تغییری کوچک در عادتهای روزانه میتواند زندگیتان را به مقصدی متفاوت هدایت کند. اتخاذ تصمیمی که اوضاع را یک درصد بهتر یا بدتر میکند شاید در لحظه بیاهمیت به نظر برسد؛ اما در مجموعِ لحظاتی که یک عمر را تشکیل میدهند، این انتخابها میتوانند تفاوت ایجاد کنند. تفاوت میان کسی که هستید و کسی که میتوانستید باشید.
📘 خرده عادتها
سلام رفقای جان🌺❤️☺️
چقدر این روزها بر خلاف آنچه مدام به آن فکر میکنیم، داره به من خوش میگذره.
البته از دیدن هم وطنانی که در رنج کورونا هستند دلگیرم
اما خوش گذشتن من به خاطر اینه که کل عادت های زندگیمون بهم خورده
حداقلش اینه که مجبورم بیشتر تو خونه باشم
همین خودش به خدا بزرگترین نعمته
مطالعاتم بیشتر شده
حضورم در مجازی هدفمندتر شده
حداقل یک وعده غذایی را خودم درست میکنم
دو سه جای خونه و وسایل خونه ایراد داشت که برطرف کردم
حتی امروز فرصت شد که بشینم یه دل سیر به بچه هام که خوابیده بودند نگا کنم
محتوای لب تابم منظم کنم
به فکر یه عطر جدید باشم
و حتی یه داستان با درون مایه و محور طنز شروع کنم
و کلی چیزای دیگه
شما هم قطعا عادت هاتون به هم خورده و تجارب جدیدی دارین به دست میارین
باور کنیم خیلی خوش خواهد گذشت
اگه خیلی سخت نگیریم
حتی به بچه ها قول دادم اگه هممون به کارامون رسیدیم، امشب آخر شب، طرفای ساعت یک به بعد، بزنیم بیرون و یه دوری بزنیم
چون دیدن شهر و نگا به ساختمونا و ایستگاه ها و انواع حیوانات اهلی در شبهای خلوت، لذت خاصی داره😂
همیناست دیگه
مگه زندگی فقط دوندگی و اسپانسر مالی شدن و کم نیاوردن جلوی بقیه است؟!
به خدا زندگی ینی زن و بچه ها
ینی شکستن همین عادت های تکراری و دست و پا گیر
پس دیگه نخوام بگما
آفرین
زندگی کن
عادتها را بشکن و واسه دل خودت و خانوادت باش
🌺ضمنا روز خوبی هم داشته باشی🌺
گل باغا😌
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
گوارا ترین زندگی را کسی دارد ،که از آنچه خدا قسمت او کرده خشنود باشد
#امام_علی_علیه_السلام
#غررالحکم_دررالکلم_جلد1_صفحه38_حدیث161
کسی که تنها به عقلش اعتماد کند،
گمراه میشود
کسی که تنها به مالش اعتماد کند،
کم می آورد
کسی که تنها به منصبش اعتماد کند،
خوار میشود
کسیکه تنها به مردم اعتماد کند،
خسته می شود
امّا کسی که تنها بر خدا اعتماد کند؛
نه گمراه میشود
نه کم می آورد
نه خوار میشود و نه خسته ميشود
💕💕💕
#زندگی_جریان_داره
موفق های واقعی...
با نتایج غیرقابل قبول مایوس نمیشن...چون زندگی جریان داره...
با شکست های موقت ناامید نمیشن...چون زندگی جریان داره...
با حرف مردم خودشون رو نمیبازن...
چون زندگی جریان داره...
💕💕💕
زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد
زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد
زندگی گاه به ناز است و جهانت بدهد
چه به راز و
چه به ساز و
چه به ناز،...
زندگی لحظه بیداری ماست
زندگی زیباست
💕💕💕
💎 وقتی دائم بگويى گرفتارم؛
هیچ وقت آزاد نمیشوى،
وقتی دائم بگويى وقت ندارم،
هیچوقت زمان پیدا
نمی كنی،
وقتی دائم بگويى فردا انجامش میدهم، آن فردای تو هیچ وقت نمیايد!
وقتی صبحهااز خواب بیدار میشويم دوانتخاب داریم:
برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم،
یا بیدار شويم و رویاهايمان را دنبال كنیم.
انتخاب با شماست!
وقتی در خوشی و شادی هستی، عهد و پیمان نبند!
وقتی ناراحتی، جواب نده!
وقتی عصبانی هستی، تصمیم نگیر!
زندگی، برگ بودن در مسیر باد نیست،
امتحان ریشه هاست.
💕💕💕
•+
#شهیدمصطفےچمران↓♥️
خــداے بـزرگ انسان را بــه اندازه
#درد و #رنجے ڪـه در راهِ #خدا
تحمل میڪند، #پاداش میدهد...!🌱
💕💕💕
🎥شهید کاظمی:سختی در راه خدا لذت بخش است
#لحظه ای با شهدا
💕💕💕
🔰 امام حسین علیه السلام فرمودند:
💢 مَن حاوَلَ اَمراً بمَعصِیَهِ اللهِ کانَ اَفوَتَ لِما یَرجُو وَاَسرَعَ لِمَجئ ما یَحذَرُ؛
✍ آن که در کاری که نافرمانی خداست بکوشد امیدش را از دست می دهد و نگرانیها به او رو می آورد.
📚 بحار الانوار ، ج 3 ، ص 397
💕💕💕
#نکتہ_هاے_ناب
🎯ذخیره ای برای کل سال...
🌸انصافا #ماه_رجب و #شعبان و #رمضان وقت #عمل_کردن است؛ این ماهها برای عمل کردن و ذخیرهای برای کل سال است. خوبست که آدم از همین الان خودش را برای شب قدر آماده کند.
👈برای عمل کردن #عزم و تصمیم جدّی می خواهد. گاه آدم تصمیمی میگیرد، چند روزی عمل میکند و باز سست میشود. اما آنهایی که همتی بلند و عزمی قوی دارند، وقتی تصمیم میگیرند، یک بار تصمیم میگیرند، ولی با همان یک تصمیم کل سالشان را نورانی میکنند.
✅ باید #تصمیم گرفت. اولین چیزی که عمل احتیاج دارد این #تصمیم است.
❌گاهی اوقات آدم از بس مشغول به دنیا و بعضی از چیزهای دیگر شده است، قدرت تصمیمگیری در او سست می شود. تصمیم هم که می گیرد موانع زیاد دارد؛ گاهی خواسته و گاهی ناخواسته برای آدم پیش میآید، ولی به هر حال باید تصمیم بگیرد و همّت کند، تا صاحب عزم شود، بگوید من میخواهم این کار را بکنم و انجام دهد.👌
#تلنگر
#خودسازی
#استاد_یزدان_پناه
😊خیلی ها بجای چند کانال داشتن دنبال کانالی هستن که جامع باشه😊
👌کانال پروانه های وصال کانالی جامع و کامل در ایتا👌
✅مذهبی
✅فرهنگی
✅اجتماعی
✅شهدا
✅کنترل ذهن
✅خانواده موفق
✅گاهی آشپزی
✅انرژی مثبت
✅نمازخوب
✅رمان مذهبی
و کلی مطالب جالب در کانال پروانه های وصال 👇👇👇👇🏃🏃🏃🏃
برای عضویت کلیک کنید👇👇
@parvaanehaayevesaal💕
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_سی_و_ششم در مدتے ڪہ زیر سرم بودم از فرط خستگے بیهوش شدم.در خواب، حاج م
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سی_و_هفتم
گوشیم دوباره زنگ میخورد.فاطمہ لیوان را بہ دستم داد و درحالیڪہ از اتاق بیرون میرفت پشت بہ من ایستاد و گفت:
-جواب ندادن راه خوبے نیست..من نمیدونم رابطہ ے شما چہ جوریہ.ولے اگہ حس میکنے از روے نگرانے زنگ میزنہ جوابشو بده و بهش بگو دیگہ دوست ندارے باهاش باشے.اینطورے شاید بتونے از دستش خلاص شے ولے با جواب ندادن بعید میدونم بتونے از زندگیت بیرونش ڪنے
جملات فاطمہ تردیدها و دودلیهاے هاے این چند دقیقہ ام رو بہ یقین بدل ڪرد.تصمیم گرفتم گوشیمو جواب بدم و بہ ڪامران همہ چے رو بگم.قبل از برداشتن گوشے در دلم یاد آقام افتادم و از او مدد خواستم ڪمڪم کنہ ودعاگوم باشہ. فاطمہ بیرون رفت تا شاید من راحت تر صحبت ڪنم.
-بله
صداے نگران وعصبانے ڪامران از پشت خط گوشم را ڪر ڪرد:
-سلام.!!هیچ معلومہ سرڪار خانوم ڪجا هستند؟
با بے تفاوتے گفتم:هرجا!!!! لطفا صدات رو پایین بیار
ڪامران دیگہ صداش عصبانے نبود.انتظار نداشت ڪہ من چنین جواب بے رحمانہ اے بہ نگرانیش بدم.
با دلخورے گفت:خیلییے بے معرفتے عسل..چندروزه غیبت زده.نہ تلفنے..نہ خبرے نہ اسمسے..هیچے هیچے. .الانم ڪہ بعداز اینهمہ مدت گوشیمو جواب دادے دارے باهام اینطورے حرف میزنے.
دلم براش سوخت ولے با همون حالت جواب دادم:
-وقتے تلفنت رو جواب نمیدم لابد موقعیت پاسخگویے ندارم. چرا اینقدر زنگ میزنے؟
او داشت از شدت ناراحتے وحیرت از تغییر لحن من در این مدت منفجر میشد واین ڪاملا از رنگ صدایش مشخص بود.
-عسل تو چتہ؟؟ چرا با من اینطورے حرف میزنے؟؟ مگہ من باهات ڪارےڪردم ڪه اینطورے بے خبر رفتے و الانم با من سرسنگین حرف میزنے؟
-نہ ازت هیچے ندیدم ولے …
چرا شهامت گفتن اون جملہ رو نداشتم؟ من قبلا هم اینڪار روڪردم.چرا حالا ڪہ هدف زندگیم رو مشخص ڪردم جرات ندارم بہ ڪامران بگویم همہ چے بین ما تمومہ. .
ڪامران ڪارم را راحت تر ڪرد.
-چی[؟؟ منم دلتو زدم؟
این سوال ڪافی بود براے انزجار از خودم وڪارهام.دلم براے ڪامران و همہ ی پسرهایے ڪہ ازشون سواستفاده میڪردم گرفت.
سڪوت ڪرد..
سڪوتم خشمگین ترش ڪرد:
-پس حدسم درست بود..اتفاقا یچیزے در درونم بهم میگفت ڪہ دیر یازود این اتفاق مے افتہ.ولی منتها خودمو میزدم بہ خریت!!! اما خیالے نیست..هیچ وقت بہ هیچ دخترإ التماس نڪردم!ا ولے ازت یہ توضیح میخوام..بگو چیشد ڪہ دلتو زدم و بعد بسلامت
اصلا گمان نمیڪردم ڪہ ڪامران تا این حد با منطق و بے اهمیت با این موضوع برخورد ڪند. واقعا یعنے این دوستے تا این حد براے او بے ارزش بود.!؟
با اینڪہ بهم برخورده بود ولے سعے ڪردم غرورم رو حفظ ڪنم و با لحنے عادے گفتم:
-من قبلا هم گفتہ بودم ڪہ منو دوست دختر خودت ندون.من در این مدت خیلے سعے ڪردم تو رو در دلم بپذیرم ولے واقعا میبینم ڪہ داره وقت هردومون تلف میشه….
ڪامران ڪہ مشخص بود دندانهایش رو موقع حرف زدن بہ هم میفشارد جملہ ام را قطع ڪرد وبا لحن تحقیر آمیزو بے ادبانہ اے گفت:
ببییییین..بس ڪن ..فقط بہ سوالم جواب بده..
