پروانه های وصال
شمیم گفت:برو شمیم...شمیم صدایش را کلفت کرد و گفت:گزیده خبرها کلید طالیی حسین تهی به سرقت رسید جایز
خانم دلفان پیاده شد... جلوی اردوگاه همهمه بود... چند مرد خانم کشور را احاطه کرده بودند و خانم دلفان هراسان به این سو و ان سو میرفت...ترانه:چی شده؟ پریناز:نکنه باید برگردیم؟ سحر:به
قول ترانه میتونی خفه بشی... ایرادی نداره... فاطمه:بچه ها اونجا رو...و همه مسیری را که فاطمه گفت تعقیب
کردند... شش اتوبوس شامل عده ای از پسرها بود که انها هم متعجب به اتوبوس دخترها خیره شده بودند.ترانه:ما
باید با اینا یه جا بخوابیم؟ شمیم ضربه ای به سرش زد و گفت: خاک تو سرت... مگه میشه؟ و ترانه و پریناز همزمان
گفتند: اگه بشه... چی میشه... دخترها خندیدند و یک به یک از اتوبوس پیاده شدند.دخترها خندیدند و یک به یک
از اتوبوس پیاده شدند.خانم دلفان مثل مرغ سرکنده این سو و ان سو میرفت...دخترها کنار اتوبوس ایستاده بودند و اتوبوس پسرها را دید میزدند و به صداهایی که انها در می اوردند میخندیدند.صدای خانم کشور که با لحنی عصبی و
پرخاشگرانه صحبت میرکرد به گوش رسید:ولی اقای محترم.... ما ساختمون و اجاره کردیم... با اموزش و پرورش
هماهنگ کردیم... بنا بود امروز فقط بچه های مدرسه ی ما باشند... و کاغذی را به مردی که رو به رویش ایستاده
بود،داد...مرد که ارام تر از خانم کشور بود ...گفت:حالا از ما چه توقعی دارید؟ما تلفنی هماهنگ کردیم...همان هنگام
یک دسته پسر به سمت دخترها امدند... یکی از انها پرسید:شما هم اومدید شبانه روزی؟ ترانه:علیک سلام....پسری
دیگر به سر دوستش ضربه ای زد و گفت:خاک تو سرت... و خودش جلو امد و گفت:سالم عرض شد خانمهای
محترم....ترانه با خنده گفت:اُهُ...چه لفظ قلم....دخترها خندیدند و پسرها با حرص نگاهشان میکردند.شمیم از پسری
که هم قد خودش بود پرسید:کالس چندمی هستید؟ پسر اول:دوم...پریناز:چه مقطعی؟؟؟ پسر
دوم:دبیرستان....ترانه:اووووووخی.....ناسی..... از ماها کوشولوترین....پسرها شروع به سر و صدا کردند و دخترها
میخندیند...ترانه:بچه ها.... خوب راست میگم... ماها سومیم... بله قراره دو دوشب و دو روز اینجا باشیم....پسر
اول:چه باحال ماهم همینطور....پسر دوم:پس دوست باشیم...پریناز:فدای تو بشم... باشه دوست باشیم... اخه تو که
هنوز پشت لبتم سبز نشده...پسر دوم سرخ شد... پسر اول خندید و گفت:مال من سبز شده ها ببین...پریناز:از ادمای
سیبیل کلفت خوشم نمیاد...پسر ها هووو کردند و همان هنگام خانم کشور رو به مرد مقابلش گفت:میبینید هنوز
هیچی نشده... چطوری دارن باهم خوش و بش میکنن؟؟؟چطوری میخواین دو شب اینا رو تحت الحفظ نگه دارین؟
مردی که مدیر دبیرستان پسرانه بود و کمالی نام داشت گفت:خانم کشور... اونقدر ها هم سخت نیست... پسرها بچه
های تیز هوشان هستند... همه خانواده دار و اصیل... مشکلی پیش نمیاد... من بهتون قول میدم...خانم کشور پشت
چشمی نازک کرد...و اقای کمالی ادامه داد: اینجا اردوگاه بزرگی هست.... چهار تا ساختمان خوابگاه داره... پس
خودتونو عصبانی نکنید.... نه مامیتونیم برگردیم.. نه شما...بچه ها سر خورده میشن.... نگاه به چهره های بشاششون
بکنید... چطور راضی میشید؟ خانم کشور سری به نشانه ی تایید حرفهای اقای کمالی تکان داد و گفت:حق با
شماست.... به سمت خانم دلفان رفت و دخترها به صف شدند...پشت سر هم و به دنبال خانم کشور و خانم دلفان
