🤔 حالا فهمیدم چرا یه عده محکم به دنبال رفع فیلترِ نصفه و نیمهی #اینستاگرامِ اسراییلی در ایران هستند و میخوان همین هم نباشه!
حـــــــــــلّه✋
پ.ن
بازم میگید کسب و کارا رو خراب کردن با فیلتر؟
یارو اینستاگرام میدون جنگ اصلی دشمنه هر کی شاکی باشه از فیلترش خیلی ساده به داستان نگاه میکنه
.
پروانه های وصال
#ولایت 18 🔷 به محض اینکه یه نفر بخواد مذهبی بشه و "اهل مبارزه با نفس و تقوا" بشه، ✅ خداوند متعال
#ولایت 19
📌 یکی از مثال های تلخ در این زمینه، قاتلِ نامرد امیرالمومنین علی(ع) هست.
⭕️ ابن ملجم یه "بچه مذهبی" بود. شخصی بود که توی مدینه بزرگترین کلاس های قرآن و احکام رو داشت... 😒
🌺✍ امیرالمؤمنین (ع) به والی و حاکم یمن نامه نوشت و فرمود که ده نفر از بهترین های خودتون رو انتخاب کنید و نزد ما بفرستید.
🔷 اهل یمن اول صد نفر از خوبان خودشون رو انتخاب کردند و از بین اون ها 70 نفر و بعد هم 30 نفر رو جدا کردند.
🔸در نهایت ده نفر از بهترین ها رو انتخاب کردن و خدمت حضرت فرستادند.
وقتی این ده نفر به خدمت حضرت رسیدن، بهترینِ خودشون رو جلو فرستادن تا با حضرت صحبت کنه.
🔺اون شخص جلو رفت و شروع کرد در مدح امیرالمؤمنین صحبتای زیبایی بکنه.
وقتی صحبتاش تموم شد حضرت نام اون رو پرسید.
🔺اون شخص گفت: من ابن ملجم مرادی هستم...
🌺 اینجا بود که امیرالمومنین علی (ع) یه دستش رو گذاشت روی دست دیگرش و فرمود: " انا لله و انا الیه الراجعون...."
🕋🌷✨
⭕️ ابن ملجم گفت: آقا جان چیزی شده؟ چرا ناراحت شدید؟
🌷 حضرت فرمود: تو یه روزی در یه ماه رمضانی محاسنم رو به خون سرم خضاب خواهی کرد.......
💢 ابن ملجم آشفته شد و گفت: آقا به خدا من شما رو دوست دارم. مگه میشه؟ تمام دنیا فدای یه تار موی شما و...
🌹
پروانه های وصال
کمرم شکست ...نابودشدم ...بخاطرهمینه که ارسن اونجوری شده ...سرم رو به سقف گرفتم اشک جمع شدتوچشمام وز
هیچ حرفی نزد ..نشوندم رو تخت ...صورتش عصبی وخسته بود ..غم توصورتش داد میزد ...از تو
کمد اونجا یک شال برام اورد ..یک پتوی نازک دورم گرفت وجلوم ایستاد ..شال رو انداخت رو
سرم ..
داشت اماده ام میکرد محمد منصورم رو ببینم ..من نمی تونم ...دق میکنم ...جلوی لباسم از اشکام
خیس بود ..دارم دیوانه میشم ....
شال رو که سرم کرد فرق سرم رو بوسید وبلند کرد ...انقدر بی رمق بودم که نتونستم صاف
بایستم ورروزانو افتادم ...
بدون حرف بلند کرد ...خالی شده بودم ازهرحسی ..یخ بودم ...ازدراتاق خارج شد که دکتره امد
جلو وگفت :هراتفای بیته من مسولیتی ندارم ...
مسولیت ؟؟من ازاین به بعد باید مسئول بچه ای سندرومی ام باشم که پیری زود رس داره ؟؟...
چشمام سیاهی میرفت ..زمزمه کردم ارسن من میمیرم ..من نمی تونم ...
انگاری الل شده بود ...حرفی نزد ..محکم تراز دفعه قبل گرفتم ..