لحظه اے مڪث ڪرد و با اضافہ ڪردن چاشنے نفرت بہ همون لحن پرسید:
-الان با ڪدوم خری هستے؟؟ از من خاص تره؟؟
گوشهایم سوت میڪشید…حرارت بہ صورتم دوید.با عصبانیت وصداے لرزون گفتم:
_بهتره حرف دهنتو بفهمے. نہ تو نہ هیچ ڪس دیگہ ای رو نمیخوام تو زندگیم داشتہ باشم..
و گوشے رو قبل از شنیدن سخنے قطع ڪردم.
نفسهام بہ شمارش افتاده بود.آبمیوه اے ڪہ فاطمہ برایم ریختہ بود را تا تہ سرڪشیدم.بہ سرمم نگاه ڪردم ڪہ قطرات آخرش بود.ڪاش فاطمہ اینجا بود.ڪاش الان در آغوشم میگرفت.واقعا او ڪجا رفتہ بود؟ روے تخت نشستم و با چندبار تنفس عمیق سعے ڪردم آرامش رفتہ رو بہ خودم برگردونم.ولے بے فایده بود.راستش در اون لحظات اصلا از ڪاری ڪہ ڪرده بودم مطمئن نبودم. این اولین بار بود ڪہ ڪامران با من اینقدر صریح و بے رحمانہ صحبت میڪرد. حرفهایش نشان میداد ڪہ او در این مدت بہ من اعتمادے نداشتہ و انتظار این روز رو میڪشیده.پس با این حساب چرا بہ این رابطہ ادامہ داد؟
ادامہ دارد...
نویسنده:#ف_مقیمی
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_سی_و_هفتم گوشیم دوباره زنگ میخورد.فاطمہ لیوان را بہ دستم داد و درحالیڪ
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سی_و_هشتم
سرمم رو از دستم جدا ڪردم و از روے تخت پایین آمدم. پاهایم سست بود و سرم گیج میرفت. پرستارے درهمان لحظہ داخل آمد و وقتے مرا دید پرسید:بهترے؟
در اینطور مواقع چے باید گفت؟گفت نزدیڪ یکڪ ساعتہ ڪہ رو این تخت زیر سرم هستم با این حساب نباید احساس سرگیجہ و سستے ڪنم پس چرا خوب نیستم؟!
ولے اگر اینو میگفتم مجبور بودم رو این تخت بنشینم و بیشتر از این نمیتوانستم آن بیرون فاطمہ یا احتمالا حاج مهدوے را منتظر بگذارم.راستے حاج مهدوے! !
من باید برم از این اتاق بیرون و او راببینم.یڪ ساعتے میشود ڪه بخاطر این سرم لعنتے از دیدار او محروم شدم.!بنابراین با تایید سر گفتم:خوبم.
هرچند،گویا رنگ رخساره خبر داد ڪہ خوب نیستم!!
او پرسید: مطمئنے؟ یڪ ڪم دیگہ دراز بڪش.هنوز قوات احیا نشده.
چادرم را از روے تخت برداشتم وبے اعتنا بہ تشخیص مصلحت آمیز او، با پاهایے ڪہ روے زمین قدرت ایستادن نداشت بہ سمت در ورودے رفتم.
این فاطمہ ڪجا رفتہ بود؟ مگر تلفن من چقدر طول میڪشید ڪہ اینهمہ مدت تنهام گذاشتہ؟ وقتے در راهروے درمانگاه ندیدمش رو به پرستار با حالے نزار پرسیدم شما همراه منو ندیدید؟
او در حالیڪہ سرمم رو از جایگاهش خارج میڪرد بدون اینڪہ نگاهم کنہ گفت:
-فڪ ڪنم دم بخش دیدمش با اون حاج آقایے ڪه همراهتون بود داشت حرف میزد.
ناخوداگاه چینے بہ پیشانے انداختم. اصلا خوشم نیامد.فاطمہ بهترین دوستم هست باشد.چرا حاج مهدوے با او حرف میزند ولے من نمیتوانم؟!!!!
چقدر حلال زاده است.صدام ڪرد.:عههہ عسل..بلند شدے؟؟
بعد اومد مقابلم و شانہ هام رو گرفت.با دلخورے گفتم:ڪجا رفتہ بودے اینهمہ مدت؟ او با لبخندے پاسخ داد رفتم بیرون تا راحت حرف بزنے.بعد با نگاهے گذرا بہ روے تخت پرسید چیزے جا نذاشتے؟؟ بریم؟؟
بدون اینڪہ پاسخش رو بدم بہ سمت در راه افتادم.چرا اینطورے رفتار میڪردم؟! چرا نمیتونستم با این مسالہ، منطقی ڪنار بیام؟ اصلا چرا فاطمہ بهم نگفت ڪہ با حاج مهدوے بوده..؟؟!! خدایا من چم شده بود؟
با درماندگے بہ دیوار تڪیہ دادم واز دور قد وقامت حاج مهدوے رو مثل یڪ رویاے دوراز دسترس با حسرت ونالہ نگاه ڪردم.فاطمہ سد نگاهم شد و اجازه نداد این تابلوے مقدس و زیبا رو ڪه بہ خاطرش قید همہ چیز را زده بودم نگاه ڪم.بانگرانے پرسید:عسل…؟؟؟ خوبے؟؟؟
او را ڪنار ڪشیدم تا جلوے دیدم را نگیرد و نجواڪنان گفتم:خوبم…یڪ ڪم صبر کن فقط..
او پهلویم را گرفت و باز با نگرانے گفت:
_عسل جان اینطورے نمیشہ ڪہ.بیا بریم اونور تر رو اون صندلے بشین.
ولے من همونجا راحت بودم.در همان نقطہ بهترین چشم انداز دنیا رو میتونستم ببینم.ناخوداگاه اشڪهایم سرازیر شدند..در طول زندگیم فقط حسرت خوردم.حسرت داشتن چیزهایے ڪه میتوانستم داشتہ باشم ونداشتم. حسرت داشتن مادر ڪه در بدترین شرایط سنیم از داشتنش محروم شدم وحسرت حمایت پدر ڪہ با ناباورے ترڪم ڪرد..سهم من در این زندگے فقط از دورنگاه کردن بہ آرزوهایم بود!! حتے در این چندسالے ڪہ ظاهرا پر رفت وآمد بودم و با پولدارترین ها میگشتم باز هم خوشبختے را لمس نڪردم واز دور بہ خوشبختے آنها نگاه میڪردم. حالا هم ڪہ توبہ ڪردم باز هم با حسرت بہ آرزویے دور ودراز ڪہ آن گوشہ ے سالن ایستاده و دارد با گوشے اش صحبت میڪند نگاه میڪنم!!!وحتے شهامت ندارم بہ او یا بہ هرڪس دیگرے بگویم ڪہ دوستش دارم…
ادامہ دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_سی_و_هشتم سرمم رو از دستم جدا ڪردم و از روے تخت پایین آمدم. پاهایم سست
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سی_و_نهم
فاطمہ نگرانم بود.با سوالات پے در پے بہ جانم افتاد:عسل چیشده؟! چرا گریہ میڪنے؟ حالت بده؟؟ نڪنہ با اون پسره حرف زدے چیزے بهت گفتہ؟
آره شاید همہ ے این بغض وناراحتے بخاطرڪامران باشہ. .بخاطر حرفهاے تند و صریحش..بخاطر اینڪہ مستقیم پشت تلفن بهم گفت ڪہ من براش مهم نیستم..من براے هیچ ڪس در این دنیا مهم نبودم…هیچ ڪس..چقدر احمق بودم ڪہ فڪر میڪردم براے اینها اهمیتی دارم.همانجاڪہ ایستاده بودم نشستم و سرم را بہ دیوار تڪیه دادم و از تہ دل اشڪ ریختم.
فاطمہ مقابلم زانو زد و دستان سردش رو روے زانوانم گذاشت و با چشمانے پراز سوال نگاهم ڪرد.
بہ دروغ گفتم:
– خوب نیستم فاطمہ..ببخشیدنمیتونم راه برم.
البتہ همچین دروغ دروغ هم نبود.ولے فاطمہ فڪر میڪرد این ناتوانے بخاطر شرایط جسمانیمہ.
