#نان لواش فوری بدون استراحت
آب یک لیوان
روغن مایع سه ق غ
بکینگ پودر یک ق چ
نمک یک ق چ
شکر یک ق غ
ارد حدودا۲و نیم لیوان
آب و روغن و بکینگ پودر و نمک و شکر رو مخلوط کرده و کم کم آرد رو الک میکنیم و مخلوط میکنیم تا خمیر یکدستی بدست بیاد نیاز به استراحت نداره تابه رو گرم کنید از خمیر یه گلوله بردارید و روی سطح کار آرد بپاشید و با کمک وردنه بازش کنید میتونید روش کنجد یا سیاه دونه بزنید روی تابه بزارید تا حباب بزنه و گل بندازه بعد برگردونید تا اونطرفش هم گل بندازه بعد پخت نون تو پارچه بزارید خنک که شددحتما تو پلاستیک بزارید که نرم بمونه
359.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو باغبان وجود خود هستی🌼
هر روز سعی کن تا در باغ وجودت
شکوفه های نو جوانه زنند
درونت را گلستان کن ..🌻🍃
علفهای هرز باغ وجودت را مثل ;
کبر، حسد، خشم، کینه، نفرت، دروغ را هرس کن ..
کاری کن تا خدا در باغ وجودت راه برود و به درختان آن با نگاهش برکت و زیبایی دهد؛👌
از گلهای زیبای گلستان درونت مانند
لبخند، عشق، مهربانی، بخشش، قدردانی و..
هر روز به دیگران هدیه کن ..🥰
🌼شاد باش
و از گرما و نورانیت قلبت،💖
دل دیگران را گرما و نور ببخش💕
هرچه دلت گرم تر ، مهربانیت بیشتر
و روزگارت آبادتر ..💗
🌸🍃
جنگ رسانهای آخرین تیر دشمن است
انتشار گسترده ویدیویی از صادرات آرد به کربلا تحت عنوان «خیرات کربلا» به صورت همزمان و هماهنگ در رسانه های دشمن ما را بر آن داشت که بر خود فرض بدانیم و در مورد حقایقی از این هجمه دشمن روشنگری کنیم.
1️⃣ خیرات کربلا اسم یک #برند آرد است و هیچ ربطی به خیرات و صدقه ندارد
2️⃣ واردات موقت #گندم از #روسیه و تبدیل ان به آرد در #ایران و #صادرات مجدد آن به کشور های هدف یکی از بهترین روش های #ارز_آوری در کشور است
3️⃣ ارز این #صادرات مجدد #نیمایی است و نه #ارز4200 جهانگیری
««جهاد تبیین» یک فریضه است. «جهاد تبیین» یک فریضهی قطعی و یک فریضهی فوری است و هر کسی که میتواند[باید اقدام کند].»
امام خامنه ای
۱۴۰۰/۱۱/۱۹
❌مخالفان #جراحی_اقتصادی ❗️
✅دولتمرد شجاع و فداکار، آیتالله دکتر رئیسی، با تبدیل یارانه پنهان به یارانه آشکار در برخی کالاهای اساسی، دست مفسدان را از بیتالمال و جیب مردم قطع کردهاند👏
✅روشن است که انجام چنین جراحی ، برای درمان سرطان اقتصادی (رانت، قاچاق و...) که از یارانه پنهان ناشی میشد، مخالفانی جدی هم داشته باشد. ازجمله:
1️⃣#رانت_خواران:
کسانی اند که از مسیر یارانه پنهانِ صنعت، ارز ترجیحی و... بهصورت غیرقانونی سود کلانی به جیب میزدند❗️
2️⃣#قاچاقچیان:
کسانی اند که انواع کالاهایی که از یارانه پنهان برخوردارند، به خارج از کشور قاچاق میکردند❗️
3️⃣#دشمنان:
دشمنان داخلی (منافقان) و دشمنان بیرونی که اهمیت و نقشِ سازنده این تحول اقتصادی را میدانند، به انواع دروغ و شایعه متوسل میشوند❗️
4️⃣#جریان_سیاسی_لیبرال و انحرافی:
جریان سیاسی غربگرا و انحرافی ، با اهداف جناحی و سیاسی، در تلاش است که مانعِ این جراحیِ سازنده شود، تا شاید بتوانند با ناکار آمد جلوه دادنِ دولت، و با اشک تمساح، در آینده آرای مردم را به خود جلب کنند❗️
5️⃣#اغفال_شدگان:
گروهی از عامه مردم که اطلاعاتی از فوائد این تحول ندارند؛ تحت تأثیر تبلیغاتِ مخالفان قرارگرفته با آنان همصدا شدهاند❗️
⛔️گروههای فوق، در تلاشاند با تجمع میدانی، با اعمالنفوذ به صاحبان صنایع و تجار در مسیر احتکار گام برداشته به نارضایتیها دامن بزنند و...
🔷لذا مردم مؤمن و انقلابی باید خیلی #هوشیار باشند.
✍️علی اکبر صیدی
14.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استاد دانشگاه،
یه جوری کار دولت را توضیح داد که بچه اول ابتدایی هم متوجه بشه،
میگی نه ببین کلیپ رو😉 دمش گرم!
به این میگن جهاد تببین🧐🧐🧐
💠 قاطعیت همراه با محبت
✍حاج آقا قرائتی: پدر و مادر همانطور که برای سرما خوردن فرزند اقتدار به خرج داده و نمیگذارند با لباس تابستانی در هوای سرد بازی کند، در دعوت فرزند به نماز هم باید اقتدار داشته باشند.البته اگر درباره فرزند فقط اقتدار به خرج داد و امر کرد، عقده ای می شود و اگر به فرزند فقط محبت کرد،لوس می شود. اگر بخواهیم فرزند نه عقده ای شود و نه لوس، باید هم به او محبت کرد و هم اقتدار و قاطعیت به خرج داد. البته محبت باید مقدم بر اقتدار باشد.
📚کتاب شیوه های دعوت به نماز
✨﷽✨
🌼پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند.
✍خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند.
به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.»
حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم.
پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم.
حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند.
📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم»
خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی
💕💙💕💙