7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیتزا پاکتی😋😍
مواد لازم🔻
نان تست
1 قاشق چایخوری کره
1 حبه سیر خرد شده
1/2 پیاز ، ریز خرد شده
3 قاشق غذاخوری ذرت
1/2 فلفل دلمه ای خرد شده
2 قاشق غذاخوری سس پاستا یا پیتزا(سس مارینارا)
1 قاشق غذاخوری سس کچاپ تند
1/4 لیوان پنیر پیتزا یا موزارلا رنده شده
نمک،فلفل و ادویه های دلخواه طبق ذائقه
طرز تهیه🔻
برای آماده سازی مواد میانی، کره را در یک تابه گرم کنید، سیر را اضافه کرده و تفت دهید بعد پیاز را اضافه کرده و خوب تفت دهید،فلفل دلمه ای و ذرت را اضافه کنید روی حرارت زیاد تفت دهید ،سس ها را اضافه کرده(ترجمه از اشپزی_خلاق)خوب مخلوط کنید و حرارت را خاموش کنید تا کامل خنک شود بعد پنیر رنده شده را اضافه کنید و مخلوط کنید،دور تا دور نان تست را با چاقو جدا کنید و با وردنه نازک کنید، مواد را در یک طرف نان گذاشته ،کناره ها را با آب مقداری مرطوب کنید و نان تست را رول کنید و در روغن داغ روی حرارت متوسط سرخ کنید و گرم سرو کنید.
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 اینطور برو در خونه خدا
🎤 استاد عالی
13.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لطفا تا آخر گوش کنید
📍واقعا از این ساده تر از این کلیپ نمیشه مسائل اخیر رو توضیح داد...👏👏👏
🔹حتما ببینید و منتشر کنید
❌نشر حداکثری❌
یادمون باشه نق زدن و هم جهت رودخونه شنا کردن رو همه بلدن...😊
با درست فهمیدن مایه آرامش هم باشیم...✌️🌸
#هوشیار_باشید
#جهاد_تبیین
#عملکرد_دولت
#رئیسی
#فتنه
82.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فصل اول پخش شده در سال ۱۳۹۹
فیلم کامل قسمت چهارم برنامه زندگی پس از زندگی
بخش اخر
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی برگشتم گریه میکردم خدایا منو برگردون
من اونجا رو میخوام.
4.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 آیا دولت در مسیر مردم داره حرکت میکنه یا مقابل مردم؟
در دولت آیتالله #رئیسی به مدد #امام_زمان ان شاء الله #تغییر_به_نفع_مردم خواهد بود.
🌷۲۰ توصیه قرآن وعترت برای حل همه مشکلات:
۱.تقوا............۲و۳ طلاق و۹۶ اعراف
۲.ازدواج برای مجردها..........۳۲نور
۳.بچه دارشدن...................۱۵۱انعام
۴.سعی وتلاش....................۳۹نجم
۵.دعا...................................۶۰غافر
۶.اهمیت به نماز...........۳۷ ابراهیم
۷.مال دادن درراه خدا.........۳۹سبا
۸.شکرنعمتها...................۷ ابراهیم
۹.قرض الحسنه................۲۴۵بقره
۱۰.استغفار.............................۳هود
۱۱.دوری ازربا.....................۲۸۷بقره
۱۲.میانه روی درخرج.......۶۷فرقان
۱۳.اندازه گیری درخرج
۱۴.دغدغه داشتن برای آخرت
۱۵نمازشب
۱۶.سحرخیزی
۱۷.حسن خلق
۱۸.قرائت یس و واقعه
۱۹.خوش خط بودن
۲۰.گناه روزی راکم میکند.۱۱۲نحل
اللهم عجل لولیک الفرج
💕💚💕💚
انسانها را از زیستن بشناس !!
در گفتن همه آراستـــه اند !
در خفتن همه آرام ...
در خوردن همه مهربان ...
در بردن همه خنــــدان ...
انسانها را در " زندگی " بشنـــاس !!
💕💛💕💛
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت 105: اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟؟ میفهمی خ
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت 106:
“یاعلی” را که از دهانم شنید، لبهایش متبسم شد.. چشمانش خندید.. و نفس شوق زده اش را با صدا بیرون داد (کشتین ما رو خدایی.. از برگردوندنِ مناطق اشغال شده سختتر بود..)
سر بلند کرد. چشمانش را دیدم.. اما مسیرِ نگاهش باز هم مرا هدف نمیگرفت..
یعنی میشد که در پنجره ی چشمانم زل بزند؟؟
شکلاتِ جدا شده از پوست را به طرفم گرفت ( واجب شد دهنمونو شیرین کنیم.. بفرمایید. با اجازه من برم این خبر مسرت بخش رو به دانیال بدم تا حساب کار دستش بیاد..)
میشد کنارِ این مذهبی هایِ بی ترمز بود و نخندید؟؟
با دست به بیرون رفتن از اتاق دعوتم کرد و خودش پشتِ سرم به راه افتاد.
نمیدانم چه خاصیتی در اکسیژن ایران وجود دارد که شرم را به وجودت تزریق میکند.
و منِ آلمان نشینِ سابق، برایِ اولین بار به رسم دخترکانِ ایرانی با هر قدم به سمت سالن خجالت کشیدم و صورت صورت گونه سرخ کردم.
هنوز در تیررسِ نگاهِ سالن نشینان قرار نگرفته بودم که زمزمه ی امیرمهدی را زیر گوشم شنیدم (این روسری خیلی بهتون میاد..دستِ کسی که خریده درد نکنه..)
یک پارچه حرارت شدم و ایستادم. اصلا مگر من را دیده بود یا میدانست چه شکلی ام؟؟
بی توجه به میخکوبی ام از کنارم عبور کرد. با سینه ایی جلو داده و لبخندی پیروزمندانه که در نیم رخش میشد تماشا کرد.
یک قدم جلوتر از من ایستاد و در دروبین نگاهِ منتظران قرار گرفت.
شیطنتِ عجیبش یارایِ حرکت را از پاهایم دزدیده بود به همین خاطر ندیدم چه ژستی به چهره اش داد که پروین، فاطمه خانم و دانیال، به محضِ ورودش به سالن با خوشحالی صلوات فرستادند و مبارک باد، حواله ی مان کردند.
و این آغازی شد برایِ هجومِ زندگی،هر چند کوتاه..
آن شب، تاریخِ عقد برایِ چند روز بعد مشخص شد و من برایِ اولین بار با تمامِ ترس از شدت خوشحالی روی زمین راه نمیرفتم.
فاطمه خانم فردایِ آن شب، برایِ خرید پارچه و دوخت لباس به خانه مان آمد و مادرانه هایش را بی منت و ادعا، به وجودم پاشید.
اصلا انگار نه انگار که روزی مخالف بود و با حالا هر برشِ پارچه، صورتم را میبوسید و بخشش طلب میکرد. بخشش، محضه خواسته ایی که حقش بود و من درکش میکردم.
پروین مدام کارهایِ ریزو درشت را انجام میداد و مانندِ زنانِ اصیلِ ایرانی نصیحتم میکرد، که امیرمهدی اولاد پیغمبرست.. که احترامش واجب است.. که مبادا خم به ابرویش بیاورم.. که نکند دل بشکنم و ناراحتش کنم..
و من خیره به زندگیِ نباتی مادر، فکر میکردم که میشود در کنار حسام نفس کشید و بد بود؟؟
بیچاره مادر که هیچ وقتِ طعم خوشی، زیرِ زبانش مزه مزه نشد و حالا بی خبر از همه جا فقط به تماشا نشسته بود کوک خوردنِ لباسِ عقدِ دخترش را..
چند روزی از مراسم خواستگاری میگذشت و حسام حتی یکبار هم به دیدن نیامده بود. دلم پرمیکشید برایِ دیدنش و عصبی بودم از این همه بی فکری و بی عاطفه گی..
دوست داشتم با تمام وجود اعتراض کنم اما غرورم مهمتر از هر چیزِ دیگر بود.
صبح روز عقد فاطمه خانم به خانه ی مان آمد تا به پروین در انجام کارها کمک کند.
هر چه به ساعت عقد نزدیکتر میشدیم، گلبولهایِ استرسِ خونم بیشتر میشد.
و من ریه هایم کمی حسام میطلبید و او انگار پشیمان بود از این انتخاب. که اگر نبود حداقل یکبار به دیدنم میآمد، اما نیامد..
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