🌷هرگزاینگونه نباشید:
۱.لاتکونن من الممترین.۱۴۷بقره
هرگز در حقانیت خدا شک نکنید
۲.لاتکونن من المشرکین.۱۴ انعام
هرگزازمشرکین نباشید
۳.لاتکونن من الجاهلین.۳۵انعام
هرگزازجاهلین نباشید
۴.لاتکونن من الذین کذبوابایات الله.۹۵یونس
هرگزآیات خداراتکذیب نکنید
۵.لاتکونن ظهیراللکافرین۸۶قصص
هرگز ازکافرین پشتیبانی نکن
💕💜💕💜
🌷فضیلت زیارت امام رضا ع 🌷
🌷امام صادق ع :
🌷يُقْتَلُ حَفَدَتِي بِأَرْضِ خُرَاسَانَ فِي مَدِينَةٍ يُقَالُ لَهَا طُوسُ، مَنْ زَارَهُ اليها عَارِفاً بِحَقِّهِ أَخَذْتُهُ بِيَدِي يَوْمَ الْقِيمَةِ وَ أَدْخَلْتُهُ الْجَنَّةَ وَ انَّ کان مِنْ أَهْلِ الکبائر قِيلَ لَهُ: جَعَلْتُ فداک وَ مَا عِرْفَانُ حَقِّهِ قَالَ: تَعْلَمَ أَنَّهُ مُفْتَرَضَ الطَّاعَةِ، غَرِيبُ شَهِيدُ، مَنْ زَارَهُ عَارِفاً بِحَقِّهِ أَعْطَاهُ اللَّهُ عزوجل أَجْرَ سَبْعِينَ شَهِيداً مِمَّنِ اسْتُشْهِدَ بَيْنَ يَدَيْ رَسُولِ اللَّهِ (ص) عَلَيَّ حَقِيقَةٍ
🌷نوه مرا در سرزمين خراسان در شهري به نام طوس ميکشند؛ کسي که او را با شناخت حق وي زيارت کند، من روز قيامت از او دستگيري ميکنم و وارد بهشتش ميسازم، هر چند که مرتکب گناهان کبيره شده باشد.
🌷 راوي گفت: فدايت شوم، شناخت حق او به چيست؟
فرمود: اين که بداني او (امامي است که) پيروی از او واجب است. او غريب است و شهيد؛ کسي که با شناخت حقش، او را زيارت کند، خداي صاحب عزت و جلال, پاداش هفتاد شهيد از شهداي راستين در رکاب رسول خدا (ص) را به او عطا ميفرمايد.
(اثبات الهداة ج3 ص 233)
💕🧡💕🧡
✍امام هادی علیه السلام
ارزش مردم در دنیا وابسته به اموال
است و در آخرت وابسته به اعمال
📚بحارالانوار، ج۷۸، ص۳۶۹
منظور تأیید این تفکر نیست که ارزش انسان ها در دنیا به اموال است، نه، بلکه توصیف حضرت یک توصیف جامعه شناسانه و توضیح جریان غالب موجود بر تفکر انسان ها و اهالی دنیاست و تذکر و یادآوری این نکته است که این جو غالبی که در دنیا وجود دارد در قیامت ارزش و جایگاه خود را از دست خواهد داد و آنچه در قیامت انسان را بالا خواهد برد، اعمالیست که در دنیا انجام داده نه پول هایی که جمع کرده است.
پروانه های وصال
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم_رمان_ نسل_سوخته: جذام ... !!! به هر طریقی بود ... بالاخره برنامه معرفی تموم شد
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم_رمان_ نسل سوخته: مروارید غواص
اتوبوس ایستاد ... خسته و خواب آلود ... با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید ... از پله ها رفتم پایین ... چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم ... هوای تازه، حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد ...
همه دور هم جمع شدن و حرکت، آغاز شد ...
سعید یکم همراه من اومد ... و رفت سمت دوست های جدیدش ... چند لحظه به رفتارها و حالت هاشون نگاه کردم... هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن ...
دخترها وسط گروه و عقب تر از بقیه راه می رفتن ... یه عده هم دور و برشون ... با سر و صدا و خنده های بلند ... سعید رو هم که کاری از دستم برنمی اومد ... که به خاطرش عقب گروه حرکت کنم ... منتظر نشدم و قدم هام رو سریع تر کردم ... رفتم جلو ...
من ... فرهاد ... با 3 تا دیگه از پسرها ... و آقایی که همه دکترا داشت و دکتر صداش می کردن ... جلوتر از همه حرکت می کردیم ... اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها و شوخی هاشون ... کمتر به گوش می رسید ...
فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام ...
ای ول ... چه تند و تیز هم هستی ... مطمئنی بار اولته میای کوه؟ ...
ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری ... توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟ ...
و سر حرف زدن رو باز کرد ... چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر ... سراغ بقیه گروه ... و ما 4 نفر رو سپرد دست دکتر ... جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود ...
با همه وجود دلم می خواست جدا بشم ... و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم ... هوا عالی بود ... و از درون حس زنده شدن بهم می داد ...
به نیمچه آبشاری که فرهاد گفته بود رسیدیم ... آب با ارتفاع کم ... سه بار فرو می ریخت ... و پایین آبشار سوم ... حالت حوضچه مانندی داشت ... و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد ...
آب زلال و خنکی ... که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده می شد ... منظره فوق العاده ای بود ...
محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم ... که دکتر اومد سمتم ...
شنا بلدی؟ ...
سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم ...
گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه ... آب هر چی زلال تر و شفاف تر باشه ... کمتر میشه عمقش رو حدس زد ... به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه ... اما توی این فصل، راحت بالای 3 متره ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- مثل آدم هاست ... بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره... برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی ... چشم دل می خواد ...
ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم_رمان_ نسل سوخته: مروارید غواص اتوبوس ایستاد ... خسته و خواب آلود ... با سری که
#قسمت_صد_و_سی_و_هفتم_رمان_ نسل سوخته: به زلالی آب
توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو که آوردم بالا ... حالت نگاهش عوض شده بود ...
آدم های زلال رو فکر می کنی عادین ... و ساده از کنارشون رد میشی ... اما آّب گل آلود ... نمی فهمی پات رو کجا میزاری ... هر چقدر هم که حرفه ای باشی ... ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری ... زیر پات خالی باشه ... یا یهو زیر پات خالی بشه ...
خندید ...
مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود ... با مغز رفت توی آب...
هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود ... و همه بهش خندیدن ... اما مسخره کردن آدم ها ... هرگز به نظرم خنده دار نبود ...
حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم ... رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم ... دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن ... ده دقیقه بعد ... گروه به ما رسید ... هنوز از راه نرسیده ... دختر و پسر پریدن توی آب ...
چشم هام گر گرفت ...
وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم ... توی ذهنم شهدا بودن ... انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید ... و حالا توی اون آب عمیق ...
کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم ... به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم ...
چند متر پایین تر ... زمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت ... منم باهاش رفتم ... اونقدر دور شده بودم که صدای آب ... صدای اونها رو توی خودش محو کرد ...
کوله رو گذاشتم زمین ... دیگه پاهام حس نداشت ... همون جا کنار آب نشستم ... به حدی اون روز سوخته بودم ... که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم ... صورتم از اشک، خیس شده بود ...
به ساعتم که نگاه کردم ... قطعا اذان رو داده بودن ... با اون حال خراب ... زیر سایه درخت، ایستادم به نماز ... آیات سوره عصر ... از مقابل چشمانم عبور می کرد ...
دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد ... از جا که بلند شدم ... سینا ... سرپرست دوم گروه ... پشت سرم ایستاده بود ... هاج و واج ... مثل برق گرفته ها ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#قسمت_صد_و_سی_و_هفتم_رمان_ نسل سوخته: به زلالی آب توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو ک
#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم_رمان_ نسل_سوخته: جوان من
بدجور کپ کرده بود ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... صدام بریده بریده در می اومد ...
- کاری داشتی آقا سینا؟ ...
با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد ... زبونش بند اومده بود ... و هنوز مغرش توی هنگ بود ...
حس می کردم گلوش بدجور خشک شده ... و صداش از ته چاه در میاد ... با دست به پشت سرش اشاره کرد ...
بالا ... چایی گذاشتیم ... می خواستم بگم ... بیاید ... خوشحال میشیم ...
از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش ... می شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید... به زحمت لبخند زدم ... عضلات صورتم حرکت نمی کرد...
- قربانت داداش ... شرمنده به زحمت افتادی اومدی ... نوش جان تون ... من نمی خورم ...
برگشت ... اما چه برگشتنی ... ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین ...
- سر درد شدم از دست شون ... آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره ... جیغ زدن ها و ...
پریدم توی حرفش ... ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه ... و بهانه ای برای اومدن بتراشه ...
