فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚6 محرم روز حضرت قاسم
✨سلام به کربلا
✨سلام به سالارشهیدان
✨سلام به علمدار باوفا
✨سلام به خانم زینب
💚سلام به قاسم جوان کربلا
✨سلام به بےبے رقیه
✨سلام به 72،تن
✨سلام به عزادارن
💚سلام به دوستان..
#مهدے_جان_مولاےمن💚
بی فایده سٺ روضہ و ماتم بدون تو
بی فایده سٺ اشڪ دمادم بدون تو
اے منتقم.... جان عمو جان تان بیا
بی فایده سٺ ماه محرم بدون تو
چنگی بہ دل نمیزند آقاے غصہ دار
بیرق علم سیاهی و پرچم بدون تو
آجـرڬاللهاٻہاالحبٻبـ
🏴🚩🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷الْسَلٰامُ عَلَیْکَ یٰاابٰاعَبْدالّله الْحُسَین
ازکـویرِ خشك بـر دریا سـلام
هـرنـفـس بـر زاده ى زهـرا سـلام
بازمـی گـویم بـه تو از راه دور
یاحـسـیـن بـن عـلـی(ع)آقاسـلام
🌹 السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ
وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ
عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ
وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ
آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ..
💚 #روزتون_کربلایی
مهندس یعنی این!
یک پزشک و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.
پزشک رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟
مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. پزشک دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را نمیدانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میکنید و اگر من جوابش را نمیدانستم من ۵ دلار به شما میدهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد.
این بار، پزشک پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما میدهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با پزشک بازى کند.
پزشک نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد.
حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا میرود ۳ پا دارد و وقتى پائین میآید ۴ پا؟» پزشک نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز به درد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد.
مهندس مؤدبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. پزشک بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد، دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد و رویش را برگرداند و خوابید!
⚫️⚫️⚫️
🍃کار همیشگی اش بود لباس نظامی اش را که می پوشید دست به سینه می گذاشت و سلام به #امام_حسین (علیه السلام) می داد بعد هم رو به عکس حضرت آقا می ایستاد و احترام نظامی می گذاشت بهش گفتم : مگه آقا شما را می بیند که همیشه احترام میذاری ؟!
بهم گفت : وظیفه ی من احترام به حضرت آقاست حتی اگر به ظاهر ایشان من را نبینند.
#شهید_مسلم_خیزاب|
روایت همسر بزرگوار...
#آداب_اجتماعی
اگر به دیدار مریضی میروید به خود عطر نزنیدو اگر از روی دوستی ،لباسی از کسی قرض گرفته اید به آن عطر و ادوکلن نزنید ، شاید وی نسبت به این عطر حساسیت داشته باشد
💕🖤💕
#آداب_اجتماعی
هيچگاه آب دهان نيندازيد و يا انگشت در دهان ويا دماغ خود نبريد مگر آنكه بخواهيد ثابت کنيد انسان بي نزاکتي هستيد.
💕⚫️💕
🏖در مقابله با مسائل زندگي
آرام و صبور باشيد
به خداوند شكايت نكنيد
نگران آينده نباشيد
به خدا اعتماد كنيد
و همه چيز را به بزرگي و عشق او بسپاريد
خداوند از همه مسائل ما بزرگ تر است
خدا راه حل مسائل ما را بهتر ميداند
خدا از درون ما باخبر است
مشكلات را از تخت پادشاهي پايين بكشيد
و به خود بگوييد
"خدا از همه چيز بزرگتر است"
" خدا بر همه چيز تواناست"
" خدا از همه چيز آگاه است"
پس رها كنيد و رها شويد
خداوند، با همه عظمت و شكوهش
با همه بخشش و مهرباني اش
با همه بزرگي و عشق خدايي اش
همراه و يار و ياور ماست
خود گفته است
" فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ"
او به ما بسيار نزديك است و ما را اجابت مي كند
💕🖤💕
#پارفه_آلبالو
2ليوان شير، 1پاكت كرم شانتي، 1كاسه البالو، 1پاكت ژله البالو، 1بسته بيسكوييت يولاف دار (جو دوسر) (یا ساقه طلايي)، شكلات چيپسي ميزان دلخواه. ژله البالو رو با دو ليوان اب داغ حل كنيد. شير و كرم شانتي رو با همزن بزنيد .البالو رو با ميكسرميكس كنيد و ژله و کرم شانتی رو اضافه كنيد. بيسكويت ها رو داخلش خرد كنيد.داخل قالبتون سفلون بكشيد و مواد رو داخلش بريزيد و روش رو با سفلون بپوشونيد.چند ساعت يا يك شب در يخچال قرار دهيد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خوراک_مرغ در فر
مواد لازم:
💜 حدود 750 گرم سینه مرغ مکعبی خرد شده
💜 2 عدد پیاز درشت خرد شده
💜 سیر به مقدار دلخواه
💜 5_4 عدد فلفل سبز
💜 2 عدد فلفل کاپیا(فلفل ترکیه)
💜 2 عدد سیب زمینی خرد شده
💜 3_2 عدد گوجه فرنگی
💜 1 پیاله نخود فرنگی
میتوانید از سبزیجات دلخواهتان مثل کدو ، بادمجان یا هر چیزی که دوست دارید استفاده کنید
برای سس:
💜 1 قاشق غذاخوری رب گوجه فرنگی
💜 1 قاشق مرباخوری آویشن
💜 1 قاشق چای خوری زیره
💜 1 قاشق چای خوری فلفل سیاه
💜 حدود 1 قاشق غذاخوری نمک
💜 نصف استکان روغن مایع
💜 کمتر از 1 لیوان آب
طرز تهیه:
مرغ، سیب زمینی ، پیاز ، سیب زمینی ، نخود فرنگی ، سیر و فلفل ها را داخل ظرف مناسب فر بریزید.