وارد بخش نوزادان که شدیم ...انگاری هوا کم داشت ...رسما بغلم کرد ..دید نمی تونم راه برم
...کل بخش ساکت بود ..خوشم نمی امد که سرپرستاره وبقیه زوم کرده بودن رومون ..م در که
رسید چنگ زدم بهبازوش گفتم :من نمی تونم ..برگرد ..لعنتی برگرد نمی خوام ببینمش ..دارم
دوینه میشم ...
بلندتر گفتم :الل شدی تو ..نمی خوام ببینمش ...من دق میکنم ...اصال شاید اشتباه شده ..اون بچه
ما نیست ...
با چشمای که ازاشک خیس بودن زل زد بود بهم وحرفی می زد ...با داد گفتم :لعنتی ..تقصیر توئه
....کر شدی ..نمی خوام ببینمش ...هرروز صبح باید ببینم چقدر چین وچروک افتاده به صورت
کوچولوش ....
کلوم از داد هام میسوخت ...صدای ارومی ومردونه ای امد که گفت :دخترم اروم باش ...اول ازهمه
باید خودت بااین موضوع کنار بیایی
زجه میزدم ...بی شرف درباز کرد ..بردم داخل ...از بغل ارسن بیرونم اورده بود ...ازبی حسی پخش
زمین شدم ..دست مردونه اش رو گرفت وگفت :خودت باید پاشی ...به درودیوار عروسکی نگاه
کردم..کلی بچه تو ستگاه بود ..اتاق دور سرم میچرخید ...خیره بودم به این دکتره که 61خورده ای
سن داشت وجلوم ایستاده بود ..دستشم طرفم دراز شده بود یک لبخندم هم داشت ...با لحن
ارامش گفت :مادرا اصوا بیتاب دیدن بچه شون هستن ...مگه هیمن چند لحظه پیش تو بخش ای
.سی.یو .روروی سرت نذاشتی که میخوایی ببینیش ..بلند شو
کمرم تیر میکشید ...من نمی تونم ...اما دلم میخواست بغلش کنم ..ببینمش ...دستمو گرفتم به
میله میزی که بود ...تموم وزنم رو انداختم رو میله وبلند شدم...سرم گیجه ام بدتر شده بود ..نمی
دونم چی شده بود که میخواستمش ...میخواستم ببینمش ...
دکتره با لبخند مهربونی نگاهم کرد ...یک دستگاه نشونم داد وگفت :اونه محمد منصورت ...برو
ببینش...
لب گزیدم ..تو دلم گفتم :یا فاطمه زهرا ...من نمی تونم ..من نمی تونم ..من بذل ..من ترسو ..من
عوضی ..من نمی تونم ..
خیره بود به دستگاه وبچه ای که دست وپاهاش رو تکون ..تکون میداد ...لبخند زدم ...یکی از
پشت سر گفت :برو ..برو جلو بغلش کن ...
اما پاهام رو انگاری قفل زده ودن ..دوباره نجوا کرد ..برو جلو ...برو بوش کن بچه ات رو ..ببوسش
...برو
قدمام کشیده میشد رو زمین ..یک قدم رفتم که خورد زمین ...اشک میریختم ...نه از زور ناراحتی
اززور این که بچه ام رو میدیدم ...فراموشکرده بودم مشکل داره ...کرخی پاهام اذیتم میکرد ..اما
نگاه کردن به اون دستگاه نیرو میداد بهم که برم جلو محمدمنصورم رو بچه ای سندرومی ا رو بغل
بگیرم ..چندزن هم از پشت سر میگفتن برو جلو ...
چشمام فقط زوم بود به دستگاه انگار هیچی رو نمی دیدم...تودلم صبر میخواستم از اهلل ...
رفتم جلوتر که دوباره باکرخی پاهام افتادم ...نجواها بیشتر شدن "برو جلو بغلش کن ...برو
منتظرته ..بازم بالبخند واشکی که ازروی ذوق میریختم بلند شدم ...جلوی دستگاهش افتادم زمین ...دستمو
گرفم به میله تخت وبلند شدم ...
صورتش سفید بود وقرمز ..سرش بی مو بود ..چشماش کامال باز بود ...بدنش لخت بود فقط
پوشک شده بود ...هنوز چیزیش تغییر نکرده بود ...چشماش سبزبودن ...لبخندم پررنگ شد
...دکتره بیرونش اورد وگفت :نمی خوای بگیریش ...
