eitaa logo
پروانه های وصال
7.6هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
19.7هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عزادار امامی که تنش جمع نشد 😭 اگه به دنبال معجزه می گردی! اگه میگی از وقتی دوربین اختراع شد هیچ معجزه ای ثبت نشد، باید برای بینایی به پزشک مراجعه کنی... ۱۴۰۰ سال پیش پیغمبری فرمود حرارت فرزندم حسین خاموش نخواهد شد... پس از ۱۴ قرن، هرروز عاشورا و همه جا کربلاست... از معجزه بالاتر آنجاست که ندیده خریدار شده ای...لبیک یا حسین
عزادار امامی که تنش جمع نشد 😭 اگه به دنبال معجزه می گردی! اگه میگی از وقتی دوربین اختراع شد هیچ معجزه ای ثبت نشد، باید برای بینایی به پزشک مراجعه کنی... ۱۴۰۰ سال پیش پیغمبری فرمود حرارت فرزندم حسین خاموش نخواهد شد... پس از ۱۴ قرن، هرروز عاشورا و همه جا کربلاست... از معجزه بالاتر آنجاست که ندیده خریدار شده ای...لبیک یا حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
50.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 گزارش تصویری 🔰 اجرا در پیاده روی 🔹نام تئاتر :خرابه های شام 📢اجرای گروه تئاتر نوجوانان پایگاه گل نرگس 🗓یکشنبه ۱۴۰۳/۶/۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
42.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : گوشت چرخ کرده عدس برنج پیاز نمک‌و‌فلفل و‌ زردچوبه‌ و زیره و دارچین و زعفران تزیین : پیاز داغ و کشکمش‌ پلویی‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلمه‌ی پیاز 😍 یه غذای خوش طعم و راحت برای سفره های قشنگتون 😊 سرنوشت غذاهایی که به رب گوجه احتیاج دارن به کیفیت رب گوجه‌ ای که استفاده میکنید بستگی داره، و من با اطمینان کامل رب خونگی بارون رو بهتون پیشنهاد میدم☺️ مدت زیادیه که تو غذاهام ازش استفاده میکنم و همیشه نتیجه دلخواهم رو بهم داده👌🏻
36.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نان کدوحلوایی ( به سبک شکوفه بانو) موادلازم ۱۰لیوان ارد گندم معمولی ۲لیوان پوره کدو حلوایی ۳لیوان شیر ۵ قاشق غذاخوری شکر نصف لیوان روغن مایع یا ۱۰۰گرم کره ۱قاشق غذاخوری خمیرمایه و یک قاشق چایخوری بیکینگ پودر یک قاشق چایخوری پودر زیزه یادارچین ویک قاشق چایخوری نمک اگرخمیرخشک بودکمی اب و اگرشل شد کمی ارد اضافه کنید
27.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کشک بادمجان 🥰 (به سبک‌ شکوفه بانو ) موادلازم برای کشک بادمجان یک کیلو بادمجان ۲عدد پیاز ۴حبه سیر ۱۰۰گرم گردوی خردشده ۱لیوان کشک ۲قاشق نعناع خشک ادویه نمک فلفل و زردچوبه مدت زمان پخت ۱ساعت این غذا برای ۶نفر کافیه نوش جان
49.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترشی نازخاتون Naz Khatoon Pickle این ترشی مخصوص فصل غوره تازه هست و بین گیلانی ها بسیار پرطرفداره . مواد لازم این ترشی : ۳ کیلو بادمجان ۲ کیلو غوره ۲ بوته سیر
گاهی اوقات تنهایی برای اینه كه  راه رو خوب می دونی نه به معنای اینکه گم شدی...
