آیت_الله_شبیری فرمودند: 👈 چند سالی بود که معنی و تفسیر آیه 73 سوره زمر مرا بخود مشغول نموده بود.
🌹(وَ سِیقَ الَّذِینَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَی الْجَنَّةِ زُمَرا|(زمر73ً )🌹 👈یعنی مومنین را به سمت بهشت می کشند .
👈از خود پرسیدم چرا گفته شده به سمت بهشت میکشند!!
👈تمام کتب و تفاسیر مختلف را دیدم نتیجه ای حاصل نشد تا اینکه به روایتی از امام صادق علیه السلام در بحارالانوار برخورد نمودم .که می فرماید: 🌸مومنین و دوستان سید الشهدا (ع) در روز حساب از خدا می خواهند قبل از ورود به بهشت مولایشان حسین را ملاقات نمایند.
🌸 🍀امام به دیدار محبان می آید .
این ملاقات بسیار طولانی می شود🍀 .
امام_صادق(ع) می فرماید :
🌹هردو طرف غرق تماشا هستند و هیچکدام چشم بر نمی دارند نه امام محبان خود را رها می کند نه دوستان سید الشهدا از مولای خود دل بر می دارند .🌹 🌸ملاقات آنقدر طولانی می شود که خداوند به مأموران بهشت می فرماید این مومنین و دوستان حسینم را به طرف بهشت بکشید تا ملاقات پایان یابد.🌸
🌷یا ابا عبدالله🌷
تصویر قشنگی ست که در صحنه ی محشر ... ما دور حسینیم و بهشت است که مات است ... 🌺اللهمَ_ارزُقنا🌺
فرا رسیدن ماه شعبان ماه پیامبر مهربانی ها مبارک باد.
✅«تنها»،
«ماهی» که،
«شهادت» ندارد، «شعبان» است،
و،
«تنها»،
«ماهی» که،
«تولّد» ندارد «محرّم» است،
این،
یعنی،
«حسین»، محور «شادی و غم» است.🌹
مــیلاد ســـلطان عــــــشق امام حسین علیه السلام،حضرت ابوالفضل العباس و حضرت سیدالساجدین و مولای عاشقان مهدی موعود تبریک و تهنیت باد.
11.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎗میلاد امام حسین علیه السلام بر عاشقان آن حضرت مبارک باد.
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_هفتاد_و_دوم نسیم با بدجنسی گوشی آیفون رو برداشت! _بله؟؟…..شما؟؟….بله د
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_هفتاد_و_سوم
فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت:چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده.
دوباره صحنه های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم.
بی مقدمه گفتم: کامران خریده..
او بالبخندی تحسین آمیز سر تکون داد:دستش درد نکنه! به چه مناسبت؟
از خجالت با گوشه ی چادرم ور رفتم وگفتم:نمیدونم. .اومده بود که نزاره رابطمون قطع بشه..
فاطمه چشم به دهان من دوخته منتظر ادامه ی ماجرا بود:
_خب.؟؟
_هیچی ..فقط همین!!
باغیض از اتفاق امروز گفتم:نمیدونستم اونا پشت درند. وگرنه هرگز در رو باز نمیکردم.اصلا کامران تا بحال آدرس منونداشته..این نسیم و مسعود بی خیر اونو آورده بودن اینجا تا…
مطمئن نبودم که ادامه ی جملم رو کامل کنم یا نه!!
من هنوز نمیدونستم فاطمه چقدر از حرفهای اونشب منو شنیده. حتی شک داشتم که نشنیده باشه!
به ناچارسکوت کردم.
چادر و روسریم رو از سرم درآوردم به سمت آشپزخونه رفتم .
فاطمه دنبالم اومد.
_چه خونه ی نقلی و خشگلی داری!
او حرف رو عوض کرد چون فهمید من دوست ندارم راجع به امروز چیزی بگم!
کتری رو آب کردم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم:ممنون..
او روی صندلی نشست.و دستش رو زیر چانه گذاشت و بالبخندی تحسین آمیز نگاهم کرد.
خجالت کشیدم.
پرسیدم:چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟
فاطمه گفت:دارم فکر میکنم که تو واقعا چقدر خشگلی!!