با لبخند نگاه کردم بهش که چشمامش رو بسته بود ....تند تند اشکام رو پاک کردم رو دستای
لرزونم رو بردم جلو که بگیرمش ...
بغلش کردم ..دستامم بی حس بود اما تالش کردم محکم بگیرمش که نیفته ازدستم ...اشکام تند
تند میریخت رو صورتش که گریه اش بلند شد ...
نگاه میکردم به ارسن که با لبخند نگاهم میکرد ....دکتره رفت بیرون وگفت :خوب که دیدیش بیا
اتاق من با همسرت ...بعد رفت ..تموم پرستار های ه که دم در بودن رو با خودش برد ..
۱۰۱
پروانه های وصال
هیچ حرفی نزد ..نشوندم رو تخت ...صورتش عصبی وخسته بود ..غم توصورتش داد میزد ...از تو کمد اونجا یک شا
تکونش دادمیکم که ساکت شد ...ارسن امد سمتم وجلوم ایستاد ...خم شدم پیشونی محمد
منصورم رو بوسیدم که ارسن نزدیک تر شد بهم وپیشونی منو بوسید که گفتم :اِبرو عقب بچه له
شد ..
زمزمه کرد وگفت :خیلی دوست دارم خیلی ...
به محمد منصورنگاه کردم ولبخندعمیقی زدم ..باید با مشکلش کنار میومدم ..نگاه کردم به صورت
عم بارش وگفتم :اینو چی ؟اینو دوست داری ؟؟..
بالبخند یواش همون طور که جلوم بود دوتاییمون رو بغل کرد وگفت :جفتتون رو میخوام ..خیلی هم
میخوام ..
چشمای سبز محمد منصورم رو بوسیدم وگفتم :برا زندگی بریم از تهران ..باشه ..
ارسن هم رو قلب محمد منصور رو بوسید وگفت :باشه ...فقط وقت بهم بده تا کارام رو درست کنم
...سپیده چقدر اروم نه ؟؟..نمی خوای شیرش بدی ..بسه هرچی بهش سرم قندی دادن ..شیر
خودت رو بده ...ببین گرسنه هم هست ها ...داره انگشست شصتش رو مک میزنه ...
خندیدم ومحکم بوسیدمش که جیغ گریه اش بلند شد ارسن هم خندید وگفت :خب یواش ..دوباره بوسیدمش یواش وگفتم :خب چیکار کنم ..بامزه است ...
یکم نگاهم کرد وگفت :چرا اینجوری میگی مامانشی ها ..
رو صندلی نشستم وگفتم :میدونم ...فکر شم نمی کردم انقدر بچه ارومی باشه ..
دکه های جلو لباسم رو بازکردم وگذاشتم شیره وجودم رو بخوره پسرم ...پسرم ؟؟؟...هنوز باورم
نمی شد ؟؟..سندروم پرو گریا ...پیری زودرس ...اروم سرش رو ناز میکردم واشک میریختم
وشیرش میدادم ...
خم شدم زیر چونه وگردنش رو بوسیدم ...سربلند کردم دیدم داره نگاهم میکنه ..با اخم گفتم :ادم
ندیدی ..
بالبخند نگاهم کرد وگفت :سپیده اگه خودتو ببینی ..چقدر مامان بودن بهت میاد کوچولوی من ...
لبخند زدم ..و
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:مامان اینا میدونند ؟؟..
دستی به موهاش کشید وگفت :زمانی که بی هوش شدی اکثریت امدن دیدن تو واین فینگیل
...ساراومجید ..نغمه واتور ..مامان بابایی خودم ...فکر کنم خاله ات امروز بیاد ...کلی هم کادو دادن
که همشون داخل ماشینه ...
سریع گفتم :ارسن اسم این بچه محمد منصور هست ومسلمونم میشه..بخوای نه بیاری ...من
میرم ..
نفس عمیقی کشید وچیزی نگفت...
نگاه کردم به محمد منصور اروم خوابیده بود ..یواش بوسیدمش وبلند شدم که ارسن گفت :بهتره
بریم پیش دکتره .....
