پروانه های وصال
6 #اصلاح_خانواده 🔹🌺💞 استاد پناهیان: تو قرآن گفته ما زندگی آدما رو خلق کردیم برای چی؟! 🌷الذی خلق
.
7
#اصلاح_خانواده
🌸🔺✅🔆✅
استاد پناهیان:
👌جدای از دقتی که شما باید در انتخاب همسر داشته باشید .... ،انتخاب همسر یه امری هست که عجیب و غریب از جانب خدا مقدر شده!
🤔
✅هرکسی نمیتونه با هرکسی ازدواج کنه ...
در این باره آیات وروایاتی داریم ...که بماند....
تا حالا چند تا مطلب گفتیم :
🔺مطلب اول اینکه خانواده در اسلام خیلی اهمیت داره ....
گفتیم خانواده میتونه خیلی خوب باشه و گفتیم که خانواده خوب کم دیدیم.
🔵خانواده خوب اونی نیست که به طلاق نرسه...
خانواده خوب، فوق العاده میتونه خوب باشه!
💥 اگه خانواده خوب باشه دختر بی حجابی نمیکنه.
💥اگه خانواده خوب باشه پسر چشم چرونی نمیکنه.
🔊اینا همه باید توی خانواده درست بشه....
🔔بابا یا مامان این بچه ،دختر یا پسر دقت کنید:
❓چجوری رفتار کنیم که این بچه خطا نکنه ؟
هی میخواد مواظب باشه😒
میگه پسر خطا نکن😤👊...
📍بابا ول کن این حرفا رو....
🚹این شازده پسر واسه خودش کسی شده !
از 14 سالگی به بعد مکلفه!!!!
👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
توووو نمیتوووونی کنترلش کنی !
پسر یا دخترت رو باید یه کاری کرده باشی 👈 تو بارون بره خیس نشه ❗️بله آقا....
❤تنهامسیر آرامش❤...
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_شصت_و_یکم او دنبالم تا اتاق اومد. گفت:حاج آقا رو که میشناسید.بدون ح
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_شصت_و_دوم
با بغض گفتم:پدرتون خودشون منو با حرفهای تند وتیز اونشب حساس کردند..بهم حق بدید وقتی اسممو شنیدم کنجکاو بشم که چی قراره در موردم گفته شه.نه حاج کمیل من قرار نیست شما رو استنطاق کنم .چون فکر میکنم اگر براتون ارزش داشته باشم خودتون باهام راحت حرف میزنید..
و با حالت قهر به او پشت کردم و درحالیکه آهسته اشک میریختم خوابیدم.
او دوباره نفسهاش نامرتب شده بود. همونطوری پشت به من روی تخت نشسته بود.
زمانی طولانی گذشت .نه من اشکم بند می اومد نه او تکون میخورد.
یکباره سکوت رو شکست.
غمگین وافسرده گفت: حاج آقا از شما بدشون نمیاد فقط یک اتفاقهایی داره میفته که ایشونو نگران کرده.
با تمسخر گفتم:بله امروز نگرانیهاشونو شنیدم ترس از بی آبرویی..ترس از اولاد بد..ترس از..
حرفم رو قطع کرد و با ناراحتی گفت:اجازه میدید حرف بزنم یا بناست فقط افکار خودتون رو به زبون بیارید؟! اگر بنده رو به صداقت قبول دارید گوش بدید اگرنه که هیچ!!
سکوت کردم.
گفت: منم نگران شمام..کل خانواده نگرانتونیم.هرکدوممونم برای نگرانیمون دلیلی داریم.حاج خانوم ودخترها بخاطر شرایط بارداری و ترس وناآرامیهای اخیرتون..حاج آقا بخاطر اینکه میترسند خدای نکرده شما به واسطه ی دوستان نا اهل دوباره متوجه خطر و آسیبی بشید ومن…
آب دهانش رو قورت داد..
وساکت شد.
روی تخت نشستم ونگاهش کردم.
میخواستم بشنوم نگرانیش درمورد من به چه علته!
پرسیدم:وشما چی؟؟
چرخید سمتم و چهار زانو روی تخت نشست. چشمهاش خیس بود.
دستهامو گرفت.
اینبار او سرد بود ومن گرم!
نگرانم نتونم حامی خوبی برای شما باشم.من نگرانتونم..هر روز و هرلحظه. .میدونم خدا با شماست ولی من هم وظایفی درقبالتون دارم..من قبلا یکبار تنها شدم..این روزها نگرانم! دارم…کم میارم.
ناگهان سرش رو پایین انداخت و بلند بلند گریه کرد.من با ناباوری به او که روی تخت ازشدت ناراحتی مچاله شده بود وگریه میکرد نگاه میکردم.
تازه میفهمیدم که گریه ی یک مرد چقدر دردناکه!
درمیان هق هقش سر بلند کرد و زانوانش رو بغل گرفت: رقیه سادات خانوم..نگرانی همه هرچی میخواد باشه باشه..من نگران یک چیزم.نگران اینم که شک کنم! به این چشمها ی پاک وزلال و آفتابی شک کنم..این روزها همه چیز دست به دست هم داده تا شما رو از چشم من بندازه.تا منو بترسونه از اعتمادم.من بخاطر این احساس معذبم.از خدای خودم و خودم شرمنده ام.
باورم نمیشد که دغدغه ی این روزهای حاج مهدوی چنین چیزی بوده باشه.
سرم رو به اطراف تکون دادم و با شرمندگی و تعجب گفتم:یعنی دیشب بخاطر همین اون حرفها رو زدید؟! بخاطر اینکه فکر میکردید نباید به من شک کنید؟
او سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: من از شک میترسم.قبلا هم دچار شک شدم و الهام خاتون نجاتم دادند. .
پرسیدم: شک به چی؟؟
آهی کشید:در زمان طلبگی شک کردم به راهی که انتخاب کردم.سختیهای این راه و دروس سنگینش یک طرف،بار مسئولیت کمر شکنش از طرف دیگه دچار شکم کرد..ولی جرات نداشتم در این مورد به کسی حرفی بزنم حتی به پدربزرگ خدابیامرزم که خودشون مشوق اصلی من بودند. از خدا خواستم یک چراغی، نوری سر راهم بزارن تا تصمیم درست بگیرم! به یک هفته نکشید الهام خاتون مقابل زندگیم سبز شد..
او درسهاش از من خیلی عقب تر بود ولی به جدت قسم از من باسوادتر ودانا تر بود.اگه الهام خاتون نبود معلوم نبود عاقبت من چی میشد رقیه جان..شاید الان طلبه نبودم.یا اگر بودم شاید با این عقیده نبودم.
حالا باز هم دارن به شک میندازنم.نپرسید چه کسانی؟! چون این و باید خودم حلش کنم.
درد اینجاست که خدا وبنده های خوبش به من همیشه اعتماد کردند. بهم فرصت دادند.من نمیخوام کاری که اونها با من کردند رو از بنده ی خوب و پشیمونش دریغ کنم.
سرم رو محکم گرفتم!!!
وای خدایا او کجا بود و من کجا بودم؟؟ خدایا من واقعا به پاداش کدوم عمل خوبم لایق همسری این مرد بودم؟؟؟ من ماه هاست که فکر میکردم او هم گناه کبیره ای مرتکب شده در حالیکه او بخاطر شک وترس در انتخاب راهش و مسئولیت سنگینش اینقدر دچار عذاب وجدان بود.!!! وای به من!!! وای به من!!! من چقدرباید میدویدم تا به گرد راه او برسم.او تمام اضطرابش این بود که مبادا به من شک کنه!!!
حالا نوبت من بود که از بندگی خالص و ناب او سر به سجده بزارم و بلند بلند گریه کنم و با هر اشک از دیده، خدا روشکر کنم بخاطر داشتن چنین مردی..
چه شب معنوی و زیبایی شد امشب.
او سرم رو بلند کرد و هردو از پشت پلکهایی که ابرباران زای الهی خیسشون کرده بود همدیگر رو نگاه میکردیم.
من پر از شوق بندگی بودم.هم بندگی او هم بندگی خدای او.
ادامه دارد...
نویسنده:#ف_مقیمی
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_شصت_و_دوم با بغض گفتم:پدرتون خودشون منو با حرفهای تند وتیز اونشب حس
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_شصت_و_سوم
من پر از شوق بندگی بودم.هم بندگی او هم بندگی خدای او.
گفتم:حاج کمیل امشب بهم نشون دادید که هنوز هیج چیزی درمورد شما نمیدونم.میدونم من براتون الهام نمیشم ولی قول میدم اجازه ندم اعتمادتون به من سلب شه..من شما رو دارم حاج کمیل.تا وقتی شما هستی گناه غلط میکنه نزدیکم شه..تو این خونه من فقط صدای بال ملایک رو میشنوم.جایی که شما هستی جایگاه شیاطین نیست..خیالتون راحت وقتی هم از شما فاصله دارم یادتون ذهنم رو متبرک میکنه.
او را محکم در آغوش گرفتم و با ذوق کودکانه گفتم:وااای خدااایا شکرت..ممنونم بخاطر داشتن چنین مردی.
او اشکهاش تبدیل به خنده شد.
زد روی شونه ام وگفت: ای کلک…فردا هم صبحانه با من!! فقط بخاطر همین جمله ت.
نگاهش کردم.
اشکهامو با عشق و علاقه از صورتم پاک کرد .چشمهای خیسش رو بوسیدم. که کنار گوشم نجوا کرد: چه حال خوبی دادی بهم دختر!! بریم سراغ یک عشق بازی چهار نفره؟
چشمم رو ریز کردم و با تعجب نگاهش کردم.
او با لبخند زیبا ودلفریبش گفت:من و شما و این کوچولو با اونی که بساط این حال خوب و فراهم کرد.دقایقی بعد دو سجاده در اتاقی که عطر خدا میداد پهن بود.و من پشت مردی نماز شب اقامه کردم که هدیه ای الهی بود.
سر سجاده بودیم که او با لبخند،نیم نگاهی به طرفم انداخت و تسبیح به دست گفت:حوصله میکنید خوابی که شب پیش دیدم رو واستون تعریف کنم؟
عجب شب عجیبی شد امشب.
من با خوشحالی با زانوهام نزدیکش شدم و گفتم:خیره..چه خوابیه که صلاح دونستید واسم تعریف کنید؟
او لبخند رضایت آمیزی به لب داشت.گفت:خوابی که تا حدودی دلم رو روشن کرد! میخوام واستون تعریف کنم تا دل شما هم روشن شه و اینقدر بیهوده از گذشته شرمنده نباشید.
دستم رو زیر چانه گذاشتم و با علاقه چشم به دهانش دوختم!
گفت:خواب دیدم در ارتفاع یک بلندی ایستادم.
اونم تک وتنها..پایین پام دره ی عمیق و وحشتناکی بود.خیلی مضطرب بودم واحساس ناامنی میکردم.در اوج نا امیدی کمی اونطرفتر لبه ی پرتگاه چشمم افتاد به خودم..
به خودم گفتم:میترسم.چطوری از این جا راه خونه رو پیدا کنم؟
خودم دستش رو برام دراز کرد و گفت:با من بیا.من با اطمینان سمتش رفتم و دستش رو گرفتم.ناگهان او منو به قعر دره هل داد و من با فریاد خدا خدا به ته دره سقوط کردم.
همونطور که در حال سقوط بودم شما رو در بالای دره دیدم که دستتونو برام دراز کردید و صدام زدید دستم رو بگیر.
من از شما خیلی فاصله داشتم ولی یک نیروی مکنده ی قوی از سمت شما منو به بالا کشید و دستم رو در دستانتون گذاشت.