بفرما بشین ... اینجا هم منظره خوبی داره ...
نشست کنارم ... معلوم بود واسه چی اومده ...
- جوانن دیگه ... جوانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره ...
یهو حواسش جمع شد ...
- هر چند شما هم ... هم سن و سال شونی ... نمیگم این کارشون درسته ... ولی خوب ...
سرم رو انداختم پایین ... بقیه حرفش رو خورد ... و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد ...
ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم_رمان_ نسل_سوخته: جوان من بدجور کپ کرده بود ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم .
#قسمت_صد_و_سی_و_نهم_رمان_ نسل سوخته: یا رسول الله ...
- زمان پیامبر ... برای حضرت خبر میارن که فلان محل ... یه نفر مجلس عیش راه انداخته و ...
پیامبر از بین جمع ... حضرت علی رو می فرسته ... علی جان برو ببین چه خبره؟ ...
حضرت میره و برمی گرده ... و خطاب به پیامبر عرض می کنه ... یا رسول الله ... من هیچی ندیدم ...
شخصی که خبر آورده بوده عصبانی میشه و میگه ... من خودم دیدم ... و صدای ساز و دهل شون تا فاصله زیادی می اومد ... چطور علی میگه چیزی ندیدم؟ ...
پیامبر می فرمایند ... چون زمانی که به اون کوچه رسید ... چشم هاش رو بست و از اونجا عبور کرد ... من بهش گفته بودم، ببین ... و اون چیزی ندید ...
مات و مبهوت بهم نگاه می کرد ... به زحمت، بغض و اشکم رو کنترل کردم ... قلب و روحم از درون درد می کرد ...
به اونهایی که شما رو فرستادن بگید ... مهران گفت ... منم چیزی ندیدم ...
و بغض راه گلوم رو سد کرد ... حس وحشتناکی داشتم ... نمی دونستم باید چه کار کنم ... توی اون لحظات، تنها چیزی که توی ذهنم بود ... همین حکایت بود و بس ...
بهش نگاه نمی کردم ... ولی می تونستم حالاتش رو حس کنم ... گیج و سر درگم بود ... با فکر و انتظار دیگه ای اومده بود ... اما حالا ...
درد بدی وجودم رو پر کرده بود ... حتی روحم درد می کرد... درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود ...
به خدا التماس می کردم هر چه زودتر بره ... اما همین طور نشسته بود ... نمی دونم به چی فکر می کرد ... چی توی ذهنش می گذشت ... ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم ... ناخودآگاه اشک از چشمم فرو ریخت ...
سریع خودم رو کنترل کردم ... اما دیر شده بود ... حالم دست خودم نبود ... نگاه متحیرش روی چهره من خشک شده بود...
ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم ... جوان هایی که جوانی شون رو واسه اسلام گذاشتن وسط ... اونها هم جوان بودن ... اونها هم شاد بودن ... شوخ بودن ... می خندیدن ... وصیت همه شون همین بود ... خون من و ...
با حالتی بهم نگاه می کرد ... که نمی فهمیدمش ... شاید هیچ کدوممون همدیگه رو ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#قسمت_صد_و_سی_و_نهم_رمان_ نسل سوخته: یا رسول الله ... - زمان پیامبر ... برای حضرت خبر میارن که فلان
#قسمت_صد_و_چهلم_رمان_نسل_ سوخته: سناریو
مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... می خواستم برم و از اونجا دور بشم ... یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم ... یه حسی می گفت ...
با این اشک ریختن ... بدجور خودت رو تحقیر کردی ...
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان ... که نزاره حرفم رو بزنم ...
هنوز قدم از قدم برنداشته ... صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد ...
مهرااااان ... کوله رو بیار بالا ... همه چیزم اون توئه ...
راه افتادم ... دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم ...
آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن ... به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم ...
اومد سمتم ... و کوله رو ازم گرفت ...
تو چیزی از توش نمی خوای؟ ...
اشتها نداشتم ...
- مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... علی الخصوص به فرهاد ...
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده ...
خوب واسه خودت حال کردی ها ... رفتی پایین ... توی سکوت ...
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...
ااا ... زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت ...
سریع کوله رو از سعید گرفتم ... و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش ...
- بسم الله ...
.
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#قسمت_صد_و_چهلم_رمان_نسل_ سوخته: سناریو مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... می خو
#قسمت_صد_و_چهل_و_یکم_رمان_ نسل سوخته: تو نفهمیدی ...
جا خورد ...
نه قربانت ... خودت بخور ...
