eitaa logo
پروانه های وصال
9.4هزار دنبال‌کننده
33.1هزار عکس
27.6هزار ویدیو
3.2هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
🌠☫﷽☫🌠 حاج اسماعیل از اسرائیل چه خبر؟ 🔴 تا اینجای کار فقط پاکپور ورود کرده و داره حمله میکنه و اینجوری مقرهای تروریست ها رو شخم زده 🔹وای به روزی که دست به کار بشه 🔹شخم زدنی‌ به بزرگی آرامکو و عین الاسدِ عین الخاکستر شده در راهه، شخم زدنی به بزرگی نابودی بونهام ریچارد در راهه، شخم زدنی به بزرگی ساقط شدنِ هواپیمای حاملِ سران سیا در راهه 🔹وای به روزی که حاجی زاده و با هم عملیات انجام بدن سیلی های سختی در راه است... ؟؟! به گفته ی یکی از تئوریسین های آمریکایی، جمهوری اسلامی خیلی پر حوصله است،، اما ما خیلی منتظریم ... قوی 🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#عبور_از_لذتهای_پست 32 🔶ما میخوایم به جایی برسیم که دیگه ما نباشیم و همگی او بشیم....💗 🔰برای رسید
33 🔶 " ترکِ لذّت(لذت پست) "🔶 🔰رنجِ ترکِ لذت،اگر چه سخت هست اما وقتی واردش میشی و شروع میکنی برخی لذت های حرام رو ترک کنی :👇 آروم آروم میبینی انگار زیاد هم سخت نیست! 😊 انگار خیلی شیرین هم هست😌 🌸⭕️🌸 ☘در بلا هم میچشم لذاتِ او ماتِ اویم ماتِ اویم ماتِ او.... ➖یه مدت که شروع میکنی به مبارزه با هواهای نفسانیت↓ 👈احساس میکنی که "در آغوشِ خداوند متعال" وارد شدی...😍 🔹🔹🔹💖🔹
آدم منفی‌ها چاه انرژی‌اند . آن‌ها مانند افراد مریض و بیماری هستند که مرضشان به شدت واگیر دار است . ممکن است بعضی‌ از این به شدت منفی‌ها افراد فامیل و حتی دوستان صمیمی‌ات باشند ، فرقی نمی‌کند . به عنوان یک اصل بپذیر که منفی نگاه کردن به دنیا ، بزرگترین ضربه‌ای است که یک فرد می‌تواند به خودش و آدم‌های اطرافش بزند . قانونی که باید رعایت کنی حذف یا نهایتا محدود کردن روابط خود با این افراد است . "قانون نشست و برخاست فقط با مثبت‌ها " می‌گوید با آدم‌هایی رفت و آمد و نشست و برخاست کن که : -تو را واقعا دوست دارند . -تشویقت می‌کنند . -به تو انگیزه می‌بخشد . -دلگرمت می‌کنند -و از همه مهم‌تر تو را خوشحال می‌سازند . 🍁🍂🍁🍂
پروانه های وصال
☀️ دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت١٢ فاطمه خنديد:  - باتو نيست! ناراحت نشو! اين بازي هارو در آورد تامن بشين
☀️ ☀️ 🔸قسمت١٣ انگار مي‌خواست كه از فشاري، چيزي فرار كند. ولي، راحله قصد كوتاه آمدن نداشت. - ببينين! واقعاً موقعي كه پدر يا قيم يه دختر بتونه دخترش رو بدون اجازه اون، به كسي وعده بده يا وادار به ازدواج كنه و در ازاش پول يا جنس دريافت كنه، اون دختر چه فرقي با يه برده داره؟ يا مثلا وقتي زني بعد از مرگ شوهرش به ارث برسه و اقوام شوهرش حق داشته باشن با پرداخت كمي پول اون رو به كس ديگه اي واگذار كنن، اين زن برده نيست؟ سميه گفت:  - خب اينها چه ربطي به ما داره؟ مگه ما الان داريم تو چنين وضعيتي زندگي مي‌كنيم؟ - نه! من الان راجع به خودمون تنها حرف نمي زنم. من دارم راجع به ظلم تاريخ حرف مي‌زنم. من دارم مي‌گم در طول تاريخ و در همه جاي دنيا، در تمام اقوام، زن هميشه مظلوم بوده و حقوقش پامال شده! بحث به جاي حساسي رسيده بود. من و عاطفه بر عكس روي صندلي نشستيم تا راحله و فهيمه را هم ببينيم. فهيمه گفت: _ مثلاً مي دونستين كه تو قسمتي از تمدن ايران، زن جزو چارپايان باركش محسوب مي‌شده. تمام شغلها و كار‌هاي سنگين به دوش او بوده، ولي حق نداشته با شوهرش يك جا سكونت كند و غذا بخوره! عاطفه گفت:  _ ايران خودمون؟ فهيمه گفت:  _ بله، همين ايران خودمون! البته نه اين كه فكر كني فقط تو ايران از اين خبر‌ها بود. نخير! اوضاع بقيه جاها صد  درجه از اين جا بدتر بود. مثلاً تو استراليا زن رو بعنوان حيوون اهلي مي‌دونستن كه فقط مي‌شه براي دفع شهوت و توليد مثل ازش استفاده كرد. يا اينكه روز سوم مرگ شوهر، زن جزو اموال برادر شوهر به حساب مي‌اومد. تو هند هم زن‌ها حق نداشتند اسم شوهرشان را صدا بزنن. فقط مي‌تونستن اون‌ها رو بعنوان عالي جناب يا خداوندگار خطاب كنن. مرد هم زنش رو به عنوان خدمتكار و كنيز صدا مي‌كرد. راحله همان طور كه هنوز سرش تو مجله اش بود، گفت:  - بابا! تا همين چند سال پيش، توي هند وقتي مردي مي‌مرد و مي‌خواستن جنازه اش رو خاكستر كنند، زنش بايد خودش رو پرتاپ مي‌كرد توي آتيش جنازه شوهرش، و گرنه از طرف جامعه و خانواده خودش طرد مي‌شد. عاطفه دستش را به اين طرف و آن طرف تكان داد. - پس به هر جا كه روي، آسمون همين رنگه. اين يك جمله را با حالتي شاعرانه گفت. فهيمه هم دلش نيامد او را از حس در بياورد. پس بازهم گفت تا عاطفه بيشتر توي حس برود. - توي آفريقا وقتي مرد مي‌خواست سوار اسب بشه، زن موظف بود برايش ركاب بگيره. توي چين رسم بود كه مرد مقروض، به جاي طلبش، زن و دخترش رو به طلبكار بده. يا مثلاً گوشت خوك و مرغ مخصوص مردها و خدايان بود، حتي عده اي مي‌گن كه عامل گرايش به مسيح در زنان "پولينزي" اين بود كه در مذهب مسيح به زن‌ها اجازه خوردن گوشت خوك داده مي‌شد. عاطفه صورتش را در هم كشيد:  - حالا گوشت قحطي بود؟ آخه گوشت خوك هم تحفه اس. همين جامعه و خانواده‌هاي ما رخ مي‌ده كه صد پله از اين كارها بدتره. - منظورت چيه؟ يعني تو مي‌خواي بگي كه امروز هم مردها، زن‌ها رو در بند كردن؟ - ممكنه در ظاهر اين طور نباشه، ولي اين دليل تموم شدن قصه مظلوميت زن نيست. مجله اش را بست و صدايش را بلند تر كرد:  - اگه تا ديروز اين جسم زن‌ها بود كه در اسارت مردها به سر مي‌برد، امروز اين روح و روان دخترها و زن‌ها ست كه در اسارت و زورگويي و خود خواهي ‌هاي مرد هاست. سميه خنديد:  - شعار مي‌دي؟ راحله حسابي جوش آورد:  - شما يا خود تو به اون راه مي‌زني، يا اينكه واقعاً چشمهاتو به روي واقعيت بستي و اين مسائلي رو كه هر روز توي جامعه و دوروبر ما رخ مي‌ده، نمي بيني؟ همين حالا به هر كدوم از اين بچه‌ها كه بگم، مي‌تونه صدتا، هزارتا مورد از اين زورگويي و فشارهايي رو كه مردها و خانواده‌ها بر زنها و دخترها مي‌آرن، بگه! مگه نه بچه ها؟  ادامه دارد....     •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈• رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت١٣ انگار مي‌خواست كه از فشاري، چيزي فرار كند. ولي، راحله قصد كوتاه آمدن ن
