دیگرتان
در بهشت است...🍃🌷
❄️🌨☃🌨❄️
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
نه پلاک شناسایی دارم...!
نه رمز شب را می دانم...!
نه راه برگشت را می شناسم...!
آواره میان گناهان مانده ام...! 😔
شهدا اگر به دادم نرسین
ازدست رفته ام...
❄️🌨☃🌨❄️
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
21.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 چرا امیرالمومنین(ع) از ۱۴۰۰سال پیش تا همین امروز غریب است؟
🔻چرا ایشان در بین ما که به فضائل حضرت آگاه و معتقد هم هستیم، باز هم غریب است؟
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
16.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر شهیدی که به واسطه پسران شهیدش از عالم برزخ برگشت😍
اگر شهدا نبودن انقلابی به وقوع نمیپیوست✅
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ سه دسته از صفات امیرالمومنین به روایت رهبر معظم انقلاب
عیدتون مبارک 🌹
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
4.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃
🍃
🔖راهکار رفع حساسیت بهاری
حساسیتهای بهاری یکی از مشکلاتی است که در فصل بهار تعداد بسیاری به آن مبتلا میشوند
♦️لطفا انتشار بدهید👌
🍃
🌸🍃http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
پروانه های وصال
❤️قسمت چهارده❤️ . ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود. وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش
❤️قسمت پانزده❤️ .
#شهیدایوب_بلندی
از این همه اطمینان حرصم گرفته بود.
+ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟
_ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور😍
+ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
_ می خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم.
+ من می گویم پدرم نمی گذارد، شما می گویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم.
میخواستم تلافی کنم.
گفت:
_ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور....
عکس نداشتم.
عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش
❤️ #ادامہ_دارد
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
❤️قسمت پانزده❤️ . #شهیدایوب_بلندی از این همه اطمینان حرصم گرفته بود. + به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا
❤️قسمت شانزده❤️
.#شهیدایوب_بلندی
توی #بله_برون مخالف زیاد بود.
مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این وصلت را بگیرند.
دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون...
از چهره ی مادر ایوب هم می شد فهمید چندان راضی نیست.
توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند.
کار ایوب یک جور سنت شکنی بود.
داشت دختر غریبه می گرفت، آن هم از تهران.
ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت:
_ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن.
دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت #قرآن را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت:
-الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم راضی به این وصلت نیستم چون شرایط پسر شما را می دانم. اصلا زندگی با #جانباز سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد، #مهریه ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه درست و حسابی مالی دارد.
دایی قرآن را گرفت جلوی خودش و گفت:
- برای آرامش خودمان یک راه می ماند، این که قرآن را شاهد بگیریم.
بعد رو کرد به من و ایوب
- بلند شوید بچه ها، بیایید دستتان را روی قرآن بگذارید.
من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم.
دایی گفت:
- قسم بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به مال و ناموس هم خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید...
قسم خوردیم.
قرآن دوباره بین ما حکم شد.
🌹
#ادامه_دارد .
#داستان_واقعی
#زندگی_به_سبک_اسلامی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
❤️قسمت شانزده❤️ .#شهیدایوب_بلندی توی #بله_برون مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی ر
❤️قسمت هفده❤️
.#شهیدایوب_بلندی
فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود.
هفته تا #عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم.
یک دست لباس خریدیم و ساعت و #حلقه.
ایوب شش تا #النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر اصرار کردم که به دو تا راضی شد.
تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم.
پرسید:
_ گرسنه نیستی؟؟
سرم را تکان دادم.
گفت:
_ من هم خیلی گرسنه ام.
به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد.
دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات.
گفت: بفرما
بسم الله گفت و خودش شروع کرد.
سرش را پایین انداخته بود، انگار توی خانه اش باشد.
چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند.
از این سخت تر، روبرویم اولین مرد نامحرمی، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید.
آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم.
ایوب پرسید
_ نمیخوری؟؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود.
سرم را انداختم بالا
_ مگر گرسنه نبودی؟؟
+ آره ولی نمیتونم.
ظرفم را برداشت "حیف است حاج خانم،پولش را دادیم.
از حرفش خوشم نیامد.
او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی می زد که بوی خساست می داد.
😕
#ادامه_دارد
.
.
#داستان#داستان_مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