12.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لگیمات یه شیرینی عربی هست که جنوبیا ماه رمضون که میشه پای ثابت سفرهاشون هست. فقط صدای خرج خرج کردنش اونم با #شیره_خرما غوغا میکنه.😋
مواد لازم:
آرد ۳ لیوان
آب ۲ لیوان
ماست ۲ ق غ
خمیر مایع ۱ ق غ
گلاب نصف لیوان
نشاسته ۱ ق غ
زعفران بستگی به خودتون داره
شیره خرما
🌙
51.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸موادلازم:
🌱نشاسته ذرت۲ق غ
🌱آرد برنج۲ق غ
🌱شکر۴ق غ
🌱شیر۲لیوان
🌱بستنی وانیلی۱لیوان
🌱خامه صبحانه۴ق غ
🌱گلاب۱ق غ
🌱زعفران دم کرده به میزان دلخواه
🌸طرز تهیه:
🌼تمام مواد خشک رو با شیر مخلوط رو حرارت ملایم قرار داده مدام هم بزنید تا به غلظت فرنی برسه
🌼 بعد خامه ،گلاب وزعفران رواضافه مجدد هم بزنید ودر پایان حرارت خاموش بستنی رو اضافه کنید نوش جان😘
🌸میتونید هم گرم هم سرد سرو کنید.
🌷۵ مطلب مهم درمورداستغفار
🌷۱.استغفارفوائدزیادی دارد
مثل آمدن باران،مانع عذاب میشود.باعث تقویت مال واولاد و یاری خداوندمیشود.
🌷۲.استغفارکن اگرچه گناه نکرده باشی:
🌷فَاعْلَمْ أَنَّهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا اللَّهُ وَاسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ...۱۹محمد
🌷۳. برای مومنین استغفاربایدکرد:
استغفرلذنبک وَلِلْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ... (١٩)محمد ص
🌷۴.برای مشرکین نباید استغفارکرد:
🌷مَا كَانَ لِلنَّبِيِّ وَالَّذِينَ آمَنُوٓا أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكِينَ وَلَوْ كَانُوٓا أُولِي قُرْبَىٰ...(١١٣)توبه
ف🌷۵.استغفارنکردن،گشایش راتاخیرمی اندازد.
یونس ع اگراستغفارنکرده بودتاقیامت درشکم ماهی زندانی بود:
🌷فَلَوْلَآ أَنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ (١٤٣)صافات
🌷للَبِثَ فِي بَطْنِهِٓ إِلَىٰ يَوْمِ يُبْعَثُونَ (١٤٤)صافات
🍃🌺🌸🌺🍃
#یک_دقیقه_تفکر #سکوت
🔹 سعی کنید خودتان را به نقطه اي از بلوغ برسانید که
بدانید ، سکوت و ساکت ماندن، اکثر مواقع
خیلی قدرت بیشتری از جواب دادن دارد!
🔹یکی از راهکارهایی که میتواند به شما کمک کند،
که جلوی جر و بحث و مشاجره را بگیرید، اینست که،
اگر از جواب یا حتی با سوژه ایی که میشنوید موافق نیستید،
فقط نگاه کنید و سکوت کنید،
🔹اجازه بدهید سکوتتان جای شما صحبت کند،
که این سکوت پر از کلی حرفست!
🔹 همیشه سکوت به معنای رضایت نیست،
و طرف مقابل شما خوب میداند، سکوت شما از كدام دسته است.
🔹ولی همین سکوت شما باعث میشود،
پلها نشکنند، بی احترامی پیش نیاید، محیطی که درآن هستید دچار تنش نشود،
🔹و این را هميشه بدانید،
كه وقت دیگری شما میتوانید حرف و نظرتان را بگویید،
ولی به وقتش! مدل درستش،
در اوج آرامش و خونسردی!
🍃🌸🌺🌸🍃
خواجة بخشنده و غلام وفادار
✍درويشي كه بسيار فقير بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را ميديد كه جامههای زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر ميبندند. روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم.
زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. ميخواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان ميپرسيد آن ها چيزي نميگفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و ميگفت بگوييد خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را ميبرم و زبانتان را از گلويتان بيرون ميكشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل ميكردند و هيچ نميگفتند. شاه انها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه ميگفت: ای مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير.
🍃🌺🌸🌺🍃
#تلنگر ❗️
ببین یه سوال عقلی میخوام ازت بپرسم
حتما بخون ارزشش رو داره
💬 اگه یه نفر (اصلا دیوانه) بیاد بگه تو این لباسی که درآوردی یه مار رفته!
تو به حرفش توجه میکنی یا نه؟! 🤔
قبل از پوشیدن لباس رو چک میکنی یا نه؟!
اصلا من که از خیرش میگذرم!
🌀 حالا یه عده پیغمبر که همه اطرافیانشون و حتی دشمناشون میگفتن عاقل ترین و بهترین آدمای روی زمین بودن، اومدن گفتن این کارا گناهه و عذاب خیلی سختی داره ...😰
نماز و روزه و ....واجبه باید انجام داد
و یسری احکامِ دیگر
حالا به نظرت ما نباید حداقل احتمال بدیم راست میگن؟!🤔
اگه راست گفته باشن چی؟!
🌀 پس واسه چند ثانیه لذت دنیا و آخرتت رو خراب نکن... 😉
مراقب چشمات باش که بیچارت نکنه... 🤕
🌀 یه نکته : اونایی که فقط دنیا رو میخوان معلوم نیست به هر چی دوست دارن برسن 😏
ولی اونایی که آخرت رو میخوان هم به آخرت میرسن هم از دنیا تا حد زیادی استفاده میبرن 😍
رفیق یکم فکر کن خواهش میکنم 🙃
🍃🌺🌸🌺🍃
پروانه های وصال
#ولایت 54 ⭕️ اتحاد کار آسونی نیست. این که یه جمعِ بزرگی بخوان دور هم جمع بشن خیلی مشکله.... 👌 فقط
#ولایت 55
🔷 یه شخصی اومد خدمت امام صادق علیه السلام و عرض کرد: آقا جان ما صدهزار تا شیعه توی خراسان داریم. اگه دستور بدید همه قیام میکنن.
🗡⚔🛡🗡⚔️
🌹حضرت بهش فرمود: برو توی آتش این تنور!🔥
⭕️گفت: آقا جان حالا ما یه چیزی گفتیما!😅😰شما زیاد جدی نگیرید!
‼️😒
🌷 یکی از یاران خاص حضرت به نام هارون مکی وارد شد. حضرت بهش فرمود برو توی آتش!🔥🔥
ایشون بدون معطلی رفت توی آتش👌👏👏
💢 این بنده خدا مدام دلشوره داشت و حواسش به تنور بود. 🙄😒😢
🌺 بعد امام بهش فرمود: برو ببین حالش چطوره؟
اون مرد رفت و دید که هارون مکی وسط آتش به آرومی نشسته....😊💖
🌼
پروانه های وصال
بستن بند کفشش شد...خودش هم نفهمید چرا سنجاق پیکسلی که به بغل ال استار صورتی اش زده بود را باز کرد و
پریناز از سحر پرسید:این چشه؟ سحر اهی کشید و گفت:سهیلی جاشو عوض کرد و برد جلو نشوندش...هرچی رو میز
نوشته بود و میخواست از من بنویسه... شد کشک...حاال با من قهر کرده انگار تقصیر منه...ترانه ایستاد و با لحنی
عصبی گفت:من قهر کردم االن؟؟؟ شمیم:پس چرا عین ادم با ما راه نمیای؟ ترانه کوله اش را جابه جا کرد و
گفت:میخوام برم دستشویی...و با خنده و حرص کوله پشتی اش را در اغوش سحر پرتاب کرد.پریناز خنده اش
گرفت و سحر با غر غر عینکش را روی چشمش جا به جا کرد.اقای باقری با حرص فریاد زد:بچه های امیر اباد...
پس کجایین شماها؟؟؟ پریناز:االن میایم....ترانه صورتش را با دستمال خشک کرد و خواست حرفی بزند که یاد
صبح افتاد... پیکسلش را در ماشین سزاوار جا گذاشته بود... لبخند مرموزی روی لبهایش نشست موهایش را از روی
چشمش کنار زد و اهسته به سمت ماشین حرکت کرد.بقیه هم پشت سرش می امدند.سزاوار سالمشان را پاسخ داد و
ترانه بعد از کمی سکوت گفت:ببخشید... شما تو ماشین پیکسل پیدا نکردین؟؟؟ سزاوار:متعجب نگاهش کرد و
پرسید:چی هست؟ ترانه با لبخندی ادامه داد و گفت:یه چیز گرد کوچولو که مثل سنجاق سینه میمونه...یه عکس هم
روش داره...سزاوار پرسید:چه عکسی؟ ترانه: عکس پلِی...Play…و ساکت شد... لبش را به دندان گرفت .... چه
میخواست بگوید... ...boy Play ....صاف در چشمان سورن زل بزند بگوید.... ... boy Playنگاهی به
سزاوار انداخت و گفت:عکس یه... یه ...خرگوش سفید...سزاوار پوزخندی زد و گفت:اهان...ترانه با حرص
گفت:کجاش خنده داشت ...سزاوار:هیچ جاش... اما واقعا داشت از شدت خنده منفجر میشد... چهره ی ترانه حین
ادای یه خرگوش سفید دیدنی بود...دست در جیب کتش کرد و پیکسل را روی داشبورد ماشین گذاشت و
گفت:اینه؟ ترانه با حرص به او خیره شد و اهسته و زیر لب گفت:ممنون....سزاوار:خواهش میکنم...پریناز بی توجه
به حال ترانه که حس میکرد در عمرش اینقدر ضایع نشده است گفت:اقای سزاوار... لطفا شماره تلفنتون و
بدید...سزاوار از اینه به او خیره شد و گفت:برای چی؟ پریناز پوزخند پیروزمندانه ای زد و گفت:ممکنه صبحا مشکلی
پیش بیاد و ماها نتونیم بیایم... چطوری به شما خبر بدیم...سزاوار که خلع سالح شده بود گفت:اهان... باشه...پشت
چراغ قرمز ایستاده بود وکه پریناز و بقیه شماره ی سزاوار را یادداشت کردند.شمیم کاغذ کوچکی رو به سزاوار
گرفت و گفت:اینم شماره تلفن ماها.... اگه نتونستید یه روز بیاید... قبلش به ما خبر بدید...سزاوار اب دهانش را فرو
داد و کاغذ را گرفت...یاد حرف فرزین افتاد... خنده اش گرفته بود... سمانه اگر میفهمید شماره اش را به جز خودش
چهار دختر دیگر هم دارند..... او را سر و ته میکرد... کاغذ را داخل داشتبورد گذاشت...ترانه نفس عمیقی کشید...
پریناز ضربه ی خوبی به او زده بود... اما برای تالفی ضایع شدن کافی نبود... در افکارش میچرخید که شمیم
گفت:اقای سزاوار...سزاوار:بله؟ شمیم که وسط نشسته بود خودش را کمی باال کشید و گفت: اسم شما چیه؟؟؟
سزاوار لبخندی زد و گفت:اینقدر مهمه؟ شمیم:خوب..خوب... بله دیگه.... اخه میدونید....به جز شما یه اقای سزاوار
دیگه هم راننده هستن.... بعد ماها قاطی میکنیم...سحر زیر گوشش گفت:این چرت و پرتها چیه میگی؟ سزاوار
گفت:خوب...و منتظر بود تا شمیم ادامه دهد.شمیم اهی کشید و گفت:خوب اگه مشکلی پیش بیاد ما اسم شما رو
بدونیم که با اون یکی اقای سزاوار قاطی نکنیم...سزاوار: خوب اگه اسم اون یکی اقای سزاوار و بدونید دیگه قاطی
نمیکنید...من سزاوار هستم... ایشونم... حاال اسمش هرچی که هست رو به نام کوچیک صدا بزنید... اینطوری قاطی
هم نمیکنید...شمیم وارفت... پریناز خنده اش گرفته بود و سحر با اخم به او خیره شده بود و ترانه درکش میکرد
چقدر ضایع شدن بد است.سزاوار هم در دل جشن به پا کرده بود.... چهره های بق کرده ی انها دیدنی تر از هر فیلم
کمدی بود.پریناز اهسته گفت:میمیره اسمشو بگه...سحر:لابد اره... چقدر ادم مذخرفیه....اه...حالم بهم خورد...شمیم:متنفرم ازش...ترانه به سمت انها چرخید و با اشاره ی چشم پرسید:چی شده...پریناز هم اشاره
کرد:بعدا میگم...ترانه به حالت عادی نشست و نگاهی به ضبط خاموش انداخت و بی هوا پرسید:ماشین مال خودته؟
این پسر ارزش احترام گذاشتن را نداشت وگرنه از دوم شخص جمع استفاده میکرد...سزاوار متعجب گفت:بله؟؟؟
ترانه:مطمئنی ندزدیدیش؟ سزاوار بهت زده تر از قبل گفت:بله برای خودمه...ترانه:پس میتونی رادیوشو روشن
کنی...سزاوار سری تکان داد و گفت: رادیوش خرابه...ترانه که حرصش گرفته بود گفت:جدی... و دستش را جلو
۹
پروانه های وصال
پریناز از سحر پرسید:این چشه؟ سحر اهی کشید و گفت:سهیلی جاشو عوض کرد و برد جلو نشوندش...هرچی رو میز
برد و رادیو را روشن کرد....لبخندی زد و گفت:اِ.... دستم سبک بود.... درست شد...سزاوار با حرص و اخم به او نگاه
میکرد... دختر پر رو تر از او ندیده بود.ترانه که داشت فرکانس رادیو جوان را تنظیم میکرد گفت:پریناز فردا سی
دی من و بیار .... و رو به سزاوار گفت:اشکالی که نداره تو ماشین اهنگ گوش بدیم؟؟؟ سزاوار ماند چه بگوید... این
همه رو...نوبر بود...حرفی نزد...پریناز با لبخند گفت:حتما یادم میمونه....بعد از پیاده شدن دخترها به سمت دانشگاه
حرکت کرد... کالسش ساعت سه شروع میشد و االن ساعت سه و پنج دقیقه بود و با این ترافیک وحشتناک بعید
میدانست تا یک ساعت دیگر هم برسد.اگر این جلسه را هم غیبت میکرد دیگر باید قید امتحان ترم را میزد چون
اقبالی استادی نبود که به همین راحتی زیر حرفش بزند...وقتی میگفت بعد از سه جلسه غیبت صفر میدهم...یعنی
صفر میداد... اهی کشید و یک میلیمتر جلو رفت وقتی میگفت بعد از سه جلسه غیبت صفر میدهم...یعنی صفر
میداد... اهی کشید و یک میلیمتر جلو رفت.ارنجش را به پنجره تکیه داد و سرش را به کف دستش... به رو به رو
خیره بود... به ماشین ها... به ادم ها... و زندگی هایی که جریان داشت... حتی در میان این همه دود و غبار و
الودگی....-کی بهت اجازه داده بیای اینجا....و باز فریاد کشید:-مثل احمقها اونجا نایست....این بار نعره زد:-مگه با
تونیستم کره خر....گورتو گم کن... و لگدی را به پهلویش زد و دررا بست.ولی هنوز همانجا بود و لرزان به در بسته
خیره شده بود.... پهلویش تیر میکشید...چشمهایش پر از اشک بود اما نمیبارید... از شدت بغض داشت خفه میشد...