....مربی پرورشی و چند تن دیگر وارد محوطه ی اردوگاه شدند... اردوگاه بزرگی بود و سطح زمین از برف پوشیده
شده بود.... مثل یک باغ بزرگ...وخیابانی که میان این باغ قرار داشت... ساختمان خوابگاه ها خیلی دور بود و باید
مسافتی را طی میکردند تا به انجا برسند.... طبیعت زیبایی بود با درختان سر به فلک کشیده ی برهنه که با شکوفه
های برفی تزیین شده بودند... دخترها پشت سرهم راه میرفتند و با شوق و ذوق به برفهای سفید و یکدست نگاه
میکردند...ترانه رو به دخترها گفت:چه برف بازی بکنیم ما... و کوله اش را روی شانه جا به جا کرد.پسرها هم
درست در موازات انها با فاصله پشت سر مدیر و ناظم و چند تن دیگر قدم برمیداشتند....یکی از انها به شمیم
گفت:بارت سنگینه بده من...شمیم حرفی نزد و ساک و کوله اش را از این شانه به ان شانه کرد....پسر دیگری رو به
ترانه همین حرف را زد و ترانه با خوشحالی کیف و دو ساکی که با خودش اورده بود را پسرک داد.و دستهایش را از
هم باز کرد و با لبخند گفت:سنگین بودا... و رو به پسرک که مبهوت او را تماشا میکرد و انتظار نداشت که ترانه
چنین کاری بکند و تعارفش را بپذیرد تشر زد: چرا واستادی... بجنب....و پسرک تکانی به خود داد و هلک و هلک
۲۹
پروانه های وصال
خانم دلفان پیاده شد... جلوی اردوگاه همهمه بود... چند مرد خانم کشور را احاطه کرده بودند و خانم دلفان
با کوله پشتی و ساک خودش به اضافه ی دو ساک و کوله ی ترانه راه افتاد.... از شدت سنگینی بار ها که روی شانه
هایش بود دو ال دو ال راه میرفت....سحر:ترانه........پسر مردم و کشتی....ترانه رو به پسر ک گت:اسمت چیه؟؟؟
پسرک عرق ریزان و نفس نفس زنان گفت:....ترانه:داری میمیری؟ شمیم سقلمه ای به پهلویش زد و
گفت:ترااااانه...ترانه:عب نداره...تمرینه واسه پس فردا که زن گرفتی... خواستی باراشو ببری و بیاری... بعد ماه عسل
باید هشت تا هشت تا چمدون بیاری ببری....پسرها خندیدند.حامد از ذوق لبخندی به لب اورد و ترانه پاتک زد و
گفت:نیشتو ببند... چه ذوقم میکنه... کی به تو زن میده....و اینبار پسرها با شدت بیشتری قهقهه زدند.حامد نگاهش
کرد و گفت: حیف که ...ترانه فوری گفت:حیف که چی؟؟؟ حامد: ضعیفه ای.... و نفهمید کی ترانه درست مقابلش
قرار گرفت .... درست هم قد هم بودند... ترانه با اخم گفت:چیم؟؟ حامد با تته پته گفت:هیچی...میگم این.... به کیف
گردنی ترانه اشاره کرد و گفت:اگه سنگینه اینم بده....ترانه دماقش را باال کشید و گفت:نیست...و به داخل صف
برگشت... خانم دلفان خط و نشان کش نگاهش کرد...ترانه اهمیتی نداد....پریناز که به هن هن افتاده بود....
گفت:چه سرباالیی تندیه... پس کی میرسیم....و به ترانه نگاه کرد که دستهایش را در پشت کمر قالب کرده بود و با
نگاهش از طبیعت برفی لذت می برد...پریناز با غیظ رو به صف پسر ها گفت:واقعا که....کاش یه ذره شماها غیرت
داشتید.... از رفیقتون یاد بگیرید....نمیبیند چهار تا خانم محترم این همه وسیله دستشونه... به عقل ناقصتون نمیرسه
باید بیاید کمک؟؟؟ مثال تیز هوشان درس میخونید؟؟ پسرها که به رگ غیرتشان بر خورده بود.... یک به یک از
صف خارج شدند و به سمت دخترها امدند و ساک و وسیله هایشان راگرفتند....سحر رو به پسری که موی دماقش
شده بود گفت:من کمک احتیاج ندارم... ممنونم...اما پسرک سمج بود گفت:بذارید کمکتون کنم....سحر نگاهی به
ترانه کرد و ترانه موضوع را گرفت و رو به پسر گفت:ببین.... این کمک نمیخواد... و بعد ادامه داد: دورو بر این نپر...