به صورت کوچولوش نگاه کردم ..خداروشکر مثل بچه های دیگه بود ...سرم رو بردم زیر گردنش
وبوییدمش ...حس شیرینی رو داشتم ...پتوی عروسکی رو بیشتر کشیدم رو صورتش که سرما
نخورده ...ارسن یک دستش دور کمرم بود .با یکی هم صورت بچه رو ناز میکرد ..مثل دیونه ها از
خوشی با خودش میخندید ...
داخل اتاق دکتره شدم که با لبخند ایستاد واشاره کرد بشینیم ...خودمو واسه شنیدن خیلی چیزا
اماده کرده بودم..اما این که طاقتش رو دارم یا نه ؟؟نمی دونم ...با مکثی گفت :خب بهتره درباره
بچه اتون یک سری چیزارو بگم ...ببینید ..حرفام تلخ هست ..گس هست اما باید بدونید ...بیماری
پروگریا یکی از ناخوشایند ترین بیماری کودکان هست ودرمانی هم نداره ..در این بیماری اندام
های کودک زود پیر میشن ونشونه های پیری مثل ریزش مو ..چروک پوستی ..بیماری قلبی وپوکی
استخوان درشون بروز میکنه ...بطوری که بدنشون مثل یک پیر 01ساله میشه...عالیمشم پوست
شبیه اسکلروز موضعی هست ووقتی دوره نوزادی رو بگذرونند دیگر عالیمی که گفتم ظهور میکنه
...الزم بگم که بچه شما ..این یکسال اول زندگیش رو مثل بقیه طبیعی میگذرونه ...اما بعد روند
رشدشون کند شده ومحدودیت ,کچلی ووظاهر متمایزی پیدا می کنند ..ببینید ..میدونم زجر
میکشید اینا رو میشنوید ..میدونم دیگه طاقتش رو ندارید ...اما اخر زندگیشون با سکته مغزی ویا
قلبی ..مثل دیگر افراد پیر ....تو سن 21 سالگی از بین میرن ..چون اعضا بدنشون مثل یک پیر
01ساله شده ..
دستام شروع کرده بود به لرزیدن ...محمد منصورم تا 21سالگی زنده است ....من طاقت میارم
بعدش ..من همین االن دیونه نشم خیلیه ....دوست داشتم هرچی هست رو طرف دکتره پرت کنم
وبگم دهنشو رو ببنده ...طاقتم رسیده به صفر ...اما بی وجدان داشت میگفت همین طور ...یک
دفعه ارسن بلند شد ...که دکتره گفت :اقایی نائینی خواهش میکن به خودتون مسلط باشید ...شما
پدر مادر این بچه هستین وباید بدونید ...باید مرااقبت های زیادی رو داشته باشین ازش ..چون
یک مدت دیگه پوکی استخوان میگیره ...
یهو با داد گفت :اصال علتش چیه ؟؟...این بیماری لعنتی از کجاست ؟؟..
دکتره خونسرد گفت :اگه بخوام از نظر علمی بگم باید بگم که ..
این بیماری به دلیل یک جهش نقطه ای است که باعث ایجاد یک A Lamin غیرطبیعی می شود.
۱۰۲
پروانه های وصال
تکونش دادمیکم که ساکت شد ...ارسن امد سمتم وجلوم ایستاد ...خم شدم پیشونی محمد منصورم رو بوسیدم که ار
A Lamin یک پروتئین در اسکلت سلولی است که در سنتز DNA و RNA دخیل است. در این
بیماران ناحیه شناسایی که آنزیم الزم دارد تا A Lamin pre را به A Lamin تبدیل کند جهش
پیدا کرده است. پس A Lamin سنتز نمی شود و به جای آن A Lamin pre در دیواره هسته قرار
می گیرد و ساختار هسته و تقسیمات سلولی مشکل پیدا می کند. در این افراد آسیب DNA افزایش
پیدا می کند و دمیلیناسیون هیستون ها ایجاد می شود که منجر به کاهش هتروکروماتین می شود.
تشخیصبر اساس عالیم است و با تست ژنتیکی می توان تشخیص را تائید کرد
امیدوارم کامال متوجه شده باشین ...یک جهش کروزمی باعث این بیماری میشه ...
