eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
21.8هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_سی_چهارم🎬: چندین ماه بود که قابله ها با مهر دربار هر روز به
🎬: یک ماهی با درد و رنج گذشت، بونا و فرزندانش ساکن خانه پدرش آزر شده بودند، خانه ای بزرگ با دیوارهای بلند و اتاق های زیاد و تو در تو... آزر به واسطه اینکه منجم دربار و کاهن اعظم معبد بابل بود، زندگی مرفه و درباری داشت، خانه ای بزرگ و وسیع که چندین خانواده می توانست به راحتی در آنجا زندگی کنند. حالا بونا و فرزندان تارخ، ساکن این خانه بودند. صبح زود بود و دردی شدید در جان بونا پیچیده بود، این زن مؤمنه بواسطه تجربیات گذشته خوب می دانست که این درد، درد زایمان است، او نمی خواست کسی از تولد فرزندش آگاه شود، پس فکری به ذهنش خطور کرد، مقداری از لباس هایی که از کودکی های فرزندان دیگرش برجا مانده بود را در پارچه ای پیچید و می خواست از خانه بیرون رود و به کوه و دشت پناه ببرد تا فرزندش را به تنهایی در آنجا به دنیا آورد، پس با احتیاط از اتاقش بیرون آمد و همانطور که بقچه دستش را پشت سرش پنهان کرده بود، با احتیاط به پیش میرفت که جلوی در خروجی خانه، مادرش را دید، بونا که نمی خواست کسی از راز درونش باخبر شود، راهش را به سمت مطبخ قدیمی خانه که در آن سمت حیاط بزرگ و سنگفرش خانه بود و کسی به آنجا آمد و رفت نداشت و حکم انبار آرد را داشت، کج کرد. بونا وارد انبار آرد شد و دستش را به لبه تنور گرفت که ناگهان دردی شدید زیر شکمش پیچید، بونا همانطور که خم میشد تا دردش کمتر شود ناله ای زد، ناگهان صدای مادرش در حالیکه مشعلی به دست داشت و بالای سرش ایستاده بود را شنید. بونا دخترم! تو در این تاریکخانه چکار می کنی؟! بونا جوابی نداد و مادرش کمی جلوتر آمد و می خواست حرفی بزند که ناگهان بونا را دید که روی زمین نشسته درحالیکه اطرافش پر از خون است. مادر با دست بر سرش زد و گفت: بونا تو را چه شده؟! بونا با حالتی مستاصل دست روی بینی اش گذاشت و شکسته شکسته گفت: هیس! م...مبادا صدایت به گوش پدرم برسد، م...م...مادر کم.کمکم کن، وقت تولد فرزندم است. مادر که از فرط تعجب انگار شوکه شده بود گفت: مگر تو باردار بودی؟! چرا تا به حال... بونا از درد فریادی دیگر کشید... مادر بقیه حرفش را خورد، وقت استنطاق نبود، باید به دخترش کمک می کرد. بچه در آستانه تولد بود، مادر از جا بلند شد و گفت: چه بد شانسی، فعلا زبان به دهان گیر، پدرت اینک برای کاری به خانه آمده، من میروم بی صدا یکی از کنیزان مورد اعتمادم را برای کمک بیاورم. بونا که صورتش به عرق نشسته بود سری تکان داد و سر را به دیواره تنور تکیه داد. مادر هراسان از انبار آرد بیرون آمد، آزر روی حیاط بود و با دیدن همسرش که روی دستانش اثرات خون مشاهده میشد، گفت: چه شده بانو؟! در همین حین صدای گریه نوزاد بلند شد. آزر بی انکه منتظر جواب همسرش باشد با شتاب به سمت مطبخ قدیمی راه افتاد و بعد از دقایقی فریادش بلند شد: وای من! بونا...بونا باردار بوده و پسری به دنیا آورده....باید نوزاد او را به قربانگاه ببرم. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_سی_پنجم🎬: یک ماهی با درد و رنج گذشت، بونا و فرزندانش ساکن خان