ترجیح می دهم به ذوق خویش دیوانه باشم تا به میل دیگران عاقل...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
● قرار بود شهید آیت الله مدنی خطبه عقد ما را جاری کند. قبل از شروع مراسم، على آقا رو به من کرد و گفت: شنیده ام که عروس هر چه در مراسم عقد از خدا بخواهد خدا اجابت می کند. نگاهش کردم و گفتم چه آرزویی داری؟ درحالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت: اگر علاقه ای به من داری دعا کنید و از خدا برای من شهادت بخواهید. از این کلام او تنم لرزید. چنین جمله ای برای یک عروس در چنین مراسمی بی نهایت سخت بود. ●و سعی کردم طفره بروم اما على مرا قسم داد و به ناچار قبول جاری شدن خطبه عقد از خداوند بزرگ هم برای خودم و هم برای على طلب شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به على دوختم، آثار خوشحالی در چهره اش آشکار بود. مراسم ازدواج ما در حضور شهید آیت الله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد. نمی دانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت الله مدنی همه به فیض شهادت نائل شدند. ✍ راوی: همسرشهید 🌷 ⚫️⚫️⚫️⚫️
☘️داستانی واقعی ☘️ 💠دانشجو بود، دنبال عشق و حال، خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود، تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی…. 💠از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم… قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره) هم دیدار داشته باشن... از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه… 💠وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت، بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن… من چندبار خواستم سلام بگم… 💠منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن… اما اصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن… درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن… 💠یه لحظه تو دلم گفتم: حمید، میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه… تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره…!!! تو که خودت میدونی چقدر گند زدی…!!! 💠خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم… تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم، تغییر کردم، مدتی گذشت، یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم وایسادم 💠از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن، اما به هرحال قبول کردن… 💠اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت، من دم در سرم رو پایین انداخته بودم، اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن حمید... حمید… حاج آقا باشماست 💠نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر… من رسیدم خدمتشون که آهسته در گوشم گفتن: ❣️👈یک ماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی ⚫️⚫️⚫️⚫️
جمله قشنگیه ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯽ ﺣﮑﻤﺖ ﻧﯿﺴﺖ ... ﯾﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﻓﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿـــــــــــــﺖ  ﯾﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﺭﺱ ﺯﻧﺪﮔﯿـــــــــــــﺖ این دو متنه کوتاه ارزشه خوندن داره عشق انسان را داغ میکند و دوست داشتن انسان را پخته میکند! هرداغی روزی سرد میشود ولی هیچ پخته ای دیگرخام نمیشود. ⚫️⚫️⚫️⚫️