تمام مواد سس را داخل کاسه ای بریزید و خوب هم بزنید(در فیلم یادشون رفته روغن بریزند برای همین در آخر روی مواد ریختند) سس را روی مواد بریزید و خوب هم بزنید تا خوب مخلوط شوند. سپس صاف کنید روی ظرف کاغذ روغنی که کمی خیس شده (یا فویل) بکشید و در فر 200 درجه بپزید.(حدود 40 دقیقه ، میتوانید ده دقیقه آخر فویل را بردارید و شعله بالای فر را روشن کنید تا سرخ شود)
داستان کوتاه حکمت خدا
یک شب مردی خواب عجیبی دید.او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم میزند. روی اسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند. در همه ان صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد که یکی از انها به او تعلق داشت و دیگری متعلق به خدا بود. هنگامی که اخرین صحنه جلوی چشمانش امد،دید که …
بیشتر از یک جفت رد پا دیده نمیشود. او متوجه شد که اتفاقا در این صحنه،سخت ترین دوره زندگی او را از سر گذرانده است.این موضوع، او را ناراحت کرد و به خدا گفت:خدایا تو به من گفتی که در تمام طول این راه را با من خواهی بود،ولی حالا متوجه شدم که در سخت ترین دوره زندگیم فقط یک جفت رد پا دیده می شود. سر در نمی اورم که چطور در لحظه ای که به تو احتیاج داشتم تنهایم گذاشتی.خداوند جواب داد، من تو را دوست دارم و هرگز ترکت نخواهم کرد.دوره امتحان و رنج،یعنی همان دوره ای که فقط یک جفت رد پا را میبینی زمانی است که من تو را در آغوش گرفته بودم.
⚫️⚫️⚫️
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️🖤🥀زبانحال امام حسین با حضرت قاسم
چشمی که بستهای به رخم وا نمیشود؟
یعنی عمو برای تو بابا نمیشود؟
ای مهربان خیمه، حرم را نگاه کن
عمه حریف گریهی زنها نمیشود
تا جان نداده مادرت، از جا بلند شو
زخم جگر به گریه مداوا نمیشود
باید مرا به سمت حرم با خودت بری
من خواستم که پا شوم اما نمیشود
باور نمیکنم چه به روزت رسیده است
این قدر تکه سنگ که یک جا نمیشود
تقصیر استخوان سر راه مانده است
راه نفس گمان نکنم، وا نمیشود
این نعلهای تازه چه کردند با تنت
عضوی که از تو گم شده پیدا نمیشود
بی تو عمو اسیر تماشا شده ببین
قدت شبیه قامت سقا شده ببین
مثل دلم تمام تنت زیر و رو شده
دشتی از آه شعله زنت زیر و رو شده
پیراهنی که بر بدنت بود کندهاند
پیراهنی که شد کفنت زیر و رو شده
از بس که اسب بر بدنت تاخت با سوار
حتی مسیر آمدنت زیر و رو شده
از بس که سنگ بر سر و پای تو ریخته
از بس که نیزه روی تنت زیر و رو شده
انگار جای فاصلهها پر نمیشود
از بس تمامی بدنت زیر و رو شده
🥀السَّلَامُ عَلَى الْقَاسِمِ بْنِ الْحَسَن
▪ِ بْنِ عَلِيٍّ الْمَضْرُوبِ عَلَى هَامَ
🖤⚫️🖤
#قاسم_ابن_الحسن💚
دشمن شناس بود و سربازِ بی بدل بود
فرزندِ بی مثالِ جنگاور جمل بود
شمشیر میکشید و «سر» روی خاک میریخت
مثل علیِ اکبر(ع) در رزم، بی مثل بود
ارثیۂ پدر بود عشقِ عمو حسینش(ع)
در کربلا شد اثبات، عشقی که بی خلل بود
#روز_ششم #محرم💔🥀
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت چهل و نهم رنگ مادر پریده بود و از د
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت پنجاهم
نماز مغربم که تمام شد، سجادهام را جمع کردم و از اتاق خارج شدم که دیدم مجید تازه نمازش را شروع کرده است. به گونهای که در دیدش نباشم، روی یکی از مبلها به تماشای نماز خواندنش نشستم. دستهایش را روی هم نمیگذاشت، در پایان قرائت سوره حمد «آمین» نمیگفت، قنوت میخواند و بر مُهر سجده میکرد. هر بار که پیشانیاش را بر مُهر می گذاشت، دلم پَر میزد تا برای یکبار هم که شده، تمنا کنم تا دیگر این کار را نکند. سجده بر تکهای گِل، صورت خوشی نداشت و به نظرم تنها نوعی بدعت بود. اما عهد نانوشته ما در این پیوند زناشویی، احترام به عقاید یکدیگر و آزادی ادای آداب مذهبیمان بود و دلم نمیخواست این عهد را بشکنم، هرچند در این یک ماه و نیم زندگی مشترک، آنقدر قلبهایمان یکی شده و آنچنان روحمان با هم آمیخته شده بود که احساس میکردم میتوانم از او طلب کنم هر چه میخواهم!
میدانستم که او بنا بر عادت شیعیان، نماز مغرب و عشاء را در یک نوبت میخواند و همین که سلام نماز مغرب را داد، صدایش کردم: «مجید!» ظاهراً متوجه حضورم نشده بود که سرش را به سمتم برگرداند و با تعجب گفت: «تو اینجا نشستی؟ فکر کردم سرِ نمازی.» لبخندی زدم و به جای جواب، پرسیدم: «مجید! اگه من ازت یه چیزی بخوام، قبول میکنی؟» از آهنگ صدایم، فهمید خبری شده که به طور کامل به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد: «خدا کنه که از دستم بر بیاد!» نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «از دستت بر میاد! فقط باید بخوای!» و او با اطمینان پاسخ داد: «بگو الهه جان!»
از جایم بلند شدم، با گامهایی آهسته به سمتش رفتم، خم شدم و از میان جانماز مخملی سبز رنگش، مُهر را برداشتم و مقابلش روی زمین نشستم. مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، لبخندی مهربان زد و با نگاهش منتظر ماند تا حرفم را بزنم. با چشمانی که رنگی از تمنا گرفته بود، نگاهش کردم و گفتم: «مجید جان! میشه نماز عشاء رو بدون مُهر بخونی؟» به عمق چشمانم دقیق شد و من با لحنی لطیفتر ادامه دادم: «مجید! مگه زمان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) مُهر بوده؟ مگه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) از مُهر استفاده میکرده؟ پس چرا تو روی مُهر سجده میکنی؟» سرش را پایین انداخت و با سر انگشتانش تار و پور سجادهاش را به بازی گرفت تا با اعتماد به نفس ادامه دهم: «آخه چه دلیلی داره که روی مُهر سجده کنی؟ آخه این یه تیکه گِل...» که سرش را بالا آورد و طوری نگاهم کرد که دیگر نتواستم ادامه دهم.
گمان کردم از حرفهایم ناراحت شده که برای چند لحظه بیآنکه کلامی بگوید، تنها نگاهم میکرد. سپس لبخندی لبریز عطوفت بر صورتش نقش بست. دستش را روی زمین عصا کرد و با قدرت از جایش بلند شد، رو به قبله کرد و به جای هر جوابی، دستهایش را بالا برد، تکبیر گفت و نمازش را شروع کرد در حالی که مُهرش در دستان من مانده و روی جانمازش جز یک تسبیح سرخ رنگ چیزی نبود. همانطور که پشتش نشسته بودم، محو قامت مردانهاش شده و نمیتوانستم باور کنم که به این سادگی سخنم را قبول کرده باشد. با هر رکوع و سجودی که انجام میداد، نگاه مرا هم با خودش میبُرد تا به چشم خود ببینم پیشانی بلندش روی مخمل جانماز به سجده میرود.
یعنی دل او به بهانه محبت من اینچنین نرم شده بود؟ یعنی ممکن بود که باقی گامهایش را هم با همین صلابت بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید؟ یعنی باید باور میکردم که تحقق آرزو و استجابت دعایم در چنین شبی مقدر شده است؟ حتی پلک هم نمیزدم تا لحظهای از نمازش را از دست ندهم تا سلام داد. جرأت نداشتم چیزی بگویم، مبادا رؤیای شیرینی که برابر چشمانم جان گرفته بود، از دستم برود. همچنانکه رو به قبله نشسته بود، لحظاتی به جانمازش نگاه کرد، سپس آهسته به سمتم برگشت. چشمانش همچنان مهربان بود و همچون همیشه میخندید. به مُهرش که در دستانم مانده بود، نگاهی کرد و بعد به میهمانی چشمان منتظر و مشتاقم آمد و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! من... من از این نمازی که خوندم هیچ لذتی نبردم!»
ولی نژاد