اما کاری نمیتوانست بکند...روی زمین میخزید... درد پهلویش امانش را بریده بود... خودش را به دیوار رساند و به
ان تکیه داد... نفس نفس میزد... بغض در گلویش چنگ انداخته بود.... نفسش بند امده بود... صداها در سرش
میپیچید و تصویر ها همه در جلوی چشمم مثل یک فیلم به نمایش در می امدند....چشمهایش را بست... پلکهایش را
محکم روی هم فشار داد ... اما تاثیری نداشت....هنوز میدید....با هر دو دستش گوشهایش را گرفت... اما باز هم
میشنید...میدید... میشنید... میدید...نفسش به شماره افتاده بود... حس خفگی امانش را بریده بود... بغض داشت او را
میکشت... چشمهایش میسوخت....در گوشهایش طنین زنگ یکنواختی می پیچید... کاری از دستش بر نمی امد...به
چه کسی پناه می برد...چه کسی صدایش را می شنید... جز خدا...در دل نام خدا را فریاد زد...فرزین اهسته زیر
گوشش گفت:اوقور به خیر...میخواستی نیای اصال....سزاوار با اخم گفت:تقصیر اون چهار تا جونوره که اخرین نفر از
مدرسه میان بیرون....فرزین:خوب یه کلمه نمیتونی بهشون بگی یه کم زودتر بیان؟؟؟ سزاوار خواست حرفی بزند
که در چشم در چشم اقبالی شد و سکوت کرد.بعد از پایان کالس اقبالی رو به سزاوار گفت:بمون کارت
دارم....فرزین اهسته زیر گوشش گفت:بیا تحویل بگیر...بعد از خالی شدن کالس رو به سزاوار گفت:خوب
منتظرم...سزاوار:منتظر چی استاد؟ اقبالی: یعنی میخوای بگی هیچ توضیحی برای دیر اومدنات نداری؟ سزاوار سرش
را پایین انداخت و گفت:ببخشید استاد... سر کار میرم... تا برسم اینجا دیر میشه....اقبالی: تو که از من نمیخوای بین
تو و بقیه فرق بذارم؟؟؟میخوای؟؟؟ سزاوار همچنان شرمیگین پاسخ داد:نه استاد...اقبالی:یک جلسه ی دیگه غیبت
کنی... من شرمندت میشم... این جز قانون کار منه... و از روز اول تمام دانشجوهام روند کاری من و میدونن... این درس تخصصی توه...بهتر بگم.... در اینده هر چی بشی... مدیون همین درسی... پس بهت توصیه میکنم غیبت نکن...
دیر هم نیا سر کالس... و سرش را به سمت میز چرخاند و همانطور که دفترها و جزواتش را داخل کیفش میکذاشت
گفت:من یه کالس صبحم دارم... صبحا مشکلی نداری؟ سزاوار امیدوارانه به او خیره شد و پرسید: چه ساعتی؟
اقبالی:ساعت ده...سزاوار لبخندی به پهنای لبهایش زد و گفت: عالیه استاد.... میتونم بیام؟؟؟ اقبالی:درسشون یک
جلسه از شما جلوتره....خیلی مشکل نیست...میتونی از بچه ها بپرسی... منم کمکت میکنم...این ساعت و یه عمومی
بذار... که بود و نبودت تاثیری نداشته باشه.... از هفته ی اینده ساعت ده... بدون تاخیر....فهمیدی سزاوار....؟؟؟
بدون تاخیر... حتی یک دقیقه....سزاوار که از شدت ذوق به تته پته افتاده بود گفت:بل... بله... استاد..... ممنونم...واقعا
ممنونم....اقبالی لبخندی زد و با گفتن خداحافظ از مقابلش گذشت...سزاوار بشکنی زد و یک دور دور خودش چرخید
و گفت:ای ول.... حاال شد.... دیگه الزم نیست منت اون چهار تا انچوچک و بکشم....همینطور داشت برای خودش
۱۰