پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۸۶ #قسمت_هشتاد_ششم🎬: ابومعروف سرش را نزدیک گوش فرمانده عزت آورد و آهسته گفت:
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۸۷
#قسمت_هشتاد_هفتم🎬:
عباس برای بار چندم سینه خیز جلو رفت و از بالای بامی که پناه گرفته بود مسیر تردد ماشین های بعثی را نگاهی انداخت، از صبح این مسیر شلوغ بود و الان در سکوت فرو رفته بود.
طبق برآوردی که داشتند، احتمالا ماشین آمریکایی با شیشه های دودی که هیچ مناسبتی با مناطق جنگی نداشت و حامل ان مقام بعثی بود زودتر می امد و بعد از آن، ماشین فرمانده عزت که به احتمال زیاد محیا مسافر آن نیز بود از راه می رسید.
عباس همانطور که خیره به خیابان بود، به یاد حرفهای همسرش رقیه افتاد و شوقی که او از پیدا کردن محیا داشت و البته خبری که به عباس داد، گویا رقیه هم قرار بود فرزندی به دنیا بیاورد و عباس پدر می شد، با یاد آوری این خبر، لبخند محوی روی لبهای عباس نشست و زیر لب ناخوداگاه گفت: خدایا شکرت!
حامد نوجوان خرمشهری که همراهشان بود با زدن سوت ریزی او را از عالم افکارش بیرون کشاند.
برادر! خبری نشد؟!
عباس سرش را به دو طرف تکان داد وگفت: لا، الامان...
در همین حین صدای حرکت همزمان چند ماشین به گوش رسید
سعادت خودش را به جلو رساند و همانطور که با دوربین دستش کمی دورتر را نگاه می کرد گفت: ماشین اون مقام بعثی داره میاد و کلی هم محافظ اطرافش ریخته..
عباس دندان هایش را بهم سایید و گفت: اگر قرار نبود محیا را نجات بدیم حتما الان کلک این مقام عالیرتبه را میکندیم.
آقای سعادت سرش را تکان داد و گفت: به وقتش یکی یکی کلک تمام این خائنین به ملت ها را می کنیم، شک نکن...
ماشین ها نزدیکتر شدند، همه افراد سرشان را دزدیدند و حامد زیر لب گفت: چقدر انتر منتر دور خودش ریخته!!
سعادت خیره به جاده بود و گفت: اینا فقط تا خروجی خرمشهر همراهیش می کنند و مطمئنا از اونجا به بعد تنها میشه، بعثی ها خیلی به ظاهر و کلاس گذاشتن اهمیت میدهند.
حامد خنده ریزی کرد و گفت: همین باعث شده فرماندهاشون را زود تشخیص بدیم، مثل ما نیستن که فرمانده و سرباز در یک سطح باشند، مثل هم بخورند و مثل هم لباس بپوشند و با هم بگن و بخندن...
ماشین ها از جلوی ساختمانی که آنها کمین گرفته بودند رد شدند، نفس ها در سینه حبس شده بود و هیچ حرکتی نمی کردند،فقط آقای سعادت با دوربین نگاه می کرد که فرمانده عزت و محیا داخل ماشین های همراه آنها نباشد که نبود.
ماشین ها رد شدند عباس کمی جابه جا شد و گفت: شکار خوبی بودند هاا...
سعادت سری تکان داد و گفت: عملیاتی بهتر در پیش داریم.
آنها مشغول حرف زدن بودند و نمی دانستند، درست خروجی شهر یک گروه چند نفره دیگر منتظر رسیدن فرمانده عزت بودند....
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۸۷ #قسمت_هشتاد_هفتم🎬: عباس برای بار چندم سینه خیز جلو رفت و از بالای بامی که
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۸۸
#قسمت_هشتاد_هشتم🎬:
ماشین ابومعروف بدون اینکه کوچکترین مشکلی برایش پیش بیاید از خروجی شهر گذشت.
ابو معروف که نمی خواست وجههٔ خودش را جلوی راننده بشکند از بین صندلی ها نگاهی به عقب انداخت و همانطور که لبخند کریهی بر دهان گله گشادش نشسته بود و چشمهایش را ریزتر از همیشه نشان میداد رو به محیا گفت: خانم دکترجان! نمی دانی چقدر دنبالت گشتم، من نمی دانستم که خودی ها شما را اسیر کرده اند وگرنه الساعه خودم را میرساندم، اصلا شما چرا درست خود را معرفی نکردید که چندین ماه در این شرایط بد در اسارت نمانید.