🌷۳چیز نجات دهنده درقرآن: 🌷۱.ایمان.۱۰۳یونس ثمَّ نُنَجِّي رُسُلَنَا وَالَّذِينَ آمَنُوا كَذَٰلِكَ حَقًّا عَلَيْنَا نُنْجِ الْمُؤْمِنِينَ 🌷۲.تقوا وإِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وَارِدُهَا كَانَ عَلَىٰ رَبِّكَ حَتْمًا مَقْضِيًّا (٧١)مریم ثمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَنَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيهَا جِثِيًّا (٧٢) 🌷۳.توبه وذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغَاضِبًا فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنَادَىٰ فِي الظُّلُمَاتِ أَنْ لَآ إِلَٰهَ إِلَّآ أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ (٨٧)انبیا فاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَكَذَٰلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
🌷۳چیز نجات دهنده درکلام نورانی امام سجاد ع: 🌷امام سجاد ع : 🌷ثلاث منجیات للمومن: کف لسانه عن‌الناس واغتیابهم وإشغاله نفسه بما ینفعه لاخرته و دنیاه و طول‌البکاء علی خطیئته 🌷۳‌چیز موجب نجات انسان مومن خواهد بود: 🌷۱. کنترل زبان وترک غیبت 🌷۲.انجام کارهای مفید 🌷۳.گریه طولانی برای گناهان منبع: تحف العقول/204
به طرف آسانسور رفتم دکمه آن را فشار دادم مدتی طول کشید اما خبری نشد به نظر رسید آسانسور خراب هست معطل نکردم و از پله ها بالا رفتم واحد پدرم در طبقه ی سوم قرار داشت و من مجبور بودم سه طبقه بالا بروم جلوی ورودی ایستادم و در حالی که نفس نفس می زدم در روبه رویم باز شد وقتی چهره ی صدر در حالی که لبخند گشادی روی لبش بود را دیدم نمی دانستم چه واکنشی نشان بدهم به به خانم درخشنده خوش آمدید به شرکت پدرتون وارد واحد شدم دو ماه بود به شرکت نیامده بودم پدر و سینا گفته بودند قرار هست تغییر دکوراسیون بدهند نگاهی به اطراف کردم دیوار ها در حالی که با چوپ های رنگ شده تزئین شده بود نمای خوبی در این جا ایجاده کرده بود چند گلدان در اطراف قرار داشت و سقف هم کنف کاری شده بود با چراغ های کوچک داخلش قرار داده بودند ناگفته نماند پدر تمام میز صندلی ها را هم تعویض کرده بود میز مشتریان در حالی که به صورت تخت کوچک ابری با روکش کرم رنگ وجود داشت صدر نگاهی به من کرد بفرمایید برای چه سرپا ایستادید ؟! عجیب هست امروز کارمندان شرکت زود تعطیل شدند خب ... کارمندان که ساعت سه بعد ظهر تعطیل می شوند و مستخدم و منشی حدود چهار عصر اما امروز به افتخار شما گفتم زودتر تشریف ببرنند تا بیشتر آشنا بشویم !☺️ نگاهی به به صدر کردم در حالی که گره در ابروهایم انداخته بودم با صدای بلندی به نظرتون چین کاری لازم بود ؟! ناراحت نشوید منظور خاصی نداشتم خب بگذریم برویم سرکارمان💻 ... به سمت اتاق مدیر رفتیم صدر خودش را به قفسه های چوپی انتهای اتاق رساند و مشغول در آوردن چند پرونده📁 شد حسابی عرق کرده بودم یکی از صندلی های میز جلسه را بیرون کشیدم و روی آن نسشتم روشنک خانم حالتون خوبه؟! ببینید آقای صدر اگر امکان دارد آرش صدایم کنید ببینید آقا آرش من اینجا برای تفریح نیامدم زودتر کار انجام بدهیم تا بروم صدر که این بار کلافه شده زیر لب زمزمه کرد باشه مشکلی نیست هر چیزی شما بگویید... نویسنده :تمنا 😇🍓🍉
