eitaa logo
پروانه های وصال
9.4هزار دنبال‌کننده
33.1هزار عکس
27.7هزار ویدیو
3.2هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٦٦ مگه خونش از خون امام حسين (ع) رنگين تره؟ بالاخره هم نميدونم چي بود كه
☀️ ☀️ 🔸قسمت٦٧ - پس اين عكس مال همون روزه؟ دستش را كرد توي كيفش. وقتي آورد بالا، عكس در ميان انگشت هايش بود. - كدوم؟ اين؟ سرم را تكان دادم: - اوهوم. عكس را گرفت طرف من، با اشتياق آن را از دستش قاپ زدم. قبل از اينكه بتوانم با خيال راحت تماشايش كنم، فاطمه دوباره برگشت سمت حرم. نمي دانم چرا عادت داشت وقتي از برادرش حرف مي‌زد به حرم نگاه كند. - نه، اين مال دفعه آخريه. آخرين دفعه اي كه رفت جبهه. حواسم از عكس پرت شد: - اخرين دفعه؟ - اومده بود مرخصي. بي خبر و براي ۴۸ ساعت. آقا جون و خانجون هم اومده بودن مشهد. وقتي ديدم اومده خيلي تعجب كردم. هنوز وقت مرخصي اش نشده بود. تازه ۲۰ روز بود كه رفته بود. گفت كه خوب شايد قسمت اين طوريه ديگه، گفتم دفعه ديگه ان شاالله. فصل هفدهم روز آخر طرف‌هاي عصر اومدن دنبالش. گفتم: ( (كاش يه روز ديگه مونده بودي، آقا جون و خانجون فردا مي‌آن. ) ) گفت كار داره و بايد بره. اين بار من به جاي خانجون قرآن روي سرش گرفتم. براش توي كاسه چيني آب و گلبرگ محمدي ريختم و بدرقه اش كردم. دم در باز هم سرش را پا يين انداخت. گفتم: ( (باز هم كه سرت رو پايين انداختي! ) ) گفت: ( (حلالم كن فا طمه! ) ) يكهو چيزي توي دلم خالي شد. گفتم: ( (تو هيچ وقت از من حلاليت نمي خواستي؟ ) ) همان طور كه سرش گفتم: ( (پس بگير! ) ) و كاسه آب را پاشيدم طرفش! فقط دو قدم با من فاصله داشت. تقريبا همه آبها رسيد بهش و خيس شد خيس خيس! خنديد و بعد صداي كليك دوربين را شنيدم. دويتش بود كه ازش عكس انداخته بود. از همان پشت در هم صداي شادمان خنده آن‌ها را مي‌شنيدم. ولي مطمئنم ان‌ها صداي گريه من را نشنيديد. فاطمه كمي مكث كرد: - علي رفت براي هميشه! صورتم از حرارت داغ شده بود. دلم مي‌تپيد، مثل اين كه چند كيلومتر دويده باشم، نمي دانستم آخرين سوالم را بپرسم يا نه؟ از جوابش وحشت داشتم. كسي در وجودم نهيب مي‌زد كه نپرس! نپرس اين سوال آخر را. با خودم فكر كردم، آخرش كه چي؟ براي هميشه در اين شك و ترديد با قي بمانم؟ ولي اگر گفت ( (نه) ) چه؟ چگونه مي‌خواهي اين جواب را باور كني؟ باز هم گفتم كه از واقعيت نمي شود فرار كرد! بپرس تا مطمئن شوي كه او مثل تو تنها نيست. سعي كردم حرفي بزنم. نمي شد! چيزي راه گلويم را بسته بود. به زحمت از ميان ان مشت ترس و اضطراب راهي باز كردم براي حرف زدن. براي اخرين سوال: - ديگه بر نگشت؟ نگاهش از روي گنبد ليز خورد. ارام و خونسرد. ليز خورد و آمد پايين. چرخيد به سمت من. تا اين كه رسيد به من. ديگر حتي اگر جواب هم نمي داد، من جواب را نمي دانستم. ولي او هيچ سوالي را بي جواب نمي گذاشت. - چرا بر گشت! زودتر از هميشه، بر خلاف هميشه كه بي خبر وارد مي‌شد، اين بار اول خبر داد و بعد خودش آمد بعد از عمليات مرصاد بود. اين بار غريب نبود! همه مردم آمده بودند به پيشوازش جلوي مقدمش گوسفند كشتند. براي اين كه فقط دستشان به او بخورد، او را از همديگه قاپ مي‌زدند. اين بار روي شانه‌هاي مردم شهر آمد. مثل همه قهرمان ها. مثل همه كساني كه مردم دوستشان داشتند. هر چه فرياد زدم ( (آخه بذارين من هم ببينمش! ) ) آخه اون علي يه شهر بود. او و دهها علي ديگر كه انگار بر شانه‌هاي شه پرواز مي‌كردند. گفتم: ( (علي قرارمان اين نبود. تو ميان بر زدي. تو زودتر به هدفت رسيدي. من هم كمكت كردم. نكردم؟! پس من چي. ) ) گفت: ( (سهمت پيش حضرت زينبه! از خودشون بگير) ) البته اين را بعد‌ها گفت. دو هفته از بر گشتنش. اومد گفت: ( (نگفتم تنهات نمي ذارم! حالا باور كردي؟ ) ) و من باور كردم. همان روز كه از خواب بلند شدم، رفتم سر اون صندوق چوبي قديمي. ادامه دارد.... •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈• رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٦٧ - پس اين عكس مال همون روزه؟ دستش را كرد توي كيفش. وقتي آورد بالا، عكس
