🌹قیام خونین 15 خرداد
15 خرداد 1342
♦️قیام 15 خرداد، نقطه عطفی در تاریخ مبارزات ملت ایران به رهبری حضرت امام خمینی (ره) میباشد. در سحرگاه 15 خرداد 1342، عوامل رژیم شاه به خانه ساده و بیآلایش حضرت امام در قم یورش بردند و امام خمینی (ره) که روز پیش از آن در روز عاشورای حسینی در مدرسه فیضیه قم، طی سخنان کوبندهای پرده از جنایات شاه و اربابان آمریکایی و اسرائیلی او برداشته بودند، دستگیر و به زندانی در تهران منتقل شدند.
♦️هنوز چند ساعتی از این حادثه نگذشته بود که خیابانهای شهر قم زیر پای مردان و زنان مسلمان و انقلابی که به قصد اعتراض از خانههایشان بیرون آمده و به حمایت از رهبرشان فریاد برآورده بودند، به لرزه درآمد. همین صحنه در تهران و چند شهر دیگر به وجود آمد تظاهرات مردم رژیم را سخت به وحشت افکند و برای سرکوب این قیام تاریخی به اسلحه روی آورد. در این روز حدود 15 هزار نفر مسلمان انقلابی به خاک و خون کشیده شدند و بدین ترتیب تاریخ ایران اسلامی در روز 15 خرداد ورق خورد و فصل جدیدی در رویارویی مستضعفان با مستکبران گشوده شد.
♦️پس از این واقعه در تهران و قم و سایر شهرها دولت به دستگیری و محاکمه روحانیون و مردم ادامه داد. زندانها از روحانیون و بازاریها و کسبه پر شد و عدهای نیز محاکمه و اعدام شدند. جریان 15 خرداد هر چند ظاهرا با سرکوب خونین به نفع شاه تمام شد اما در حقیقت ماهیت رژیم ستمشاهی را بیش از پیش برای همگان آشکار کرد و نقطه آغازی برای توفان عظیم انقلاب اسلامی گردید که ظرف 15 سال با مجاهدت و ایثار و جانبازی عده زیادی از حق طلبان و مجاهدان راه خدا به پیروزی رسید و تاروپود رژیمی که اقتدار خود را در وابستگی به ابرقدرتها و نیروی نظامی میدانست مانند تار عنکبوت از هم گسست.
💕💜💕💜
🌹حدیث روز
حضرت رسول(صلی الله علیه و آله) میفرمایند:
🔸«مردمي از شرق قيام ميکنند و زمينه را براي حرکت جهاني مهدي [عج] فراهم ميسازند.»
📗(الزام الناصب، ج 2، ص 14).
▪️سالگرد قیام خونین ۱۵ خرداد سال۴۲ در قم
#نیمه_خرداد
#ولی_فقیه
#انتظار_فرج_از_نیمه_خرداد_کشم
#انقلاب_اسلامی
💕🧡💕🧡
#بستنی_گیلاس
350 گرم گیلاس
۱/۲ فنجان آب
۱/۴ فنجان شکر
۳ قاشق غذاخوری آبلیمو
شاخه و هسته گیلاس ها را جدا کنید و در یک ماهیتابه روی شعله با حرارات متوسط قرار دهید. آب و شکر را به آن اضافه کنید و آنقدر حرارت دهید تا کاملا نرم و پخته شوند (حدودا ۱۰ تا ۱۵ دقیقه). سپس ماهیتابه را از روی شعله بردارید و منتظر شوید تا گیلاسهای پخته، کاملا سرد شوند. پوره گیلاس و شربت آن را در مخلوطکن میکس کنید تا یکدست شود. پوره را در قالبهای بستنی بریزید و چوب بستنی را داخل آن قراردهید و در فریزر بگذارید تا منجمد شوند
9.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ذرت مکزیکی ویژه
.
.مواد لازم:
بلال ۳ عدد یا ۴ پیمانه ذرت مکزیکی
پیاز قرمز ۱ عدد متوسط یا ½ پیمانه
قارچ ۱ پیمانه خرد شده
فلفل هالوپینو خرد شده ۱ ق.غ
گشنیز خرد شده ۲ ق.غ
پنیرلاکتیکی یا تبریز ۳ ق.غ
پنیر پازمزان ⅓ پیمانه
ادویه ها:
نمک 1 ق.چ
فلفل سیاه ½ ق.چ
پودر سیر 1 ق.چ
پودر پیاز ۱ ق.چ
پاپریکا ۱ ق.چ
آویشن ۱ ق.چ سرخالی
.
اب لیمو ترش برای هر پیمانه ۱ عدد یا ۲ ق.غ
سس فرانسوی برای هر پیمانه ۱ ق.چ
11.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوکو سبزی اردبیل تقدیم به نگاه شما 😊
تو این کوکوسیب زمینی هم میزنن که من استفاده نکردم ...
.
مواد اولیه به ازای ۴ نفر :
سبزی کوکو (گشنیز ، جعفری ، سیر ، تره ) ۴۰۰ گرم
اگر از اسفناجهالی هم استفاده کنید محشر میشه .
۲. تخم مرغ ۶ عدد
۳. گوشت چرخ کرده ۲۰۰ گرم
۴.پیاز ۱ عدد متوسط
۵.زرشک۲ قاشق غذاخوری
۶ . گردو۲ قاشق غذاخوری
ادویه ها شامل : نمک ، فلفل سیاه ، زردچوبه
.
🔸#مرغ_پاپ_کورنی رو میتونید بعد از اینکه با این مواد مخلوط شد، توی آرد سوخاری بغلطونید بعد توی روغن زیاد سرخ کنید. این مرغ خیلی خوشمزه و نرم و لطیف هست. میشه بهش #مرغ_خامه_ای هم بگیم.
