پروانه های وصال
#قسمت_صد_و_ده_رمان_نسل_سوخته: اولاد نااهل بدون اینکه نفس بکشه بی وقفه حرف می زد ... و مادرم هم از ا
#قسمت_صد_و_یازده_رمان_نسل_ سوخته: 15 سال
دیگه نمی دونستم چی بگم ... معلوم بود از همه چیز خبر نداره ... چقدرش رو می تونستم بهش بگم؟ ... بعد از حرف های زشت عمه ... چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه ...
یهو حالت نگاهش عوض شد ...
دیگه چی می دونی؟ ... دیگه چی می دونی که من ازش خبر ندارم؟ ...
چند لحظه صبر کردم ...
می دونم که خیلی خسته ام ... و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده ... فردا هم روز خداست ...
نه مهران ... همین الان ... و همین امشب ... حق نداری چیزی رو مخفی کنی ... حتی یه کلمه رو ...
از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون... با تعجب بهم زل زد ...
تو می دونستی؟ ...
فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ ... یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود ... چون من می دونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم ... اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش ... شیشه های ماشینش رو هم آوردن پایین ... عمه، 2 تا داداش داشت ... مامان، 3 تا داره با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن 6 تا... پسرخاله ها و پسر عموهاش به کنار ...
زیر چشمی به مامان نگاه کردم ... رو کردم به سعید ...
- اون که زنش رو گرفته بود ... اونم دائم ... بچه هم داشت... فقط رو شدنش باعث می شد زندگی ما بره روی هوا ... و از هم بپاشه ... برای من پدر نبود ... برای شما که بود ... نبود؟ ...
اون شب، بابا برنگشت ... مامان هم حالش اصلا خوب نبود... سرش به شدت درد می کرد ... قرص خورد و خوابید ... منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم ...
شب همه خوابیدن ... اما من خوابم نبرد ... تا صبح، توی پذیرایی راه می رفتم و فکر می کردم ... تمام تلاش این چند سالم هدر رفته بود ... قرار بود مامان و بچه ها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن ...
مادرم خیلی باشعور بود ... اما مثل الهام ... به شدت عاطفی و مملو از احساس ... اصلا برای همین هم توی دانشگاه، رشته ادبیات رو انتخاب کرده بود ... چیزی که سال ها ازش می ترسیدم ... داشت اتفاق می افتاد ...
زن دوم پدرم از مخفی موندن خسته شده بود ... گفته بود ... بابا باید بین اون و مادرم، یکی رو انتخاب کنه ... و انتخاب پدرم واضح بود ... مریم، 15 سال از مادرم کوچک تر بود ...
.
.ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پروانه های وصال
#قسمت_صد_و_یازده_رمان_نسل_ سوخته: 15 سال دیگه نمی دونستم چی بگم ... معلوم بود از همه چیز خبر نداره
#قسمت_صد_و_دوازدهم_رمان_نسل_ سوخته: ترس از جوانی
توی تاریکی نشسته بودم روی مبل ... و غرق فکر ... نمی دونستم باید چه کار کنم ... اصلا چه کاری از دستم برمیاد ... واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه ...
نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون ... عین همیشه توی حال، چراغ خواب روشن بود ... توی تاریکی پذیرایی من رو دید ...
چرا نخوابیدی؟ ...
خوابم نمی بره ...
اومد طرفم ...
چرا چیزی بهم نگفتی؟ ...
چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم ... و سرم رو انداختم پایین ...
ببخشید ...
و ساکت شدم ...
سوال نکردم که عذرخواهیت رو بشنوم ...
از دستم عصبانی هستی؟ ... می دونم حق انتخابت رو ازت گرفتم ... اما اگه می گفتم همه چیز خراب می شد ... مطمئن بودم می موندی و یه عمر با این حس زندگی می کردی که بهت خیانت شده ... زجر می کشیدی ... روی بابا هم بهت باز می شد ... حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه ... هر آدمی ... کم یا زیاد ... ایرادهای خودش رو داره ... اگه من رو بزاریم کنار ... شاید خوب نبود ولی زندگی بدی هم نبود؛ بود؟ ...