☀️ ☀️ 🔸قسمت١٤ بچه‌هاي دوروبر فقط سرشان را تكان دادند. معلوم نشد تاييد بود يا انكار، سميه پوزخندي زد:  -گفتم كه حرفهاي شما همه اش شعار و ادعاست راحله خانم! هيچ كس حرف رو تا ييد نكرد. راحله چند لحظه مكث كرد. انگار مي‌خواست كمي خودش را كنترل كند. - كدومتون مي‌تونين همين الان، يه مورد از مسائلي رو كه به سر خودتون اومده يا با چشمهاي خودتون ديدين، براي سميه خانم تعريف كنين تا باورش بشه. بازهم سكوت. همه سرهايشان را پايين انداختند. فكر مي‌كنم فهيمه بود كه چيزي را هم زير لب زمزمه كرد، عاطفه خواست حرفي زده باشد: - بله! اين همه دانشجوي دختر نابغه و دانشمند و تيزهوش رو عوض هواپيما، دارن با اتوبوس مي‌برن مشهد! راحله نگاه تندي به عاطفه كرد. عاطفه فوراً حرفش را خورد. شايد همين جمله تمسخر آميز عاطفه بود كه باعث شد راحله آن قصه را تعريف كند. - خيلي خب! مثل اينكه هيچ كدومتون جرات حرف زدن ندارين. باشه! مهم نيست. من خودم اينقدر حرف براي گفتن دارم كه مي‌تونم تا آخر اردو براتون از اين قصه‌ها بگم و تموم نشه. ولي حالا فقط به يكيش گوش كنين: " يكي بود، يكي نبود، روزي روزگاري توي همين شهر تهرون، دختري زندگي مي‌كرد مثل بقيه دخترها كه اسمش ناهيد بود. اين دختر برعكس بقيه دوستهايش كه همه شون سرشون به بازي و شيطنت گرم بود، علاقه زيادي به مطالعه داشت. براي همين درسش خيلي خوب بود. گذشت و گذشت تا اين دختر به سال آخر دبيرستان رسيد. ناهيد كه ديگه حالا دختر خوب و قشنگي شده بود، هنوز هم مرتب و شبانه روز سرش توي كتاب و درسش بود و قصد داشت بره دانشگاه. تمام دبيرهاش به آينده اون اميدوار بودن. اما يه روز سرد زمستوني، زنگ خونه اونا به صدا دراومد و يه مرد و چند تا زن به خواستگاري ناهيد اومدن. دختر، اولش يكدندگي مي‌كرد كه مي‌خواد درس بخونه. البته از اون جوون بدش نمي اومد. به نظر، جوون مودب و سربه راهي بود. ولي دختر هم مي‌خواست بره دانشگاه. اما بشنوين از اون جوون كه سفت و سخت عاشق اين دختر شده بود. براي همين هم ول كن قضيه نبود" صداي پايي حواسم را پرت كرد. از پشت سرم بود، از جلوي اتوبوس. كمي به عقب برگشتم. فاطمه بود كه به سمت ما مي‌آمد. كمي خودم را جمع كردم. عاطفه را هم كشيدم طرف خودم. كمي جا بازشد و فاطمه كنار مانشست. " خلاصه اين كه جوون يه روز اومد خونه ناهيد و بهش قول داد كه بعد از ازدواج هم بتونه به درسش ادامه بده. دختر هم قبول كرد و عروسي سرگرفت. چند ماهي تا كنكور وقت بود. هروقت كه دختر درس مي‌خوند، شوهرش سعي داشت به او ثابت كنه كه اين كارها بي فايده است و بالاخره روز كنكور فرا رسيد. ولي، مرد از صبح در خونه رو قفل كرد و نگذاشت كه دختر به جلسه كنكور بره. دختر هر كاري كرد، مرد راضي نشد. مرد دوپايش را توي يه كفش كرده بود كه نمي خوام دانشگاه بري. از دختر التماس و اصرار، از مرد هم انكار كه راضي نيستم بري دانشگاه. ناهيد گفت كه قول قبل از ازدواج يادت رفته؟ ولي مرد قبول نكرد. گفت كه حالا نظرم فرق كرده. دختر گفت كه تو حق چنين كاري رو نداري. ولي مرد مي‌گفت كه حق دارم; چون شوهرتم و تو بايد به فرمان من باشي. من هم راضي نيستم كه دانشگاه بري. بله! و اين طوري شد كه شاگرد اول دبيرستان دخترانه كه اميد تمام مسئولان مدرسه اش و فاميلش محسوب مي‌شد، به خاطر نظر شوهرش از تحصيل و پيشرفت بازماند و مرد نه تنها نگذاشت كه اون دختر به تحصيلاتش ادامه بده، بلكه براي اين كه فكر تحصيل رو از سرش بيرون كنه، كتاب خوندن رو هم براي اون زن ممنوع كرد. " دفعه قبلي كه برگشته بودم فاطمه را ببينم، يك لحظه هم چشمم به عاطفه افتاد. حرفي نمي زد و به دقت گوش مي‌داد. دوباره برگشتم طرفش كه ببينم حالا در چه وضعي است، ديدم خيلي جدي و دقيق گوش مي‌كند. مثل اينكه متوجه نگاه من شد. چون سرش را آورد جلوتر و در گوشم گفت: - مي‌گم ولي فيلمش قشنگه، نه؟ هنديه؟! هيچ وقت نمي شد فهميدكه در چه حالتي ست! جدي يا شوخي. " مدتي بعد ناهيد بچه دار شد. بچه اش يه دختر بود. ولي زن راضي نبود، دلش نمي اومد يه بچه معصوم و بي گناه رو فداي خود خواهي‌ها و افكار شوهرش بكنه. براي همين هم ديگه بچه دار نشد. او از شوهرش قول گرفت كه ترتيب بچه فقط زير نظر او باشه و مرد چون مي‌خواست به هر وسيله اي شده ناهيد خونه نشين بشه قبول كرد. ناهيد احساس مي‌كرد براي درست تربيت كردن بچه اش به تجربيات ديگه اي احتياج داره؛ ولي شوهرش فقط اجازه رفت و آمد با مادر و خواهر شوهرش، و گاهي هم مادر خودش رو مي‌داد. ناهيد به تجربيات اون‌ها احتياج نداشت، چون شوهرش نتيجه چنين تربيتي بود كه او اصلاً خوشش نمي اومد. پس دور از چشمان مرد... ادامه دارد....     •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈• رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت١٤ بچه‌هاي دوروبر فقط سرشان را تكان دادند. معلوم نشد تاييد بود يا انكار،
☀️ ☀️ 🔸قسمت١٥ پس دور از چشمان مرد، شروع كرد به كتاب خوندن. همين وصال دوباره ناهيد و كتاب هم بود كه عشق و اشتياق قديمي به تحصيل و مطالعه رو در اون شعله ور كرد. ولي او كه حالا خودش موقعيت استفاده از چنين موهبتي رو نداشت، سعي كرد تا تمام شور و اشتياق به كتاب و مطالعه رو در وجود دخترش بدمد. بله! بالاخره اون بچه روز به روز بزرگ تر شد و پدرش پيرتر. اون بچه در اثر نوع تربيت مادرش و كتاب‌هايي كه در اختيارش قرار مي‌گرفت، عاشق كتاب و مطالعه شد. زمانه هم عوض شده بود و پيرمرد ديگر مانعي سر راه دخترش ايجاد نكرد. دختر توي دانشگاه قبول شد و از همان روزها تصميم گرفت كه هر چه در توان داره، عليه اين ظلم و ستمي كه به زن‌ها مي‌شه مبارزه كنه. » راحله نفس عميقي كشيد. چند لحظه مكث كرد و بعد با وجود بغضي كه صدايش را گرفته بود ادامه داد:  - خب بچه ها! اون دختر منم و اون زن شكست خورده يا ناهيد، مادرمه! فكر مي‌كنم حالا منظورم رو از ظلم به زن‌ها و دخترها، حتي در اوضاع امروز، فهميده باشين. سكوت عميقي فضاي بين بچه‌ها را پر كرده بود بود. همه بچه‌ها سرشان را فرو برده بودند ميان شانه هايشان و به جلوي پايشان كردند. انگار آن‌ها بودند كه به جاي آن مرد شرمنده شده بودند. به نظر مي‌آمد سميه هم متاثر شده است. مثل اين كه خجالت مي‌كشيد به راحله نگاه كند.  - همه ما خيلي متاسفيم كه مي‌شنويم چنين اتفاقي توي جامعه ما مي‌افته. من با شنيدن اين سرگذشت، ياد حرف‌هاي يكي از اساتيدم افتادم كه يادمه توي يكي از سخنراني هاش چنان راجع به مظلوميت زن و ظلمي كه در طول تاريخ به اون شده حرف زد، كه من به گريه افتادم. نگاهش كردم. گريه كه نه، ولي چيزي، ته رنگي از ناراحتي در گلويش بود. لحظه اي صبر كرد. فقط صداي قرچ قرچ شكستن انگشت‌هاي راحله مي‌آمد. - فكر مي‌كنم شماها هم با من هم عقيده باشين چيزي كه به ناهيد ظلم مي‌كرد فقط مردي با عنوان شوهر نبود، يعني شايد خود اون مرد هم بي تقصير باشه. خود راحله خانم هم گفت كه اين نوع تفكرات و نظريات اون مرد، حاصل تربيت ساليان زياد خانواده اش بود. خانواده اش چطوري چنين نظرياتي رو پيدا كردن؟ خودش به عوامل زيادي بر مي‌گرده كه جامعه هم در به وجود آوردن اين مسائل بي تقصير نيست. راحله چيزي نگفت. فقط مجله اي را لوله كرده بود، مي‌كوبيد كف دست چپش.  فهيمه من و مني كرد و گفت:  - منم حرف‌هاي فاطمه خانم رو قبول دارم. اصلاً ببينين اين مشكلاتي كه راحله درباره اش حرف زد، مشكلات فردي بود؛ يعني مشكلي بود كه فقط براي بعضي از افراد پيش مي‌آد و توي همه خانواده‌ها نيست. همين طور كه در خانواده ما چنين مسائلي نبود. اين مشكل در ارتباطات بين دو فرد خاص وجود داشته. ولي مسئله اين جاست كه تازه اين « همه » مشكل ما نيست. از مشكلات فردي كه بگذريم كه در انواع مختلفش وجود داره و قصه راحله يكي از انواع اون بود، بخشي از مشكلات ما برمي گرده به مشكلاتي كه در ارتباط با جامعه داريم و براي همه هم مشتركه. راحله كه كمي آرام تر شده بود و ديگه بغضش فرو نشسته بود، آخرين ذرات اشكش را پاك كرد و سرش را تكان داد. - درسته! آفرين فهيمه جون! فكر مي‌كنم شدت و وخامت اون مشكلات هم در مجموع تاثيرش كمتر از مشكلات فردي نباشه. - ببينيد! اولين مشكل و بزرگ ترين مشكل مادر راحله چي بود؟ محدوديت در انتخاب. يعني انتخاب آينده اش، انتخاب سرنوشتش، انتخاب راه زندگيش دست خودش نبود. تا قبل از ازدواجش دست پدرش و بعد از اونم دست شوهرش بود. - مي‌دونين كه اين مشكل فقط منحصر به من و مادر من نبوده. به نظر من اين مشكل همه ماست.  ادامه دارد....     •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈• رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥واقعا مؤمن هستیم یا داریم ادا درمیاریم؟ ✍استاد مسعود عالی 🌸التماس دعای فرج ان شاءالله🌸 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق سیدتنا حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غیبت یعنی چی؟! 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌸التماس دعای فرج ان شاءالله🌸 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق سیدتنا حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