این دفعه گرم تر جلو رفتم ...
داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی ... عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه ... به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه ... نمک گیر نمیشی ...
دادم دستش و دوباره برگشتم پایین ...
کنار آب ... با فاصله از گل و لای اطرافش ... زیر سایه دراز کشیدم ... هر چند آفتاب هم ملایم بود ...
خوابم نمی برد ... به شدت خسته بودم ... بی خوابی دیشب و تمام روز ... جمعه فوق سختی بود ... جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد ...
صدای فرهاد از روی بلندی اومد ... و دستور برگشت صادر شد ... از خدا خواسته راه افتادم ... دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه ... و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که... نباید استخاره می کردم ... چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ ... آزمون و امتحان؟ ... یا ...
کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت ... همون گروه پیشتاز رفت ... زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن ...
سعید نشست کنار رفقای تازه اش ... دکتر اومد کنار من ... همه اکیپ شده بودن و من، تنها ...
برگشت هم همون مراسم رفت ... و من کل مسیر رو با چشم های بسته ... به پشتی تکیه داده بودم ... و با انگشت هام خیلی آروم ... یونسیه می گفتم ... که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد ... و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد ...
- بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم ... یه راهی برید ... قدمی بزنید ... اگر می خواید برید سرویس ...
چشم هام رو که باز کردم ... هوا، هوای نماز مغرب بود ...
ساعت از 9 گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد ... همه بی هوا و قاطی ... بلند شدن و توی اون فاصله کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ...
خانم ها که پیاده شدن ... منم از جا بلند شدم ... دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم ... نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم ... و همین داشت دیوونه ام می کرد... و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت ...
- این بار بد رقم از شیطان خوردی ... بد جور ... این بار خدا نبود ... الهام نبود ... و تو نفهمیدی ...
ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✨ راههای لغزش اندیشه 💯 💯 و منابع تفکر از منظر قرآن 💫 ( قسمت پنجم ) زیبا🌷 ☝️و دیگر اینکه تا
✨ راههای لغزش اندیشه 💯
💯 و منابع تفکر از منظر قرآن 💫
( قسمت ششم ) زیبا🌷
❗️قرآن یادآوری میکند که پذیرفتهها و باورهای گذشتگان را مادام که با معیار عقل نسنجیدهاید نپذیرید؛
👌در مقابل باورهای گذشتگان استقلال فکری داشته باشید. در سوره بقره آیه 170 میگوید :
✨وَ إِذا قِیلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما أَنْزَلَ اللهُ قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما أَلْفَینا عَلَیهِ آباءَنا أَ وَ لَوْ کانَ آباؤُهُمْ لا یعْقِلُونَ شَیئاً وَ لا یهْتَدُونَ.
👈اگر به آنها گفته شود که از آنچه خدا به وسیله وحی فرود آورده پیروی کنید، میگویند: خیر،
🤨ما همان روشها و سنتها را پیروی میکنیم که پدران گذشته خود را بر آن یافتهایم.
👈آیا اگر پدرانشان هیچ چیزی را فهم نمیکردهاند و راهی را نمییافتهاند باز هم از آنها پیروی میکنند؟!
{ #استاد_مطهری ادامه دارد 💫 }
پروانه های وصال
✨ راههای لغزش اندیشه 💯 💯 و منابع تفکر از منظر قرآن 💫 ( قسمت ششم ) زیبا🌷 ❗️قرآن یادآوری می
راههای لغزش اندیشه 💯
💯 و منابع تفکر از منظر قرآن 💫
( قسمت هفتم ) زیبا🌷
🔷5. شخصیتگرایی
یکی دیگر از موجبات لغزش اندیشه، گرایش به شخصیتهاست.
🌀شخصیتهای بزرگ تاریخی یا معاصر از نظر عظمتی که در نفوس دارند بر روی فکر و اندیشه
🧠و تصمیم و اراده دیگران اثر میگذارند و در حقیقت، هم فکر و هم اراده دیگران را تسخیر میکنند.
👤دیگران آنچنان میاندیشند که آنها میاندیشند و آنچنان تصمیم میگیرند که آنها میگیرند؛
👈دیگران در مقابل آنها استقلال فکر و اراده خود را از دست میدهند.