🔸#کرانچی_سیب_زمینی_پنیری هم حتما باید توی روغن زیاد سرخ بشه. بهتر هست از جعفری خشک استفاده کنید. من از جعفری تازه خرد شده استفاده کردم.
راستی اگه حوصله به خرج بدین رو کرانچی ها رو نازک برش بزنید خیلی ترد تر و خوشگل تر میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧑🍳#پنیر_گیاهی👩🍳
مغز تخم آفتابگردان:۱۵۰ گرم
بادام_هندی:۸۰ گرم
شوید:۱قاشق چایخوری
آبلیمو:نصف لیمو
آب:۲/۳ لیوان
روغن کنجد:۲قاشق غذاخوری
نمک:۱قاشق چایخوری
فلفل:نصف قاشق چایخوری
پاپریکا: ۱/۵ قاشق غذاخوری سرخالی
آب:۲/۳ لیوان
#ژلاتین_گیاهی (آگار آگار): ۱قاشق غذا خوری
پروانه های وصال
#قسمت_شصت_و_سوم_رمان_نسل_ سوخته: شانه های یک مرد دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه ... داشت نون ها رو
#قسمت_شصت_و_چهارم_رمان_نسل_ سوخته: قول زنانه
تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ...
بازم صبحانه نخورده؟ ...
توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم ...
قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه ... خواب می مونه ...
برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر ...
می شناسیش که ... من برم صداش کنم ... میگه به تو چه؟ ... و دوباره می خوابه ... حتی اگر بگم مامان گفت پاشو...
دنبالم تا دم در اومد ... محال بود واسه بدرقه کردن ما نیاد ... دوباره یه نگاهی بهم انداخت ...
ناراحتی؟ ...
ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم ...
دروغ یا راستش؟ ...
هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم ...
- حالا اگه مردونه قول بدم ... نمره هام پایین نیاد چی؟ ...
خندید ...
- منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم ... ولی قول نمیدم اجازه بدم ... اما اگه دوباره به جواب نه برسم ...
پریدم وسط حرفش ...
- جان خودم هیچی نمیگم ... ولی تو رو خدا ... از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه ...
اون روز توی مدرسه ... تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد ... تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم ... و من رسما همه رو کاشته بودم ...
مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم ... تا رضایت بدن و حلالم کنن ... بالاخره مرده و قولش ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
رمان های عاشقانه مذهبی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پروانه های وصال
#قسمت_شصت_و_چهارم_رمان_نسل_ سوخته: قول زنانه تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخ
#قسمت_شصت_و_پنجم_رمان_نسل_ سوخته: عیدی بدون بی بی
نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... اما ازش اجازه رو گرفت ... بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید ... و حضورش هم اجازه رسمی ... برای حضور من شد ... و از همون روز ... کارم رو شروع کردم ...
از مدرسه که می اومدم ... سریع یه چیزی می خوردم ... می نشستم سر درس هام ... و بعد از ظهر ... راس ساعت 4 توی کارگاه بودم ... اشتیاق عجیبی داشتم ... و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم ...
شب هم حدود هشت و نیم، نه ... می رسیدم خونه ... تقریبا همزمان پدرم ...
سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم ... و بلافاصله بعد از غذا ... می نشستم سر درس ... هر چی که از ظهر باقی مونده بود ...
من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم ... به کار و نخوابیدن ... عادت کرده بودم ... و همین سبک جدید زندگی ... من رو وارد فضای اون ایام می کرد ...
تنها اشکال کار یه چیز بود ... سعید، خیلی دیر ساعت 10 یا 10:30 می خوابید ... و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم ... ساعت 11 چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال ... گاهی هم همون طوری خوابم می برد ... کنار وسایلم ... روی زمین ...
عید نوروز نزدیک می شد ... اما امسال ... برعکس بقیه ... من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد ... یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم ...
اما هر بار رد شد ... علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد ... همه اونجا دور هم جمعمی شدن ... یه عالمه بچه ... دور هم بازی می کردن ... پسر خاله ها ... دختر دایی ها ... پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ...
اما برای من ... غیر از زیارت امام رضا ... خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود ... علی الخصوص ... عید اول ... اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ...
بین دلخوری و غصه ... معلق می زدم که ... محمد مهدی زنگ زد ... پسر خاله مادرم ...
.
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
رمان های عاشقانه مذهبی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پروانه های وصال
#قسمت_شصت_و_پنجم_رمان_نسل_ سوخته: عیدی بدون بی بی نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... اما
#قسمت_شصت_و_ششم_رمان_نسل_ سوخته: محمد مهدی
شب بود که تلفن زنگ زد ... محمد مهدی ... پسر خاله مادرم بود ... پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ ... به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم ...
توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم ... دو بار برای عیادت اومد مشهد ... آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو ... که پدرم به شدت ازش بدش می اومد... این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم ... علی الخصوص وقتی خیلی عادی ... پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار ... صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد ...
زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره ... اون تماس ... اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود ...
پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه ... اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد ... خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش ...
- مرتیکه زنگ زده میگه ... داریم یه گروه مردونه میریم جنوب... مناطق جنگی ... اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم ... یکی نیست بگه ...
و حرفش رو خورد ... و با خشم زل زد بهم ...
- صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو ... گرم نگیر ... بعد از 19، 20 سال ... پر رو زنگ زده که ...
که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد ... مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه ... و فکرش هم درست بود ...
علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی ... عشق دیدن مناطق جنگی ... شهدا ... اونم دفعه اول بدون کاروان ...
اما خوب می دونستم ... چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد ... تحمل رقیب عشقی ... کار ساده ای نیست... این رو توی مراسم ختم بی بی ... از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم ... وقتی بی توجه به شنونده دیگه ... داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن ...
.
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