و سکوت فضا رو پر کرد ...
از دست تو عصبانی نیستم ... از دست خودم عصبانیم ... از اینکه که نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدی ...
نمی دونستم چی بگم ... از اینکه اینطوری برخورد کرد بیشتر خجالت کشیدم ...
اینکه نمی خواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود ... اما همه اش همین نبود ...
ترسیدم غیرتت با جوانیت گره بخوره ... جوانیت غلبه کنه ... توی روی پدرت بایستی ... و حرمتش رو بشکنی ... بالا بری ... پایین بیای ... پدرته ... این دعوا بین ماست ... همون طور که تا حالا دعوا و کدورت ها رو پیش شما نکشیده بودیم ... امیدوار بودم این بار هم بشه مثل قبل درستش کرد ... که نشد ...
مادرم که رفت ... من هنوز روی مبل نشسته بودم ...
.ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پروانه های وصال
#قسمت_صد_و_دوازدهم_رمان_نسل_ سوخته: ترس از جوانی توی تاریکی نشسته بودم روی مبل ... و غرق فکر ... نم
#قسمت_صد_و_سیزدهم_رمان_نسل_ سوخته: قبیله مغول
حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از تموم شدن ساعت درسی ... نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم ... و سریع برگشتم ... حدود سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه ...
چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود ... خیلی تعجب کردم ... مطمئن بودم خونه خالی نیست ... از زیر در نگاه کردم ... ماشین بابا توی حیاط بود ...
نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست ...
سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا... رفتم سمت ساختمون ... صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می رسید ...
مامان با دیدن من وسط حال جا خورد ... انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودن ... از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد ... و با غیض چرخید سمت من ... تا چشمش بهم افتاد ... گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد...
مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟ ... حالا دیگه پای تلفن برای عمه ات زبون درازی می کنی؟ ...
و محکم خوابوند توی گوشم ... حالم خراب شده بود ... اما نه از سیلی خوردن ... از دیدن مادرم توی اون شرایط ... صورت و چشم هام گر گرفته بود ... و پدرم بی وقفه سرم فریاد می زد ...
با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد ... مادرم آشفته و بی حال ... الهام و سعید هم ... بی سر و صدا توی اتاق شون... و این تازه اولش بود ...
لشگر کشی ها شون شروع شد ... مثل قبیله مغول به خونه حمله ور می شدن ... مادرم رو دوره می کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن ...
خورد شدنش رو می دیدم اما اجازه نمی داد توی هیچ چیزی دخالت کنم ... یا حتی به کسی خبر بدم ...
این حرف ها به تو ربطی نداره مهران ... تو امسال فقط درست رو بخون ...
اما دیگه نمی تونستم ... توی مدرسه یا کتابخونه ... تمام فکرم توی خونه بود ... و توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت ... به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که ... اصلا نمی فهمیدم زمان به چه شکل می گذشت ...
فایده نداشت ... تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی ... دایی تنها کسی بود که می تونست جلوی مادرم رو بگیره ... مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود ... و این چیزی بود که من ... طاقت دیدنش رو نداشتم ...
.
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پروانه های وصال
#قسمت_صد_و_سیزدهم_رمان_نسل_ سوخته: قبیله مغول حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از
#قسمت_صد_و_چهاردهم_رمان_نسل_ سوخته: کنکور
حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ، بلند شد ... و جمله ی "دایی محمد اومد" ... فضای پر از تشنج رو ... به سکوت تبدیل کرد ... سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود ... دایی محمد هیبت خاصی داشت ... هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت ...
با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می بارید ... از در اومد تو ... پدرم از جا بلند شد ... اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه ... سیلی محکمی از دایی خورد ...
صبح روز مراسم عقدکنون تون ... بهت گفتم ازت خوشم نمیاد ... و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه ...
عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد ...
به به حاج آقا ... عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید ... توی خونه برادرم روش دست بلند می کنید ... بعد هم می خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ ... وقاحت هم حدی داره ...
دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد ...
مرد دو زنه رو میگن ... خونه این زنش ... خونه اون زنش ... دیگه نمیگن خونه خودش ... خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن ... حالا هم بره اون خونه ای که انتخابش اونجاست ... اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه ... اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل ...
عمه در حالی که غر غر می کرد از در بیرون رفت ... پدر هم پشت سرش ... غر غر کردن، صفت مشترک همه شون بود... و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد ...
اونطوری بهش نگاه نکن ... به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی ...
از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد ... آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ...
مادر به شدت درگیر شده بود ... و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه ای و کار کشته ... سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت ...
مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت ... و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد ...
زمانی که همه بچه ها فقط درس می خوندن ... من، بیشتر کارهای خونه ... از گردگیری و جارو کردن تا ... خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم ... الهام هم با وجود سنش ... گاهی کمک می کرد ...
هر چند، مادرم سعی می کرد جو خونه آرام باشه ... اما همه مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می کردیم ... و من ... در چنین شرایطی بود که کنکور دادم ...
.
ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✨﷽✨
🔴تمثیلی زیبا از آقای قرائتی:
✍آیا امام خمینی مستضعفین را به حكومت نرساند؟ آیا امام خمینی دین خدا را احیا نكرد؟
آن هایی كه به امام خمینی و انقلاب كمك نكردند، قطعاً به امام زمان هم كمك نخواهند كرد. چون اگر بنده بچه ام را فرستادم و شما در گوشش زدی، اگر خودم هم بیایم در گوش من هم می زنی. علامت مرد چیست؟ علامت نامرد چیست؟
هركس با انقلاب هست حق دارد بگوید: یا حجه ی ابن الحسن عجل علی ظهورك! ای امام زمان ظهور كن. تو برای انقلاب چه كردی كه حالا می گویی: امام زمان بیا. چقدر به امام كه می خواست شاه را بردارد، كمك كردی؟ چند بار در حوض خانه ات شیرجه رفتی كه حالا می خواهی در اقیانوس اطلس بروی؟ از لامپ خانه ات چقدر نورگرفتی كه حالا می گویی خورشید طلوع كند.
💥آنهایی كه انقلابی نیستند، یا حجه ابن الحسن هایشان مایه و ریشه ندارد. دروغ می گویند. حالا ممكن است افرادی هم باشند كه تمام كتاب هایی را كه راجع به امام زمان است، مطالعه كرده باشند و به تمام مستحبات عمل كنند. اما وظیفه اول این است كه اهداف را بشناسیم. هدف امام ما چیست؟
📚حجت الاسلام والمسلمین قرائتی
به نقل از آرشیو سایت درس هایی از قرآن.
❤️💕❤️💕
14.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥بالاترین ذکر از زبان آیت الله بهجت(ره)
💯در هر حدی که شخصیت جامع علی علیه السلام را بشناسیم، #انسان_کامل اسلام را شناختهایم
👈و در هر حدی که انسان کامل را عملًا؛ نه اسماً و لفظاً، امام و پیشوای خود قرار دهیم،
☑️راه او را برویم، تابع و پیرو او باشیم و کوشش کنیم که خود را بر طبق این نمونه بسازیم، (در همان حد)شیعه این انسان کامل هستیم،
✨چون الشّیعَةُ مَنْ شایعَ عَلِیاً شهید (اول) در لمعه به مناسبتی این حرف را میگوید و دیگران هم این سخن را گفتهاند :
☝️شیعه یعنی کسی که علی را مشایعت کند.
⚠️یعنی انسان با «لفظ» شیعه نمیشود، با «حرف» شیعه نمیشود، با «حب و علاقه فقط» شیعه نمیشود؛ پس با چه چیز شیعه میشود؟
👈با مشایعت. مشایعت یعنی همراهی. وقتی کسی میرود و شما پشت سر و همراه او میروید، این را «مشایعت» میگویند.
👌شیعه علی یعنی مشایعت کننده عملی علی.
📚استاد مطهری، انسان کامل، ص 13، 14 ✨
✨ راههای لغزش اندیشه 💯
💯 و منابع تفکر از منظر قرآن 💫
( قسمت اول ) زیبا🌷
📖لغزشگاههای اندیشه از نظر قرآن
قرآن مجید که دعوت به تفکر و نتیجهگیری فکری میکند
🤔و تفکر را عبادت میشمارد و اصول عقاید را جز با تفکر منطقی، صحیح نمیداند،
⚠️به یک مطلب اساسی توجه کرده است و آن اینکه لغزشهای فکری بشر از کجا سرچشمه میگیرد و ریشه اصلی خطاها و گمراهیها در کجاست؟
👤اگر انسان بخواهد درست بیندیشد که دچار خطا و انحراف نگردد چه باید بکند؟
✨در قرآن مجید یک سلسله امور به عنوان موجبات و علل خطاها و گمراهیها یاد شده است که ذیلًا ذکر میکنیم.
👈تکیه بر ظنّ و گمان به جای علم و یقین
✨قرآن میگوید:
اکثر مردم چنیناند که اگر بخواهی پیرو آنها باشی تو را از راه حق گمراه میکنند،
☑️برای اینکه تکیهشان بر ظنّ و گمان است (نه بر یقین) و تنها با حدس و تخمین کار میکنند {1}
{ #استاد_مطهری ادامه دارد 💫 }
هدایت شده از پروانه های وصال
🌸الهـی پر از نیـازم
💫و اجابت آن را در آمینِ تو میجویم
🌷خـدای مـن، بی نیـازم کن
🌸و خالی از هر نیـاز
💫ڪه جز بہ روزی آسمـانی تـو
🌷نیـازم نیسـت
🌸مهـربـانـا شبمـان را
💫با آرامـش بہ بامـداد برسـان
🌷الهـی مراقـب قلب عزیزانمـان بـاش
🌸امیـدوارم طلـوع صبـح فـردا
💫طلـوع خبرهای خوش باشد
شبتون غرق در آرامش الهی💐💫
🌸🍃
نیایش صبحگاهی 🌸🌿
✨پروردگارا...
🌷از هستی من آنقدر بجای بگذار
🌸تا بدان وسیله من تو را همهٔ
🌷وجود خویش صدا کنم...
🌸از ارادهٔ من آن مقدار باقی بنه
🌷تا تو را گرداگرد خویش بنگرم ،
🌸هر دم ، بر آستانت سر فرود آورم
🌷و هر لحظه عشقم را
🌸به پایت فرو ریزم...
🌷از وجودم آن ذرّه بر جای بنه
🌸که نتوانم هرگز تو را
🌷در خویش پنهان سازم...
🌸از بندگی من آن حدّ باقی بگذار
🌷که در بند ارادهٔ تو باقی بمانم ،
🌸تا خواستهٔ تو را بر جان پذیرم
🌷و جز راه تو نپیمایم
آمیــن...🙏
🌸🍃
💐ﺯﻣﺎﻥ ﭼﻴﺰ ﻋﺠﻴﺒﺴﺖ ...
ﻣﻴﺪﻭﺩ ...
ﺟﻠﻮ ﻣﻴﺮﻭﺩ ..
ﻭﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻰ ﺗﺮﻳﻦ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻯ ﺯﻧﺪﮔﻴﺖ ﺭﺍ ﻳﺎ ﻛﻬﻨﻪ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻳﺎ ﻋﻮﺽ !!
ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﻳﺎ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ ﻳﺎ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺸﺎﻥ ﻣﺸﺨﺺ ﻣﻴﺸﻮﺩ!!!
💐ﺯﻣﺎﻥ ﺩﻳﺮ ﻳﺎ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺛﺎﺑﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﻛﺪﺍﻣﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪﻧﻰ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻛﺪﺍﻣﺸﺎﻥ
ﺭﻓﺘﻨﻰ!!!
💐ﻣﻦ ﺩﻋﺎ ﻣﻴﻜﻨﻢ
ﺯﻣﺎﻥ ﺑﮕﺬﺭﺩ ﻭ ﺩﻧﻴﺎ ﭘﺮ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻯ ﻭﺍﻗﻌﻰ ....
ﺁﺩﻡ ﻫﺎیی ﻛﻪ ﻧﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻛﻨﺪ ﻧﻪ ﺯﻣﻴﻦ...
🌸🍃
دلخوشی های کوچک
یعنی یک لبخند در جواب نگاهت
یعنی جمع دوستانت
یعنی امروز تو زنده و سالم هستی
دلخوشی کوچک یعنی
چراغ خانه هنوز روشن است
یعنی مادر می خندد
پدر حالش خوب است
زندگی
همین دلخوشی های کوچک است
به جزییات زندگی دقت می کنم
و از آنها لذت می برم
خـدایا شکـرت ❤️
🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
مشهورترین دعای ما یا مهدیست
فرمانده و مقتدای ما یا مهدیست
اینجا همگی به نام او میگذرند
اسم شب کوچه های ما یا مهدیست
#سلام_فرمانده
#اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِے_حُجَّتَڪ
تعجیل در ظهور و سلامتی مولامون صلوات
✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها
🌸🍃
🌼🍃امروز آنقدر قـوی باش
که اتفاقات اطرافت نتواند در تو نفوذ کنند.
👌توکل به خدا ترس را از بین میبـرد
قرار نیست معجزه ای اتفاق بیفتد.
فقط قرار است تو محکم تر باشی
🌼🍃امـروز
دلت را آنقدر قوی كن که
تحت هر شرایطی
برای آرزوهایش تلاش کند
و دست از قوی بودنش بر ندارد
🌼🍃چهار شنبـه تون زیبـا
💕❤️💕❤️
🌷به نام خدا وباسلام
🌷چندنکته برای زیبا خوانی قرآن
۱.صدهای کوتاه رانکشیم
۲.صداهای کشیده یا حروف مدی راکمی بکشیم
۳.روی میم مشدد ونون مشدد کمی مکث کنیم
۴.صدای ِ و ُ و آ درعربی،
باید ای و او و َ کشیده خوانده شود
۵.الف مدی بعدازحروف استعلاء یعنی
ص ض ط ظ خ غ ق
با صدای آ خوانده میشود
۶.حروف استعلاء بایددرشت ادا شوند
یعنی با حالت بادبه گلوانداختن وزبان قاشقی شدن.
۷.حروف قطب جد رامقداری محسوس اظهارمیکنیم که زیباتربیان شود
۸.نون ساکن وتنوین هرگاه به یکی ازحروف یرملون برسد،نون ساکن یاتنوین درحروف یرملون ادغام میشود
۹.وقف بیجا،نکنیم(وقتی روی آخرین حرف کلمه، حرف لا گذاشته)
۱۰.هنگام وقف، صدای َ ِ ُ و تنوین کسره وضمه ،ساکن میشود
تنوین فتحه به آ تبدیل میشود
تاء گرد به ها تبدیل میشود
آ و ای و او به حالت خود وقف میشود
💕💙💕💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥توصیهی امام علی(ع) به مسلمانی در عمل و رفتار
🎙محمد اسماعیل دولابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ارتباط عاشقانه استاد #فاطمی_نیا با همسرش از زبان فرزند استاد
💫 ظهور ناگهانی امام مهدی
🌷امام مهدی (عج):
فرمان ما به یکباره و ناگهانی فرا میرسد و در آن زمان توبه و بازگشت برای کسی سودی ندارد و پشیمانی از گناه کسی را نجات نمیبخشد.
(بحارالانوار ج۵۲ ص۱۷۶)
🌹امام حسین علیه السلام:
نهمین فرزند من، نشانی از حضرت یوسف و نشانی از حضرت موسی ابن عمران دارد. او قائم ما اهل بیت است که خداوند امر ظهورش را در یک شب فراهم میکند.
(محجة البیضا ج۲ ص۳۳۳)
☀️ اللهم عجل لولیک الفرج ☀️
💕💙💕💙