🎬: مادر هراسان خود را به انبار آرد رساند و دید که نوزاد داخل پارچه ای پیچیده شده و در دستان آزر است و بونا با حالتی گریان دامان پدر را گرفته و التماس می کند که بچه را به او برگرداند. آزر نگاهی به صورت جذاب و نورانی کودک نمود و گفت: گرچه خوش سیماست و نوهٔ من است، اما بین او و دیگر پسرانی که در این ماه به دنیا آمدند و به حکم نمرود در پای خدایگان مردوک کشته شدند و گوشتشان خوراک شیران دربار شد هیچ فرقی نیست، شاید این نوزاد، همان کودک خطرناکی باشد که قرار است حکومت بابل را در هم بریزد، پس من اجازه زندگی به این کودک نمی دهم. بونا در حالیکه ناله می کرد با استیصالی در حرکاتش دوباره به دامن پدر چنگ انداخت و گفت: پدر! به من رحم کن، غم از دست دادن شوهرم تارخ مرا کافیست، نگذار رنج کشته شدن فرزندم را نیز به دل کشم آزر سنگدلانه نگاهی به بونا کرد و گفت: اصلا تو کی باردار شدی؟! چرا هیچ کس از بارداری ات خبر نداشت و این پنهان کاری، خود جرمی بزرگ است، زبان به کام بگیر و حرفی نزن، این کودک باید قربانی شود، راه نجاتی برای او نیست. آزر با زدن این حرف، پشتش را به بونا کرد و همانطور که نوزاد را در آغوش داشت بیرون آمد، او می خواست کودک را به برج بابل ببرد و در پای مردوک قربانی کند. در این هنگام بونا با سرعتی زیاد که از او با این وضع بعید بود، خود را به پدرش رساند و دوباره به دامن او آویخت و گفت: پدر! لااقل تخفیفی در مرگ این نوزاد بده... آزر سرجای خود ایستاد و‌گفت: منظورت چیست؟؟ بونا با نگاه مظلومش خیره در چشمان پدر شد و گفت: بگذار این کودک خودش بمیرد، من دوست ندارم که خنجر گلوی نوزادم را از هم بدرد و گوشتش خوراک حیوانات دربار نمرود شود، بگذار او را به کوه ببریم و در غاری رها کنیم، بالاخره بعد از گذشت مدتی او به خاطر تشنگی و‌گرسنگی جان می سپارد. آزر که محو چشمان نوزاد شده بود و از طرفی نمی خواست خواسته دختر داغدارش را نادیده بگیرد و از ان مهم تر نمی خواست کسی از درباریان متوجه شود که دختر او هم باردار بوده ،گفت: باشد، این رأیت را می پذیرم و هم اینک از شهر بیرون می روم و او را... بونا همانطور که اشک چشمش را پاک می کرد به کیان حرف آزر دوید و گفت: پس اجازه دهید من هم باشما بیایم و حداقل تا ورودی غار، نوزادم را در آغوش بگیرم. آزر نگاهی به همسرش کرد و با اشاره به بونا گفت: بانو! لباس مناسب به تن بونا کنید که راهی طولانی در پیش دارد. آزر و بونا، با احتیاط کامل از خانه بیرون آمدند و از شهر خارج شدند، بونا کودک را در آغوش گرفته بود و آرام با او سخن می گفت: فرزندم، من نام تو را«ابراهیم» می گذارم چرا که پدرت بزرگمردی شجاع بود، حال مجبورم دل از تو بکنم و تو را در غار و کوه رهاکنم، تو را به خدای یکتا قسم میدهم مرا ببخش، چاره ای جز این ندارم، ای ابراهیم! زمانی که چشم از این دنیا بستی و به دیدار پدرت تارخ رفتی از قول من به او بگو من در امانتت خیانت نکردم، تنها کاری توانستم بکنم همین بود که ابراهیم را از قربانی شدن در پای بت مردوک نجات دهم. بونا با کودکش واگویه می کرد و اصلا متوجه نشد چه وقت به بالای کوه رسیدند، با صدای پدرش به خود آمد: آنجا را ببین بونا... آن غار را می گویم، کودکت را داخل غار بگذار و بیرون بیا که باید دهانه غار را با سنگ ببندیم. بونا خواست باز برای نجات ابراهیم التماس کند که آزر انگار حرف او را از نگاهش خواند، دست روی بینی اش گذاشت و‌گفت: هیچ نگو...