☀️ ☀️ 🔸قسمت٦٨ دفتر مقاله هامون رو در اوردم و در ادامه آخرين صفحه مقاله ( (وداع با خورشيد) ) نوشتم كه بعد از وداع با خورشيد، هنگامي كه زينب قدم به درون خیمه نهاد، همه مطمئن شدند زينب تنها نيست، گويي حسين هم با او به ميان خيمه مي‌آمد. حسين با زينب بود! حتي در عصر عا شورا و حتي در ميان ان خرابه شوم. انگار اين حسين بود كه بر سر منبر خطبه مي‌خواند. انگار اين حسين بود كه كو كان را بر روي پاهايش مي‌خواباند و آن‌ها را آرام مي‌كرد و همين بود كه بعد از عاشورا كسي از كنار زينب تكان نمي خورد. زيرا حسين با زينب بود! ) ) تمام شد. آن مشت ترس و اضطراب، آن گره غم و نگراني از هم باز شد. باز شد و مثل يك كلاف طولاني از چشم‌هايم سرازير شد. نمي دانم اگر شانه‌هاي فاطمه نبود، كي آرام مي‌شدم. فقط سرم را گذاشتم روي شانه هايش و ديگر همه چيز را فراموش كردم. دست‌هاي فا طمه از دو طرف بالا آمدند و پشت سرم قلاب شدند. نمي دانم اگر علي اش با او نبود باز هم مي‌توانست اين قدر آرام باشد كه زلزله دل مرا هم آرام كند. ازخودم به خاطر ضعفم خجالت مي‌كشيدم. چه قدر زود از ميدان به در رفته بودم. اختلاف پدر ومادر مهم بود، ولي نه اين قدر كه من ترسيده بودم، نگران بودم. مگر فاطمه آدم نبود؟ برادرش، اميدش، همه پشت و پناهش رفته بود اما خودش هنوز قرص ومحكم بود. مثل يك منبع اميد امروز هم اولين بار بود كه اشكش را مي‌ديدم. آن هم فقط توي حرم. مثل همان موقع كه نشسته بود و خيره شده بود به درهاي حرم. از آنجا، از توي ايوان مسجد گوهرشاد، ضريح معلوم نبود. اگر جلوتر مي‌رفتي ومي رسيدي جلوي درهاي باز حرم، آن وقت ممكن بود ضريح را هم ببيني، اما ان موقع فقط درهاي باز حرم را مي‌ديديم و جمعيت زيادي كه صلوات گويان از در وارد و خارج مي‌شدند. اول من بودم كه سميه و عاطفه را ديدم. مي‌آمدند طرف ما، زيارتشان تمام شده بود. بلند شدم و رفتم كنار حوض بزرگ وسط صحن، نمي خواستم من را با صورتي اشك آلود ببينند! مشتي آب زدم به صورتم، احساس كردم كمي خنك شدم. آرام شدم. حرارت درونم كم شد. انگار نسيم خنكي توي سينه‌ام جاري شده بود. مشت ديگري از آب برداشتم. تصوير كبوتري را توي آب حوض ديدم كه پرواز مي‌كرد. سرم را بلند كردم. كبوتر چرخي زد و نشست روي گنبد. كاش من جاي او بودم. ياد زمزمه‌هاي سميه ( ( افتادم قربون كبوتراي حرمت! ) ) سرم را آورد پايين تا آب را به صورتم بزنم. آب‌ها از لا به لاي انگشت هايم ريخته بود. حيف! ولي هنوز یك حوض ديگر از آن بود. پس چند مشت ديگر از آن آب به صورتم زدم. اين قدر كه احساس كردم ديگر آرام شده ام. برگشتم جايي كه فاطمه بود. سميه و عاطفه هم كنارش ايستاده بودند. رفتم جلو و سلام كردم. سميه برگشت طرف من: - سلام مريم جان! زيارتت قبول. شايد چشم‌ها يم پف كرده بود. هرچه بود سميه نگاهش گرم تر و مهربان تر شد. اما عاطفه براي جواب سلامم، فقط سرش را تكان داد. آن قدر مشغول بود كه وقت جواب دادن نداشت. داشت تعريف مي‌كرد كه چگونه دستش را به ضريح رسانده است. هيجان زده بود. فاطمه فقط لبخندي به لب داشت. - اون وقت فكر مي‌كني اين طوري زيارتت قبوله؟ عا طفه بهش بر خورد: - مگه زيارت من چشه؟ ادامه دارد.... •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈• رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🔴 واکنش علی ضیا به حوادث اخیر : من لباس چرک هایم را در حیاط همسایه نمی شورم مرگا به من که با پر طاووس عالمی یک موی گربه وطنم را عوض کنم ..
📚داستان کوتاه در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ... او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت. و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛ تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ... یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟ ڪفاش گفت روزی سه درهم تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت: بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است! برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ... ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...! از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ... تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت، ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت: بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده. "خوشبختی چیزی جز آرامش نیست" 🍁🍂🍁🍂
2.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥شب جمعه هوایت نکنم می میرم! السلام علیک یا اباعبدالله السلام علیک و رحمة الله و برکاته 🎙میثم مطیعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
891.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫خـدایـا... 🍁چقدر لحظه های 💫با تو بودن زیباست است 💫الهی... 🍁مشگل گشای تمام 💫گرفتاریهای بندگانت باش 🍁مسیر زندگیشان را 💫همـوار کن 🍁و صندوقچه سرنوشت شان 💫را پرکن از سلامتی و آرامش 🍁شبتون آرام 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا