پروانه های وصال
#هوالعشق #عاشقانه_مذهبی_پارت_سیزدهم🌹 #فاطمه_نوشت✏️ علی تقاضا کرد که به خانه برویم٬مادر و پدرم که
#هوالعشق
میدانم نمیخواست این را بگوید اما پاپیش نشدم٬
-علی اقا٬من اصلا پشیمون نیستم٬اینبار تنها تصمیم نگرفتم٫اینبار ائمه کمکم کردن٬مادرم...
و علی از حرفم لبخندی از سر رضایت زد و راضی نفسی عمیق کشید٬این حس آرامش به من هم منتقل شد.غذا آماده شد و هردویمان با ولع خوردیم و خندیدیم٬خداروشکر به خاطر انتخاب درست علی میزمان در دید نبود تامن راحت تر غذایم را بخورم٬خیلی احساس خوبی بود که برای هر قدمی که من برمیداشتم یک قدم جلوتر میرفت و راه را برایم امن میکرد٬حساب کردیم و به بیرون رفتیم٬لحظه ای نگاهم به دختری افتاد که کنار جدول نشسته بود و برگ مو میخورد٬بی اختیار جلوتر رفتم٬کنارش نشستم ٬باترس کمی فاصله گرفت و مظلومانه به من نگاه کرد٬لبخندی مهربان به صورتش پاشیدم دستانش را محکم فشار دادم ٬دستانش زبر و زمخت شده بود٬دستانی که باید الآن بازی میکرد و با آن دست ها شادی میکرد نه کار...نگاهم در نگاه علی گره خورد چشم هردویمان اشک بار شد٬اما نگذاشتم پایین بیاید که احساس ترحم کند٬علی به داخل رستوران برگشت تعجب کردم اما همانجا نشستم٬به تسبیح های زیبایش نگاه کردم٬و به اندازه اعضای خانواده علی و برای خودم تسبیح خریدم٬خیلی زیبا بودند٬به اندازه همان اندازه پول به دختر دادم
-اسمت چیه خانوم خوشگل؟
-فرشته
-واااای چه ناززز پس واسه همینه انقدر خوشگل و مهربونی
-واقعا خوشگلم؟
-معلومههه
و از صحبتم ذوقی کودکانه کرد و دستی به موهای طلایی بیرون از روسری کوچکش کشید٬لبخندی زدم و گفتم
-خببب فرشته خانومی چقدر تونستی امروز دربیاری از این تسبیحای خوشگل؟
دسته ای از پول هایش را نشانم داد که تمامش خورد بود٬لبخندی توأم با غم زدم و طوری که او نفهمد چند تراول قاطی پول هایش گذاشتم که عزت نفس و غرورش جریحه دار نشود ٬و پول هارا دوباره بی توجه داخل جیبش گذاشت٬علی آمد اما غذا به دست٬لبخندی از سر رضایت زدم و با نگاهم از او تشکر کردم٬
-دخترنازم٬اسمت چیه؟
از لفظ دخترم که استفاده کردم بدنم یخ بست از لذت اینکه دختری به مهربانی علی نصیبمان شود و پدر دخترم مرد بزرگی چون علی باشد٬
-اسمم فرشتس عمو٬خاله میگه خوشگلم راس میگه؟
نگاهی زیبا به من انداخت و گفت
-معلومههه خیلی هم خوشگلی خیلیاا
سرش را به زیر انداخت و لپ های سفیدش گلبهی شد٬من و علی خنده مان گرفت و فرشته هم ریز خندید٬باعلی کمک کردیم سوار ماشین شود تا اورا به خانه برسانیم چون ظهر بود و هوا گرم٬طبق ادرسش به کوچه ای تنگ رسیدیم ٬پیاده شدیم و کمکش کردیم تا وسایلش را به خانه ببرد٬در را با فشار باز کرد حتی قفل هم نبود٬وارد خانه شدیم و گفت..
#نویسنده_نهال_سلطانی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#هوالعشق میدانم نمیخواست این را بگوید اما پاپیش نشدم٬ -علی اقا٬من اصلا پشیمون نیستم٬اینبار تنها
#هوالعشق
#عاشقانه_مذهبی_پارت_چهاردهم
#خانه_مهربانان
#فاطمه_نوشت
در راه بودیم٬هوا کم کم روبه سرما میرفت٬گونه هایم گل انداخته و باعث خنده بانمک گاه و بی گاه علی شده بود.نزدیک خانه میشویم ٬خانه ای که من درآن گرمی داشتن خانواده را چشیدم ٬خانه ای پرمحبت و خلوص فراوان و جبران تمام کمبود محبت های پدر و مادرم بود.ماشین را در پارکینگ پارک میکنیم و به سمت اسانسور میرویم٬زمانی که علی دکمه اسانسور را فشار میدهد و اسانسور بالا میرود ته دلم خالی میشود و احساس ضعف در تمام وجودم میپیچد انقدر واضح که علی میگوید:
-چیشد خانوم؟
-ه... هیچ..هیچی .اوف یکم معدم ..
و در اسانسور باز میشود و فرصت ادامه صحبت را از من میگیرد٬مامان ملیحه با لبخندی همراه اشک دستانش را برای به اغوش کشیدنم باز میکند و من بی پروا به اغوشش پناه میبرم و غرق لذت میشوم.
-آخیش مادر.. کجا بودی اخه عزیزکم٬کجا بودی عروس گلم کجا..
و بغض امانمان نمیدهد و اشک از چشمانمان سرازیر میشود ٬دوست دارم ساعت ها در این اغوش امن بمانم و تنفس کنم. به سختی از مادر جدا میشوم و زینب مانند خواهر های گم شده که تازه همدیگر را دیدند تمام صورتم را غرق بوسه میکند و هردو انقدر هم دیگر را فشار میدهیم تا روحمان یکی شود٬پدر را از ان سمت شانه زینب دیدم که اشک در چشمان گود افتاده اش جمع شده و مظلومانه مرا نگاه میکند٬به سمتش میروم و میخواهم دستش را ببوسم که نمیگذارد و سرم را از روی چادرم میبوسد٬تازه یادم افتاده که چادر بر سر دارم و این شوق زیبا ٬برای دیدنم با چادر برای اولین باراست.علی را نگاه میکنم احساسم این است که حسودی میکند چون خیلی این پا و ان پا میکند ٬از فکر خود خنده ام میگیرد.وارد خانه میشوم بوی قرمه سبزی را استشمام میکنم و لبخندی روی لبانم نقش میبندد.به سمت مبل ها هدایت میشوم و ارام میگیرم علی کنار پدرش مینشیند و میدانم برای احترام است٬زینب و مامان ملیحه دوطرف من مینشینند و دستانم را نوازش میکنند ..
-فاطمه جان چرا انقدر لاغر شدی مادر رنگ به رو نداری دخترم ..
-وای مامان جون الهی قربونتون برم خیلیم خوبم ٬شما خوب باشید فقط برای من کافیه.
-الهی بگردم که انقدر مهربونی دخترکم
-خدانکنه مادر جون.
اینبار باباحسین مرامخاطبش قرار داد:
-دخترم ٬چقدر چادر بهت میاد ماشاءالله هزار الله واکبر چقدر خانوم تر شدی.
-ممنون باباجان٬نظر لطفتونه.
-فاطمه خانوم پاشو پاشو ببینم٬نشسته اینجا هی قربون صدقش برن ٬ای دختر لوس پاشو بینم.
#ادامه_دارد
#قلب_من_باهر_تپش_میدهدسازی_به_زیبایی_عشق
#نویسنده #نهال_سلطانی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
اشتباه نکن
دور و نزدیک بودنِ آدمها
به فاصلهشان تا تو نیست
نزدیکترین آدم به تو،
آن کسی است که از دورترین فاصله،
همیشه هوایَت را دارد...
💕💕💕
#جانم_نبی_اکرم_ص
گـل، بـوی بهشـت را ز احمـــد دارد
این بوی خوش از خالق سرمد دارد
گوینـد کـه گـل عطــر محمــد دارد
نـور و شعـف از وجـود احمـد دارد
...الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد...
#من_عاشق_حضرت_محمد_ص_هستم💖
💕💕💕
#حرفِڪاربردۍ(:
همیشہمیگفتیهشہیدُانتخاب
ڪنیدبریندنبالش،بشناسینش
باهاشارتباطبرقرارڪنین
شبیهشبشین !
ازشحاجتبگیرین !
اوناپیشخداخیلۍعزیزن(:"💛
-شہیدمصطفےصدرزاده♡
💕💕💕
✨﷽✨
⚜ حکایتهای پندآموز⚜
🔹 حکمت الهی🔹
✍حضرت موسي عليه السلام فقيري را ديد كه از شدت تهيدستي ، برهنه روي ريگ بيابان خوابيده است. چون نزديك آمد ، او عرض كرد : اي موسي ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكي به من بدهد كه از بي تابي ، جانم به لب رسيده است .
موسي براي او دعا كرد و از آنجا (براي مناجات به كوه طور) رفت. چند روز بعد ، موسي عليه السلام از همان مسير باز مي گشت ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتي بسيار در گرد او اجتماع نموده اند ، پرسيد : چه حادثه اي رخ داده است ؟ حاضران گفتند: تا به حال پولي نداشته تازه گي مالي بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجوئي نموده و شخصي را كشته است. اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند!
💥خداوند در قرآن مي فرمايد : (اگر خدا رزق را براي بندگانش وسعت بخشد ، در زمين طغيان و ستم مي كنند) پس موسي عليه السلام به حكمت الهي اقرار كرد، و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود.
📚حکایت های گلستان
💕💕💕
مداحی آنلاین - فروزان از دو مشرق - مهدی رسولی.mp3
5.89M
🌸 #میلاد_پیامبر_اکرم(ص)
🌸 #میلاد_امام_صادق(ع)
💐فروزان از دو مشرق در سحرگاهان دو ماه آمد
💐دو خورشید جهان افروز بر دو صبحگاه آمد
🎤 #مهدی_رسولی
👏 #مدیحه_سرایی
🌷علت جهنمی شدن،استفاده نکردن ازعقل وفهم:
وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لَا يَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لَا يُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لَا يَسْمَعُونَ بِهَآ أُولَٰٓئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولَٰٓئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ (١٧٩)اعراف
🌷وقَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِيٓ أَصْحَابِ السَّعِيرِ (١٠)ملک
🌷اهمیت ندادن به نماز،نشانه ضعف عقل:
اذانادیتم الی الصلوة اتخذوها هزوا ولعبا ذالک بانهم قوم لایعقلون.۵۸مائده
🌷نشانه عاقلان و هدایت شدگان:
گوش دادن،فکرکردن وتسلیم حق شدن:
الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُٓ أُولَٰٓئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَأُولَٰٓئِكَ هُمْ أُولُو الْأَلْبَابِ (١٨)زمر
💕💕💕
#امام_زمانی 💕💫
انتظار یعنی...☺️
🥀بِدَمِ المَظلوم،عَجِّل الفَرَجَ المَظلوم🥀
هدایت شده از نَــهاییلْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 راز گرانیهای اخیر
#هوشیار_باشیم
#تلنگرانہ⇜{‼️}
⸾🌻🌿⸾_
⚠️ یادت باشد
فضای مجازی شاید مجازی باشد
اما هر کِلیکش در پروندهٔ اعمالِ
حقیقی ثبت میشود...📝
مگذار فضای مجازی
فضای معنوی دلت را خراب کند...💔📱
💕💕💕
#کلام_ناب🌱
خُدا ما رو دوست داره!
نِسبَت به ما بی تفاوت نیست!
پس هیچ وقت ما را در امتحانی قرار نمیده
ڪه نتونیم از عهدۀ اون بَر بیاییم
و ما رو در معرضِ معصیتی قرار نمیده
ڪه نتونیم توبه ڪنیم؛
ناامیدی از چنین خُدایی واقعا گناهِ ڪبیرست! هَمین امید و اطمینان به مُحبّت خدا و یادآوریش رُشد دَهندَست.
#استادپناهیان♥️
💕💕💕
⋆✾ ﷽ ✾⋆
➖امام علی (ع):
يَسيرُ الهَوى يُفسِدُ العَقلَ
❌ اندكى هوای نفس، "عقل " را تباه می سازد!
📔غررالحكم/حدیث10985
💕💕💕