بامهربانے و نگرانے گفت:
_الاهے من قربونت برم.من ڪہ بهت گفتم بریم یجا بشین..رنگ بہ صورت ندارے آخہ چت شده قربون جدت برم.
دوباره زدم زیر گریہ..
یا فاطمہ ے زهرا من از گناهانم توبہ ڪردم..دستمو رها نڪن..یا فاطمہ ےزهرا اون عطر خوشبوے دوران ڪودڪے رو ڪہ صف اول مسجد ڪنار آقام استشمام میڪردم رو دوباره وبراے همیشہ بهم هدیہ بده..من میدونم این توقع زیاد و دوریہ ولے تا کے باید همہ چیزهاے خوب از من دورباشہ؟مدتهاست از همہ نعمتها محروم بودم.یڪبارهم بہ دل من بیاین..اگر واقعا مادرم هستے چرا برام مادرے نمیڪنے؟؟
میان سوالهاے مڪرر فاطمہ ،چشمم بہ قدمهایے افتاد ڪہ درست مقابل دیدگانم ایستاده بود.نفس عمیق ڪشیدم.او مقابلم نشست و با چشمانے ڪہ پراز سوال بود نگاهم ڪرد.
-حالتون خوب نیست؟؟ پرستار رو صدا ڪنم؟
اشڪهایم را پاڪ ڪردم ودردل گفتم:این درد بے درمانے ڪه من دارم پرستار نمیخواد طبیب میخواد. طبیبشم تویے..
نہ..نہ حاح آقا. .خوبم
-خوب اگر خوبید چرا این حال و روز رو دارید؟چرا مثل بچہ مدرسہ ایها گریہ میڪنید؟
فاطمہ ریز ومحجوب خندید .منم بہ زور خندیدم.
حاج مهدوے باچشمان زیباش رو بہ فاطمہ گفت:
اگر احتیاجے بہ استراحت ومراقبت بیشتر دارند میتونیم ڪمے دیرتر بریم.مشکلے نیست.
فاطمہ هم با همان لحن جواب داد:نمیدونم حاج آقا
بعد نگاهے پرسشگر بہ من انداخت و گفت:
_من و حاج آقا حرفے نداریم .اگر حس میکنے خوب نیستے بمونیم.
من چادرم رو روی سرم مرتب کردم و با خجالت گفتم:نہ…نہ..خیلے ببخشید معطلتون ڪردم.
حاج مهدوے با گوشہ ے چشمش نگاهم ڪرد واز جا برخاست و بہ سمت پرستارے ڪہ قصد رفتن بہ اتاقے دیگر داشت، رفت.
صداے حاج مهدوے بہ سختے شنیده میشد ولے پرستار با صداے نسبتا رسایے پاسخ داد:
-اگر میخواین نگهشون داریم مشکلے نیس منتها ایشون الان حالشون بخاطر ضعف واحتمالا گرسنگے بهم ریختہ. البتہ ما سرم هم وصل ڪردیم.ولے باز باید ڪمے معده اش تقویت شہ.
اے پرستار بیچاره!!!تو چہ میدونے درد من چیہ؟!گرسنگے کدومہ؟؟درد من درد عشقہ…یڪ عشق یڪ طرفہ!!یڪ عشق نافرجام!!
حاج مهدوے در حالیڪہ بہ سمت ما میچرخید رو بہ فاطمہ گفت:
_خوب پس،اگر مشکل خاصے نیست وخواهرمون حس میڪنند حالشون مساعده بریم.
حرصم درآمد وقتے میدیدم حتے حال من هم از فاطمہ میپرسد!! خوب چرا اینقدر بهم بیتوجهے؟؟!!اگر من نامحرمم فاطمہ هم هست..چرا با اوحرف میزنے با من نہ؟!!!
دلم لرزید…نڪنہ.؟؟؟حتے فڪرش هم آزارم میداد.. نہ! نہ! اگر آنها با هم قرارمدارےداشتند حتما فاطمہ بهم میگفت. با ناراحتے بلندشدم.خاڪ چادرم را تڪان دادم و بدون نگاه ڪردن بہ آن دو بہ سمت درب خروجے راه افتادم.
ادامہ دارد….
نویسنده:#ف_مقیمی