محیا که ذهنش درگیر چیز دیگری بود و میدید از شهر خارج شدند و کسی برای نجات او جلو نیامد، نگاهی تند و تیز به ابو معروف انداخت و بعد نگاهش را به شیشه دودی اتومبیل دوخت و در دل دعا می کرد که عباس و همراهانش زودتر از کمین خارج شوند به آنها حمله کنند.
ابومعروف که سکوت محیا را دید گفت: ببین کارهای خدا را...من برای امری دیگه میام خرمشهر و خدا تمام درهای نعمتش را به روی من باز میکنه، باز هم در حقانیت من شک داری؟!
محیا با تعجب به او نگاهی انداخت و زیر لب گفت: همینجور پیش بره ادعای پیامبری می کنه، روباه مکار...
ابو معروف که فقط کلمه روباه مکار را شنید، گلویی صاف کرد و درست سرجایش نشست تا محیا بیش از این چیزی نگوید و آبرو ریزی نشود.
ساعتی از رفتن ماشین ابو معروف می گذشت که صدای آقای سعادت بلند شد: آماده باشید فکر کنم ماشین طرف داره میاد.
بچه ها با شنیدن هشدار آقای سعادت، آرام آرام از نردبانی که به بام تکیه داده بودند، پایین آمدند خودشان را به دیوارهای نیمه مخروبه حیاط خانه رساندند و طبق نقشه ای که کشیده بودند هر کدام در جایی خاص مستقر شدند.
ماشین فرمانده عزت که جیپی خاکی رنگ بود، درست روبه روی آنها رسید و طبق نقشه، عباس در حالیکه که اسلحه در دست داشت و یک پایش را روی زمین می کشید و وانمود می کرد که حالش بد است، جلوی ماشین را سد کرد و با لهجه غلیظ عراقی شروع به کمک خواستن کرد: کمک، کمک، یک عده جاسوس اینجان، به نظرم می خوان پایگاهمون را بگیرن...کمک کنید..
فرمانده عزت که هنوز به خاطر از دست دادن آن گردنبند با ارزش عصبانی بود، همانطور که به راننده اشاره می کرد که سرعتش را کم کند، با صدای بلند گفت: به من ربطی ندارد، برید به فرمانده جدید بگین و زیر لب غر و لندی کرد و آرام گفت: امیدوارم رکبی سخت از دشمن بخورید و با زدن این حرف به راننده اشاره کرد که سرعتش را زیاد کند و در همین حین صدای تیر اندازی بلند شد و باد لاستیک های ماشین خوابید و ماشین متوقف شد.
عباس فرمانده عزت را نشانه رفته بود که سعادت خودش را به او رساند و عباس آرام گفت: فرمانده سابق هست اما محیا با او نیست..
سعادت که انتظار شنیدن این حرف را نداشت، به سرعت جلو رفت و فرمانده همانطور که کلت کمری در دست داشت از ماشین پیاده شد و جلوی کاپوت ماشین پناه گرفت و با صدای بلند گفت: تو سرباز عراقی هستی، چرا به روی مافوقت اسلحه کشیدی؟! به تو فرصت میدهم که همین الان با دوستانت اینجا را ترک کنی، وگرنه برمی گردم و تا تو را تنبیه نکنم از اینجا نمی روم.
عباس شروع به تیراندازی کرد و راننده که ترسیده بود، دستهایش را روی سرش گذاشت و گفت: دخیل دخیل...
عباس همانطور که جلو میرفت، رجز هم می خواند: بله من عراقی هستم اما در جبهه حق می جنگم، فرمانده عزت اگر به زندگی ات علاقه داری تسلیم بشو چون دور تا دور شما را تک تیر اندازهای ما محاصره کرده اند، اگر تسلیم شوی هیچ آسیبی به تو نمی رسانیم.
فرمانده عزت با تردید اطرافش را نگاه کرد و بعد تیری به سمت عباس شلیک کرد که به خطا رفت و در همین حین تیری به دست او خورد و کلت از دستش افتاد و فرمانده عزت دستانش را بالا برد و شروع به التماس کردن نمود.
عباس و سعادت جلوآمدند و رو به فرمانده گفتند: خانم دکتر کجاست؟!
اگر خانم دکتر را به ما تحویل دهی جانت را به تو می بخشیم و اجازه می دهیم از اینجا بروی!
فرمانده عزت با لحنی متعجب گفت: عجیبه! چرا همه خواستار خانم دکتر شدید؟! مرغ از قفس پرید، خانم دکتر یک ساعت پیش با ژنرال ابو معروف رفتند...
عباس با شنیدن این حرف انگار دنیا دور سرش به چرخش افتاد و بغضی سنگین گلویش را چنگ میزد، پس به سعادت اشاره کرد و گفت: شما این مارمولک را ببرید، من باید خودم را به اون اژدهای هفت خط برسانم و محیا را نجات بدهم.
کمی جلوتر مردی با عینک های آفتابی که داخل دوربین شاهد همه چیز بود به کناری اش گفت: به گمانم زرنگ تر از ما هم وجود داره، احتمالا قضیه گردنبند لو رفته و افراد فرمانده عزت دوره اش کرده اند، سریع تعقیبشان کنید، ما باید اون گردنبند را به چنگ بیاریم، اون گردنبند حق قوم برگزیده هست و لاغیر...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۸۸ #قسمت_هشتاد_هشتم🎬: ماشین ابومعروف بدون اینکه کوچکترین مشکلی برایش پیش بی
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۸۹
#قسمت_هشتاد_نهم🎬:
در اتاق صدای ریزی داد و محیا خیره به در اتاق شد، در باز شد و زنی با نقابی بر چهره وارد اتاق شد و در دستانش همچون همیشه، چشم بندی سیاه دیده میشد.
زن به طرف محیا آمد چشم بند را روی چشم های او گذاشت، محیا فریاد زد: باز دوباره سفر؟! باز دوباره جابجایی؟! خسته شدم از اینهمه جابه جایی! چرا دست از سرم بر نمیدارید، چرا راحتم نمی گذارید، آخر من به کجا می توانم فرار کنم؟! با کدام توان ونیرو با کدام پول و سرمایه و با کمک چهکسی فرار کنم؟! او با تکان دادن سر می خواست مانع بستن چشم بند شود که سیلی ای به صورتش خورد.
محیا آرام چشم هایش را از هم گشود، نوری که از سقف می تابید، چشمانش را زد، محیا چشم هایش را بهم کشید و سرش را به یک طرف و چرخاند و متوجه شد در اتاقی هست که همه جایش سفید است.
زنی سفید پوش در کنارش ایستاده بود و با لبهایی که به سرخی گل انار بود به او لبخند میزد.
محیا آب دهنش را قورت داد وگفت:م..من من مرده ام؟! و با زدن این حرف خواست حرکتی کند که با سوزش خطی زیر شکمش صدای ناله اش بلند شد.
زن لبخندی زد و گفت: به هوش آمدی عزیزم، خیلی ترسیده بودم یعنی همسرتون کلی تهدیدمان کرد که اگر بهوش نیایی باید خودمون را مرده فرض کنیم و بعد خنده ریزی کرد و ادامه داد: درسته همسرت خیلی پیر هست و تو خیلی خیلی جوان و خوشگل هستی، اما اونم جذبه داره و البته معلومه که عاشقته...
محیا با تعجب گفت: همسرم؟!
و ذهنش به اول صبح برگشت، دردی جانکاه که بر جانش افتاده بود و او را از نقشه ای که کشیده بود باز داشت و ندیمه ای که برای مراقبت از او گذاشته بودند متوجه حال بدش شد ومحیا بیهوش بر تختخواب افتاد و دیگر چیزی نفهمید.
محیا هراسان دستی به روی شکمش کشید و گفت: بچه ام؟!
زن که از حرکات محیا چیزی سردرنمی آورد، گفت: یه پسر تپل و خوشگل، درست مثل خودت، توی اتاق بغلی هست، پدرش اجازه نداد بیارمش اینجا، گفته قبل از اینکه بچه را بیاریم تا تو ببینیش باید خودش ، شما را ببینه، نمی دونم، شاید می خواد با یه هدیه شگفت انگیز، غافلگیرت کنه...
محیا آه بلندی کشید و بغض گلویش شکست و آرزو می کرد کاش مهدی الان اینجا بود، او اصلا نمی دانست دقیقا کجاست. پرستار، عربی صحبت می کرد اما محیا مطمئن بود این لهجهٔ عراقی نیست، پس الان اون دقیقا کجا بود؟!