این کودک باید بمیرد... بونا اشکش جاری شد، جلوی دهانه غار نشست و گفت: پس اجازه بدهید یک بار به او شیر دهم! آزر کودک را از دست بونا گرفت و با تحکم گفت: نه لازم نیست! این کودک قرار است از گرسنگی بمیرد پس بهتر است با خوراندن یک وعده شیر مرگش را به تعویق نیاندازی... آزر کودک را داخل غار گذاشت و مشغول چیدن سنگ جلوی در غارشد تا دهانه غار را مسدود کند. بونا باران اشک چشمانش به راه افتاده بود، انگار با هر سنگی که بر دهانه غار می آمد، نفس های او به شماره می افتاد. بونا نگاهی به غار و بعد نگاهی به آسمان کرد و گفت: ای خدای ابراهیم! ای مهربان بی همتا! ابراهیم را به تو سپردم. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
20.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥ازدیاد طلاق! چرا طلاق تو جامعه زیاد شده؟ چیکار باید انجام بدیم؟ @parvaanehaayevesaal
آیت‌الله سید عبدالله فاطمی‌نیا(ره) مكان زندگی امام زمان(عج) برای ما مشخص نيست اعمال و دعای مشخصی هم برای ملاقات و زيارت حضرت در دست نداریم، درحقیقت ایشان به‌ حسب مصلحت و به‌ طور ناگهانی بر برخی از پیروان خویش ظاهر می‌شوند و توفيق عظيم زيارت ايشان نصيبشان ميشود؛ امّا نکتهٔ بسيار مهم این است که انسان به‌ گونه‌ای زندگی کند که رضايت امام زمان(عج) را كسب كند در‌محضر‌عارفان در ایام ان شاالله به مدد خانم شکل خواهد گرفت @parvaanehaayevesaal 🌸🌸🌸
استاد قرائتی(حفظه الله تعالی): 🔸گناه، مانع رزق است. (در فرازی از دعای کمیل میگوییم) ٱللّٰهُمَّ اغْفِر لِیَ الذُّنوبَ الَّتی تُغَیِّرُ النِّعَم؛ گناه رزق را قیچی می کند. 🔸در تحصیل رزق، عزت خودتان را از دست ندهید. در رزق، با وقار باشید، گیج نشوید. 🔸نماز شب، رزق آدم را گوارا می کند، نماز شب در رزق اثر دارد. استغفار و عذرخواهی از گناه در رزق اثر دارد. 📚درس‌هایی از قرآن در ایام ان شاالله به مدد الهی شکل خواهد گرفت @parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ خداوندا ... 🍁دریاب بنده ای را که ✨در میان شادی و خنده اش 🍁 گفت خدایا شکرت .. ✨و در اوج غم ها گفت 🍁خدا بزرگ است. ✨خدایا... 🍁 آرامش بده ✨به دلهایی که چشم امیدشون 🍁فقط خودتی و بس...آمین شبتون سرشار از آرامش الهی🌙✨ @parvaanehaayevesaal 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸چقدر صبح را دوست دارم ✨نفس عمیق میکشم 🌸و با یک بسم الله ✨روزم را آغاز میکنم 🌸و به شکرانه هر آنچه ✨خدایم داده 🌸شادم و مهربانی میکنم ✨و ازخدای مهربان 🌸برای دوستانم ✨طلب خیر و برکت میکنم 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو @parvaanehaayevesaal 🌸🍃
سـ🍁ــلام روزتون پراز خیر و برکت 💐 🗓 امروز چهارشنبه ☀️  ۲۳ آبان   ١۴٠۳  ه. ش 🌙  ۱۱ جمادی الاولی   ١۴۴۶  ه.ق  🌲 ۱۳ نوامبر   ٢٠٢۴    ميلادی @parvaanehaayevesaal 🍁🍂
دعای امروز ❤️🌷❤️ خـدای مهربانم🙏 امروز دفتـر دل دوستانم را به تو می‌سپارم با دستان مهربانت قلمی بردار خط بزن غمهایشان را و دلی رسم کن برایشان به بزرگی دریا و روزشان آرام و پراز آرامش قرار ده🙏 آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده، ای پاینده 🙏 @parvaanehaayevesaal 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🍃چهارشنبه خود را مزین و بیمه کنید به 💛🍃ذکر پر برکت صلوات بر 🌼🍃حضرت محمد(ص) 💛🍃و خاندان پاک و مطهرش 🌼🍃الّلهُمَّ 💛🍃صَلِّ عَلَی 🌼🍃مُحَمَّدٍ 💛🍃وَآلِ مُحَمَّدٍ 🌼🍃وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @parvaanehaayevesaal 🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا