مردی به عالم بزرگی گفت:
من مالی دارم و میخواهم وصیت کنم که فرزندانم پس از مرگم برایم خیرات کنند.
شیخ گفت: «اگر وارد یک غار تاریک شوی، آیا چراغ را روبرویت میگیری یا پشت سرت؟»
صدقه و کارهای نیک خود را وقتی زندهای از مال خودت انجام بده
نه از مال وارثانت!
💕❤️💕❤️
#تلنگرانہ |🕊|
•🌱میدونی چیه رفیق؛
یکی از ترفند های شیطون اینکه:
[زین لَهم اَعمالهُم...]
کارامونو قشنگ جلو میده!
خودمونم متوجه نیستیما،
فلذا فکر میکنیم بهبه و چهچه!
چه حسابم صاف وپاکه...
از پشت پرده خبر نداریم!
خدا مرتبا در حال یاداوریه؛
مراقب اعمالتون باشید
رنگ شیطون بهخودش نگیره ..:)
#حواسمونهست ؟!🌱•
💕💙💕💙
*🛑👆 حامد سلطانی، مجری انقلابی و اهلبیتی صداوسیما (برنامه اعجوبه ها) در تشییع پیکر همسر و فرزندش:*
*✅ برای اربابم حسین گریه کنید*
*🔸 تصادف مشکوک مجری برنامه سلام فرمانده و مجریه برنامه اعجوبه ها چند روز پس از اجرا برنامه در ورزشگاه آزادی در جاده خور تصادف میکند ... 🔰تصادف مشکوک 🔸خدا میداند... ولی احتمال فتنه و حرکت خرابکارانه دور از ذهن نیست*
13.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فصل_سوم
💠 ظلمات
روایت تجربه گر از بدترین عذاب برزخش
تجربهگر: آقای عباس واعظی
تشییع همسر و فرزند «حامد سلطانی» مجری صداوسیما در بیرجند
نوکر ارباب مثل کوه ایستاد
میگن حامد سلطانی(مجری برنامه اعجوبهها و سلام فرمانده در ورزشگاه آزادی) اول تا آخر مراسم رو گفته برای مصیبت حسین فاطمه گریه کنید .
دو روز پیش بر اثر تصادف در کیلومتر ۶۵ محور خور به طبس همسر و پسر یک و نیم ساله حامد سلطانی مجری تلویزیون و برنامه اعجوبه ها در دم جان باختند.
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥علی اکبر رائفی پور :
ما مردم مقصر هستیم که #حمید_فرخ_نژاد به خود اجازه می دهد گستاخانه در مقابل دوربین،۸۰ میلیون ایرانی را بی خانواده و فدایی پسرش بداند! او را قیاس کنید با مادرانی که بی ادعا فرزندانشان را فدای ارزش ها و میهنِ مردم شریف ایران کردند #سلبریتی_وطن_فروش ما مثل هم نیستیم
⭕️امروز در دنیا #سلبریتی_زدایی بخشی از #فساد_زدایی در جوامع مدرن محسوب میشود؛ زیرا سلبریتیها بدترین الگوهای اجتماعی برای نوجوانان هستند.
#رشتو
الف. #سلبریتی ها از هنرمندان و ورزشکاران متمایز هستند. مثلا ایلان ماسک، دونالد ترامپ، #آمبر_هرد، یووال نوح هراری، و #مارادونا، سلبریتیهایی هستند که شهرت آنها به دلیل نکاتی فراتر از حوزه تخصصی آنهاست.
ب. آوازه هنر هنرمند و فنون ورزشکار، بلندتر از نام آنهاست. اما شهرت خود #سلبریتی ها ، جلوتر از هنر و فن آنان است. مثلا چنان #ایلان_ماسک حاشیه دارد که گاهی فراموش میشود که او یکی از فناوران است؛ زیرا شهرت او جلوتر از فن اوست.
ج. سلبریتیهای هنر و ورزش در ایران نیز تعدادی اندک، اما پرهیاهو هستند. تعداد #سلبریتی ها در سینمای ایران کمتر از پنجاه نفر است. اما بسیار پر سر و صدا، وقیح، پولپرست، هوسران، و #آمورالیست هستند.
د. بر اساس شناختی که از نزدیک با #هنرمندان دارم عرض میکنم؛ بیش از ۸۰ درصد هنرمندان به ویژه سینماگران مشکلات معیشتی دارند، و بیش از ۷۰ درصد آنان مستاجرند. اما با عزت نفس از موهبت هنر خدادادی خود صیانت میکنند. افسوس که با هیزم #سلبریتی های مفسد میسوزند.
👤حسن عباسی
پروانه های وصال
#قسمت_شصت_و_هفتم_رمان_نسل_ سوخته: رقیب آقا محمدمهدی ... که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوانی
#قسمت_شصت_و_هشتم_رمان_نسل_ سوخته: یه الف بچه
با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
چرا نمیری؟ ... توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی ... خاله خان باجی شده بودی ...
نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم ... و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ...
جواب من رو بده ... این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه ...
همون طور که سرم پایین بود ... گوشه لبم رو با دندون گرفتم...
خدایا ... حالا چی کار کنم ... من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم ... اما حالا ...
یهو حالت نگاهش عوض شد ...
- تو از ماجرای بین من و اون خبر داری ...
برق از سرم پرید ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ...