محیا با وجود تمام تلاش های ابو معروف راضی به ازدواج با او نشده بود و درست همین امروز که تصمیم به خودکشی گرفته بود، درد زایمان سراغش آمده بود.
سکوت سنگینی بر اتاق حکمفرما بود، پرستار دستی به گونه محیا کشید و گفت: تو خیلی خوشگلی دختر! من برم خبر بهوش اومدنت را بدم و از همسرت انعامم را بگیرم.
محیا زیر لب گفت: اون همسر من نیست، کاش می مرد و بلندتر گفت: من می خواهم الان بچه ام را ببینم و پرستار بدون دادن جواب از اتاق بیرون رفت
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
پروانه های وصال
#نکات_تربیتی_خانواده 29 🔶 طبیعتا یه خانم هر چقدر که از سنش بگذره، این ترس رو پیدا میکنه که یه موقع
#نکات_تربیتی_خانواده 30
سلام کردن، انتقال آرامش
🔶 مثلا یکی از دستورات اسلام به مؤمنین اینه که وقتی به همدیگه میرسن سلام کنن. 😊✋
هیچ وقت نگفتن وقتی به همدیگه رسیدید، بسم الله الرحمن الرحیم بگید. فرمودن بگید: سلام!
چرا؟
✅ چون سلام نشون دهندۀ آرامش و محبت هست.
درسته که سلام به معنای سلامتی هست اما یکی از معانیش هم اظهار دوستی و محبت هست.
✔️ همونطور که توی زیارت عاشورا میخونیم: انی سلم لمن سالمکم...
یعنی من با دوستان شما دوست هستم.
💖 در واقع، وقتی یه نفر به دیگری سلام میکنه میخواد اعلام کنه که باهاش دوست هست.👌
آقا من با شما دوستما!
سلام! 😊💖
🌷
11.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 نماهنگ:
بر عمق هوش مصنوعی مسلط شوید
✅ مقام معظم رهبری:
❇️ امروز هوش مصنوعی با یک شتاب حیرتدهندهای [دارد پیش میرود]؛ یعنی انسان متحیّر میشود از شتابی که این فنّاوری عجیب در دنیا پیدا کرده و دارد پیش میرود... در مسئلهی هوش مصنوعی، بهرهبردار بودن امتیاز نیست؛ این فنّاوری لایههای عمیقی دارد که باید بر آن لایهها مسلّط شد؛
🗓 ۱۴۰۳/۰۶/۰۶
❇️ من پیشنهاد میکنم یکی از مسائلی که مورد تکیه و توجّه و تعمیق واقع میشود، مسئلهی هوش مصنوعی باشد که در ادارهی آیندهی دنیا نقش خواهد داشت... باید کاری کنیم که حدّاقل به ده کشور اوّل دنیا در این مسئله برسیم.
🗓 ۱۴۰۰/۰۸/۲۶
❇️ هر ملّتی که امروز در زمینهی این دانشهای جدید...عقب بیفتد، سرنوشتش، سرنوشت آن ملّتهایی است که در آغاز انقلاب صنعتی عقب افتادند و سرنوشتشان شد استعمارزدگی، شد زیر دست بودن، شد فقیر ماندن، شد ذلیل شدن.
🗓 ۱۳۹۷/۱۱/۰۳
❇️ علم خیلی مهم است: اَلعِلمُ سُلطان؛ علم به معنای واقعی کلمه قدرت است. این شعرِ معروفِ «توانا بود هر که دانا بود» حرف درستی است. «توانا بود هر که دانا بود»؛ دانش برای یک کشور توانایی میآورد، اقتدار میآورد.
🗓 ۱۴۰۰/۱۱/۲۸
🏷 #مقام_معظم_رهبری #هوش_مصنوعی #علم
16.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ خاطره آقای قرائتی از مهربانی امام رضا علیه السلام
🏷 #امام_رضا علیه السلام
🌠☫﷽☫🌠
💢اطلاعیه💢
📢پاسخی به شبهات پایان صفر
🚨آیا مژدهی پایان صفر به حضرت رسول اکرم(ص) صحت دارد؟
❌یکی از خرافات و شایعاتی که در پایان ماه #صفر در برخی نقاط کشورمان رونق گرفته، «مژدهی پایان صفر به حضرت رسول اکرم(ص)» و«دقالباب کردن 7 مسجد» و «روشن کردن شمع پشت در 7 مسجد» بعد از نماز مغرب آخرین شب صفر و قبل از اولین اذان صبح ماه ربیعالاول است.❗️
🔻که عده ای ناآگاه این عبارت روائی «فَمَنْ بَشَّرَنِی بِخُرُوجِ آذَارَ فَلَهُ الْجَنَّة» را مستمسک عمل خرافی خود گرفته اند درحالی که اگر این روایت صحیح هم باشد لکن معنا و دلالت آن مطلب دیگری را افاده میکند.
