پروانه های وصال
#ولایت 57 🌺 امیرالمؤمنین علی علیه السلام به سُلَیم بن قیس فرمود: ✨«ملاک این امر (ولایت)، وَرَع اس
#ولایت 58
👤 یه شخصی خیلی بیمار بود. از دستش چرک و خون می اومد.
🌱رسید خدمت امام صادق علیه السلام و عرض کرد آقا جان خیلی مریض هستم یه دعایی بکنید تا شفا پیدا کنم....😞😢
🌹حضرت فرمود: باشه من دعا میکنم اما شاید این بیماری رو خدا برات خواسته و میخواد تو رو اینجوری ببینه...👌
امام دلش رو شفا داد....✨❤️
🔸اون مرد گفت: باشه اگه اینجوره من همینو میخوام.. دیگه نمیخوام شفا پیدا کنم....😊
👈 هر جا میرفت با بدن زخمیش عشق می کرد... با لبخند میگفت می بینی بیماریم رو؟
اینو مولای من برام خواسته....😌💞
❣یه عمر با عشق زندگی کرد و جون داد....
✅امام رنج ها رو آسون میکنه...
🌷 دیدید آدم توی مراسم سینه زنی خسته نمیشه؟ چرا؟
✔️ چون امام آسون میکنه... نمیذاره سختی بکشی...💖
🎁
پروانه های وصال
پرده ی اشک بیشتر از قبل تار میدید و هجوم چیزی در گلویش....حاال...همه ی قدرتش را در پاهایش جمع کرد و
زیر چشمی به او خیره شد... در چهره اش هیچ چیز نبود.... مثل همیشه سرد و بی روح و خشک و جدی به رو
به رو خیره شده بود...باید حرفی میزد... باز هم باید عذرخواهی میکرد....او که فقط یک دانشجوی ساده بود... این
ماشین برای خودش بود؟ نبود... اگر از انهایی باشد که ماشین کرایه میکند چه؟؟؟؟ یعنی ماشین برای خودش
نیست.... یعنی باید دو برابر خسارت بدهد...ای وای... او که فقط یک دانشجوی ساده است...باید چیزی
میگفت.ترانه:اقای سزاوار...سزاوار دنده را عوض کرد و گفت:بله؟ لحنش عادی بود.... نبود....ترانه نفهمید عصبانی
هست یا نه.... با این حال پس از کمی سکوت گفت:من خسارتشو میدم... فردا صبح اول وقت...سزاوار مهربان تر
گفت:عرض کردم... اشکالی نداره....ترانه:نه ... اخه... ببخشید... خیلی بد شد....سزاوار از ان لبخندهایی زد که بچه ها
دلغشه میگرفتند.... رو به ترانه گفت: فدای سرتون...از چهره اش شیطنت می بارید...ترانه پوزخندی زد و در دل
گفت:بیا بهشون رو میدی پسرخاله میشن... دماغش را باال داد وبه روبه رو خیره شد و گفت:فکر کنم صد تومن کافی
باشه...سزاوار: شما میخواین به من کمک کنین؟ ترانه:میخوام خسارتی که بهتون وارد کردم و جبران کنم....سزاوار :
میتونم یه لحظه گوشه ی خیابون پارک کنم؟ ترانه به عقبی ها نگاهی انداخت و سری به نشانه ی مثبت تکان
داد.سزاوار بعد از اینکه اتومبیل را نگه داشت به در تکیه داد و طوری نشست تا همه در مسیر نگاهش قرار بگیرند...
لبخند ی زد.. االن بهترین فرصت بود... با مالیمت گفت:شما بیشتر از اینا به من خسارت وارد کردید...ترانه باز حالت
تدافعی به خودش گرفت و پرسید:چه خسارتی؟ ما همیشه مراقب بستن و باز کردن درها هستیم....سزاوار خنده اش
گرفته بود... اهسته تر گفت:منظورم اون نبود.... من دانشجو ام...پریناز فوری میان حرفش پرسید: چه رشته ای؟
سزاوار: معماری...شمیم: ارشد؟ سزاوار لبخندش را فرو خورد و گفت:کارشناسی...ترانه و سحر ساکت بودند... و
پریناز و شمیم عجیب در فکر فرو رفته بودند...سزاوار حس ادمی را داشت که وارد چت روم شده است... اشنایی ها
با همین عناوین شروع میشد.خنده اش گرفته گفت.سحر هم به حرف امد و گفت:خوب بعدش...سزاوار:اهان....