من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم ... فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت .... می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ ... اون محمد عوضی ... ماجرا رو بهت گفته؟ ...
با شنیدن اسم دایی محمد ... یهو بهم ریختم ...
نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت ... وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد ... که ماجرای 20 سال پیش رو باز نکنید ... مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه ... خیلی ناراحت میشه ...
تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... دیدم همه چیز رو لو دادم ... اعصابم حسابی خورد شد ... سرم رو انداختم پایین... چند برابر قبل، شرمنده شده بودم ...
هیچ وقت ... احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه ... حالا ... الحق که هنوز بچه ای ...
پاشو برو توی اتاقت ... لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی... ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم ...
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پروانه های وصال
#قسمت_شصت_و_هشتم_رمان_نسل_ سوخته: یه الف بچه با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... چرا نمیری؟ ... توی مراسم
#قسمت_شصت_و_نهم_رمان_نسل_ سوخته: مثل کف دست
برگشتم توی اتاقم ... بی حال و خسته ... دیشب رو اصلا نخوابیده بودم ... صبح هم که رفته بودم دعای ندبه ... بعد از دعا ... سه نفره کل مسجد رو تمییز کرده بودیم ... استکان ها رو شسته بودیم و ...
اما این خستگی متفاوت بود ... روحم خسته بود و درد می کرد ... اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می اومد ...
- اگر من رو اینقدر خوب می شناسی ... اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت ... همه چیز رو از زیر زبونم بکشی... پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟ ... من چه بدی ای کردم؟ ... من که حتی برای حفظ حرمتت ...
بی اختیار، اشک از چشمم فرو می ریخت ... پتو رو کشیدم روی صورتم ... هر چند سعید توی اتاق نبود ...
خدایا ... بازم خودمم و خودت ... دلم گرفته ... خیلی ...
تازه خوابم برده بود ... که با سر و صدای سعید از خواب پریدم... از عمد ... چنان زمین و زمان و ... در تخته رو بهم می کوبید ... که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد ... اذیت کردن من ... کار همیشه اش بود ...
سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم ... و نگاهش کردم...
چیه؟ ... مشکلی داری؟ ... ساعت 10 صبح که وقت خواب نیست ... می خواستی دیشب بخوابی ...
چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم ... و دوباره سرم رو کردم زیر پتو ...
من همبازی این رفتار زشتت نمیشم ... کاش به جای چیزهای اشتباه بابا ... کارهای خوبش رو یاد می گرفتی ...
این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم ...
- خدایا ... همه این بدی هاشون ... به خوبی و رفاقت مون در...
شب ... مامان می خواست میز رو بچینه ... عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک ... در کابینت رو باز کردم ... بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم .. تا بلند شدم و چرخیدم ... محکم خوردم به الهام ... با ضرب، پرت شد روی زمین ... و محکم خورد به صندلی ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پروانه های وصال
#قسمت_شصت_و_نهم_رمان_نسل_ سوخته: مثل کف دست برگشتم توی اتاقم ... بی حال و خسته ... دیشب رو اصلا نخو
#قسمت_هفتاد_رمان_نسل_سوخته: دشتی پر از جواهر
اونقدر آروم حرکت می کرد ... که هیچ وقت صدای پاش رو نمی شنیدم ... حتی با اون گوش های تیزم ...
چشم هاش پر از اشک شد ... معلوم بود خیلی دردش گرفته ... سریع خم شدم کنارش ...
خوبی؟ ...
با چشم های پر اشکش بهم نگاه کرد ...
آره چیزیم نشد ...
دستش رو گرفتم و بلندش کردم ...
خواهر گلم ... تو پاهات صدا نداره ... بقیه نمی فهمن پشت سرشونی ... هر دفعه یه بلایی سرت میاد ... اون دفعه هم مامان ندیدت ... ماهی تابه خورد توی سرت ... چاره ای نیست ... باید خودت مراقب باشی ... از پشت سر به بقیه نزدیک نشو ...
همون طور که با بغض بهم نگاه می کرد ... گفت ...
می دونم ... اما وقتی بسم الله گفتی ... موندم چرا ... اومدم جلو ببینم توی کابینت دعا می خونی؟ ...
ناخودآگاه زدم زیر خنده ...
آخه توی کابینت که جای دعا خوندن نیست ...
به زحمت خنده ام رو کنترل کردم ... و با محبت بهش نگاه کردم ...
هر کار خوبی رو که با اسم و یاد خدا و برای خدا شروع کنی... میشه عبادت ... حتی کاری که وظیفه ات باشه ... مثل این می مونه که وسط یه دشت پر جواهر ... ولت کنن بگن اینقدر فرصت داری ... هر چی دلت می خواد جمع کنی ...
اشک هاش رو پاک کرد ... و تند تر از من دست به کار شد ... هر چیزی رو که برمی داشت ... بسم الله می گفت ... حتی قاشق ها رو که می چید ...
دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... خم شدم پیشونیش رو بوسیدم ...
فدای خواهر گلم ... یه بسم الله بگی به نیت انداختن کل سفره ... کفایت می کنه ... ملائک بقیه اش رو خودشون برات می نویسن ...
مامان برگشت توی آشپزخونه ... و متحیر که چه اتفاق خنده داری افتاده ... پشت سرش هم ...
چشمم که به پدر افتاد خنده ام کور شد ... و سرم رو انداختم پایین ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