✨قرآن کریم ما را دعوت به استقلال فکری میکند و پیرویهای کورکورانه از اکابر و شخصیتها را موجب شقاوت ابدی میداند؛
⚠️لهذا از زبان مردمی که از این راه گمراه میشوند نقل میکند که در قیامت میگویند:
🔍رَبَّنا إِنَّا أَطَعْنا سادَتَنا وَ کبَراءَنا فَأَضَلُّونَا السَّبِیلَا
🤲پروردگارا! ما بزرگان و اکابر خویش را پیروی و اطاعت کردیم و در نتیجه ما را گمراه ساختند.
📚انسان و ایمان، ص 64، الی 69
{ #استاد_مطهری ادامه دارد 💫 }
🔷🔸🔹🔸🔹🔸🔷
⚜امام حسن عسکری علیه السلام فرموده اند که: رسول اکرم صلی الله علیه و آله به امیرالمومنین علی علیه السلام فرمودند:
⚠️"ای علی، بر تو باد به #نماز_شب بر تو باد به نماز شب، بر تو باد به نماز شب و هرکس نماز شب را سبک بشمارد از ما نیست!
✨⚡️✨⚡️✨
⚠️کسی که نماز شب نخواند، نمی تواند سیر الی الله کند.
⚜حضرت آیت الله ابطحی
🔹قبل از خواب اعمالمان را محاسبه کنیم🔹
💕❤️💕❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼خـدایا...
💫به عشقت،
🌼پرده ی صبح را...
💫از پنجرهی احساسم که،
🌼رو به بیکرانه های آسمان
💫و دریای توست باز میکنم...
🌼و آرامش را،
💫از نور تو،
🌼تمنا میکنم.....
🌼 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
💫 الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌸🍃
🌸پروردگارا
🌾در آخرین روز فصل بهار
🌸کمک کن تمـام مشکلات
🌾دوستان و همه عزیزانمان
🌸پایان یابد تا جز لبخنـد
🌾آنها چیزی نبینم و تمام
🌸لحظه هایشان را پرکن
🌾از شـادی , و آرامـش
🌸و برای همـه خیر و برکت
🌾و سـلامتی عطا بفـرما
🌸آمیـن
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 خرداد به انتها رسید
💕منم از خدا میخوام
🌸غم هاتون
💕غصه هاتون
🌸مشکلات تون
💕گرفتاری هاتون
🌸یواش یواش رو به پایان باشه
💕ان شاءالله
🌸تقدیم به دوستان گلم
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگویند تقوا از
تخصص لازم تر است،
آنرا میپذیرم، اما میگویم:
آنکس که تخصص ندارد
و کاری را میپذیرد،
بیتقواست.
(شهید مصطفی چمران )
۳۱ خرداد سالروز شهادت چریک
دانشمند، شهید مصطفی چمران
روحش شاد و یادش گرامی 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸پنجره صبح
💗گشوده شده
🌸نسیم می وزد...
💗آمده تا سلام گو باشـد
🌸ســـــــــلام
💗صبحتون پراز اتفاقات قشنگ
🌸روزتون پر از موفقیت...
🌸صبح آخرین روز
💗خرداد ماهتون سرشاراز آرامش
🌸🍃
✨🌹✨
💞 سلام امام زمانم 💕
مولاے من
چشم وجودمان
خیره بہ نورِ حضور شماست
و دست استغاثہ
و روے حاجتمان
متوسل بہ درگاهتان
تا خداوند طلعت رشیدتان را
بہ ما بنمایاند.
✋ #السلام_اے_حضرت_عشق
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان عج
🌷🍃
آرامش آدمهاباارزش ترین
حس دنیاست
براتون یک دنیاآرامش
ویک دنیاتندرستی،
ویک عالمه
خوشبختی وبرکت..
ازخدای بزرگ خواستارم
لحظه هاتون پرازعطرگل.!!
پر ازحس خدایی
💕❤️💕❤️
حضرت امام صادق عليه السّلام میفرماید
📢 پدرم عليه السلام مرا به سه چيز ادب آموخت و از سه چيز نهى ام فرمود
🍁سه نكته ادب اين بود كه فرمود:
🍁فرزندم! هركس با دوست بد بنشيند ، سالم نمى ماند
🍁و هر كس گفتارش را كنترل نكند ،
پشيمان مى شود ،
🍁و هر كس به جايگاه هاى بد وارد شود ، موردبدگمانى قرار مى گيرد
🍁و آن سه چيز كه مرا از آن نهى فرمود:
🍁دوستى با كسى كه چشم ديدن نعمت كسى را ندارد،
🍁و با كسى كه از مصيبت ديگران شاد مى شود
🍁و با سخن چين.
📝 تحف العقول ، ص 376 🌱