داشتم اینو میگفتم.... من دانشجو ام... سه روز در هفته صبحا کالس دارم... که یه روزش درست شد و موند دو روز
دیگه... یعنی شنبه ها و دوشنبه ها... اگه لطف کنید... تا هفت همتون سوار بشید و من برسونتمون به کالس هشت
صبحم میرسم... االن دو ماهه یا غیبت میخورم.... یا دیر میرسم....نگاه خواهشمندش را به سمت انها دوخت و
گفت:اگه ممکنه صبحا من زودتر بیام دنبالتون.... فقط دو روز...ترانه نگاهی به عقبی ها انداخت و گفت: راستی
اسمتونو نگفتین...انگار حتما باید باج بدهد تا انها قبول کنند...لبخندی زد و گفت:سزاوار...ترانه خواست سرش جیغ
بکشد که سزاوار دوباره گفت:سورن ِ سزاوار...پریناز خودش را روی شمیم انداخت... و جیغ خفیفی کشید.... لبخند
محوی روی لبهای ترانه بود... شمیم ذوق کرده بود... سحر هم چشمکی به ترانه زد...ترانه لبخندش را فرو خورد و
گفت: من یه چیزی بگم ، بهتون بر نمیخوره؟؟؟ سورن: نه بفرمایید...ترانه:شما خیلی خشک و جدی هستید... راننده
ی قبلی ما خیلی مهربون بود... اجازه ی ضبط روشن کردن و بهمون میداد و خالصه خیلی خوب بود دیگه... ولی
شما...سورن: اقای باقری چیزای دیگه ای میگفتن...پریناز:اقای باقری چی میگن... سی دی گذاشتن و بگو بخند
ممنوعه... اصال به اقای باقری چه مربوطه؟ ترانه: اصال از کجا میفهمن؟؟؟ شمیم:ما میتونیم دوستانه رفتار کنیم.... اقای
نعمتی خیلی محترم در عین حال شوخ و مهربون بودند.... تازه اهنگ های جدیدو ما از ایشون میگرفتیم...سورن :
خوب من باضبط و اهنگ مشکلی ندارم... فقط....ترانه:فقط چی؟ سورن: از ساسی مانکن متنفرم....ترانه: میتونیم
همفکری کنیم... در رابطه ی دوستانه حرف اول و همفکری میزنه....شمیم:چه خواننده هایی و دوست دارین...سورن:
اهل رپ هستین؟؟؟ پریناز طبق عادت جیغی کشید و گفت:ما عااااشق رپیم... شمیم جلوی دهانش را گرفت.سورن خندید و گفت: یک هفته سلیقه ی من یک هفته سلیقه ی شماها....قبول....هر چهار نفر گفتند:قبول...سورن
گفت:خوب بریم... راستی... من اسم شماهارو نمیدونم؟ ترانه:من یوسفی هستم... به پریناز اشاره کرد :پارسا... به
سحر: کریمی.. در اخر شمیم:دهکردی... و خندید.سورن ماشین را روشن کرد و ادایش را دراورد و گفت:اِ...
اینجوریه.... این که نشد رابطه ی دوستانه.... دارین تالفی میکنین....ترانه و بقیه خندیدند و خودشان را معرفی
۱۵
پروانه های وصال
زیر چشمی به او خیره شد... در چهره اش هیچ چیز نبود.... مثل همیشه سرد و بی روح و خشک و جدی به رو به
کردند.... هرچندکه سورن میدانست اسمهایشان چیست... حاال رفتارهایشان شکل بهتری گرفته بود.چه زود صمیمی
شده بودند.ترانه حین پیاده شدن گفت: من فردا ساعت چند وایسم؟؟؟ سحر گفت:من اولین نفر سوار میشم... شیش
و نیم خوبه؟؟؟ سورن:عالیه...شمیم:منم شیش و سی و پنج دقیقه...پریناز:منم بیست دقیقه به شیش... رو به ترانه
گفت: فردا یه ربع به شیش سوار شو... یادت نره ترانه...ترانه غر زد:خیلی زوده... درهای مدرسه هم بسته
است...سورن نگاه دریایی پر خواهشش را به او دوخت و گفت:فقط دوروزه... یه روزشم که رفته... فردا دوشنبه
است...ترانه شکلکی دراورد و در را بست و گفت:تا فردا یه ربع به شیش...خداحافظ...سورن بالبخند گرمی
خداحافظی کرد و در پیچ کوچه پنهان شد...اما ترانه هنوز ایستاده بود... در دایره ی لغات ذهنش به دنبال معنای
سورن میگشت.باز هم همان نگاه و همان لبخند... کنار پنجره ی تمام قدی ایستاده بود و او را زیر نظر گرفته بود...
مثل همیشه... مثل همه ی وقتهای دیگر...سحر اصال حواسش نبود... حمیدرضا او را نگاه میکرد... از روز اولی که به
این محل امده بودند... از همان روز ذهنش در گیر اوشده بود... خیلی زیبا نبود... اما رفتار و متانتش.... شرم و حیای
دوست داشتنی اش...خودش بدون انکه بداند تا مدتها کشیکش را میکشد... بعدها فهمید چرا... دوستش به او گفته
بود گرفتار شدی...حاال میدانست که چه وقت می اید و چه وقت میرود.... مادرش با مادر او سالم و علیک داشت و
خودش با برادرش ... خیلی صمیمی نبودند... اما گرم از احوال هم میپرسیدند.به نظر پدرش مادر سحر مردی بود
برای خودش...سحر بهترین دختریبود که میشناخت.اهی کشید و پرده را رها کرد تا باز همه چیز را بپوشاند.ترانه
روی دفتر کتابهایش پهن شده بود.حوصله ی درس خواندن را نداشت... ساعت 9 شده بود و پدر و مادرش هنوز
نیامده بودند.تلفن دور بود و گرنه به موبایلشان زنگ میزد.اهی کشید و به کتاب فیزیکش خیره شد... باید تمرین
های اخر فصل را در دفتر مینوشت... صورت سوال را نوشته بود... حلش هم فردا کپ میزد)کپی میکرد(...یک ساعت
دیگر هم گذشت... باالخره صدای چرخش کلید را در قفل در شنید... نفسی از سر اسودگی کشید و از اتاق بیرون
امد.ترانه:سالم...مادرش که از خستگی رو ی پا بند نبود... سری تکان داد و مانتو و مقنعه اش را در اورد و روی مبل
انداخت... و خودش به اتاق خواب رفت.پدرش از مادر خسته تر بود... حتی در جواب ترانه سرش را هم تکان نداد او
هم به اتاق خواب رفت و سکوتی بدتر از چند لحظه پیش خانه را فرا گرفت. ساعت هنوز شش نشده بود که از خواب
بیدار شد.شیدا دست و پایش را جمع کرده بود... موهایش روی صورتش ریخته بود و دهانش نیمه باز بود.شمیم پتو
را رویش کشید...در خواب عاشق این خواهر کوچک و فسقلی بود... ولی فقط در خواب...بعد از مسواک و شست و
شوی صورتش با صابون خرچنگ...جلوی موهایش را اتو کشید ... از دستشویی بیرون امد.کتری را پر از اب کرد و
به اتاقش بازگشت... بی سر و صدا وسایلش را مرتب کرد.مادرش تازه از خواب بیدار شده بود...اهسته
پرسید:شمیم... ساعت تازه شیش و نیمه که...شمیم:سالم...مادرش:علیک سالم.... چرا اینقدر زود بیدار
شدی...شمیم:امروز راننده سرویسمون زود میاد... امروز و شنبه... بخاطر همین... من رفتم...
خداحافظ...مادرش:شمیم تو راهرو وایسا اگه دیدیش بعد برو پایین...شمیم :باشه... خداحافظ...مادرش:به
سالمت...قیافه ی ترانه دیدنی بود... مقنعه اش کج بود...دگمه های مانتویش پایین و بالا بسته شده بود...یک استین مانتویش پایین و دیگری باال بود... زیپ کیفش هم باز بود...بند کتونی هایش را هم نبسته بود... در میان خمیازه
سالمی گفت.سورن با لبخند گفت:ببخشید... میدونم سخته...ترانه حرفی نزد چون نشنید... سرش را به شیشه تکیه
داد و به خواب رفت.سورن مقابل مدرسه نگه داشت... ساعت هفت و پنج دقیقه بود... پریناز در جلو را بی هوا باز
کرد ... ترانه نزدیک بود به بیرون پرت شود...ا زخواب پرید... داد زد:مامان...شمیم:خل و چل... ما االن جلوی
مدرسه ایم...ترانه گیج گفت:هان؟ سحر دستش را کشید و گفت:پیاده شو...دیگه...بجنب ...اه....ترانه چشمهایش باز
تر شد... از ماشین پیاده شد و گفت:خداحافظ.سورن با خنده خداحافظی کرد.سحر با حرص گفت:ابرو برامون
نذاشتی.. دختر دیوونه...شمیم:من یکی که اب شدم....رفتم تو زمین...پریناز: خاک تو سرت کنم ترانه.... تو دیشب
نخوابیدی مگه؟ ترانه کیفش را روی زمین میکشید... بند کفشش زیر پایش رفت و نزدیک بود سکندری به دیوار
بخورد... پریناز دستش را گرفت و شمیم هم کیفش را...سحر مقابلش ایستاد و همانطور که دگمه هایش را درست
۱۶
پروانه های وصال
کردند.... هرچندکه سورن میدانست اسمهایشان چیست... حاال رفتارهایشان شکل بهتری گرفته بود.چه زود صمیمی
می بست گفت: مشکل تنفس داری یا گوارشی؟؟؟ شمیم:جفتش...پریناز: حالیته چه کار کردی؟ ترانه به زور
گفت:چی کار کردم... لحنش مثل معتاد ها بود...پریناز:از اولش خرناس کشیدی تا اخرش که رسیدیم....ترانه باز به
زحمت گفت:همین...شمیم:کاش فقط همین بود... دیشب شام چی خورده بودی؟ ترانه چشمهایش را باز تر کرد...
حاال راست ایستاده بود... کیفش را از شمیم گرفت و روی شانه اش انداخت... خمیازه ی بلند باالیی کشید و گفت:
الویه...پریناز:اره من حدس زدم... قاطیش بو کالباسم میومد...سحر:صبح دستشویی نرفتی؟ ترانه کش و قوسی رفت
و گفت: وقت نشد....شمیم:میدونی چه غلطی کردی؟ ترانه:نه...سحر: بسه دیگه شمیم...ترانه کنجکاو پرسید:چی
شده؟؟؟ سحر:هیچی بیخیال...ترانه:نه... بگو... چی شده...سحر:هیچی یه اتفاق طبیعی افتاده... اینا زیادی شلوغش
میکنن....ترانه:خرناس کشیدن و میگی؟ پریناز:کاش فقط همون بود...ترانه مستاصل پرسید:جریان چیه....سحر به
پریناز چشم غره ای رفت و مالیم به ترانه گفت:ادم وقتی خوابه که چیزی حالیش نیست...ترانه هنوز به پریناز خیره
نگاه میکرد...شمیم دستش را جلوی ترانه تکان داد و گفت:هوووی... نرو تو هپروت... یا خودش میاد یا نامه اش... و
هر سه نفر همزمان گفتند:یا اگهی ترحیمش... و خندیدند... اما ترانه هنوز داشت با بهت به انها نگاه
میکرد.سحر:چته؟خوبی؟ ترانه: میگین چه غلطی کردم یا نه؟ شمیم:بابا بیخیال...پریناز:اصال شاید نشنیده
باشه...ترانه:چیو؟ سحر:اره.... من خودم نشنیدم.... بو هم که ازبیرون اومد...شمیم: مگه پنجره باز بود...پریناز سقلمه
ای به شمیم زد و شمیم گفت:اهان...اره من پنجره باز کردم....سحر بی هوا گفت:تو که وسط نشسته بودی... و لبش
را به دندان گرفت.ترانه سرخ شد و بعد سفید....با صدای لرزانی گفت:چرا بیدارم نکردین...شمیم:به خدا سحر بار
اول صدات زد... تو غرق خواب بودی....همانطور مات و مبهوت گفت:مگه چند بار بود....سحر از پشت موهای شمیم
را کشید و پریناز گفت:دو بار... ولی من مطمئنم هیچکدومشو نشنیده... اخه ما زدیم زیر سرفه.... نشنید ترانه...ترانه
همانجا روی زمین نشست و سرش را میان دستهایش گرفت.سحر به تک تکشان چشم غره رفت و روی زمین
نشست و گفت:ترانه... عزیزم... بابا بیخیال.... فدای سرت... مطمئنم نشنیده....ترانه خله... ببینمت عزیزم.....ترانه
همچنان شانه هایش میلرزید.... سحر سرش را باال گرفت. صورتش مثل لبو سرخ شده وبود و غش غش
میخندید...شمیم متعجب گفت:بابا تو خیلی خلی...ترانه که از خنده اشکش در امده بود گفت:صبح چه صحنه ای و از
دست دادم.... وای دختر.... قیافه ی سورن چه مدلی بود؟ پریناز:خاک بر سرت...سحر:واقعا که... ما رو بگو فکر
کردیم ناراحت میشی...ترانه همچنان میخندید و گفت:ناراحتی واسه ی چی؟ خوب خواب بودم .نفهمیدم.... از قصد
نبود که....شمیم:اگه ما بودیم خودمونو میکشتیم...ترانه:واسه ی چی.... بابا بیخیال... خیلی بهتون خوش گذشته
۱۷
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 چه کنیم امام زمان ارواحنا فداه در شب های قدر برای ما دعا کنند!!
🔹 این مومن حقیقی چقدر مطمئن از حضرت حجت سخن میگوید
#رمضان_مهدوی
🌸🍃
✍امام على عليه السلام:
به خدا سوگند، هرگز ملتى در زندگىِ مرفّه و پر نعمتى نبوده اند و نعمت و رفاه از آنان زائل نشده است، مگر به سبب گناهانى كه مرتكب شده اند،
چرا كه خداوند به بندگانش ظلم نمى كند. اگر مردم به هنگامى كه بلاها و سختى ها بر آنان فرود مى آمد و نعمت ها از دستشان مى رفت، با نيت هاى خوب و دلى مشتاق به پروردگارشان پناه مى بردند، بى گمان هر از دست رفته اى به آنان باز مى گشت و هر فاسدى اصلاح مى شد.
📚نهج البلاغه، از خطبه 178
🌼 یک دعای مستجاب برای هر روزه دار هنگام افطار
🔹عنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ(ع): «أَنَّ لِكُلِّ صَائِمٍ عِنْدَ فُطُورِهِ دَعْوَةً مُسْتَجَابَةً فَإِذَا كَانَ أَوَّلُ لُقْمَةٍ فَقُلْ بِسْمِ اللهِ اللَّهُمَّ يَا وَاسِعَ الْمَغْفِرَةِ اغْفِرْ لِي»؛
🔸از امام حسن مجتبی(ع) نقل شده است: هر روزهداری هنگام افطار یک دعای مستجاب دارد، پس هنگامی که خواستی اولین لقمه را تناول کنی بگو: بسم الله، خدایا! ای کسی که مغفرت او گسترده است، مرا بیامرز.
📚بحار الأنوار 95: 14
🌸 طاعاتتون قبول درگاه احدیت
التماس دعا 🤚