*با ذوق دستم رو مقابل دهانم گذاشتم وگفتم:وااای من تو خواب شما رو ازسقوط نجات دادم؟*
او با عشق خندید و گفت:هنوز تموم نشده سادات خانوم! وقتی دستتونو گرفتم با هم با سرعت هرچه بیشتر به بالا پرواز کردیم.اینقدر این پرواز زیبا و دلچسب بود که میخندیدم و به خودم در پایین با غرور نگاه میکردم..
این شد که صبحش با انرژی از خواب پاشدم و صبحانه آماده کردم.
من با شوق پرسیدم تعبیرش چیه حاج کمیل؟!
او شانه بالا انداخت وگفت:من حتم دارم شما در زندگی من باعث خیر و رحمتی..شاید در خواب خودتون بودید شاید هم جدتون ولی به هرحال منو از شر خودم نجات دادید.
تا به امشب این جریان برام شببه یک خواب عجیب وامید بخش بود ولی امشب مطمئن شدم که خداوند با اون خواب دلم رو مطمئن کرد.و بهم فهموند من هرگز تصمیم اشتباهی نگرفتم.
من از تعریفهای او غرق غرور شدم و ناخواسته لبم به لبخند وا میشد.
نگفتم هر روز که با او صبحانه میخورم روز خوبیست؟! از فردا فقط با او صبحانه میخورم حتی اگر به مدرسه دیر برسم!
روز بعد با اینکه تا بعد از نماز صبح بیدار بودیم و فقط چندساعت خوابیدیم ولی احساس خستگی و خمودگی نمیکردم.
دلم میخواست برای صبحانه بیدارش کنم ولی او اینقدر آروم ومعصوم خوابیده بود که دلم نمی اومد خوابش رو به هم بزنم.صورتش رو بوسیدم و آهسته کنار گوشش نجوا کردم خداحافظ عزیزم..نور زندگیم. دوستت دارم.
او عمیق خوابیده بود.
صدام رو نشنید! دل کندن از او برام سخت بود.احساس دلتنگی و اضطراب با بوسه ی خداحافظی دوباره در جانم رخنه کرد.
تسبیح الهام رو از داخل جانماز برداشتم و به مچم بستم. به مدرسه رفتم.در همان ابتدای ورودم به اتاق یکی از دانش آموزان رو دیدم که قبلا چندباری باهم درمورد شهیدان صحبت کرده بودیم.او دختر پاک وبا ایمانی بود که بزرگترین آرزویش شهادت بود.با دیدن من گل از گلش شکفت و سلام کرد.
صورتش رو بوسیدم و جوابش رو با خوشرویی دادم و داخل اتاقم هدایتش کردم.در دستش بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقابلم گرفت و با خضوع شرمندگی گفت:ناقابله خانوم.
ادامه دارد...
نویسنده:#ف_مقیمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دعای روز #هشتم ماه مبارک رمضان
#کرونا_را_شکست_میدهیم
هدایت شده از پروانه های وصال
هر وقت
احساس کردیم
گناه برایمان
نفرت انگیز است
به مهمانی خدا نزدیک گشته ایم...
@parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
🌹آیتالله معصومی همدانی:
همواره این دعارادر #ســـجده
بخوانید ⇩
«أللّهــــم أخرِج حُــبَّ الدّنیا من
قـُلوبِنا و زِد فــے قلوبِنا مَــــحَبَّةَ أمــــیرِالمؤمـــــنین»
@parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
🔵علت بکار بردن لفظ یاعلی هنگام خداحافظی
🌺از پیغمبر سئوال شد:
یارسول الله،ما وقتی صحبتمون، حرفمون با یکی تموم میشه،
پایان کلاممون، او را به خدا
می سپاریم، به بیان پارسی
می گوییم:
خداحافظ و به زبان عربی
می گوییم:
فی امان الله
اگر بدون خداحافظی کردن،
در وسط سخن گفتن از او جدا بشیم، نوعی بی ادبی می پنداریم.
🌸شما وقتی در معراج با خدا هم صحبت شدید ، پایان جمله که نمی توانستید به ذات خدا عرضه بدارید:تو را به خدا می سپارم!
آخرین جمله ی رد و بدل شده ، بین شما و خدا چه بود؟
✨حضرت فرمودند:
پایان صحبت،
خداوند سبحان به من گفت: "یاعلی"
من نیز به خدای خود " یا علی"
گفتم.
این آخرین جمله بین من و ذات مقدس خدا بود
🔰منبع:کتاب سخن خدا ۷۱ - زندگانی چهارده معصوم ص ۴۹ - معراج ص۱۳
@parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
◆✧ دعاے روز هشتم
مـ🌙ـاه مبـارڪ رمضان✧◆
✨❥❥◆✧🌙✧◆❥❥✨
بِسمِ اللهِ الرَّحمن الرَّحیم
〖اَلّلهُمَّ ارْزُقنی فیهِ رَحْمَةَ الأیتامِ وَ إطْعامِ الطّعامِ وَ إفْشاءِ السّلامِ وَ صُحْبَةِ الكِرامِ بِطَوْلِكَ یا مَلجَأ الآمِلین〗
✨❥❥◆✧🌙✧◆❥❥✨
【 خدایا در این روز ترحم بر یتیمان و طعام نمودن بر مردمان و افشاء سلام و مصاحبت كریمان را روزیم كن به فضل خودت اى پناه آرزومندان】
@parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
🔰شرح دعاے روز #هشتم
✍آیت اللہ مجتهدے تهرانے ره
⬅️ «اَللّهُمَّ ارْزُقْنی فیهِ رَحْمَةَ الاْیتامِ»
خدایا در ماہ رمضان مهرورزی نسبت بہ یتیمان را روزیام گردان.
❤️ اگر قلب ما زنگ بزند، از چہ دوایی میتوان برای رفع آن استفادہ كرد!؟
برای اینكار باید سحرها #قرآن بخوانید تا قلبتان را جلا بدهید.
همچنین جان انسان را #استغفار سحر جلا میدهد و میتوان با #یتیمنوازی قلب را جلا داد.
⬅️ «وَاِطْعامَ اْلطَّعامِ»
خدایا روزی كن كہ من اطعام طعام كنم و افطاری دهم.
🍲 اطعام طعام مخصوصاً بہ فقرا و مستحقان از كارهای بسیار نیكو است.
⬅️ «وَاِفْشآءَ السَّلامِ»
خدایا روزی كن با صدای بلند سلام كنم.
🌸 برخی عارشان میشود كہ اول سلام كنند، اما هستند برخی كہ در سلام كردن با صدای بلند پیشدستی میكند.
همچنین باید سلام را بہ درستی یعنی «سلامٌ علیكم» جواب داد و از بیان عبارتهاے دیگر مثل «سلام از ماست» جلوگیری كنیم. همچنین سلام كردن مستحب و جواب سلام دادن واجب است.
⬅️ «وَصُحْبَةَ الْكِرامِ»
خدایا توفیق بدہ در ماہ رمضان با افراد كریم و عالم و دانا و متدین همنشین شوم. خدایا توفیق بدہ كہ با نیكان رفیق شوم.
☘ كارے كنید كہ رفیقتان یك درجہ از شما جلوتر باشد. یكی از رموز موفقیت من در زندگی اختیار كردن رفیق خوب بودہ است.
⬅️ «بِطَوْلِكَ» یعنی بہ حق انعامت
🌿 چقدر تو بہ ما نعمت دادی، بہ حق نعمتهایی كہ بہ ما دادی این دعاها را دربارہ ما مستجاب كن،
⬅️ «یا مَلْجَاَ الاْمِلینَ»
ای كسی كہ پناہ آرزومندانی
@parvaanehaayevrsaal💕