حس کردم دیگه جونی نمونده برام ..محمد منصور رو گذاشتم رو صندلی کنارم وتکیه دادم به
پشتی صندلی که ارسن سریع امد سمتم وگفت :سپیده جان ..سپیده ؟؟..
انگاری الل شده بودم ..خدیا توان بده بتونم کنار بیام باهاش ....دکتره امد جلوم وگفت :تو به
عنوان مادرش نباید کم بیاری یک مدت دیگه که این بچه رشد کنه ...مطمئنا تو جامعه اذیت میشه
اگر بخواد رفت وامد داشته باشه ..تو وپدرش باید لحظه به لحظه کنارش باشین ...نکه خودتون رو
بکشید کنار این بچه رو ول کنید به امان خدا ...تو اجتماع که بره باید خیلی مراقب باشید که
باحرفای دیگران ناراحت نشه ..چون دهن مردم رو نمیشه بست ...ازنظر روحی اون یک بچه است
..اما قیافه اش مثل یک پیره ...باید دربرابر همه حرفای که بهت میزنند ..بهش میزنند ..مقاوم
باشی ..میخوای یک وقت مشاوره ازبهترین همکارام رو برات بگیرم ...
انگاری زبونم لمس شده بود ...خیره بودم به دیوار سفید ..من ازاین باید ازش مراقبت میکردم
..دربرابر حرفای که خواهند بهش زند ..من چی باید بگم ؟؟...چطوری روحیه لطیف کودکش رو
خراب نکنم ...یعنی صورتش پیر01ساله میشه ؟..روح وروانش مثل یک بچه است ؟؟....
چشمام رو بستم وگفتم :من چیکار کنم ؟؟..
چشم باز کردم که لبخند پررنگی زد وگفت :واسش مادری کن با تمام عالقه ات ..نذار دوروز دیگه
که بزرگ شد حرفای که توجامعه خواهند زد بهش اذیتش کنه ..گوشه گیرش کنه ...تموم مهر
مادریت رو بذارواسه بچه ات ..توجه نکن که صورتش پیرمیشه ...اون یک بچه است ..مثل بقیه
بچه ها نیاز داره به توجه ..محبت ..بازی کردن باهاش وسربه سرش گذاشتن ...همگام بشو
باهاش نذاری تنها بمونه ..اون خودش کم کم بزرگ میشه ومشکلش رو میفهمه نباید بذاری
ازارش بده ...یک جوری رفتار کن که انگار یک چیز کامال طبیعی هست ...نباید نه خودت ونه بچه
ات رو از اجتماع دور کنی ..
با هق هق گفتم :چطوری ..یکی امد یک چیزی گفت ..چی بگم بهش ؟؟..هوم ..بگم داره دروغ میگه
تو پیر نیستی ..تو ....گریه نذاشت حرفام رو کامل بگم ...دکتره دستی تو موهای جوگندمیش کشید ودستمو محکم
گرفت وگفت :تو چقدر مظلوم ومعصوم میشی دختر ..هروقت گریه مینی همین طوری میشی ..اقای
نائینی چی میکشه پس ...اوه ..اوه ...بندم نمی خواد بیاد نه ؟؟..
سعی داشت با این جور حرفا حالمو تغییر بده ...پوزخند زدم ..حالم هیچ وقت دیگه تغییر نمیکنه
...یهو جدی گفت :بهتره بچه ات تو اسایشگاه های که مال کودکان خاص هست باشه ..تو عرضه
نداری ...
با داد گفتم :شما داری درمورد بچه من تصمیم میگیری ؟؟..اره دکتر ...بدم میاد از همه تون ...از
هرچی مرده ...نره ...مذکره بدم میاد ...
بچه ام و برداشتم ..شروع کردم به دویدن ...سریع داخل اسانسور شدم ودکمه رو زدم ..اگر ارسن
قبول میکرد جداییمون رو ..اگر انقدر سر دین خودش نمی موند شاید اول طالق میگرفتم ..یا اگر
مسلمون میشد ..کنارش میموندم واالن یک بچه سالم تو دستام بود ...نه سندرومی ...اما من همین
بچه سندرومی رو میخوام ...ازمردا بدم امده بود چون خود خواه هستن ...فکر میکنند هرچی رو
اراده کنند دراختیارشون هست وازادی دارن ...
