eitaa logo
پروانه های وصال
9.5هزار دنبال‌کننده
32.9هزار عکس
27.2هزار ویدیو
3.2هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
4.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺کنایه مجری برنامه زندگی پس از زندگی به رسانه های داخلی و خارجی 🔹تجربه گر: ابتدا با آمدن به ایران به خاطر تصوری که از طریق رسانه ها و فضای مجازی از ایران داشتم مخالف بودم 🔹عباس موزون :رسانه های داخلی و خارجی خسته نباشید!
👤"مهراب قاسم خانی" خودشون دعوت به خشونت و اغتشاش و کشتار کردن، ولی حکومت رو متهم به خشونت میکنن. خودشون به نافرمانی قانون مملکت ( حجاب) دعوت میکنن و به عقیده اکثریت مسلمان کشور که به حجاب اعتقاد دارن بی توجه هستن ولی دم از احترام به عقاید میزنن. و در آخر باز هم سناریوی اسید پاشی مطرح میشه.
سلبریتی هایی که خودشون یک پای اغتشاشات بودن حالا شدن مدعی العموم
💠حکم افطار روزه به خاطر ضعف: 🌺 انسان نمى تواند به خاطر ضعف، روزه را افطار کند، ولى اگر ضعف او به اندازه‌ای باشد که معمولاً نمی‌توان آن را تحمّل کرد، مى تواند روزه را افطار کند و سپس قضای آن را بگیرد. 📚پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری
💠حکم روزه واجب معین(مثل ماه رمضان) کسی که مردد در گرفتن روزه می شود یا اینکه قصد می کند یکی از مبطلات روزه را انجام دهد؛ چیست؟ 🌺اگر در روزه‌ی واجب معین بین روز مردد شود که روزه را ادامه دهد یا نه و یا تصمیم بگیرد یکی از مبطلات روزه را انجام دهد ولی آن را انجام ندهد، بنا بر احتیاط واجب باید روزه را تمام کند و بعداً قضای آن را بگیرد. 📚 رساله نماز و روزه آیت‌الله خامنه‌ای/مسأله ۸۱۴
1.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖 🎥 🔅میخوای زندگیت عوض شه ؟ 🔰 # یا ابا صالح المهدی ادرکنی ❤ سلامتی‌امام‌زمان # صلوات🌹 《 اللهم عجل لولیک الفرج ♡》
🌷 آیت‌الله شهید : بزرگترین برکت ، پیراستن و دور کردن یا کاستن آلودگی‌ها از جانمان و از خلقیات‌مان است. اگر ماه رمضان بیاید و بگذرد و ما همان اخلاق ناپسندی باشد که داشتیم ماه کم برکتی برای ما بوده‌است. 📚 پایگاه اطلاع‌رسانی حفظ و نشر آثار شهید‌بهشتی 🍃🌸🌺🌸🍃
✨﷽✨ ✅از كجا دانستند؟ ✍ يكى از كوهنوردان مى گويد: در تمام مدت سال از منزلم تا بالاترين نقطه تپه اى كه در محيط زندگيم بود، راهپيمايى مى كردم. زمستان بسيار سردى بود، برف سنگينى زمين را پوشانده بود، از محلى كه رفته بودم بر مى گشتم، در مسير راهم در بالاى تپه حوضچه اى پر آب بود. گنجشك هاى زيادى هر روز پس از خوردن دانه به كنار آن حوضچه براى آب خوردن مى آمدند؛ آن روز سطح حوضچه را يخ ضخيمى پوشانده بود، گنجشك ها به عادت هر روز كنار حوضچه آمدند نوك زدند، سطح محل را يخ زده يافتند، ايستادم تا ببينم كه اين حيوانات كوچك ولى با حوصله چه مى كنند. ناگهان يكى از آن ها روى يخ آمد و به پشت بر سطح يخ خوابيد، پس از چند ثانيه به كنارى رفت، ديگرى به جاى او خوابيد و پس از چند لحظه دومى برخاست، سومى به جاى او قرار گرفت، همين طور مسئله تكرار شد تا با حرارت بدن خود آن قسمت را آب كردند؛ وقتى نازك شد با نوك خود شكستند آب بيرون زد، همه خود را سيراب كردند و رفتند؛ براستى اين عمل اعجاب انگيز چيست؟ از كجا فهميدند كه يخ با حرارت آب مى شود سپس از كجا فهميدند كه بدن خود آن ها حرارت مناسب را دارد و از كجا دانستند كه بايد اين حرارت با خوابيدن روى يخ به يخ برسد و از كجا فهميدند كه با خوابيدن يك نفر مشكل حل نمى شود، بلكه بايد به نوبت اين برنامه را دنبال كرد؟ آيا جز هدايت حضرت حق اسم ديگرى بر اين داستان مى توان گذاشت؟! 📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامی جلد 13 اثر استاد حسین انصاریان ‌🍃🌸🌺🌸🍃
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.» زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند. شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.» زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.» شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید. 🍃🌸🌺🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#ولایت 49 🔷 یه حرف درِ گوشی هم بهتون بگم: روزِ قیامت میگی مبارزه با نفس سخت بود و من نتونستم...! 😓
50 🌷 امام صادق علیه السلام در تفسیر آیه «الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ» امروز دین شما رو کامل کردم؛ فرمودند: ✨«الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ بِإِقَامَةِ حَافِظِهِ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی بِوَلَایَتِنَا وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً أَیْ تَسْلِیمَ النَّفْسِ لِأَمْرِنَا» ✨ 🔸مناقب آل ابیطالب/ ج ۳، ص ۲۳ 👈 یعنی "حافظ دین" رو که هست معرفی کردم و اینکه نعمتم رو براتون تمام کردم یعنی "نعمتِ ولایت" رو بهتون دادم💎👌 ✅ و اینکه حالا راضی شدم از دین اسلام یعنی "هوای نفست رو تسلیم امر مولا کن"💖 "اسلام حقیقی" که خدا راضی میشه اینه👆 🌹
پروانه های وصال
دنیا بود... پیش خودم هزارتا فکر داشتم... اینکه چجوری شد به حاج احمد گفتم عاشق فاطمه ام و اونو میخو
بینیشو باال کشید و گفت: هامون: همین که دیدمت و به حرفام گوش دادی خدارو شاکرم و ممنون توام.... امیدوارم به خاطر آزار و ترسی که بهت رسوندم منو ببخشی.... نگاه کرد توی چشمام... چشمای میشی رنگش مهربون و ملتمسانه بود، درست برعکس اون شب.... خیلی راحت این هامون جلومو باور کرده بودم.... با شرمندگی گفت: هامون: حاللم میکنی فاطمه خانوم؟؟؟ سرمو تکون دادم و قطره ی اشکم سر خورد روی گونم.... خوش به حالش که مطمئن بود آقا نگاهش میکنه.... خوش به حالش که شفا گرفته بود و خودش انتخاب کرده بود عوض بشه... گوشه ی چادرمو گرفت توی دستش و بوسید... بین گریه هاش گفت: هامون: خاک پاتم فاطمه.... بلند شد... پشت کرد بهم که بره.... صدام از ته چاه بلند شد.... با لرزشی که توش پیدا بود گفتم: من: آقا هامون... برگشت سمتم.... نگاهمو انداختم پایین و گفتم: من: خوشحال میشم همسر کسی باشم که آقا بهش نگاه ویژه داشته.... با تردید نگاهم کرد.... اشکام صورتمو خیس کردن.... برگشت سمتم و نشست رو به روم.... با ناباوری گفت: هامون: تو چی گفتی؟؟؟؟ یا خدا.... برگشت سمت ضریح و گفت: هامون: مخلصتم اربابم.... دوباره برگشت سمت من و با خنده گفت: هامون: اول مخلص خدا و ارباب بعدم مخلص شما.... حالم وصف نشدنی بود.... انگار دوباره متولد شده بودم... سبک و آروم... خوشحال و سر مست.... باورم نمیشد فاطمه و خانوادش انقدر راحت با این قضیه موافقت کنن.... روی ابر های توی آسمون قدم بر میداشتم... با اصرار من علی آقا قبول کردن قبل از رفتن توی حرم سید الشهداء عقد کنیم.... برای اولین بار از اینکه کسی رو نداشتم خوشحال بودم...!!! چون خودم میتونستم هر تصمیمی رو عملی کنم... با فاطمه رفتیم طال فروشی.... طال های پر زرق و برق عربی شده بود سوژه ی خنده ی جفتمون... بعد از چند ساعت وقت گذاشتن موفق شدیم یه حلقه شبیه به سلیقه ی ایرانی ها پیدا کنیم... هرچند که بهش قول دادم توی ایران هر مدلی خواست براش بگیرم اما اون معتقد بود همون حلقه قشنگ ترین حلقس و تا آخر عمرش نگهش میداره... جالب بود... فردا صبح ساعت9 هر دو کاروان پرواز داشتیم .... وسایلو جمع کردیم و تحویل کاروان دادیم... صبح روز بعد برای نماز و وداع راهی حرم شدیم و خیلی زود یه روحانی پیدا کردیم تا صیغه ی عقدو بخونه... اونم صبح زود....!!!! رو به روی ضریح آقا نشستیم کنار هم.... مثل خواب بود برام.... چه عقد شیرینی... میتونم قسم بخورم کسی به زیبایی ما ازدواج نکرده... ساده و در حضور آقا... بدون کوچک ترین تجمالتی.... صدای عاقد بلند شد النکاح و سنتی... و خیلی زود فاطمه بله گفت.... کل کاروان که حاال شاهد عقد ما بودن صلوات فرستادن و برامون آرزوی خوشبختی کردن... دست های ظریف فاطمه رو توی دست گرفتم... حس عجیبی که با گرفتن دست هیچ دختری پیدا نکرده بودم.... همسرم انقدر برام دوست داشتنی بود که با گرفتن دستش دگرگون بشم....!!! بی قراری می کردم برای دیدن یه تار موش... و اینکه ببینم آیا واقعا دختر چادری ها هم جاذبه و دلبری زنونه بلدن؟؟؟؟!!! حلقشو دستش کردم و این شد آغاز زندگی مشترک ما...من و فاطمه ۱۵