خنده ای کوتاه کردم و مقابلش روی صندلی نشستم.
_تو لطف داری! من صورتم دست خوردست.بینیم عملیه! اما تو رو خدا نقاشی کرده.عاشق سفیدی پوستتم!
فاطمه با تعجب گفت:عجب بندههایی هستیم ما!! همیشه مرغ همسایه رو غاز میبینیم. من عاشق پوست گندمی و زیبای تو هستم چشماتم که عین چشمای حوریهای بهشتی جذاب و نافذه!
با خنده از تعبیرش گفتم:مگه تو چشمهای حوریان بهشتی رو دیدی؟
او گفت:امممم ..خب حدس میزنم چشمهای اونا باید یک چیزی شبیه چشمای تو باشه.!
بعد در حالیکه باز غرق فکری میشد گفت:_نمیدونم چرا همه ی ساداتها چشمهاشون شهلا و نافذه.!
در سکوت به حرفش فکر کردم.واقعا چشم ساداتها با باقی آدمها فرق داشت؟! من که تا بحال به این موضوع دقت نکردم!
گفتم:چه فایده!! من با چشمهام خیلی گناه کردم!
فاطمه با سبد نون بازی کرد.با خودم گفتم خداکنه تراولها رو نبینه!
گفت:
خدا وقتی بهت زیبایی میده میخواد قدرت نمایی کنه وهنرش رو به رخ بکشه.نباید بزاریم تابلوی دست خدا خط خطی بشه..هرچی تابلو قشنگتر باشه مواظبتش بیشتره..
دستم رو گرفت و خیره به چشمهام گفت.:مراقب تابلوی خدا باش!
او چقدرقشنگ حرف میزد .
گفتم:میتونم یک خواهشی ازت بکنم؟
او با لبخندی سرش رو تکان داد:
_اگه کاری از دستم بربیاد خوشحال میشم
دستانش رو فشردم و با التماس گفتم:میشه ازت خواهش کنم امشب کنار من بمونی؟! خیلی به خودت و حرفهات احتیاج دارم. از وقتی که از سفر برگشتیم خیلی تنها شدم. جات در کنارم خالیه!
او لبخند دلنشینی زد:
_راستش منم همین حس و نسبت بهت داشتم. ولی تو حتی مسجد هم دیگه نمیای.با خودم گفتم باید حتما امروز ببینمت و ببینم چی شده پرسیدم:جوابم رو ندادی! میمونی؟
او آهی کشید ومردد گفت: نمیدونم! باید از خونوادم اجازه بگیرم!
با خوشحالی گفتم:خب پس چرا معطلی..زنگ بزن.!
او با همون تردید نگاهی به من کرد و گفت:آخه. .
_بهونه نیار دیگه..بخدا دلم گرفته..اگه امشب یکی پیشم نباشه دق میکنم
او گوشیش رو از جیب مانتوش بیرون آورد و برام شرط گذاشت: به شرط اینکه قول بدی برام تعریف کنی چرا مسجد نیومدی..
سکوت کردم.او شاید سکوتم رو به نشانه ی رضایت قلمداد کرد.چون زنگ زد و با مادرش هماهنگ کرد. من هم در این فاصله سور وسات یک عصرونه ی ساده با شیرینیهای فاطمه رو ترتیب دادم.
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
#یا_قمر_العشیره ❤️
گفتم چگونه خوانمت ای سرسپاه شاه
بی اختیـار بـر لبـم آمـد جنـابِـــــ مـــاه!
#ولادت_حضرت_عباس_ع_مبارک
امشب شب میلاد علمدار حسین است
میلاد علمدار وفادار حسین است
گر بود علی محرم اسرار محمد
عباس علی محرم اسرار حسین است
#ولادت_حضرت_عباس_ع_مبارک
هدایت شده از پروانه های وصال
💛امشب شب
❤️میلاد فرزند
💚دلیر حیدر است
💛میلاد عباس
❤️امیـر لشکر است
💚میلاد علمدار کربلا
💛سلطان وفـا
❤️حضرت ابوالفضل العباس(ع)
💚بر همه عاشقانش مبارک باد