این یکم مشکل...... و انگشت اشاره اش را به شقیقه اش زد و ادامه داد:مغزی داره.... میدونی؟؟؟ ناراحتی های روحی
روانی و اینا... دو بار خود کشی کرده... چهار بارم تو تیمارستان بستری شده... حاال برو کنار....ترانه انقدر جدی گفته
بود که پسرک از ترس رنگش مثل گچ شده بود و اب دهانش را فرو داد وعقب عقب رفت و وارد صف خودشان
شد.سحر با حرص به ترانه گفت: من دیوونم؟؟؟ ترانه چشمکی زد و گفت:سخت نگیر.... ودو اب نبات چوبی با طعم
توت فرنگی و پرتغال را از کیف گردنی اش در اورد و رو به حامد گفت: حامد؟؟ حامد با اخم نگاهش کرد و
گفت:هوووم؟؟؟ ترانه:هوووم ...نه بله... من ازت بزرگترم.... باید احترام بذاری.... پرتغالی یا توت فرنگی؟؟؟ حامد
دهن کجی کرد و چیزی نگفت...ترانه: کدوم؟؟؟ حامد باز چیزی نگفت...ترانه با لحن بازار گرمی گفت:پرتغالیش
ترشه.... و توت فرنگیش شیرینه...حامد باز هم حرفی نزد....ترانه ادامه داد:تازه وسطشونم ادامس داره... لیموییش
از همه خوشمزه تره... اما پرتغالیش ترش تر و ملس تره... خوب کدوم؟؟؟ حامد اب دهانش را قورت داد وباالخره
گفت:پرتغالی....ترانه:غلط کردی.... پرتغالش مال منه.... توت فرنگی و اگه بخوای میدم به تو...حامد خنده اش
گرفته بود....اما چیزی نگفت...ترانه:بیا......... و اب نبات را به سمتش گرفت... اما نگاه خصمانه ی حامد را بر خود
دید... متوجه شد دستهایش بند است و نمیتواند اب نبات را بگیرد....ترانه:هی وای من.... دستات بنده... خو... عیب نداره.... وکاغذ دور اب نبات را جدا کرد . به سمت حامد رفت و در یک حرکت ناگهانی اب نبات چوبی را در دهانش
کرد...حامد چشمهایش چهار تا شد....ترانه به صف بازگشت... و باز نگاه خانم دلفان رویش ثابت بود...حامد با
دندانهایش اب نبات را به گوشه ی دهانش فرستاد و کمی مک زد و طعم ترش پرتغال را زیر زبانش حس
کرد....متعجب به ترانه نگاه کرد و ترانه چشمکی را حواله اش کرد...حامد لبخندی زد و ساک ترانه را که کمی به
زمین کشیده میشد را باالتر گرفت.سحر خسته و کالفه گفت:چرا نمیرسیم....خسته شدم...ترانه:اون موقع که ناز
میکنی... فکر عاقبت کار و هم بکن...سحرشکلکی در اورد ... که از دید همان پسری که یکبار به سراغش امد پنهان
نماند...گفت:هنوزم کمک نمیخواید؟ سحر اب دهانش را فرو داد و به ترانه نگاه کرد.... اهسته گفت:نه ممنون...ترانه
سقلمه ای به او زد که ساک سحر از دستش افتاد و پسر جلو دوید و ساک سحر را هم برداشت... خانم دلفان با
۳۰
✅ باید همیشه به یاد داشته باشی که ماندگارترین چیزها در ذهن ، آنهائیست که وانمود به فراموش کردنشان میکنی. هرچقدر بیشتر بخواهی چیزی را فراموش کنی، بیشتر در ذهنت با آن بازی میکنی ...
✅ برای فرار کردن از چیزی، نباید آن را فراموش کنی، خودشان کم کم فراموش میشوند، میروند ...سعی برای فراموش کردن چیزی، درست مانند فرار کردن از سایهات است. تو نباید از سایهات فرار کنی ، نمیتوانی که فرار کنی ! وقتش که برسد، خودش کم کم میرود ، فراموش میشود ...
📚بعد از ابر
👤بابک زمانی
🍃🌺🌸🌺🍃
1.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خداحافظ اي ربّناي غروب
خداحافظ اي رزق و روزي ِ پاك
خداحافظ اي جمع ِ افلاك و خاك
خداحافظ اي لحظه هاي سحر
خداحافظ اي ماه چشمان ِ تر
خداحافظ اي بغض افطارها
خدا حافظ اي ماه ِ ديدار ها
خداحافظ اي ختم ياسين و نور
خداحافظ اي ماه ِ عشق و سرور
خداحافظ ای ماه رو راستی
خداحافظ ای بی کم و کاستی
خداحافظ اي قدر زلفت دراز
خداحافظ اي اشتياق ِ نماز
خداحافظ اي لحظه هاي دعا
خداحافظ اي ماه ِ ارض و سماء
خداحافظ اي ماه ِ صبر و رضا
تو ای ماه آرامش مرتضي
خداحافظ ا ی گرمی آفتاب
خداحافظ اي خوابهايت ثواب
خداحافظ ای بهترین سرنوشت
تو پای مرا می کشی تا بهشت
خداحافظ ای ماه تقدیر من
سحرهای تو صبح تطهیر من
خداحافظ اي بركت سفره ها
خداحافظ اي ماه ِ خوب خدا
التماس دعا 🙏
2.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸الهی!
💗فطرمان را فاطر،
🌸ایمانمان را فاخر
💗و روحمان را طاهر بفرما ...
🌸تطهیر در چشمه
💗زلال رمضان
🌸برکیمیاى وجود شما مبارک
💐عید سعید فطر مبارک 💐
#عید_فطر🌸🍃
❖ ✨ ﷽ ✨ ❖
❤از یکی از شاگردان آیت الله کشمیری پرسیدم:
چکار کنم تا ملائک مرا برای نماز شب بیدار کنند؟!
❤فرمودند: غذای فرشتگان تسبیح است.. قبل از خواب با آنها صحبت کن و تسبیحات اربعه بخوان و به آنها هدیه کن..
💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها💚