رفتم تو محوطه بیمارستان وسربلند کردم وگفتم :خدایا چون به زور ازت میخواست بچه ام رو
اینطوری کردی ؟؟...میگن بازور نمیشه ازخدا چیزی حواست ...خوب چرا دادی که روز به روز که
بگذره من دق کنم ..نتیجه خودخواهی ارسن رو باید با به وجود امدن این طفل معصوم نشون
میدادی..اما شکر راضیم اگر من قراره بمونم با این بچه ...حاال که دادیش ..یک صبر حضرت ایوب
بده ..توان بده بتونم ازپسش بربیام ...
صدای سپیده سپیده گفتنش رو میشنیدم ..برگشتم عقب که دوید سمتمون وگفت :چرا اینجوری
میک...
هنوز حرف میزد که گفتم :میری کارای مرخص شدن منو میکنی ...بعد فردا هم میرم توافقی جدا
میشیم..متوجه ای دیگه ..حوصلحه هیچ حرف اضافه ای رو هم ندارم ..
برزخی نگاهم کرد وگفت :میفهمی چی داری میگی ؟؟...سپیده همین طوریش هم شرایط این بچه
خاص هست تو بدترش نکن ...یک مدت دیگه بزرگ میشه ..میدونی چی میکشه وقتی بفهمه حتی
مادرش حاضر نشده بزرگش کنه ؟
۱۰۳
♨️قبولی نماز
💠مرحوم حاج اسماعیل دولابی می فرمود:
🔸عمل خیری که خداوند توفیق انجامش را به تو داد، [مثل #نماز_شب و #مناجات و #زیارت] در قبول شدنش شک نکن.
اگر خدا نمی خواست قبول کند، توفیق انجامش را نمی داد. عبادات و طاعات خود را اگر کار خدا بدانی، دیگر در مقبول بودن آن شک نمی کنی.
📚 کشکول فرحزاد ، جلد ۱ ؛ صفحه ۲۵۱.
#امام_زمان
#شعبان
#میلاد_حضرت_علی_اکبر
❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قضای_نماز_شب👆
🌷 جوانِ رعنایِ حسین، علی اکبر ...
▫️عروس فاطمه امشب به پاس یاری قرآن
▫️برای سنگر الله اکبر ، اکبر آورده
▫️جوانان را بشارتده خدا از نسل پیغمبر
▫️برای جانفشانی بر جوانان رهبر آورده
🌷 فرا رسیدن سالروز ولادت سرو بوستان ایستادگی، حضرت علی اکبر علیه السلام و روز جوان مبارک باد ...
❤ آیةالله فاطمی(رحمت الله علیه)👇
❤ به نماز شب عادت کنیم، از آثارش قوی شدن، شاداب شدن است، حال و لذت انبیاء است، صحبت کردن با خداست.
❤ در نماز شب تو هستی و زمین، آسمان و خدا، این حالات انبیاء است.
❤ از آثار یکسره خوابیدن کسل شدن است.
❤ پیامبر اکرم(صلى الله عليه و آله) می فرماید: یا علی نماز شب بخوان که ۱۰ خصلت دارد، یکی اش تندرستی است.
❤بندگان خدا شب کم می خوابند و سحرگاهان را استغفار می کنند.
💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸دستهایت پرڪَل
💗آرامشت پاینده
🌸خنده ارزانی
💗چشمان پراز عاطفهات
🌸صبح همسایه
💗دیوار بہ دیوار دل پاڪت باد
🌸 روز، آغاز حیات است و امید
سلام صبح یکشنبه تون بخیر🌸
.🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی🌸🍃
🌸 الهی
تو می داني و ميتواني
چرا كه قادر متعالی و دانای جهانی
🌸بارالها
در لحظه لحظه ی زندگي مان
آرامش را نصيب قلبمان فرما
و مسير زندگانی مان را هموار ساز
🌸مهربانا
به ما قدرتی عطاء فرما
تا با تو از سد مشكلات و
خستگيها به راحتی عبور كنيم ..
🌸عزیزا
ما را در دل قلعه ی محكم ایمانت پناهمان ده
و بذر شادی و اميد و عشق را
در مزرعه قلبمان بكار و رشد بده
تا به تعالی و كمال دست يابيم
🌸 آمیـن
🌸🍃