🎬: صادق آرام آرام شیرش را می خورد که منیژه نفس زنان خودش را داخل داروخانه انداخت و در حالیکه بسته ای داخل دستش داشت جلو آمد و گفت: از قرار معلوم،شهر دست خودمونه، هنوز دشمن به اینجا نرسیده و اون خانمه خبر الکی شنیده بود، اما دهات اطراف را گرفتن و اینطور که میگن هدفشون گرفتن خرمشهر هست برای همین مدام دارن با انفجارهای پشت سر هم می کوبوننش، همهمه ای بین مردم افتاده، اونایی که کشته شدن هیچ، زنده ها در تقلا برای فرار هستن، میگن تا شهر را نگرفتن و کنترل کمتری روی جاده دارن باید بزنیم بیرون و بعد دستش را داخل بسته کرد و همانطور که چیزی را در می آورد،لبخندی زد و گفت: اینم برای آقا پسر گلمون، این دست لباس نوزادی را بکن تنش باید بریم، محیا که با دیدن لباس مثل بچه ای ذوق زده شده بود گفت: وای چقدر قشنگه! اینو از کجا آوردی؟! منیژه با افتخار نگاهی به دستاوردش کرد و گفت: اینو از یه مغازه لباس فروشی قرض گرفتم، منتها صاحبش نبود دیگه گفتم خدا توی دفترش بنویسه و بعد چند تیکه لباس دیگه بیرون کشید و گفت: تازه ایناهم هست، همه را برا صادق برداشتم، بجنب بجنب بپوش تن این بچه و از تو اون چادر خاکی و سیاه درش آر... محیا که واقعا نمی دانست کار منیژه درست بوده یانه؟! با تردید گفت: آاااخه... منیژه صادق را که خواب بود جلو خودش کشید و گفت: آخه نداره! میپوشی یا خودم بپوشم؟! محیا لباس ها را باز کرد و همانطور که به تن صادق می کرد گفت: تازه خوابیده پسرکم! منیژه آه کوتاهی کشید و باز دستش را داخل بسته کرد و به دنبال چیزی می گشت و بالاخره پیداش کرد، دوتا کیک بیرون کشید و جلد یکی را باز کرد و به طرف محیا داد، محیا سرش را به نشانه نه تکان داد، منیژه اوفی کرد و گفت: دختر بخور! از وقتی بامن بودی چیزی نخوردی، به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه توی شکمت باش، صادق داداش می خواد،باید زنده بمونه! بخور وگرنه خودم میام با زور توی حلقت جا می کنم. محیا که انگار تازه یاد شکم گرسنه اش افتاده بود و از طرفی منیژه هم سماجت می کرد، کیک را گرفت و همانطور که لباس صادق را مرتب می کرد تکه ای کیک هم داخل دهانش گذاشت. طعم شیرین کیک که در کامش پیچید، توانی دیگر پیدا کرد، از جا بلند شد، چند قوطی شیرخشک با یک شیشه شیر را داخل پاکت گذاشت و کلمن آبی که پایین میز بود را برداشت و گفت:بریم منیژه... منیژه لبخندی زد و آخرین گاز را به کیک دستش زد و از جا برخاست و هر دو زن می خواستند بیرون بروند که ناگهان انگار چیزی به ذهن منیژه رسیده بود برگشت و گفت: یه لحظه بیا! محیا به عقب برگشت و منیژه همانطور که روپوش سفید را به طرف محیا میداد گفت: بگیر این روپوش را بپوش، روپوش خودت کثیف شده، اینم اینجا بمونه ممکنه با یه انفجار دود بشه و بر هوا بره.. محیا صادق را روی بغل منیژه داد و گفت: باشه، روپوش را پوشید و گویی حرف منیژه اونو به فکر انداخته بود و بعد به طرف قفسه های داروخانه رفت،پاکتی برداشت و هر چه که از دارو و باند و چسپ به دستش می امد داخل پاکت ریخت و گفت: حتما هستند کسایی که نیازمند اینها باشند. منیژه با نگاهش محیا را تشویق می کرد. هر دو زن با دستی سنگین از داروخانه بیرون آمدند، انگار این قسمت شهر خالی از سکنه بود و هراز گاهی صدای موتور و ماشین با موج انفجار در هم می آمیخت. محیا و منیژه به آن طرف خیابان رفتند و داخل کوچه ای شدند که به خیابان بعدی می رسید که ناگهان زمین زیر پایشان لرزید، دو زن بی پناه خود را به کنار درخت نخلی که توی جدول بود رساندند، بعد از لحظاتی که گرد و خاک فرو نشست، منیژه همانطور که خیره به پشت سرشان بود گفت: فک کنم به احترام این بچه، خدا عمر دوباره ای دادمون ! داروخانه را زدند... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: محیا و منیژه با سرعت کوچه پس کوچه های شهر را پشت سر می گذاشتند، هر چه که جلوتر می رفتند جمعیتی که می دیدند بیشتر و بیشتر می شد، مردمی که هر کس به دنبال وسیله ای برای خروج از شهر بود. هر کس با هر وسیله نقلیه ای که داشت به دنبال فرار از این شهر پر از هیاهو و جنگ بود. منیژه بار دستش را جلوی پای محیا گذاشت و گفت: تو اینجا باش تا من برم یه پرس و جو‌کنم ببینم چکار باید کرد. محیا باشه ای گفت و روی جدول کنار خیابان نشست، کوله باری را که داشتند جلوی پایش گذاشت و نگاهی به صادق که الان سیر سیر بود و در خوابی عمیق فرو رفته بود، خوابی که نه هیاهوی اطراف و نه صدای انفجارها قادر به بهم زدن آن نبود. محیا که گویی صادق پسر واقعی خودش است،با انگشت دست، گونه نرم و نازکش را که هنوز به سرخی میزد، نوازش کرد و زیر لب گفت: آرام بخواب پسرم، شاید تو فرشتهٔ نجات زندگی محیای بیچاره بشوی. محیا صورت کودک را با روسری سفیدی که روی لباس هایی که منیژه آورده بود پوشاند و نوزاد را به خود چسپاند در همین حین پسر نوجوانی که سر و صورتش غرق خاک بود نزدیک محیا شد و گفت: خانم دکتر...خانم دکتر تو رو خدا به دادمون برسید، آبجیم...خانم دکتر... پسر نزدیک محیا شد و از آن طرف منیژه هم با شتاب خود را به او رساند و همانطور که کوله بار کوچک سفرشان را از جلوی پای محیا برمی داشت ، با دست دیگرش بازوی محیا را چسپید و گفت: پاشو...پاشو دیگه، یه می نی بوس داره از شهر خارج میشه، کلی التماسش کردم تا خودمون هم ببره، گفته به شرطی که بار و بنه نداشته باشین می برمتون، بجنب تا پر نشده، پاشو... محیا مانند انسان های گیج از جا بلند شد، پسرک جلو آمد و همانطور که روپوش محیا را در دست گرفته بود گفت: خانم دکتر، به خاطر خدا بیاین...آبجیم را نجات بدین، پدر و مادرم کشته شدن، من...من فقط همین آبجی برام مونده... منیژه با عصبانیت به پسرک نگاه کرد و گفت: ما مسافریم آقاپسر، ابجیت را برسون به بیمارستان... محیا بین دو راهی گیر افتاده بود، از یک طرف شتاب برای رفتن و نجات نوزاد داخل آغوشش را داشت و از طرفی وضع این شهر مردمش را میدید و می توانست کاری برایشان کند، او را مردد کرده بود منیژه نگاهی به چهرهٔ پر از شک و تردید محیا انداخت و‌گفت: بریم دختر، به فکر بچه تو بغلت باش، به فکر اون بچه توی شکمت باش! مگه برای دوباره دیدن همسر و مادرت له له نمی زدی؟! خوب بیا بریم، اگر نیای من خودم میرم هااا... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
محیا نگاهی به منیژه که با نگاه خیره و عصبانی او را می نگریست، کرد و نگاهی هم به آن پسرک هراسان که دل در دلش نبود تا خواهرش را نجات دهد، نمود، یک آن تصمیم خودش را گرفت به سمت منیژه رفت و صادق را در آغوش منیژه گذاشت و بسته ای را که از داروخانه پر کرده بود به دست گرفت همانطور که به پسرک اشاره می کرد تا بایستد دستش را روی شانه منیژه گذاشت و آهسته چیزی در گوشش زمزمه کرد. منیژه با تعجب به سمت او برگشت و گفت: چی داری میگی؟!محیا میخوای اینجا بمونی و من بچه رو ببرم؟ یعنی چی؟ مگه نمی خوای از این جنهم سوزان نجات پیدا کنی؟! بعدم من خودم یه دختر بچه دارم از سرمم زیاده، این یتیم مادر مرده را من کجا ببرم؟! و بعد نفسش را محکم بیرون داد و گفت: اصلا من صادق را نمیبرم، تو خودت به دنیاش آوردی، خودت نجاتش دادی و میگفتی خودت بزرگش می کنی، پس من نیستم، اگر می خواهی بمونی، بمون، اما صادق هم پیش خودت نگه دار. محیا با لحنی مملو استیصال گفت: منیژه! وضع این مردم را ببین، اینا به کمک پرستار و دکتر احتیاج دارن، من درس خوندم تا در چنین مواقعی کمک همنوع خودم باشم، یه خدمت به خلق الله کنم،حالا تو قبول کن صادق را ببری، ادرس خونه مامانم را مشهد میدم، صادق را به دستش برسون و بگو بچه محیاست، بگو بوی محیا را میده، بگو برسونتش دست همسرم مهدی تا من میام. بالاخره منم میام منیژه، حالا یکی دو روز دیرتر و بعد لحنش را آرام تر کرد و گفت: اصلا خودت و دخترت هم پیش مامان رقیه بمونید، خونه ما خیلی بزرگه و‌جا برا همه داره، منیژه ! جان دخترت...فقط صادق را برسون دست مادرم ...همین منیژه اوفی کرد و گفت: چقدر تو لجبازی...باشه میبرم، من فقط صادق را به دست مادرت میرسونم و اگر قبولش نکرد همون توی کوچه رهاش می کنم هااا محیا بسته دستش را زمین گذاشت و دست زیر مقنعه سورمه ای رنگش برد و چیزی را از گردنش درآورد و بعد زنجیر نقره ای رنگی که ایه وان یکاد روی پلاک اویزان به ان به چشم می خورد را گردن صادق کرد و زنجیر دقیقا هم قد نوزاد بود، منیژه خنده کوتاهی کرد و گفت: عجب مادر مهربانی! بچه را حصارش هم میکنه اما این حصار برا صادق بزرگه کاش به من میدادیتش... محیا سرش را تکان داد و گفت: می خوام تا دوباره صادق را میبینم این زنجیر گردنش باشه، برای صادق هست و با زدن این حرف حلقه دستش را در آورد و بعد گوشواره های گوشش هم بیرون کشید، هر دو را در مشت منیژه گذاشت و گفت: گوشواره ها مال خودت، حلقه هم بده به مادرم تا برسونه به مهدی تا وقتی خودم برمیگردم امانت دستش باشه و بعد آدرس خونه مامان رقیه را داد و بی آنکه بگذارد منیژه حرفی بزند، به طرف پسرک برگشت و گفت: بریم عزیزم، بگو از کدام طرف باید بریم. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
20 "فیلم های مستهجن ۳ " ⚠️🔥💢🔥⚠️ ⛔️ یکی از اولین اثرات منفی دیدن فیلم های مستهجن اینه که "آقا نسبت به خانمش سرد میشه..." علاوه بر دیدن این فیلم ها و ارتباط با زنان نامحرم هم باعث سردی شدید آقا نسبت به خانمش میشه. ⭕️🔶⭕️ چرا اسلام انقدر بر رعایت محرم و نامحرم تاکید میکنه؟ ✅ برای اینکه دوست داره تو از همسرت خیییلی لذت ببری‌. 👏👏👏 اسلام میخواد رابطت با همسرت همیشه پر از لذت باشه. ✅🌺🌷 آقایون به محض اینکه دچار این دو تا بلای خانمانسوز شدن باید سریع ازینا جدا بشن. 🔹چون اینا آخر نداره. اگه کنار نذاشت باید فاتحۀ زندگی خانوادگیش رو بخونه.. ✅ این همه یه آقا زحمت میکشه و خانواده تشکیل میده، بعد با دیدن چند تا فیلمی که صهیونیستا با برنامه ریزی ریختن توی دست و پای مردم زندگی که انقدر براش زحمت کشیده رو جهنم میکنه... 🔴🚫🔥🔥🔥 💢 از همون اول کار سعی کن نبینی. 👀 تا چشمت اتفاقی هم افتاد سریع قطعش کن. 🗣 به هوای نفست بگو: تو غلط میکنی میخوای منو بدبخت کنی. 😒 تو میخوای من زندگیم جهنم بشه؟ 🔴 میخوای منو از نگاه خدا بندازی؟ خاک بر سرت کنن. 🔥😠 هرکاری کنی نگاه نمیکنم....😒😒😒 هوای نفست رو مجبور کن که کوتاه بیاد!👌 ⭕️