✅هدف از روایت، تضمین یا بشارت بر بهشت در مقابل خبر خروج از ماه نیست، بلکه این گفتوگو نشانهای برای معرفی شخصیت صحابی ارجمند رسولخدا(ص)، ابوذر غفاری است.
🔰روایت وارده چنین است:
🔹«از ابن عباس نقل شده که گفت روزی پیامبر (ص) به همراه تعدادی از اصحابشان در مسجد قبا نشسته بودند، رسول خدا (ص) فرمود: اولین کسی که الان بر شما وارد میشود، مردی از اهالی بهشت است،[مردم عوام گمان کردند که این ورود به مسجد سبب بهشتی شدن است، لذا] برخی از اصحاب تا این سخن را شنیدند، برخاسته و از مسجد خارج شدند، تا دوباره وارد شده و اولین کسی باشند که بهشت بر او واجب میشود،پیامبر (ص) متوجه شده، و به بقیه اصحاب که نزد ایشان بودند، فرمودند: اکنون جماعتی در حال سبقت گرفتن از یکدیگر، بر شما وارد میشوند، (ولی از میان آنها) کسی که پایان یافتن ماه آذار (نام یکی از ماههای رومی معادل ماه خرداد و در آن زمان معادل ماه صفر) را بر من بشارت بدهد، اهل بهشت است، آن جماعت برگشتند و وارد شدند و ابوذر رضی الله عنه نیز همراهشان بود، پیامبر به آنها فرمود: ما در کدامیک از ماههای رومی هستیم؟ابوذر گفت: یا رسول الله! ماه آذار به پایان رسیده است. پیامبر فرمود: ای اباذر! من این مسأله را میدانستم ولی دوست داشتم قوم من بدانند که تو مردی از اهالی بهشتی، و چطور اینگونه نباشد، در حالی که تو بعد از من به دلیل محبتت به اهل بیتم، از حرم من طرد (تبعید) میشوی، تنها زندگی میکنی و تنها میمیری، و قومی که امر کفن و دفن تو را انجام میدهند، به واسطهی تو خوشبخت میشوند، آنها دوستان من در بهشتی هستند که به پرهیزگاران وعده داده شده است.»
📚علل الشرایع شیخ صدوق (ج 1 / ص 175)
👈چنانچه ملاحظه کردید، این روایت در مقام بیان جایگاه و منزلت این صحابی خستگیناپذیر است و خبردادن از پایان یک ماه فقط نشانهای است تا دیگران بفهمند او اهل بهشت است، نه به سبب یک بشارت ساده، بلکه به خاطر ایستادگی بر مودت اهل بیت پیامبر(ص) و موضوع اصلاً #ماه_صفر نبوده، بلکه ماه رومی آذار بوده است. #ماه_ربیع مبارکباد 🎊
✅ در نشر این مطلب مهم سهیم باشید
🌠☫﷽☫🌠
لَیلَةُالمَبیت،
شبی که امیرالمومنین علی(ع) برای حفظ جان پیامبر(ص) در بستر ایشان خوابید.
در این شب، مشرکان قصد داشتند دستهجمعی به خانه پیامبر حمله کنند
و ایشان را به قتل برسانند.
به امر الهی و به درخواست پیامبر(ص)،
امیرالمومنین در بستر پیامبر خوابید و در نتیجه مشرکان متوجه عدم حضور پیامبر نشدند
و رسول خدا(ص) توانست در آن شب به سمت مدینه، هجرت کند.
بسیاری از مفسران، شأن نزول آیه شِراء یا آیه لیلة المبیت را این فداکاری امیرالمومنین(ع) در لیلةالمبیت میدانند.
تاریخ این واقعهْ شب اول ربیعالاول سال اول قمری ذکر شده است.
#امیرالمومنین #لیله_المبیت #ربیع_الاول